🔰 " در محضـــر شهیـــــد "...
🌺👈شهیدی که امام زمان عج در تشییع پیکر آن شرکت کردند👉🌺
🌹 #شهید_عبدالحمید_حسینی 🌹
🌸شهیدی که امام زمان در تشییع جنازه ان شرکت کردند
،وصیت کردند که جمعه صبح ساعت چهار شهیدمیشوند و همانند حضرت زهرا س شبانه و با تعداذ مشخصی راس ساعت نه ،به خاک سپرده شوند و بجز چند نفری که نامبرده بودند در تشییع جنازه نباشد از جمله شهیدحبیب روزیطلب و حاج سیدعلی اصغر دستغیب کسی سنگینی تابوت را حس نکرد! خود سر رو به قبله شد.
مراسم تشیع جنازه آن شهید از اینکه من جز آن چند نفر نبودم غبطه می خوردم وجهت رعایت وصیتش دورادور در مراسم شرکت می کردم .فضای مراسم طوری دیگر به نظرم آمد حضرت زهرا را بین خود وخدا واسطه نمودم و خدارا قسم دادم که اگر موضوع خاصی در این مکان وجود دارد من بدانم تشییع کنندگان فقط چند قدم مانده به قبر تابوت شهید رااز زمین بلندکردند تا محل قبر تشییع نمودند . هنوز یکی دو قدم از تشیع نگذشته بود که یکی از دوستانم به حالت گریه وغیره عادی شخصی را به دنبال من فرستاد تا به نزد او بروم . خود را به او رساندم به من گفت بیاکه من دارم می بینم گفتم چه می بینی ؟گفت امام زمان «عج» را می بینم جلو تابوت رو گرفته وبا تشییع کنندگان می آید . تقریبا دیگر به بالای سرقبر محل دفن رسیده بود. وقتی تابوت را روی زمین گذاشتند باز گفتم دیگه چه میبینی ؟ گفت حضرت در کنار تابوت ایستاده. در آن هنگام جنازه شهید بزرگوار را به داخل قبر انتقال دادند در حالی که حاج آقا دستغیب به داخل قبررفته بود تا آن شهید گرانقدر را در قبربگذارند و برای او تلقین بخوانند وقتی که جنازه آن شهید عزیز را درقبر گذاشتند گفتم هنوز آقا را می بینی ؟ گفتند خیر دیگر نمی بینم به اوگفتم که اگر صلاح می دانی به آقای دستغیب موضوع را بگویم . ایشان فرمودند : اشکالی ندارد ولی نگویید چه کسی دیده ، من فورا به طرف آقای دستغیب رفتم و موضوع رو در میان گذاشتم و از ایشان خواستم دعای فرج را همگی با هم در حضور ایشان بخوانیم آقا قبول نمودند واز قبر بیرون آمد و همگی دعای فرج را با هم خواندیم و از من خواستند که مطلب را برای جمع حاضر بیان کنم . امر ایشان را اطاعت نمودم .
💐 #خاطره_ناب_شهدا
🌹 #شهید_عبدالحمید_حسینی
@AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🔰 " در محضـــر شهیـــــد "... 🌺👈شهیدی که امام زمان عج در تشییع پیکر آن شرکت کردند👉🌺 🌹 #شهید_عب
شهید #عبدالحمیدحسینی
🍃🌸
@Ahmadmashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🔰 " در محضـــر شهیـــــد "... 🌺👈شهیدی که امام زمان عج در تشییع پیکر آن شرکت کردند👉🌺 🌹 #شهید_عب
🍃🌸
مراسم تشییع و خاکسپاری #شهیدعبدالحمیدحسینی
🍃🌸
@Ahmadmashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🌷 #رمان_واقعی_نسل_سوخته 🌷 قسمت #شصت_و_یکم شاگرد جدای از برنامه های عبادی اون دفتر ... برنامه های
🌷 #رمان_واقعی_نسل_سوخته 🌷
قسمت #شصت_و_دوم
رضایت نامه
چند لحظه بهم خیره شد ...
- کار کردن که بچه بازی نیست ...
خیلی ها هم سن و سال من هستن و کار می کنن ... قبولم می کنید یا نه؟ ... زبر و زرنگم ... کار رو هم زود یاد می گیرم ...
از ساعت 4 تا 8 شب ... زبر و زرنگ باشی ... کار رو یادت میدم ... نباشی باید بری ... چون من یه آدم دائم می خوام... ولی از جسارتت خوشم اومده که قبولت می کنم ... فقط قبل از اومدن باید از پدر یا مادرت رضایت بیاری ...
کلا از قرار توی گیم نت یادم رفت ... برگشتم سمت خونه ... موقعیت خیلی خوبی بود ... و شروع خوبی ... اما چطور بگم و رضایت بگیرم؟ ... پدرم که محاله قبول کنه ... مادرمم ...
اون شب، تمام مدت مغزم داشت روی نقشه های مختلف کار می کرد ... حتی به این فکر کردم که خودم رضایت نامه تقلبی بنویسم ... اما بعدش گفتم ...
- خوب ... اون وقت هر روز به چه بهانه ای می خوای بری بیرون؟ ... هر بار هم باید واسش دروغ سر هم کنی ... تازه دیر هم اگه برگردی باز یه جور دیگه ...
غرق فکر بودم که ایده فوق العاده ای به ذهنم رسید ... بعد از نماز صبح رفتم توی آشپزخونه ... چای رو دم کردم ... و رفتم نون تازه گرفتم ... وقتی برگشتم ... مادرم با خوشحالی ازم تشکر کرد ... منم لبخند زدم ...
دیگه مرد شدم ... کار و تلاش هم توی خون مرده ...
خندید ...
قربون مرد کوچیک خونه ...
به خودم گفتم ...
- آفرین مهران ... نزدیک شدی ... همین طوری برو جلو ...
و با یه لبخند بزرگ به پیش رفتم ...
ادامه دارد...
🌸نويسنده:سيدطاها ايمانی🌸
🍃🌸
@ahmadmashlab1995
🌸🕊🌸🕊🌸🕊🌸🕊
🕊🌸🕊🌸🕊🌸🕊
🌸🕊🌸🕊🌸🕊
🕊🌸🕊🌸🕊
🌸🕊🌸🕊
#خـاطـراتــے_از_اســارت 🕊
💐 در اردوگاه موصل چهار برادرے بود بہ نام عبدالله ڪہ چشم درد او بہ مرور زمان آن قدر شدید شد ڪه عینک تہ استکانے مے زد بیش از هشتاد درصد بینایے خود را از دست داد دوستش یاسر مددکار چشم پزشڪ عراقے بود یڪ روز یاسر عبدالله را بہ درمانگاه برد اما پزشڪ بعد از معاینہ گفت این چشم دیگر براے تو چشم نخواهد شد حتے اگر متخصص ترین جراح آن را عمل ڪند عبدالله مدتے بعد بہ زیارت اباعبدالله الحسین"ع"مشرف شد و خدمت آقا عرض ڪرد آقاجان من تا حالا شفاے چشم و رفتن بہ ایران را از شما نخواستم این مدت اسیر بودم و وظیفہ ام این بود ڪه اسارت را بگذرانم و سعے من همیشہ بر این بوده کہ بہ وظیفه ی خود عمل ڪنم امروز بہ برڪت عنایت شما داریم بہ ایران مے رویم و من با این چشم راهے ندارم جز این ڪه دست گدایے پیش این و آن دراز ڪنم و این براے من سخت خواهد بود. اگر این جا بمیرم برایم خیلے راحت است شما را قسم مے دهم بہ حق مادرتان زهـرا"س"ڪه نظرے بفرمایے تا من بتوانم بینایے چشم را از شما بگیرم ڪه محتاج کسے نباشم عبدالله پیشانے بر روے مهر گذاشت و اشڪ ریخت. لحظاتے بعد چشمانش روشن شد و بہ برڪت نام فرزند زهرا "س"توانست بہ راحتے حتے نوشتہ هاے ریز را ببیند دوباره بہ پزشک عراقے مراجعہ ڪرد او با مشاهده ی چشم عبدالله با صداے بلند گفت یا عیسی بن مریم! این چشم ها توانایے چشم هاے سالم یڪ جوان پانزده سالہ را دارد
📚 #ڪتاب_درهای_همیشہ_باز
@AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🌷 #رمان_واقعی_نسل_سوخته 🌷 قسمت #شصت_و_دوم رضایت نامه چند لحظه بهم خیره شد ... - کار کردن که بچه
🌷 #رمان_واقعی_نسل_سوخته 🌷
قسمت #شصت_و_سوم
شانه های یک مرد
دنبال مامانم رفتم توی آشپزخونه ... داشت نون ها رو تکه تکه می کرد ...
مامان ...
- جانم؟ ...
قدیم می گفتن ... یکی از نشانه های مرد خوب اینه که ... یکی محکم بزنی روی شونه اش ... ببینی از روش خاک بلند میشه یا نه ...
خندید ...
این حرف ها رو از بی بی شنیدی؟ ...
الان همه بچه های هم سن و سال من ... یا توی گیم نتن... یا توی خیابون به چرخ زدن و گشتن ... یا پای کامیپوتر مشغول بازی ... نمیگم بازی بده ... ولی ...
مکث کردم و حرفم رو خوردم ... چرخید سمت من ...
میشه من وقتم رو یه طور دیگه استفاده کنم؟ ...
مثلا چطوری؟ ...
- یه طوری که حضرت علی گفته ...
لبخندش جدی شد ... اما نگاهش هنوز پر از محبت بود ...
- حضرت علی چی گفته؟ ...
- خوش به حال کسی که تفریحش ... کارشه ...
با همون حالت ... چند لحظه بهم نگاه کرد ...
ولی قبل از حضرت علی ... زمان پیامبر بوده ... که گفتن ... علم را بجوئید حتی اگر در چین باشد ...
رسما کم آوردم ... همیشه جلوی آرامش، وقار، کلام و منطق مادرم ... از دور مسابقات خارج می شدم ... سرم رو انداختم پایین و از آشپزخونه رفتم بیرون ...
لباسم رو عوض کردم و آماده شدم که برم مدرسه ... و عمیق توی فکر ...
خدایا ... یعنی درست رفتم یا غلط ...
کیفم رو برداشتم و از اتاق اومدم بیرون ...
ادامه دارد...
🌸نويسنده:سيدطاها ايمانی🌸
🍃🌸
@Ahmadmashlab1995
🌷 #رمان_واقعی_نسل_سوخته 🌷
قسمت #شصت_و_چهارم
قول زنانه
تا چشم مادرم بهم افتاد ... صدام کرد ... رفتم سمت آشپزخونه ...
بازم صبحانه نخورده؟ ...
توی راه یه دونه از نون ها رو خالی خوردم ...
قبل رفتن سعید رو هم صدا کن پاشه ... خواب می مونه ...
برگشتم سمت آشپزخونه و صدام رو آوردم پایین تر ...
می شناسیش که ... من برم صداش کنم ... میگه به تو چه؟ ... و دوباره می خوابه ... حتی اگر بگم مامان گفت پاشو...
دنبالم تا دم در اومد ... محال بود واسه بدرقه کردن ما نیاد ... دوباره یه نگاهی بهم انداخت ...
ناراحتی؟ ...
ژست گرفتم و مظلومانه نگاش کردم ...
دروغ یا راستش؟ ...
هنوز یه قدم دور نشده بودم که برگشتم ...
- حالا اگه مردونه قول بدم ... نمره هام پایین نیاد چی؟ ...
خندید ...
- منم زنونه قول میدم تا بعد از ظهر روش فکر کنم ... ولی قول نمیدم اجازه بدم ... اما اگه دوباره به جواب نه برسم ...
پریدم وسط حرفش ...
- جان خودم هیچی نمیگم ... ولی تو رو خدا ... از یه طرفی فکر کن که جوابش بله بشه ...
اون روز توی مدرسه ... تا چشمم به چشم ناراحت و عصبانی بچه ها افتاد ... تازه یادم اومد دیروز توی گیم نت قرار داشتیم ... و من رسما همه رو کاشته بودم ...
مجبور شدم کل پول تو جیبی هفته ام رو واسشون ساندویچ بخرم ... تا رضایت بدن و حلالم کنن ... بالاخره مرده و قولش ...
ادامه دارد...
🌸نويسنده:سيدطاها ايمانی🌸
🍃🌸
@Ahmadmashlab1995