💔
سخن عشق تو، بی آنکه برآید به زبانم
رنگ رخساره خبر می دهد از حال نهانم...
#بطلبارباب ...
#صلےاللهعلیڪیااباعبدالله
#اللهمالرزقناحرم
#ما_ملت_امام_حسینیم
🌸🍃 @ahmadmashlab1995💞
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
نگرانم...😓 پس از مردن٘ مَن برگـردے↺* #یاایهاالعزیز🌱🌸 | #اللهـمعجـللولیـڪالفـرجـــ| ✅ @Ahmadmash
دلم به هر بهانه اے
بهانه ات میگیرد🙃🥀
#یاایهاالعزیز🌱🌸
| #اللهـمعجـللولیـڪالفـرجـــ|
✅ @Ahmadmashlab1995
#طنز_جبهه😂🤣
#فرهنگ_و_اصطلاحات_جبهه😉
آن چيز را که چيز بود،چيزش کنيد:🧐 مسأله اي که پشت ِ بي سيم براي هر دو طرف روشن بود.
شَل و شولِتيـــــــم: مخلصتيــــم✋
حـديث ِ ننــه: پند و اندرز فرمانده راجــع به جبهــه🗣
خــاله کوکب: تـدارکات چي گردان👨🍳
خــلوت ِ عشاق: سنگــر کمين🤭
روحيـــه: کمپـوت ِ ميوه🥫🍐😋
ظلمـت ِ نَـفــسي: کباب🥓 و غــذاهاي لذيذ🍗😋
فانــوس ِ حـُسينيــــه: بچه هاي نماز شب خــوان🌟
مــومن ِ خــدا پنچر کــرده: جانباز، کسي که در عمليات به شـدت مجروح ميشد😧
ياماها دوگوش: قاطر هايي🐴 که در منـــاطق جنگي بودن
✅ @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#شهیدانہ توان ما به اندازه ی امکانات در دست مانیست، توان ما به اندازه ی اتصال ما باخداوند عزوجل
#روایتی_عاشقانـــہ❤️✨
#یک_بغل_گـــل🌸🌺🌹
پشت چراغ قرمز🔴 خیابان شریعتی ایستاده بودیم
و منوچهر هم صحبت می کرد.
کنار خیابان یک پیرمردی که سرتاپا سفید یکدست پوشیده بود
در گالری بزرگی گل های رزی🌹 به رنگ های مختلف می فروخت😍
ولی سفیدی پیرمرد نظر من را جلب کرده بود🧐 و من احساس می کردم این مرد از آسمان آمده است
اصلا حواسم به منوچهر نبود، که یک لحظه حجم سنگین و خیسی روی پاهایم حس کردم.
یک آن به خودم آمدم😳
دیدم منوچهر رد نگاهم را گرفته و فکر کرده من به گل ها خیره شدم🧐
پیاده شده تا گل ها را برایم بخرد😍
منوچهر همین طور همه گل ها را با دستش بر می داشت و روی پاهای من می ریخت دو بار چراغ سبز و قرمز شد
ولی همه در خیابان به ما نگاه می کردند و سوت و کف می زدند👏💖
حتی یک نفر خانم که از نظر تیپ ظاهری با ما متفاوت بود، برگشت و به همسرش گفت: می بینی ، بعد بگید بچه حزب اللهی ها محبت بلد نیستن و به همسران شان ابراز محبت نمی کنند😏
آن روز منوچهر همه گل های پیرمرد را خرید و روی پاهای من ریخت😍
و من نمی دانستم چه بگویم و چه کلمه ای لایق این محبت است.
غیر از اینکه بگویم بی نهایت دوستت دارم💘💝
راوے: #همسرشهید
#شهید_منوچهر_مدق🌸✨
#هر_روز_با_یک_شهید🌼☘
✅ @AhmadMashlab1995
@AhmadMashlab1995 .mp3
193.8K
#صوت_ویژه💥
صوت کوتاهی از شهید مشلب🌷
✨بعد از شهادت✨
ترجمه:
الان برگشتم مادرم، شهیدم، کفن هم من و پوشانده، و این امام حسین هم میبینمش که اومده من و بغل کنه.
#کپی_بدون_ذکر_منبع_ممنوع❌
#کانال_رسمی_شهید_احمد_مشلب
✅ @Ahmadmashlab1995
#جلوترازشهدا‼️
بچه ها به خدا از #شهدا
جلو میزنید اگه رعایت کنید
دل امام زمان(عج) نلرزه...🌿
#حاجحسینیکتا💡
✅ @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
●🧡🕊● مثل یک معجزه ای، علت ایمان منی همه هان و بله هستند، شما جانِ مَنی...😍💛 #شهید_احمد_مشلب💚💫 #هر_
مردان خــدا پرده پندار دریدند
یعنــے همہ جــا
غیر خــدا هیچ ندیدند...🌿
#شهید_احمد_مشلب💛🌿
#هر_روز_با_یک_عکس
✅ @AHMADMASHLAB1995
قرارهـرپنجشنبهیدلم✋🏻💔
گوشهایازشهـر👣
کهآسمانش🖇🌿
شمارادربࢪگرفتهــ...💛🌾
مزار #شهید_احمد_مشلب🥀🕊
✅ @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_دلارام_من #قسمت_هفتاد_سوم نیما بی تاب است ،حامد بلند می شود و می گوید : نمی شه که همین جوری
#رمان_دلارام_من
#قسمت_هفتاد_چهارم
دوباره سرش را بین دستانش میگیرد دلم برایش می سوزد ،به این زودی وارد چه جریانی شده ؟
ولی بایکتا اینطور نبود ...یعنی اول چرا ....ولی بعد فهمیدم برام باهمه فرق داره ، فهمیدم دوستش دارم ، یعنی همدیگه ارو دوست داریم، خیلی خوب بود ، داشتیم قرار ازدواج می ذاشتیم ، تولد یکتا شب عاشورا بود ....می خواستیم بریم رستوران ، براش جشن تولد بگیرم ، نه اینکه امام حسین (ع)رو قبول نداشته باشما ،نه .... ولی یادم نبود اصن ،اصلا حواسم نبود ، اون شب خیلی خوش گذشت ، بایکتا وچندتا دوستامونم بودن....تاساعت یک ودو شب بودیم ، بزن برقص نشد چون کم بودیم ....
آرام می گویم : خب ، ادامه بده...
بعدش یکتا رو رسوندم خونه ، توراه که میومدم یهوچشمم به پرچم عزاداری ، نمی دونم چرا زدم زیرگریه ...
تازه می فهمم خداچقدر بنده هایش را دوست دارد ، تازه می فهمم دایره دار طواف ، نیما راهم باخود به دایره طواف کشانده ، لبخندمیزنم .
-اون شب گذشت ، اما یکتا دائم حالش بد می شد ...دلش درد می گرفت ..برای همین خیلی نمی تونستیم باهم بریم بیرون ...تااینکه دوهفته پیش خیلی حالش بد شد ، مامانش بهم زنگ زد گفت رفتن بیمارستان ، فهمیدن یکتا ...فهمیدن یکتای من ....سرطان معده داره .
پاهایش را به زمین می کوبد، من هم فرو میریزم ، چون می دانم نیما هم بااین اتفاق فرو ریخته ، درهم شکسته و آب شده ...
حامد برایم پیام می دهد : صحبتتون که تموم شد یه ندابده که بیام ، الان نمیام وسط حرفاتون ، اون ور نشستم دارم پفک می خورم ، جاتون خالی ....
می نویسم : باشه ، ولی بعد به کمکت نیاز دارم.
نویسنده : خانم فاطمه شکیبا...
♥️@AhmadMashlab1995|√←
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_دلارام_من #قسمت_هفتاد_چهارم دوباره سرش را بین دستانش میگیرد دلم برایش می سوزد ،به این زودی
#رمان_دلارام_من
#قسمت_هفتاد_پنجم
دلسوزانه می پرسم : الان حالش چطوره ؟
مامانش می گفت دکتر گفته خیلی وقت بوده سرطان داشته ولی نفهمیدن ، برای همین شاید الان نشه کاری براش کرد ...شب اربعین بود ...همه جاعزاداری بود...به امام حسین (ع)توپیدم که چرا این بلا سرم اومد؟ مگه چه بدی بهش کرده بودم؟
- ازاون موقع خبری ازیکتا داری ؟
دیوانه وار سرش را تکان می دهد : نه ...می دونم نباید تنهاش بزارم ولی طاقت دیدنش روی تخت رو نداشتم، می ترسم فکرکنه ولش کردم....
نمی دانم چه بگویم؟ باید بگویم یکتا را تنها نگذارد یا بی خیال یک رابطه نادرست شود ؟ این وسط احساس یکتا له می شود ، حتی بیشتر از نیما ، این خیلی ظالمانه است ، از طرفی هم ادامه رابطه شان شاید خیلی درست نباشد....
نیما دوباره مستقیم به چشمانم نگاه می کند ، گرچه این بار چشمانش پرازخشم است : چرا خدا این کارو باهام کرد؟ منکه نماز می خوندم ، اهل کثافت کاری نبودم ...من خدارودوست داشتم....یکتا هم خدارودوست داشت...تیپمون اینجوریه ولی کافرنیستیم که ! اما انگار خدا فقط بعضیا رو دوست داره ، همونا که دائم میرن مسجد ومیان ، زیر چادر و ریششون هرغلطی بخوان میکنن ....اززندگی سیرشدم ،ازهمه چی ... ازخدا..ازدنیا...از بهشت...جهنم...همه چیمو ازم گرفت ...یکتا عشقمه ولی داره اب میشه! اگه ولم کرده بود اینطوری داغون نمیشدم ...فقط میخوام تو که بچه مسجدی هستی بری از خدابپرسی چرااینجوری لهم کرد ؟ هم من هم یکتارو...
صدایش بالا وبالاتر می رود ، طوری که نزدیک است توجه ها را جلب کند ، بلدنیستم چجوری ارومش کنم ، دلجویانه می گویم : اروم باش نیما.... اروم باش فکرکنیم ببینیم چیکار میتونیم بکنیم ..
ناگاه از کوره در می رود و باصدایی نسبتا بلند داد می غرد : چطور اروم باشم؟ زندگیم داره نابود میشه ...من بدون یکتا نمیتونم...
هول برم می دارد ، دوسه نفر برمیگردند که نگاهمان کنند ، شانه های نیما را میگیرم : باشه! اروم !
مانده ام چه کنم که حامد مثل فرشته نجات سرم می رسد و ارام می پرسد : ببخشید آقا نیما چیزی شده ؟
نیما سرش رابالا می اورد و باچشمان خون گرفته حامد را نگاه می کند ، خشمی که در چشمانش نشسته ، بادیدن لبخند ونگاه مهربان حامد جای خود را به التماس و استمداد می دهد ........
نویسنده : خانم فاطمه شکیبا...
ادامہ دارد...🕊️
♥️@AhmadMashlab1995 |√←
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#پای_درس_ولایت🔥 #امام_خامنهای: درس بخوانید بدون درس خواندن نمیتوان خدمت کرد :) ✅ @AhmadMashlab
#پای_درس_ولایت🔥
رهبر معظم انقلاب اسلامی:
همین الان کسانی در دنیا هستند که با #شهدا انس بیشتری دارند، در مشکلات زندگی متوسل به #شهدا میشوند و #شهدا جواب میدهند.
✅ @AhmadMashlab1995