شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🦋🍃 🍃 حمید خیلے دیر ڪرد. قبلا هم براے بیرون بردن زبالھ چندبارے دیر کرده بود.اما اینبارتاخیرش خیلے زیا
#عاشقانهـ_به_سبک_شهدا💕
هرچے درست ڪنن میخوریم☺
حتے قلوہ سنگ!😅
✍ اولین غذایے ڪہ بعدازعروسیمان
درست ڪردم استانبولے بود.
از مادرم تلفنے پرسیدم؛شد سوپ..🍲
آبش زیاد شدہ بود ... 😐
منوچهر میخورد و بہ بہ و چہ چہ
میڪرد. 😋
روز دوم گوشت قلقلے درست ڪردم
شدہ بود عین قلوہ سنگ🙆
تا من سفرہ را آمادہ ڪنم منوچهر چیدہ
بودشان روے میز و با آنها تیلہ بازے
میڪرد قاہ قاہ میخندید 😂
و میگفت : چشمم ڪور دندم نرم تا خانم
آشپزے یاد بگیرن هر چہ درست ڪنن
میخوریم حتے قلوہ سنگ 😌😆
📚 بہ روایت #همسر_شهید⚘
#شهید_منوچهر_مدق🌷
#هر_روز_با_یک_شهید🍀
@AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#شهیدانہ توان ما به اندازه ی امکانات در دست مانیست، توان ما به اندازه ی اتصال ما باخداوند عزوجل
#روایتی_عاشقانـــہ❤️✨
#یک_بغل_گـــل🌸🌺🌹
پشت چراغ قرمز🔴 خیابان شریعتی ایستاده بودیم
و منوچهر هم صحبت می کرد.
کنار خیابان یک پیرمردی که سرتاپا سفید یکدست پوشیده بود
در گالری بزرگی گل های رزی🌹 به رنگ های مختلف می فروخت😍
ولی سفیدی پیرمرد نظر من را جلب کرده بود🧐 و من احساس می کردم این مرد از آسمان آمده است
اصلا حواسم به منوچهر نبود، که یک لحظه حجم سنگین و خیسی روی پاهایم حس کردم.
یک آن به خودم آمدم😳
دیدم منوچهر رد نگاهم را گرفته و فکر کرده من به گل ها خیره شدم🧐
پیاده شده تا گل ها را برایم بخرد😍
منوچهر همین طور همه گل ها را با دستش بر می داشت و روی پاهای من می ریخت دو بار چراغ سبز و قرمز شد
ولی همه در خیابان به ما نگاه می کردند و سوت و کف می زدند👏💖
حتی یک نفر خانم که از نظر تیپ ظاهری با ما متفاوت بود، برگشت و به همسرش گفت: می بینی ، بعد بگید بچه حزب اللهی ها محبت بلد نیستن و به همسران شان ابراز محبت نمی کنند😏
آن روز منوچهر همه گل های پیرمرد را خرید و روی پاهای من ریخت😍
و من نمی دانستم چه بگویم و چه کلمه ای لایق این محبت است.
غیر از اینکه بگویم بی نهایت دوستت دارم💘💝
راوے: #همسرشهید
#شهید_منوچهر_مدق🌸✨
#هر_روز_با_یک_شهید🌼☘
✅ @AhmadMashlab1995