شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_مسافر_عاشق❤️ #قسمت_ششم با شوخی هایت حسابی حالم را جا می آوری...حالا دیگر من هم مثل تو با اشتی
#رمان_مسافر_عاشق❤️
#قسمت_هفتم
_مریم؟...هنوز آماده نشدے؟
_الآن میام...یہ لحظہ وایستـا...
_بابا دیر شده...قطار میره...!
_اومدم...یہ لحظه وایستا این ساکو آماده کنم...
قرار است با هم بہ مشهد برویم...بہ زیارت همان ضامنی ڪہ ضمانت سلامتے ات را بارها از او طلــب ڪردم...
بہ پاس قدردانی! همہ میگفتند محال است محمد برگردد...هرکسے رفت دیگر برنگشت...
ولے من دل بستہ بودم بہ محالات #رضا(ع)
با عجلہ وسایلمان را جابجا میکنم...زیب ساک را میبندم اما تا خواستم از اتاق خارج شوم چشمم بہ سربند زرد رنگت کہ با خود بہ سوریہ برده بودی مے خورد همان کہ رویش نوشتہ : #ڪلنا_عباسڪ_یازینـب(س)
بہ دلم می افتد که آنرا هم بین وسایلمان در ساک بگذارم...سربند را بر میدارم و از خانہ خارج میشوم...
با دیدن ساڪ در دستم بہ سمتم مے آیی اما تا متوجہ میشوے کہ دیگر دست هایت جا ندارند کلافہ آهی میکشے و رویت را برمیگردانے!!
خنده ام میگیرد...می دانستم میخواستی ساک را از دستم برداری اما نتوانستی!
پابہ پاے هم با عجلہ کوچہ را طے میکنیم...صبح زود است و هوا بین تاریکے و روشنے...کوچہ ساکت ساکت است. با اینکہ تابستان است اما سوز صبحگاهے دستانم را بی حس میکنند
می پرسم: دیرمون شده؟!
_اگہ منو نداشتے کہ حتما دیرت میشد!
_خب پس الحمد الله!
_یعنی چی؟!
_دارمت دیگہ...!!!
می خندے و جواب میدهے: خوش بہ حالت...واقعا کے فکرشو میکرد من مال تو شم ها؟!
لبخندی میزنم و سکوت میکنم بعد از چند ثانیہ میپرسم: محمد؟
_جانم؟
_سربندتو همراهمون اوردم...
نگاهی گذرا میکنے و می گویی: خوب کردی...
_میشہ ببندمش بہ صحن یا یہ جاهے تو حرم؟!
نفس عمیقی میکشے و پاسخ میدهے: باشہ ببند!
در دلم آرامشے عجیب حس میکنم انگار کہ بار دیگر هم ضمانت نامہ ے آقا را گرفتم!
بہ سر خیابان کہ میرسیم وسایل را روے زمین میگذاریم...
یڪ تاکسی روبرویمان پارڪ میکند...راننده با دیدن ساک ها از ماشین پیاده می شود و سلامی میکند و در صندوق عقب را باز میکند
باهم ساک هارا داخل ماشین میگذاریم
از راننده تشکر میکنی...در ماشین را برایم باز میکنی و میگویی : بشین خانومے!...جاده منتظر ماست...!
#ادامه_دارد...
✍نویسنده : خادم الشـــــــــــ💚ــهدا
@AhmadMashlab1995