شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#پای_درس_ولایت🔥 #همسفر_تا_بہشٺ🌺🍃 سعی کنید از اول، زندگی را #سادہ و ہیتشریفات شروع کنید. تشریف
#پای_درس_ولایت🔥
🎙امام خامنه ای حفظه اللہ:
#شهـــادت...💕
گلِ خوشبو و معطّری است
کہ جز دست برگزیدگان خداوند،
در میان انسانها به آن نمیرسد
و جز مشامِ آنها آن را بو نمیکند...💔
#یاد_شهدا_با_صلوات🌸
✅ @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#حدیث_معنوی🌸 🔅امام على عليه السلام: 🔺شنونده غيبت، مانند غيبت كننده است. ✅ @AhmadMashlab1995
#حدیث_معنوی🌸
🔅امام على عليه السلام:
🔺تعجّب است از كسى كه دعا مى كند واجابتِ آن را كُند مى شمارد، درحالى كه راه اجابت را با گناهان، بسته است!
✅ @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
⬆️معرفی شهید⬆️ 😍شهید علیرضا بریری😍 😍جزء شهدای مدافع حرم😍 🍁ولادت:30فروردین سال1366🌷 🍁محل ولادت:بابلسر
⬆معرفی شهید⬆
😍شهید محمدرضا زارع الوانی😍
😍جزء شهدای مدافع حرم😍
🍁ولادت:2فروردین سال1361🌷
🍁محل ولادت:همدان(باتردید)🌷
🍁شهادت:7مهر سال1395🌷
🍁محل شهادت:سوریه🌷
🍁نحوه شهادت:بر اثر اصابت گلوله به پهلو به فیض عظیم شهادت نائل آمد😔😔
نویسنــ✍🏻ــده:بانوےمحجبـه
کپی بدون نام نویسنده🚫
join↧ఠ_ఠ↧
♡✿ @AhmadMashlab1995✿♡
1_308558303.mp3
2.83M
- همہ یِحاجتش اینہ
پای ِپرچمت بِمیرھ :)
🎤مهدی رسولی
─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─
@AhmadMashlab1995
─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
شهادت♡ داستانِ ماندگاری آنانیست کہ دانستند دنیا جایِ ماندن نیسٺ(: #شهید_احمد_مشلب🌸✨ #هر_روز_با_یک_ع
بعضے ها را هر چقدر بخوانے
#خستہ نمے شوی!
بعضے ها را هر چقدر گوش دهے
عادت نمےشوند!
بعضے ها هر چہ #تڪرار شوند
باز بڪرند و دست نخورده!
مثل #شهدا...
#شهید_احمد_مشلب🥀🕊
#هر_روز_با_یک_عکس
@AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_حجاب_من #قسمت_دهم دکتر شمس گفت بفرمایین رفتم تو که سرشو بلند کرد بفرمایید بشینین نشستم. بی
#رمان_حجاب_من
#قسمت_یازدهم
حالم خیلی بد بود نمیدونستم چیکار کنم چطوری خودمو اروم کنم
رفتم وضو گرفتم اومدم نماز خوندم قرآن خوندم اروم شدم اما هنوز کمی پریشون بودم حوصله ی هیچکسو هیچ چیزو
نداشتم
میدونستم تو خونه بمونم هی به مامانم بی احترامی میکنم پس تصمیم گرفتم برم بیرون
بعداز ناهار به مامان گفتم
مامان من میخوام برم بازار،یه سر به کتابخونه بزنم
مامان گفت باشه با کی میری؟
منم گفتم با خودم خخخخ
من میرم اماده بشم
رفتم سریع اماده شدم و از خونه زدم بیرون هوا ابری بود اروم قدم میزدم به جاده رسیدم بارون شروع کرد به باریدن،
چند دقیقه بعد تاکسی اومد
رسیدم بازار اینجا بارون بیشتر بود
خدا هم میدونه چقدر بارونو دوست دارم هروقت که دلم گرفته و حالم بده اونروز بارون میاد
بارون خیلی تند شده بود، همه داشتن تند تند با چترهای روی سرشون میدویدن سمت یه جایی که خیس نشن و به من
جوری نگاه میکردن که انگار دیوونه شدم
درست هم فکر میکردن واقعا دیوونه شده بودم حالم اصلاً دست خودم نبود
اشک میریختم زجه میزدم میلرزیدم بد نبودم وحشتناک بودم
این مرگه تدریجی برای من خیلی بدتر از صدها بار مُردنه
کاش میمردم کاش میمردمو بعد از 7 سال عاشقی این نشه نتیجه ی عشقم
عشق پاکه من چقدر بد به پایان رسید
خدایا بعد از 7 سال چرا اینطوری جوابمو دادی
دلم گرفته خدا خیلی گرفته چرا ارومم نمیکنی مگه من بَندَت نیستم؟ مگه تو خالق من نیستی؟ خدایا تورو به اهل بیت علیه السلام قسمت میدم
کمکم کن دارم دیوونه میشم دارم میمیرم خدا دارم میمیرم
همینجور میرفتم بی هدف بی اراده یه دفعه دیدم جلوی بیمارستانم نمیدونم چرا و به چه جراتی ولی رفتم، رفتم داخل
بدون اینکه اختیاری از خودم داشته باشم پاهام منو به سمت اتاق دکتر طاهاشمس میبرد روبروی در اتاق ایستادم خواستم در بزنم
که یهو به خودم اومدم
من اینجا چیکار میکنم؟ من دارم چیکار میکنم؟
راه افتادم برم پشتم به در بود هنوز دو قدم بر نداشته بودم که در اتاق باز شد
عقلم میگفت برو زینب برو ولی پاهام توان حرکت نداشتن
اومد از کنارم رد بشه که یه لحظه بهم نگاه کرد اول نفهمید ولی بعد سریع برگشتو اومد سمتم با تعجب و وحشت نگاهم
میکرد
با خجالت بهش خیره شدم
چشماش خیلی نگران بودن
چشماش داشتن صورتمو کنکاش میکردن، از سر و صورتم گرفته تا چادرم از بس خیس بودن همینطور آب بود که
ازشون چکه میکرد
وقتی یک ساعت تمام زیر اون سیل بدون چتر راه رفتم بایدم اینقدر خیس میشدم
هوا خیلی سرد بود ولی من مثل کوره داغ بودم حس میکردم دارم آتیش میگیرم، چشمام شده بودن مثل وزنه ی 100
کیلویی، تحمل وزنمو نداشتم
دیگه نتونستم طاقت بیارم دستمو برای جلوگیری از سقوط به دیوار گرفتم
طاها تازه به خودش اومد و اومد نزدیک یه عالمه سوال پشت سر هم میپرسید هیچی نمیشنیدم، هیچی فقط یه کلمه از
دهانم خارج شد اونم به زور
_ ع...عر...فان
و بعد سیاهیه مطلق
لحظه ی اخر فقط صدای طاهارو شنیدم که داشت خدا و ائمه رو صدا میزد
.
.
از زبان طاها
از در اتاق که اومدم بیرون دیدم یه خانم چادری پشت به من با چند قدم فاصله ایستاده داشتم از کنارش رد میشدم که
متوجه خیسیه بیش از حد چادرش شدم کنجکاو شدم برگشتم سمتش یه نگاه کردم برگشتم
ولی یه دفعه خشکم زد
دوباره برگشتم
خدای من زینب خانوم بود....اونم با این وضع
خیلی نگران شدم
با چشمهای نگرانم زل زدم به چشماش نا آروم روبروم
لرزشی تو چشماش بود که دنیامو میلرزوند
#ادامه_دارد
#نویسنده_zeinab_z
@AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_حجاب_من #قسمت_یازدهم حالم خیلی بد بود نمیدونستم چیکار کنم چطوری خودمو اروم کنم رفتم وضو گرف
#رمان_حجاب_من
#قسمت_دوازدهم
داشتم دیوونه میشدم وقتی اشکای حلقه زده تو چشماشو دیدم
داشتم دیوونه میشدم وقتی با این حال میدیدمش
از سرو صورتش همینجور آب می چکید خیسه خیس بود
کلا هنگ کرده بودم
اما یه دفعه به خودم اومدم و دیدم زینب خانوم بی حال دستشو زده به دیوار
دویدم سمتش حالش خیلی بد بود
مدام ازش میپرسیدم چی شده؟ چتون شده؟ حالتون خوبه؟ اما اون اصلاً توان حرف زدن نداشت
با اخرین توانش فقط یه کلمه زمزمه کرد
ع...عر...فان
و بعد از هوش رفت
اختیارم از دستم در رفته بود بلند بلند فقط خدا و ائمه رو صدا میزدم
نمیدونستم باید چیکار کنم
با صدای داد و بیدادم چندتا دکتر و پرستار اومدن فقط تونستم به زینب خانوم اشاره کنم
سریع رفتن سمتش
انتقالش دادن به اورژانس
مثل اینکه خیلی حالش بد بود چون دکتری که معاینش کرد به شدت پریشون شد هم به خاطر اینکه جون بیمارش در
خطره و هم مهمتر از اون اینکه اون بیمار زینب خانومه همون دختر شر و شیطونی که کل پرسنل بیمارستان از دستش در امان
نبودن
دلشو نداشتم برم تو حال بدشو ببینم موندم بیرون تا دکتر و پرستارا بیان حالشو ازشون بپرسم
دکتر اومد بیرون خیلی ناراحت بود
سریع رفتم جلوش ایستادم
_ حالش چطوره
سرشو تکون داد_ اصلاً خوب نیست علاوه بر اینکه به خاطر زیاد موندن زیر بارون تب کرده، حال بدش بیشتر برای تب
عصبیشه و مهمتر از اینا چون مشکل قلبی داره اگه تنفسش ایراد پیدا کنه و حالش خدای نکرده بدتر بشه مجبوریم
انتقالش بدیم به مراقبت های ویژه
اعصابم بهم ریخت. یاد اون اتفاق شوم افتادم.چنگ زدم به موهام _ وای خدای من
دکترگفت_ فقط باید به خدا توکل کنیم ان شاءالله که به هوش میاد
راه افتادم سمت اتاقش
درو باز کردم و رفتم تو
وقتی دیدمش قلبم به درد اومد
اونقدر آروم و مظلوم خوابیده بود که دل سنگ هم آب میشد شنیده بودم آدمای شیطون و جستجوگر تو خواب خیلی
معصومن ولی الان باور کردم
واقعاً معصوم بود خوب میفهمیدم برعکس رفتار شاد و شیطونش چندتا خصلت تو وجودشه !پاکی ظاهری و باطنی، شرم
و حیایی که تو این دوره و زمونه خیلی کم پیدا میشه و مهمتر از همه دل مهربونش!
درسته مدته کمیه که میشناسمش ولی خیلی خوب تونستم به اعماق قلبش نفوذ کنم و با تمام وجودم درکش کنم. هم به
خاطر شغلم و هم اینکه زینب خانوم خیلی شبیه عزیزترینمه میتونم بفهممش
من حسش میکنم، درداشو حس میکنم، با قلب و روحم متوجه میشم که به شدت ضعیف شده میفهمم که نمیخواد برگرده
که اگه بخواد اونقدر توانایی داره تا بتونه به بیماریش غلبه کنه ایمان خالصانه ای که به خدا و ائمه داره کمکش میکنن
ولی میترسم خیلی میترسم از اینکه اتفاقی براش بیفته از اینکه برنگرده از اینکه اون اتفاق شوم دوباره تکرار بشه
خدایا یه بار زندگیمو ازم گرفتی بهت خیلی گله کردم ولی اینبار نه اینبار دیگه انصاف نیست بگیریش
خدایا من به خودت و امام حُسینت توکل کردم و اون آرومم کرد اما ایندفه نه
خدایا دیگه نه خواهش میکنم کمک کن
خدایا 10000 تا صلوات نذر سلامتیش میکنم تو فقط برش گردون
اونو به ما ببخش
خدایا رحم کن
همه ی اینارو با التماس و چشمای به اشک نشسته به خدا میگفتم
حاضر بودم همه چیزمو بدم ولی یه بار دیگه عزيرترينمو ببینم اما حالا، حالا که اون نیست زینب خانوم جاشو برام پر کرده و من
نمیخوام اونم از دست بدم
واقعا نمیتونستم، در توانم نبود
نشستم رو صندلیه کنارش
کاش بتونم بازم چشمای بازشو ببینم کاش بتونم دلیل حال امروزشو بدونم
#ادامه_دارد
#نویسنده_zeinab_z
@AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_حجاب_من #قسمت_دوازدهم داشتم دیوونه میشدم وقتی اشکای حلقه زده تو چشماشو دیدم داشتم دیوونه می
#رمان_حجاب_من
#قسمت_سیزدهم
ای خدا کاش
شروع کردم به خوندن دعا هرچیزی که بلد بودم میخوندم
خیلی خسته شده بودم همونجور که در حال دعا خوندن بودم سرمو کمی عقب بردمو کم کم چشمام سنگین شد
همونجا رو صندلی نشسته خوابم برد
....
در حالی که تند تند نفس نفس میزدم از خواب پریدم
بازهم همون خواب.... خواب اونروز لعنتی
مدتها بود که دیگه خواب اون اتفاق شومو ندیده بودم ولی امروز...
به شدت پریشون شده بودم
یه نگاه به زینب خانوم کردم که...
از شدت حیرت زبونم بند اومده بود
با چشمام فقط به زینب خانوم نگاه میکردم
خدایا؟
چشماش باز بود داشت نگاهم میکرد
خیره نگاهم میکرد حتی پلک هم نمیزد
صداش زدم
_ زینب خانوم ؟ خوبین خوب شدین؟
هیچی نمیگفت فقط نگاه میکرد
_ زینب خانوم؟ نمیخواین چیزی بگین؟ حالتون خوبه؟
بازم چیزی نگفت
_ چتون شده اخه؟ چرا حرف نمیزنین؟
سکوت کردم
یهو دیدم چهرش داره تغییر میکنه
ترسیدم
با وحشت نگاهش میکردم
چهرش کاملا تغییر کرد
نه نه خدای من نه
اون زینب خانوم نبود، اون...اون
لبخند زد و گفت_ کاری که میخوای انجام بده، راه درستیو انتخاب کردی
و بعد یهو غیبش زد
به تخت که نگاه کردم خالی بود
.....
یهو از خواب پریدم
عرق کرده بودم، بدنم یخ زده بود
خدایا این چه خوابی بود
به زینب خانوم نگاه کردم هیچ تغییری نکرده بود
خواستم چشممو ازش بگیرم که دیدم انگشتاش دارن تکون میخورن و کم کم چشماش باز شدن
انگار دنیارو بهم دادن خیلی خوشحال شدم دویدم رفتم دنبال دکتر و آورمش بالای سرش
معاینش کرد و با لبخند گفت حالش خوب شده
یهو انگار چیزی یادش افتاده باشه با دلهره برگشت سمتم
و گفت ساعت چنده
یه نگاه به ساعت مچیم کردم
7 _
یهو گفت وای خدا من باید برم خونه
دکتر _ نه خانم امشبو بیمارستان بمونین که تحت نظر باشین بعد فردا مرخصتون میکنیم
زینب خانوم گفت
نه باید برم تا الان هم مطمئنم کلی نگرانم شدنو دارن دنبالم میگردن
برگشت سمت من
لطفا گوشیمو بدین
رفتمو کیفشو اوردم دادم بهش
اصلا نا نداشت
میشه خودتون گوشیمو در بیارین؟ زیپ جلوییه
باشه چشم البته. با اجازه
دستمو کردم تو کیفش و گوشیشو بهش دادم
به زور گوشیو گرفت دستش و شماره گرفت گذاشت رو گوشش
الو مامان
.........
آره آره میدونم دیر کردم ببخشید
.........
ببخشید مامان من گفتم حالا که اومدم یه سر هم به بیمارستان بزنم اینجا کار داشتم
گوشیمم دستم نبود
..........
باشه باشه بفرست منتظرم خداحافظ
گوشیو قطع کرد
با ناراحتی گفت ببخشید الان آژانس میاد دنبالم لطفا دکترو راضی کنید
_منم گفتم باشه
رفتم دکترو راضی کردم گفت فقط باید داروهاشو حتما بخوره
حرف دکترو بهش انتقال دادم اونم قبول کرد
چادر و لباساشو اوردم و رفتم بیرون اونم لباساشو پوشید اومد
پشت سرش میرفتم و دکتر میگفت احتمال زیاد هنوز سرگیجه داره
تا کنار در باهاش رفتم که برگشت و گفت خیلی ممنون که هوامو داشتین ولی دیگه نیازی نیست بیاین آژانسیه آشناست نمیخوام فکر بدی بکنه
اوه اوه فهمید چه زرنگه
لبخند زدم باشه پس مواظب خودتون باشین
به یه لبخند اکتفا کرد و گفت با اجازه خداحافظ
_ خدانگهدارتون باشه
رفت سوار ماشین شد، اونقدر نگاه کردم تا کاملاً ماشین از دیدم محو شد
#ادامه_دارد
#نویسنده_zeinab_z
@AhmadMashlab1995
هدایت شده از پویش مردمی قرائت دعاهای سفارش شده توسط آقا
همه با هم میخوانیم فرازی از
دعای سفارش شده توسط #امام_خامنه_ای:
✨اَللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ
بار خدایا، درود بفرست بر محمد و خاندانش
✨وَ مَتِّعْنِی بِهُدًى صَالِحٍ لاَ أَسْتَبْدِلُ بِهِ وَ طَرِیقَهِ حَقٍّ لاَ أَزِیغُ عَنْهَا وَ نِیَّهِ رُشْدٍ لاَ أَشُکُّ فِیهَا✨
و مرا به راه شایسته هدایت راه بنماى و چنان کن که راه دیگرگون نکنم، و طریق حق پیش پاى من بگشاى و چنان کن که به راه باطل نگرایم، و نیتى صوابم ده و چنان کن که در آن تردید روا ندارم،
✨وَ عَمِّرْنِی مَا کَانَ عُمُرِی بِذْلَهً فِی طَاعَتِکَ فَإِذَا کَانَ عُمُرِی مَرْتَعاً لِلشَّیْطَانِ فَاقْبِضْنِی إِلَیْکَ قَبْلَ أَنْ یَسْبِقَ مَقْتُکَ إِلَیَّ أَوْ یَسْتَحْکِمَ غَضَبُکَ عَلَیَ✨
و عمر مرا دراز نماى و چنان کن که در طاعت تو به سر شود و چون مرتع عمر من چراگاه اهریمن گردد، پیش از آنکه خصومت تو بر من تازد یا خشم تو مرا به سر در اندازد، جان من بستان.
✨اَللَّهُمَّ لاَ تَدَعْ خَصْلَهً تُعَابُ مِنِّی إِلاَّ أَصْلَحْتَهَا وَ لاَ عَائِبَهً أُوَنَّبُ بِهَا إِلاَّ حَسَّنْتَهَا وَ لاَ أُکْرُومَهً فِیَّ نَاقِصَهً إِلاَّ أَتْمَمْتَهَا✨
اى خداوند، هر خصلت بد که در من است به صلاح آور و هر زشتى که با من است و موجب نکوهش من، به زیبایى بدل نماى و هر کرامت کمال نایافته که در من است کامل فرماى.
#دعای_مکارم_الاخلاق
نشر دهید👌
#لبیک_یا_زینب
هیچ گاه دعای #پیر شَوی جوان برایشان دوست داشتنی نبود
آنچه که دوست داشتنی است
پریدن در #جوانےست...
هنگامے که دنیا هنوز
در وجودت #ریشه ندوانده
#شهید_احمد_مشلب
#شهید_بابک_نوری
#شهید_علاء_حسن_نجمه
@Ahmadmashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#لبیک_یا_زینب هیچ گاه دعای #پیر شَوی جوان برایشان دوست داشتنی نبود آنچه که دوست داشتنی است پریدن
پیر نشدند...
اما گُل وجودشان
به پای حضرت زینب سلام الله
پرپر شد👌🥀
#بَھ_بَھ
هدایت شده از شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
بِسمِ اللّٰهِ الرَّحمٰن الرَّحیم
🌷السَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَولِیاءَ اللہ وَ اَحِبّائَهُ
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَصفِیَآءَ اللہ و َاَوِدّآئَهُ
اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ
اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللہِ
اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبے مُحَمَّدٍ الحَسَنِ
بنِ عَلِےّ الوَلِےّ النّاصِحِ
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبے عَبدِ اللهِ، بِاَبے
اَنتُم وَ اُمّے طِبتُم وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم، وَ فُزتُم فَوزًا عَظیمًا فَیا لَیتَنے کُنتُ مَعَڪُم فَاَفُوزَ مَعَڪُم...🌷
#نثارشادیروحطيبهشهيدانفاتحهوصلوات 🕊
🥀| @AmadMashlab1995
مداحی_آنلاین_غریبی_ز_خاکت_میباره_رسولی.mp3
3.38M
سالروز تخریب قبور ائمه بقیع علیهم السلام
🥀| @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
عمرێ اسٺ بہ دنبال توام نیسٺ نشانے^^ اے خوبتر از خوبتر از خوب کجایے...؟💛 #القٰائِممَهدےعج🌱 #ی
••💔🥀••
|يوســفگمگشـــتـہبازايـد،
اگـرثابـتشــود
درفراقـشمثلِیعقوبيـمو
حسـرتميخوريم...🍃
#امامقلبــــم♥️✨
#یاایهاالعزیز🌴
❤️اَللّٰهُمَعَجْللوَلِیِّکَاَلفَرَج❤️
@AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#عاشقانه_شهدا💕✨ #شهید_عبدالله_میثم🌸🌷 هادے و حسین، دوفرزند کوچکمان دعوایشان شده بود، موهاے هم را مے
✨✨✨
#توسل_به_سبک_شهدا🍃
#شهید_الله_یار_جابری
گلولههای دشمن پشت سر هم میریخت روی سرمان☄، مانده بودیم چهکار کنیم،
گفت: متوسل بشین🤲 به حضرت فاطمه (سلام الله علیها) تا بارون بیاد🌨...
دست برداشتیم به دعا🤲 و حضرت زهرا (سلام الله علیها) را واسطه کردیم، یک ربع نگذشته بود که باران بارید 🌨و آتش دشمن آرام شد...
داشت از خوشحالی گریه میکرد😭، گفت: یادتون باشه☝️ از حضرت فاطمه (سلام الله علیها) دست برندارین،
هر وقت گرفتار شدین امام زمان (عج) را قسم بدین به جان مادرش، حتماً جواب میگیرید❤️
#هر_روز_با_یک_شهید🍀
@AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#پای_درس_ولایت🔥 🎙امام خامنه ای حفظه اللہ: #شهـــادت...💕 گلِ خوشبو و معطّری است کہ جز دست برگزیدگا
#پای_درس_ولایت🔥
🔻رهبر انقلاب اسلامی، در ارتباط تصویری با نمایندگان تشکلهای دانشجویی، خطاب به همه دانشجویان و جوانان فرمودند: شما مثل فرزندان من هستید و همان چیزی را برای شماها دوست دارم که برای فرزندان خودم دوست دارم.
۹۸/۲/۲۸
✅ @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#حدیث_معنوی🌸 🔅امام على عليه السلام: 🔺تعجّب است از كسى كه دعا مى كند واجابتِ آن را كُند مى شمارد،
#حدیث_معنوی🌸
🔸امام على عليه السلام:
🔺بدان كه دو راه نجات بيشتر نيست: يا مشكلى چاره دارد كه بايد چاره انديشى كرد و يا چاره ندارد كه در آن صورت بايد شكيبايى ورزيد.
✅ @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
⬆معرفی شهید⬆ 😍شهید محمدرضا زارع الوانی😍 😍جزء شهدای مدافع حرم😍 🍁ولادت:2فروردین سال1361🌷 🍁محل ولادت:هم
⬆معرفی شهید⬆
😍شهید احمد محمد مشلب😍
😍جزء شهدای مدافع حرم😍
🍁ولادت:9شهریور سال1374🌷
🍁محل ولادت:نبطیه_لبنان🌷
🍁شهادت:10اسفند سال1394🌷
🍁محل شهادت:سوریه🌷
🍁نحوه شهادت:بر اثر اصابت تیر به پهلو و پاها به فیض عظیم شهادت نائل آمد😔😔
نویسنــ✍🏻ــده:بانوےمحجبـه
کپی بدون نام نویسنده🚫
حرفـے، سخنـے👇🏻
@Banooye_mohajjabeh✨
join↧ఠ_ఠ↧
♡✿ @AhmadMashlab1995✿♡
هدایت شده از پویش مردمی قرائت دعاهای سفارش شده توسط آقا
🌠☫﷽☫🌠
بی توجهی یا کم توجهی به توصیه رهبر حکیم انقلاب...
⁉️چرا به توصیه حضرت آقا توجه کافی نمی کنیم⁉️
🥀 هر کس به حاج قاسم سلیمانی ارادت داره دقت کنه...
حاج قاسم سلیمانی می گفت:
در جنگ ۳۳ روزه لبنان و اسرائیل، آقا(رهبری) گفتن به بچههای حزب الله لبنان بگو دعای جوشن صغیر بخونن.
از رادیو و تلویزیون حزب الله و منارههای مساجد و حتی کلیساهای ضاحیه جنوب، راه به راه، این دعا هر روز پخش می شد و در نهایت، حزب الله بر اسرائیل پیروز شد!
🤲🏻 در مملکت خودمون بعد از توصیه آقا به خواندن دعای هفتم صحیفه سجادیه برای برطرف شدن بیماری #کرونا چه اتفاقی افتاد⁉️چرا پیام آقا تبدیل به پویش نشد⁉️
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃
┗╯\╲
#حتما_بخوانید
#دعای_هفتم_صحیفه_سجادیه
#نشر_حداکثری
فتــ🇺🇸ـنـــ🇬🇧ــ️ـه
#کرونا_را_شکست_میدهیم به یاری خدا
پویش مردمی قرائت دعای هفتم صحیفه سجادیه
یکمفاتیحالجنانآوردهبودیمازچهرو🖤
دونگهبانآمدندازپیشمابرداشتند😔
#هشتشوال
#سالروزتخریببقیع
✅ @AhmadMashlab1995
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
••|📱😭|••
سیاهمیپوشم🖤🌱
#سالروزتخریببقیعتسلیت
┅═══✼🖤✼═══┅┄
@AhmadMashlab1995
┅═══✼🖤✼═══┅┄
#کلام_شهید🔥
قطعا شهادت گل رز زیبایی است که هنگامی که فکرمان به آن نزدیک می شود آرزوی مشاهده آن را داریم و زمانیکه شهادت را مشاهده می کنیم آرزو داریم رایحه خداوند را استشمام کنیم و هنگامی که آن رایحه الهی را استشمام کردیم صفحات روحمان به جهان جاودانگی کشیده می شود و این می تواند یک آغاز باشد.
#شهید_احمد_مشلب🌸🌹
┄┅┅✿❀💚❀✿┅┅┄
@AhmadMashlab1995
┄┅┅✿❀💚❀✿┅┅┄
#رمان_حجاب_من
#قسمت_چهاردهم
از زبان زینب
تو راه داروهامو گرفتم
وقتی رسیدم خونه مامان گفت چرا دیر کردی و منم مجبور شدم بهش توصیح بدم تحویلش بدم
اصلا دلم نمیخواست دروغ بگم ولی اگه میگفتم میفهمید چون قبلا بهم شک کرده بود فهمیده بود دوسش دارم و گفت
اونو از فکرت بیرون کن زینب
یه پارچ آب ریختم و با خودم بردم تو اتاقم عادت داشتم همیشه اب کنارم باشه
لباسمو عوض کردم و قرصامو خوردم
از اتاق اومدم بیرون یکم کانال های تلویزیونو عوض کردم، هیچ چیز جالبی نشون نمیداد
حوصلم سر رفت
مامان اوند و گفت زینب فرداشب میخوای چی بپوشی؟
اه باز هم در مورد عرفان...بازهم عرفان
گفتم مانتو
مامانم گفت کدوم مانتو
منم گفتم وا مامان خب یکیو میپوشم دیگه چه فرقی میکنه
مامانم گفت خب میخوام بدونم
گفتم مشکیه خوبه؟
مامانم یهو گفت داری میای جشنا بازم میخوای ست مشکی بپوشی؟
اخه مامان...مامان...تو چه میدونی از دل دخترت...تو چه میدونی که فردا شب، شب مرگه دخترته...تو چه میدونی که
دخترت عزادار دلشه...تو چه میدونی
باز چشمام اشک افتاده بودن نمیدونستم چطوری جلوشونو بگیرم که مامانم نبینه
سرمو برگردوندم طرف تلویزیون و دوباره کانالو عوض کردم
_ چیه مگه قشنگه! اینهمه ادم تو عروسیا از سر تا پا مشکی میپوشن، حالا روسری رنگ روشن میپوشم که همه مشکی
نباشه
مامان دیگه چیزی نگفت ولی من فکرم همش درگیر فرداشب بود
قلبم داشت میومد تو دهنم
بعد از شام یکم تلویزیون نگاه کردیم ساعت 11 بود همه رفتن بخوابن
منم رفتم تو اتاقم رو تخت دراز کشیدم
یکم با خودم کلنجار رفتم و تصمیم گرفتم
گوشیمو برداشتم یه پیام با این مضمون نوشتم
_سلام پسرعمو، میدونم خوبی. مبارک باشه
ارسالش کردم به عرفان
گوشی دستم بود و داشتم بهش فکر میکردم که یه پیام اومد. بازش کردم
عرفان_ سلام خوبی؟ ممنونم
هه خوب
عالیم. خواهش میکنم
باز پیام اومد چه خبر چیکارا میکنی
_منم جواب دادم هیچی بیکار. خوش میگذره؟
عرفان_ اره خیلی
اخ خدا...دارم جون میدم این چه امتحانیه اخه
_ همیشه خوش باشی. امیدوارم خوشبخت بشی
عرفان_ ممنونم دختر عمو. ایشاالله عروسیه خودت
قلبم به درد اومد.اخه من بدون تو چیکار کنم؟ مگه زندگی هم میتونم بکنم؟
هر جوابی که بهش میدادم دقیقا برعکس افکارم بود. با دستای لرزون و چشمای به اشک نشسته براش مینوشتم
استیکر خنده گذاشتم _خیلی ممنون. ان شاءالله
خندید_ چه ذوقیم میکنه
_ چیکار کنم خو، خودت گفتی
بازم خندید، میتونستم خوب بفهمم عشقم چقدر خوشحاله_ ایشاالله تو هم با یه پسر خوب ازدواج میکنی خوشبخت
میشی
_ ممنونم پسر عمو. کاری نداری؟
عرفان_ نه. فقط فرداشب میای دیگه
_ آره. یاعلی
عرفان_ خدانگهدار
و تو دلم گفتم
خدانگهدارت باشه عشق من
خوشبخت بشی عشق من
ان شاءالله همیشه بخندی عشق من
عشق من...عشق من
چقدر این واژه برام غریبه وقتی عشقم کسی که 7 ساله برام مثل نفس میمونه هیچ حسی بهم نداره
#ادامه_دارد
#نویسنده_zeinab_z
@AhmadMashlab1995