#رمان_دلارام_من
#قسمت_نود_پنج
از کفشداری 2 وارد رواق میشوم. همه چیز جدید است؛ اما آشنا. همه جا نور است و نور و نور، بوی گلاب می آید؛ صدای زمزمه و مناجات درهم پیچیده و به آسمان میرود، صدای یکنواخت و ملایم.
#هوهوی_باد_نیست_که_پیچیده_در_رواق
#خیل_مالئکند_رضا_یا_رضا_کنند...
ضریح را که میبینم، تمام حرفهایی که آماده کرده بودم اشک میشود. زیرلب سلام
میدهم؛ جمله ای زیباتر از این به ذهنم نمیرسد: السلام علیک یا شمس الشموس وانیس النفوس.
#آمده_ام_شاه_پناهم_بده...
وقتی صدای زنگ می آید، راضیه خانم میگوید: فکر کنم علیه!
با این حرفش میروم به اتاق تا چادر سرم کنم. از صبح تا به حال، سعی کرده ام حال دگرگونم را عادی نشان بدهم؛ اصلا نمیفهمم اطرافم چه میگذرد، با خودم قرار گذاشته بودم در این پنج روز سراغ گوشی و فضای مجازی نروم ولی نشد؛ یعنی زهرا نگذاشت بس که زنگ زد و پیام داد که سروشت را چک کن! از صبح تاحالا که خبرشهادت محسن حججی را خواندهام، آشوبم و آن عکس معروف از جلوی چشمم دورنمیشود. آخرین عکس و شاید افسون کننده ترین عکس دنیا.
(بعید است عکس شهید حججی را ندیده باشید؛ برای همین لزومی نیست توصیفش کنم... همه با آنچه برما و آن روضه مصور گذشته آشناییم)
صبح با حامد از حرم برگشته بودیم، بعد هم حامد با علی و حاج مرتضی رفتند حرم؛شاید هم خرید؛ کاش حامد زودتر برسد، کاش یک کسی پیدا شود که بتوانم با اودرباره حس غریبم بعد از دیدن عکس شهید حججی حرف بزنم، در دل با امام سخن میگویم تا کمی سینه ام سبک شود. عمه هم که با راضیه خانم سرگرم است!
اصال انگار کسی حواسش به من نیست! البته من به تنهایی عادت دارم؛ تازه، بهتر ازاین است که بخواهند هربار روی زخمت نمک بپاشند. حداقل اینجا دوستم دارند.
صدای الله گفتن علی از بیرون می آید؛ میروم بیرون و زیرلب سالم میکنم؛ آنقدرآرام که بعید است صدایم را شنیده باشد! مشغول ظرف شستن میشوم، این بهترین راه برای پنهان کردن احساسم است.
علی نان و غذاهایی که خریده را به مادرش تحویل میدهد و در همان حال میگوید:
شنیدین چی شده مامان؟
و سعی میکند خودش را با جابه جا کردن و جادادن کیسه ها سرگرم کند. راضیه خانم
با تعجب میگوید: نه!
علی آه میکشد و با صدای خش داری میگوید: یکی از نیروهای سپاه قدس رو اسیر
کردن، امروزم شهیدش کردن!
عمه که انگار از هیچ جا خبر ندارد کنار راضیه خانم می ایستد و میپرسد: کیا؟
علی با نفرت و بغض میگوید: د... داعشیا دیگه...
دنیا دور سرم میچرخد؛ اعصابم به اندازه کافی خورد است. دو-سه قاشق و چنگالی که زیر شیر گرفته ام، از دستم می افتد و صدای نسبتا بلندی میدهد.
همه برمیگردند طرف من و درواقع صدای قاشق ها! منتظر سوالشان نمیمانم، چون میدانم اگر کلمه ای حرف بزنم بغضم میترکد. تقریبا میدوم به سمت اتاق و در رامیبندم؛ مینشینم روی تخت فنری هتل، چقدر از تخت های فنری متنفرم! برایم مهم نیست بقیه از رفتارم چه تحلیلی دارند؛ صدای اذان میآید. چه فرصت خوبی!
برای حرم رفتن دیر است چون حرم موقع نماز غلغله میشود.
میایستم به نماز؛ با تکبیره الاحرام، اشکم درمی آید، انگار از خدا گله داشته باشم،تمام حرفهایم را زدم؛ اینکه چرا انقدر دل نازک شده ام؟!
واقعا هم نمیدانم چرا در جوار حرم دلارام، ناآرامم؟ چرا باید برای شهادت کسی که نمی شناسمش اینطور پریشان شوم؟ چرا هم دنبال کسی برای درد و دل کردن میگردم و هم میخواهم احساساتم را پنهان کنم؟
حججی« آن عکس شاید چون ترسیده ام از اینکه ممکن بود حامد من بجای »شهید
باشد. از فکر آن روز هم سرم تیر میکشد! به خود نهیب میزنم: چقدر مغروری حوراء! خجالت بکش! مگه فقط تو مهمی؟
گوش تیز میکنم، صدای علی می آید که نحوه شهادت شهید بی سر را توضیح میدهد، و من آرام گریه میکنم؛ صدای زنگ می آید و بعد سلام و احوال پرسی حامدو عمه و بقیه دوستان باهم.
ناگهان حامد در را باز میکند، ازجا میپرم و سعی میکنم اشکهایم را پاک کنم؛حامد با لبخند خشکیده ای نگاهم میکند؛ تکیه میدهد به دیوار و در را میبندد.
احساس میکنم نگاهش دلخور است؛ نمیدانم از کی؟ از من؟
نمیتوانم حرفی بزنم؛ سنگینی نگاهش روی سرم سایه میاندازد، طوری که نگاهم را
میدزدم. میگوید: پس خبرو شنیدی؟
سرم را تکان میدهم. میگوید: از چی میترسی؟دوست دارم بگویم «از اینکه روزی تو بجای صاحب آن عکس باشی» اما زبانم نمی چر خد؛ فکم قفل شده اصلا؛ فکرش باعث میشود دوباره اشکم دربیاید. حامد آه میکشد: اینهمه باهم حرف زدیم، چی شد؟
سرم را تکان میدهم که هیچی. مینشیند روبرویم، روی تخت کناری. میگوید: میدونم نگرانمی، ولی این حرفا از تو بعیده؛ تو تنها کسی هستی که میفهمی چی میگم؛ ازت خیلی بیشتر از اینا انتظار دارم.
#ادامہ_ دارد...
به قلم فاطمہ شکیبا
🦋🕸..↷
@AhmadMashlab1995