eitaa logo
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
7.4هزار دنبال‌کننده
16.8هزار عکس
2.4هزار ویدیو
145 فایل
🌐کانال‌رسمے شهیداحمدمَشلَب🌐 🌸زیر نظر خانواده شهید🌸 هم زیبا بود😎 هم پولدار💸 نفر7دانشگاه👨🏻‍🎓 اما☝🏻 بہ‌ تموم‌ مادیات پشت پا زد❌ و فقط بہ یک نفر بلہ گفت✅ بہ #سیدھ_زینب❤ حالا کہ دعوتت کرده بمون @Hanin101 ادمین شرایط: @AHMADMASHLAB1374 #ڪپے‌بیوحـرام🚫
مشاهده در ایتا
دانلود
🔵 عاقبت ابن حر پ‌ن:از این قسمت به بعد موضوعات بعد از واقعه کربلا و در جریان انتقام مختار از قاتلان امام حسین(ع) و بعد از شهادت وی است. 🔻عبیدالله‌بن حر جعفی در جنگ صفین 🔻قضاوت امیرالمؤمنین درباره همسر ابن‌حر 🔻 مکالمه تاریخی ابن‌حر و سیدالشهدا 🔻سرانجام و عاقبت او بعد از شهادت مختار ☑️ @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
📚رمان #در_حوالی_عطر_یاس #قسمت_یازدهم از خونه فاطمه سادات که اومدم بیرون دنیای جلوی چشمام رنگ دیگه
📚رمان باورم نمیشد که یک "بله" تونست مسیر زندگی مو عوض کنه .. با یک بله، محرم شدم به عباس .. خودم هم نفهمیدم چجوری همه چیز سرعت گرفت .. حتی نفهمیدم چرا عباس مخالفت نکرد .. چرا چیزی نگفت .. عمو جواد دوستش حاج رضا رو آورده بود تا برای دو ماه یه صیغه ی محرمیت بین منو عباس خونده بشه و بعد دوماه عقد کنیم و بعدشم عروسی .. خودم هم نفهمیدم اینا چجوری تا اینجا پیش رفتن .. انگار منو عباس هیچ نقشی نداشتیم ... اما با این وجود من فقط به هدفم فکر میکردم و تا رسیدن بهش فقط دو ماه فرصت داشتم ... کنار عباس رو مبل نشسته بودم همه مشغول حرف زدن بودن باهم اما من گوشه ی چادرمو با انگشتام به بازی گرفته بودم.. نیم نگاهی به عباس انداختم، خیلی جدی و با کمی اخم به زمین خیره بود، حدس میزدم به چی فکر می کنه اما منم یه سوال بزرگ تو ذهنم بود اگه عباس از این محرمیت ناراضی بود پس چرا هیچ مخالفتی نکرد .. چرا هیچی نگفت .. آه که از کارای این بشرِ خاص سر در نمیارم! داشتم کلافه میشدم، این حرف نزدن عباس هم بیشتر نگرانم می کرد، محمد اومد کنار عباس نشست و کمی سمت هر دومون خم شد و گفت: بزرگان مجلس اشاره می کنن عروس خانم و آقا دوماد اگه اینجا راحت نیستن میتونن تشریف ببرن تو حیاط یا تو اتاق باهم راحت حرف بزنن عباس لبخندی زد و رو به محمد گفت: حرف چی بزنیم آخه!! محمد با حالت خنده داری گفت: چه می دونم والا من تجربه ندارم، ان شاالله زن گرفتم میام تجاربمو در اختیارت قرار میدم عباس خنده ای کرد و گفت: دعا کن که حالا حالا زن نگیرن برات که حالت گرفته میشه مثل من😏 با تعجب به عباس نگاه کردم، یعنی این بشر .... وای که کم کم داشت میرفت رو مخم، انقدر از وجود من ناراضیه که اینو میگه .. حالا خوبه میدونه که من دارم میشنوم😒 محمد که قیافه منو دید خندید و گفت: خب دیگه عباس جان توصیه می کنم فعلا همینجا بشینی، عروس خانم نگاهای خطرناک میکنه بهت عباس سرشو چرخوند و یه دفعه غیرمنتظرانه چشم تو چشم شدم باهاش، رنگ نگاهش عوض شد با حالتی جدی نگاهشو ازم گرفت ..منم آروم نگاهمو به انگشتام دوختم .. سریع از جاش بلند شد و محمد و مخاطب قرار داد: بهتره برم بیرون یه کم هوا بخورم و بدون توجه به من رفت سمت حیاط .. محمد برگشت منو که بی حرکت نشسته بودم و به رفتن عباس نگاه می کردم نگاه کرد و گفت: تو نمی خوای بری؟! نگاهش کردم، شاید بهتر بود برم اینجوری هم کسی شک نمیکرد هم این که میتونستم حرفمو بهش بزنم و بگم چرا این کارو کردم بلند شدم و چادر سفید گلدارمو رو سرم مرتب کردم، نگاهم به ملیحه خانم افتاد که با لبخندی زیبا منو نگاه می کرد، به طرف حیاط رفتم .. دمپایی مو پام کردم و از پله ها رفتم پایین، عباس لب حوض نشسته بود دقیقا همونجایی که شب خاستگاری نشسته بود،آرنجشو به پاهاش تکیه داده بود و سرشو بین دستاش گرفته بود، نفس عمیقی کشیدم که حجم زیادی از هوای یاس اطراف وارد ریه هام شد، آروم به سمتش قدم برداشتم و همونجایی نشستم که اونشب بودم با همون فاصله، انگار متوجه اومدنم شد که سرشو بلند کرد و نگاه گذرایی بهم انداخت، دهنمو باز کردم که توضیحاتمو بگم که یک دفعه با صدای نسبتا بلندی گفت: من چی بگم به شما؟! ... ✍نویسنده: گل نرگــــس @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_مسافر_عاشق❤️ #قسمت_یازدهم کفش هایم را در می آورم و در پلاستیکے میگذارم... وارد حرم میشوم...عک
❤️ با لرزش موبایل بہ حال خود مے آیم جواب میدهم : بلہ؟ _مریم بیا وسایلو بزاریم هتل دوباره بیایم پاڪ یادم رفتہ بود ڪہ همہ ے کیف و کولہ ها در دست توست! خنده ام میگیرد و پاسخ میدهم : اے واے ببخشید!...باشہ آقا آلان میام! از جایم بلند میشوم و دستم را روے سینہ ام می گذارم و سلامے مے دهم و از حرم خارج مے شوم...را نزدیڪ حوض صحن پیدایت میکنم هنوز مرا ندیده اے و بہ دنبالم میگیردے... بہ سمتت مے آیم نزدیڪ کہ میشوم بہ شوخے میگویم : آهاے بینم! دنبال کی میگردے؟ رویت را بہ سمت صدایم بر میگردانے و لبخندے گرم میزنے ساڪ هارا از روے زمین بر میداریم بہ طرف در خروجے حرکت میکنیم بین راه میگویی : زیارت کردے؟ سیر شدے؟ _سیر ڪہ نشدم ولے بریم باز بیایم! با گوشہ ے چشمم بہ صورتت دقیق میشوم...انگار گوشہ ے چشمانت خیس اند! پس تو هم حسابے دلتنگ شده بودے! * * * * * * خودت را روے تخت مے اندازے و نفس عمیقے میکشے...چادر و روسرے ام را بر میدارم و یڪے یڪے ساک هارا مرتب میکنم و وسایل مورد نیازمان را بیرون می آورم... تو هم دستت را زیر سرت می گذارے و بہ سقف خیره میشوے! مشغول کارم میشوم...یڪ آن از جا میپرے و حولہ و لباست را از کنارم بر میدارے و بہ سمت حمام میروے... حرکتت ناگهانے و خنده دار بود! از ترس دستم را روے قلبم میگذارم و با تعجب و اندکے خنده نگاهت میکنم و زیر لب میگویم : دیوونہ...! بے پاسخ فقط گذرا لبخندے میزنے و وارد حمام میشوے لباس هایم را تا میکنم و در گوشہ اے مے گذارم بعد از اتمام کارم از جایم بلند میشوم و پرده هارا کنار میزنم لا بہ لاے ساختمان ها و خانہ ها بہ دنبال حرم میگردم اما پیدا نیست! باد گرمے بہ صورتم میخورد و موهایم را تکان میدهد حس خوبے وجودم را فرا میگیرد...همانطور مقابل پنجره می ایستم و چشم هایم را می بندم و نفس عمیقے مے کشم... _مریـــــــــم صدایت همراه با شرشر آب بلند میشود پرده هارا کنار میکشم و پاسخت را می دهم... حولہ ے کوچکے می خواستے و من هم برایت مے برم! لبہ ے تخت می نشینم و منتظرت مے شوم ✍نویسنده : خادم الشـــــــــــ💚ـــهدا @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
📚رمان: #از_نجف_تا_کربلا ✍نویسنده: #رضوان_میم #قسمت_یازدهم بارون شدت گرفت.جوراب و چادرم خیس خیس
📚رمان: ✍نویسنده: توی اون شلوغی هم خنده ام گرفته بود هم گریه ام.همه جارو گشتیم پیداش نکردیم . کفش های هممون گم شده بود.کجا؟دم در ورودی حرم امام علی.خنده دار بود واقعا. سه تا دختر داشتن لابه لای اون همه زائر دنبال کفش هاشون می گشتن. همون موقع نرگس یک چیزی گفت که دیگه نتونستم جلوی خنده ام رو بگیرم. -وای خدا.ببین چه وضعی شد ها.ولی خودمونیم.خوش به حال سهراب.که شعر کفش هایم کوی او را همه بی اختیار در حرم امیر المومنین زمزمه می کنند. همین حرف باعث شد من و زینب پقی بزنیم زیر خنده.همه آدم های اطرافمون برگشتن طرف ما. ماهم سعی کردیم جمع و جور کنیم یکم خودمون رو. —کاری نمی تونیم بکنیم بچه ها باید همین جوری برگردیم.حسینه همین نزدیکه.مجبوریم بریم. هردو نفر با نظر من موافقت کردند و راه افتادیم. راه افتادن همانا و آخ و اوخ ها همانا. از همین تریبون باید خدمت مسئولین عراق عرض کنم که آسفالت کوچه هاشون رو بدون میخ و سقلمه و پونز و همه وسایل جعبه ابزار،درست کنن که پای کفش گم شده ها این جوری داغون نشه.بگذریم که بالاخره بعد از کلی آبرو ریزی رسیدیم حسینه.با خنده وارد حسینه که شدم اولین چیزی که توجه ام رو به خودش جلب کرد گلی و یکی از بچه ها بود. صداشون رفته بود بالا.با نرگس و زینب رفتیم سمتشون. گلی داشت داد می زد و می گفت: -تو چی فکر کردی؟هان؟من امام زمان رو نمیشناسم؟حتما شما ها میشناسید که انقدر ادعاتون میشه. این حرف رو که گلی زد رفتم طرف دختری که بهش تذکر داده بود و کشیدمش کنار. -بسه.بسه.من باهاش صحبت می کنم شما برو. کم کم دور و بر خلوت شد و من موندم و گلی و زینب و نرگس. نه من حال خوبی داشتم نه گلی.شونه هاش رو گرفتم و نشوندمش.موهاش همه بیرون ریخته بود و وضع درستی نداشت.زینب و نرگس هم همراه ما نشستن. -کجا داشتی میرفتی؟ —به تو ربطی نداره. -گلی کجا میرفتی. بعد از مکثی آروم گفت: -حرم. —اینجوری؟؟؟ -وا مگه چشه؟ -پس بزار بهت بگم.حرم کی می خواستی بری؟حرم علی؟حرم امیرالمومنین؟اینجوری؟با این موهای بیرون ریخته؟با این صورت آرایش کرده؟کجا داری میری گلی؟ داری میری حرم همون که خانوم هجده سالش پشت در سوخت اما چادرش از سرش نیوفتاد؟آره؟ میری زیارت همسر کسی که زنش رو گذاشت توی تابوت تا بدنش معلوم نشه؟ می دونی بدنی براش نمونده بود دیگه؟می دونستی جای سالم توی بدنش نداشت دیگه؟این ها رو می دونستی؟می دونستی محسن نداشت؟ هق هق گریه می کردم و بلند بلند حرف میزدم.زینب و نرگس هم چادر هاشون رو کشیده بودن روی صورتشون و گریه می کردم.نمی خواستم براش روضه بخونم. اما نشد... بلی می دونست چه بلایی سر مادر اومد... سر پدر.... شهادت مادرم افسانه نبود.تا لحظه آخر زندگیم هم تا جون دارم میگم... گلی حال بهتر از ما نداشت.باید می گفتم.آره مادرم مظلوم بود. -گلی داری میری زیارت بابای کسی که دیگه پیر شده بود اما عاشورا گفت یزید ای وای به تو که گردی صورت منو دیدن.آره بابای زینب.می دونی یا نه؟ ببین پاشو برو.بلند شو. و در همین حال بازوش رو گرفتم و بلندش کردم.با دستم در حسینه رو بهش نشون دادم و گفتم: -می تونی بری.ولی بدون حضرت زهرا از نابینا هم رو می گرفت.همون حضرت زهرایی که تا ناکجا آباد پشت مولاش ایستاد.تا کجا؟تا همون جایی که محسنش رو از دست داد.به خاطر علی.حالا تو از چی می گذری به خاطر علی؟حالا برو ببینم روت میشه اینجوری بری پیش مولا یا نه؟ چی بنویسم؟ چشم هات رو فدا کردی؟فدای سر مادر برادر. برای دفاع از ناموست؟ پس هیچی بهتر که نیستی و نمی بینی. چی رو؟ هیچی هیچی @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
📚رمان #نیمه_شبی_در_حله 🔹 #قسمت_یازدهم زن ها که رفتند، پدربزرگ به من گفت: حق با تو بود. نمی باید ت
📚 رمان 🔹 اگر همان جا مانده بودی، این همه گرفتاری پیش نیامده بود. ام حباب که چاق بود، سراسیمه و نفس زنان پیش آمد و گفت: خودم این قصاب از خدا بی خبر را خفه می کنم. تردیدی ندارم که گوشت دیروزش فاسد بوده و این طفلک مسموم شده است. از غبغب آویزان و لرزان ام حباب خنده ام گرفت. لبخندم را که دید، نفس عمیقی کشید و گفت: آه! خدا را شکر! پس حالت چندان هم بد نیست. مرا بگو که می خواستم این قصاب بیچاره را خفه کنم. خدا از گناهم بگذرد! پدربزرگ که رفت، روی تخت دراز کشیدم. ام حباب خیلی زود برایم شربتی مقوی آورد که با خوردنش تا حدی حالم جا آمد. از فرصت استفاده کردم و همه ی آنچه را اتفاق افتاده بود، برای او باز گفتم. خیلی دلش برایم سوخت. از کودکی مرا بزرگ کرده بود و به من علاقه فراوانی داشت. به او گفتم که ریحانه به خانم ها قرآن و احکام می آموزد. نشانی خانه شان را دادم و خواهش کردم که برود و خبری از او بر ایم بیاورد. دو دیناری را که در جیبم بود بیرون آوردم و به طرفش گرفتم. اخم کرد و گفت؛ من تو را تر و خشک می کردم؛ حالا سکه هایت را به رخم می کشی می دانستم همین را می گوید. سکه ها را در جیبم گذاشتم و باز دراز کشیدم. --- باشد. فردا شاید رفتم. حیف از تو نیست که عاشفدختر یک حمامی بشوی؟ --- همین امروز باید بروی. تو که او را ندیده ای. --- شاید عصر رفتم.هیچ دختری در حلّه، لیاقت خدمتکاری تو را ندارد. --- اگر واقعا" مرا دوست داری، همین حالا برو. من نمی توانم صبر کنم. --- حرفش را هم نزن. نمی دانم این عشق و عاشقی چه زهر ماری است که شما جوان های ابله را چنین ناتوان و بیچاره می کند. خوش به حال خودم که در زندگی ام خبری از این چیزها نبود. من شوهر خدا بیامرزم را دوست داشتم؛ او هم مرا دوست داشت؛ ولی وقتی به سفر می رفت، هیچ کدام دق مرگ نمی شدیم. ایستادم و وانمود کردم چشم هایم سیاهی می رود. --- راست می گویی. من حق ندارم تو را به زحمت بیندازم.خودم می روم. اگر شب شد و نیامدم نگران نشوید. ام حباب بال بال زنان گفت: بگیر بنشین. من نمی توانم جواب غرلندهای پدربزرگ بد اخلاقت را بدهم. چشمم کور می روم. اما اگر این دخترک بلاگرفته را همان جا خفه کردم، ناراحت نشو. از خو شحالی خواستم پرواز کنم. --- در باره ی او این طور صحبت نکن. او سرانجام به همین خانه می آید و در کارها به تو کمک می کند. آن وقت آن قدر از او خوشت می آید که دیگر یک روز نمی توانی بدون او زندگی کنی. --- به همین خیال باش. این را گفت و رفت تا آماده شود. هنگامی که با زنبیل خرید بیرون می رفت، گفت: از جایت نباید تکان بخوری. استراحت کن تا هوایی به مخ معیوبت بخورد. خوب فکر کن و ببین که جواب خدا را چه باید بدهی.من بیچاره با این پاهای دردناک باید تا آن طرف بازار بروم و بر گردم. --- یادت باشد. او نباید بفهمد تو کی هستی. --- فکر کرده ای من وقتم را به خاطر حرف زدن با او تلف می کنم؟ باید زود برگردم و ناهار را آماده کنم. ام حباب هنوز پنجاه قدم دور نشده بود که از خانه بیرون زدم. نمی توانستم در خانه تاب بیاورم. از طرفی باید ابوراجح را می دیدم. 📚نویسنده:مظفر سالاری @AhmadMashlab1995
4_5899884724976879904.mp3
2.47M
📚بازخوانے ڪتاب زندگے‌وخاطراٺ‌🌱 باصداے‌ . . .🌸 جناب‌مهدے‌گودࢪزی‌نویسندھ‌‌کتاب 🍃 « @AhmadMashlab1995 »
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#قسمت_یـازدهـم وصیتنامہ #شھید_دفاع‌مقدس_احمدمَشلَب🌸✨ و بہ دختران مسلمان! اینڪہ مواظب حجاب خود باشید
وصیتنامہ 🌸✨ الآن همہ‌ے رابطہ‌ها در موبایل است و روابط بین دختر و پسر بسیار زیاد شده است، عجیب است ڪہ این‌ها از ڪجا مےآیند؟ همہ مےدانند ڪہ من از موبایل و فیس‌بوڪ استفاده مےڪنم همہ‌ے مردم مرا مےشناسند ڪہ در فیس‌بوڪ از نڪتہ هاے طنز و عڪس استفاده مےڪنم؛ ولے هیچ‌گاه امورے ڪہ درحال وقوع است براے من رخ نمےدهد. من هم مثل جوان هاے دیگر هستم و من هم جوان هستم و فیس‌بوڪ و همہ‌ے چیزهاے دیگر را دارم و از اغلب برنامہ هاے اجتماعے و دنیاے مجازے استفاده مےڪنم ولے... ✍🏻| سـومـٰا 🕊 ! |ڪانـال‌رسمےشھیـداحمـدمَشلَـب🌱| ✅ @AHMADMASHLAB1995
✨ تحقق یکـــ رویــا بالاخره موفق شدیم و دانشگاه مجبور به پذیرش من شد💪... نبرد، استقامت و حرکت ما به پیروزی ختم شد✌️ ... برای من لحظات فوق العاده ای بود ... طعم شیرین پیروزی ... هر چند، چشمان پر از درد و غم پدر و مادرم، معنای دیگه ای داشت 😔.. شهریه دانشگاه زیاد بود ... و از طرفی، من بودم و یه دست علیل ... دستم درد زیادی داشت ... به مرور حس می کردم داره خشک میشه و قدرت حرکتش رو از دست میده ... اما چه کار می تونستم بکنم؟ حقیقت این بود: "من دستم رو در سن 19 سالگی از دست داده بودم ... یه عده از همسایه ها و مردم منطقه بومی نشین ما توی هزینه دانشگاه بهم کمک می کردن هر بار بهم نگاه می کردن می شد برق نگاه شون رو دید ... خودم هم باید برای مخارج، کار می کردم ... به سختی تونستم با اون وضع کار پیدا کنم ... جز کارگری و کار در مزرعه، اون هم با حقوق پایین تر ... کار دیگه ای برای یه بومی نبود ... اون هم با وضعی که من داشتم🙁 ... کار می کردم و درس می خوندم ... اساتید به شدت بهم سخت می گرفتن ... کوچک ترین اشتباهی که از من سر می زد به بدترین شکل ممکن جواب می گرفت😣 اجازه استفاده از کتابخونه رو بهم نمی دادن هر چند، به مرور، سرسختی و اخلاقم ... یه بار دیگه، بقیه رو تحت تاثیر قرار داد چند نفری بودن که یواشکی از کتابخونه کتاب می گرفتن ... من قدرت خرید کتاب ها رو نداشتم و چاره ای جز این کار برام نمونده بود اما بازم توی دانشگاه جزء نفرات برتر بودم🙃 قسم خورده بودم به هر قیمتی شده موفق بشم و ثابت کنم یه بومی، نه تنها یه انسانه و حق زندگی کردن داره... بلکه در هوش و توانایی هم با بقیه برابری می کنه .. دوران تحصیل و امتحانات تموم شد و ما فارغ التحصیل شدیم...🎓 گام بعدی پیش روی من، حضور در دادگاه به عنوان یه وکیل کارآموز بود ... برعکس دیگران، من رو به هیچ دفتر وکالتی معرفی نکردن ... من موندم و دوره وکلای تسخیری...☹️ وکیل هایی که به ندرت برای دفاع از موکل، به خودشون زحمت می دادن ... و من باید کار رو از اونها یاد می گرفتم😦 هیچ وقت، هیچ چیز برای من ساده نبود ... باید برای به دست آرودن ساده ترین چیزها مبارزه می کردم ... چیزهایی که برای دیگران انجامش مثل آب خوردن بود ... برای من، رسیدن بهش مثل رویا می موند😔 توی دفتر، من رو ندید می گرفتن ... کارم فقط پرینت گرفتن، کپی گرفتن و ... شده بود ... اجازه دست زدن و نگاه کردن به پرونده ها رو نداشتم😔 ... حق دست زدن به یخچال و حتی شیر آب رو نداشتم😤 ... من یه آشغال سیاه کثیف بودم و دلشون نمی خواست وسایل و خوراکی هاشون به گند کشیده بشه.. حتی باید از دستشویی خارج ساختمان استفاده می کردم😞 دوره کارآموزی یکی از سخت ترین مراحل بود ... باید برای یادگرفتن هر چیزی، چندین برابر بقیه تلاش می کردم ... علی الخصوص توی دادگاه ... من فقط شاهد بودم و حق کوچک ترین اظهار نظری رو نداشتم اما تمام این سختی ها بازم هم برام قابل تحمل بود چیزی که من رو زجر می داد ... مرگ عدالت در دادگاه بود😔 حرف ها، صحنه ها و چیزهایی که می دیدم؛ لحظه به لحظه، قلب و باورهای من رو می کشت💔 اونها برای دفاع از موکل شون تلاش چندانی نمی کردند، دقیقا برعکس تمام فیلم ها ... وکیل های قهرمانی که از حقوق انسان های بی دفاع، دفاع می کنن ... من احساس تک تک اونها رو درک می کردم من سه بار بی عدالتی رو تا مغز استخوانم حس کرده بودم ... دو بار بازداشت خودم و مرگ ناعادلانه خواهرم😔 دیدن این صحنه ها بیشتر از هر چیزی قلبم رو آزار می داد ... و حس نفرت از اون دنیای سفید در من شکل می گرفت😠 بالاخره دوره کارآموزی تمام شد! بالاخره وکیل شده بودم💪 نشان و مدرک وکالت رو دریافت کردم ... حس می کردم به زودی زندگیم وارد فاز جدیدی میشه ... اما به راحتی یه حرف، تمام اون افکار رو از بین برد!😨 - فکر می کنی با گرفتن مدرک و مجوز، کسی بهت رجوع می کنه؟😏 یا اصلا اگر کسی بهت رجوع کنه، دادستانی هست که باهات کنار بیاد؟😏 یا قاضی و هیئت منصفه ای که به حرفت توجه کنه؟😏 به زحمت یه جای کوچیک رو اجاره کردم ... یه حال چهار در پنج ... با یه اتاق کوچیک قد انباری ... میز و وسایلم رو توی حال گذاشتم ... و چون جایی نداشتم، شب ها توی انباری میخوابیدم😑 حق با اون بود خیلی تلاش کردم اما هیچ مراجعی در کار نبود🙄 ... ناچار شدم برای گذران زندگی و پرداخت اجاره دفتر، شب ها برم سر کار ... با اون وضع دستم، پیدا کردن کار شبانه وحشتناک سخت بود😫 فکر کنم من اولین و تنها وکیل دنیا بودم که ... شب ها، سطل زباله مردم رو خالی می کرد ... به هر حال، زندگی از ابتدا برای من میدان جنگ بود🔥 ... کـانـال‌رسمےشھیـداحمـدمَشلَـب🥀 ♡j๑ïท🌱↷ 『 @AhmadMashlab1995
بِسمـِ‌اللهِ‌الرَّحمنِ‌الرَّحیمِ (بـا مـن بـمــان) این زمان، به سرعت گذشت ... با همه فراز و نشیب هاش ... دعواها و غر زدن های من ...😖😣 آرامش و محبت امیرحسین ... 😍😘 زودتر از چیزی که فکر می کردم؛ این یک سال هم گذشت و امیرحسین فارغ التحصیل شد ... .😶 اصلا خوشحال نبودم 😔... با هم رفتیم بیرون ... دلم طاقت نداشت ... گفتم: " امیرحسین، زمان ازدواج ما داره تموم میشه اما من دلم می خواد تو اینجا بمونی و با هم زندگی مون رو ادامه بدیم ... ."😊 چند لحظه بهم نگاه کرد و یه بسته رو گذاشت جلوم ... گفت: "دقیقا منم همین رو می خوام. 😊بیا با هم بریم ایران. ."😉 پریدم توی حرفش ... در حالی که اشکم بند نمی اومد بهش گفتم: "امیر حسین، تو یه نابغه ای ... اینجا دارن برات خودکشی می کنن ... پدر منم اینجا قدرت زیادی داره. می تونه برات یه کار عالی پیدا کنه. می تونه کاری کنه که خوشبخت ترین مرد اینجا بشی ... "😁😀 چشم هاش پر از اشک بود😭 ... این همه راه رو نیومده بود که بمونه ... خیلی اصرار کرد ... به اسم خودش و من بلیط گرفته بود ... . 😔😞 روز پرواز خیلی توی فرودگاه منتظرم بود ... چشمش اطراف می دوید ... 😐 منم از دور فقط نگاهش می کردم ... .😔 من توی یه قصر بزرگ شده بودم ... با ثروتی زندگی کرده بودم که هرگز نگران هیچ چیز نبودم ... صبحانه ام رو توی تختم می خوردم ... خدمتکار شخصی داشتم و ... .😎 نمی تونستم این همه راه برم توی یه کشور دیگه که کشور من نبود ...☹️ نه زبان شون رو بلد بودم و نه جایگاه و موقعیت و ثروتی داشتم. نه مردمش رو می شناختم ... توی خونه ای که یک هزارم خونه من هم نبود ... فکر چنین زندگی ای هم برام وحشتناک بود ... .😰😫 هواپیما پرید ... و من قدرتی برای کنترل اشک هام نداشتم ...😭😭 ✍شهید سید طاها ایمانی ادامه دارد... 🍃🌸 @Ahmadmashlab1995
وصیتنامہ 🌸✨ الآن همہ‌ے رابطہ‌ها در موبایل است و روابط بین دختر و پسر بسیار زیاد شده است، عجیب است ڪہ این‌ها از ڪجا مےآیند؟ همہ مےدانند ڪہ من از موبایل و فیس‌بوڪ استفاده مےڪنم همہ‌ے مردم مرا مےشناسند ڪہ در فیس‌بوڪ از نڪتہ هاے طنز و عڪس استفاده مےڪنم؛ ولے هیچ‌گاه امورے ڪہ درحال وقوع است براے من رخ نمےدهد. من هم مثل جوان هاے دیگر هستم و من هم جوان هستم و فیس‌بوڪ و همہ‌ے چیزهاے دیگر را دارم و از اغلب برنامہ هاے اجتماعے و دنیاے مجازے استفاده مےڪنم ولے... ✍🏻| سـومـٰا 🕊 ! |ڪانـال‌رسمےشھیـداحمـدمَشلَـب🌱| ✅ @AHMADMASHLAB1995