شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 #لات_های_بهشتی #حرانقلاب۲ #شهیدشاهرخ_ضرغام شاهرخ، اخلاق خاصی داشت... مثلا اغلب وقت ها
🍃🌸🍃
🌸🍃
🍃
#لات_های_بهشتی
#حرانقلاب۳
#شهیدشاهرخ_ضرغام
کله نترس شاهرخ، کم کم دردسری شده بود برای عراقےها...😰😰
شب ها به همراه چند نفر از نیروهایش صورت هایشان را #سیاه🌚 مےکردند و به میان نخلستان ها مےرفتند و مخفی مےشدند... و فرماندهان دشمن را اسیر مےگرفتند!!!😰😨🏳
بعد هم قسمتی از لاله گوش آن ها را مےبریدند😫😩 و رهایشان مےکردند و خودشان هم برمےگشتند.
مےگفت:
"اسیر گرفتن خوب است اما باید دشمن را #بترسانیم"...😏😏
این کار آن ها دشمن را به #وحشت انداخته بود و کم کم معروف شدند به #گروه_آدمخوارها...
اما اینکه چرا شدند آدمخوارها شنیدنےست... و خنده دار😬😁
#ادامه_دارد
#نویسنده_سمیه_ر
#ڪپےممنوع ⛔️
@AhmadMashlab1995
💔
خلوت گزیده را به تماشا چه حاجت است
چون کوی دوست هست،
به صحرا چه حاجت است؟
جانا! به حاجتی که تو را هست با خدا
کآخر دمی بپرس که #ما_را_چه_حاجت_است؟
#عکس_کمتردیده_شده_ازشهیداحمدمشلب
@AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁 ﴾﷽﴿ 🍂🍁 🍁 🍎 رمان_طعم_سیب 💠 #قسمت_۱۸ ساعت چهار آلارم گوشیم شروع کر, به زنگ
🍂🍁🍂🍁
🍁🍂🍁 ﴾﷽﴿
🍂🍁
🍁
🍎 رمان_طعم_سیب
💠 #قسمت_۱۹
چشمامو ریز کردم و زیر چشمی بچه هارو نگاه کردم.
بعد نیلوفر رو به من گفت:
-باباااا چیزی نیست که برو بریم الان شب میشه باید برگردیم خونه.
ابروهامو دادم بالاو گفتم:
-بریم😒
حس کردم بچه ها دارن به هم علامت میدن ولی واقعا نمیفهمیدم که چرا اینجوری میکنن خیلی مشکوک بودن...
را افتادیم و رفتیم سر خیابون تاکسی سوار شدیم.
هانیه جلو نشت و منو نگار و نیلوفر عقب نشستیم.من وسط نشسته بودم.رو کردم به نیلوفر گفتم:
-خب حالا خانوم برنامه چین کجا داریم میریم؟؟
نیلوفر لبشو کج کرد گفت:
-حالا یه جا میریم دیگه چقد میپرسی!!!
یه دونه آروم زدم رو دستش گفتم:
-خیلیییی مشکوک میزنیناااا.
نگار با شونش هولم داد گفت:
-ای بابا چقد گیر میدی یه مدت باهامون بیرون نیومدی حالا هی حساس شدی میگی مشکوک میزنی!
برگشتم نگاش کردم گفتم:
-خب هیییس بیا منو بزن.
بعد با بچه ها یواش خندیدیم.
بعد از مدتی جلو یه پاساژ پیاده شدیم.
چونمو دادم بالاو گفتم:
-خب از اول درست بگین میخواییم بیاییم خرید دیگه...
هانیه دستمو گرفت بااخم گفت:
-بیا بریم.نیومدیم خرید.
بچه ها همشون یه دفعه جدی شدن!!!
هانیه اخم کرد.نگارو نیلوفر هم به دنبال هانیه اخم کردن!
این اخم ها یکم منو نگران کرد... راه افتادیم رفتیم داخل پاساژ...تقریبا بزرگ بود...پله هارو رفتیم بالا طبقه ی اول و دوم فروشگاه و لباس و...
از این جور چیزا بود طبقه ی سوم سینما بود.رفتیم طبقه ی چهارم.
رستوران و کافی شاپ بود.
قلبم داشت میومد توی دهنم ینی چی چرا بچه ها اینجوری با اخم منو آوردن اینجا چرا بهم نمیگفتن کجا میریم...
نیلوفر خیلی با گوشیش ور می رفت.
معلوم بود داره به کسی پیام میده همشم زیر چشمی به من نگاه میکرد.
من هیچی نمی گفتم و فقط دنبالشون راه میرفتم.
دور رستوران به چرخی زدیم و یه دفعه جلوی یه میز ایستادیم.وقتی چشمم خورد به میز.
شوکه شدم.برگشتم یه نگاهی به بچه ها کردم دیدم همشون بهم لبخند زدن از روی شادی و خوشحالی نتونستم خودمو نگه دارم و جیغ کشیدم رستوران هم خلوت بود و دورو برمون کسی نبود که بخواد صدامو بشنوه...
#ادامہ_دارد...
نویسنده این متن👆:
#مریم_ســرخہای👉
@AhmadMashlab1995
🍂🍁🍂🍁
🍁🍂🍁 ﴾﷽﴿
🍂🍁
🍁
🍎 رمان_طعم_سیب
💠 #قسمت_۲۰
از خوشحالی زیاد گریم گرفته بود...روکردم به بچه ها و گفتم:
-این چه کاریه آخه...
یکه دفعه محدثه و سپیده از پشت صندلی اومدن بیرون...روکردم به بچه ها و گفتم:
-شماها دیوونه اید!!!
همشون باهم گفتن:
-تولدت مبارک...
همگی میخندیدیم...قلبم از خوشحالی کم مونده بود دیگه از کار بیفته...خنده هام کم کم تبدیل شدن به اشک البته اشک آمیخته هم با غم...هم با شوق...
روکردم بهشون گفتم:
-واقعا دیوونه اید اخه این چه کاریه باورتون میشه من خودم یادم نبود...
هانیه قیافشو کج و کوله کرد و گفت:
-بله دیگه!!!انقدر فکر یار سفر کرده ای که دیگه ماها رو که هیچ!!!خودتم فراموش کردی...
نیلوفر یه دونه زد تو پهلوی هانیه...
گریم شدید تر شد ولی می خندیدم...
نیلوفر اومد طرفم یه دونه زد توکمرم و گفت:
-بسه دیگه حالا انقدر گریه کن ما کیک رو بخوریم...
خندیدم و اشک هامو پاک کردم نشستم روی صندلی...
یه کیک شکلاتی خیلی زیبا که دورش با اسمارتیز تزئین شده بود روبه روی من بود...
رو کردم به بچه ها و گفتم:
-این بزرگترین و بهترین جشن تولد زندگیم بود...حالا این دیوونه بازیا زیر سر کی بود؟؟؟
همه به نیلوفر نگاه کردن و نیلوفر هم خودشو زد به اون راه...
#ادامہ_دارد...
نویسنده این متن👆:
#مریم_ســرخہای👉
@AhmadMashlab1995
12.91M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 فیلم نماهنگ زیبای #ربناالهےالعفو
🎙با نوای سید مجید بنی فاطمه
#ویژه_شبهاےقدر
#به_شدت_پیشنهادمیشه
#اختصاصےکانال_شهیدمشلب
@AhmadMashlab1995
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎼🎧صوت نماهنگ زیبای #ربناالهےالعفو
🎙با نوای سید مجید بنی فاطمه
#ویژه_شبهاےقدر
#به_شدت_پیشنهادمیشه
#اختصاصےکانال_شهیدمشلب
@AhmadMashlab1995
May 11
🔻مادر شهید مهدی یاغی:
✨یک بار در #خواب دیدم
که داشت کار میکرد
متوجه نشدم درخواب که شهید شده
✨بهش گفتم
مامان داری چه کار میکنی؟
گفت: مامان داریم خودمان را #آماده میکنیم که #قدس را آزاد کنیم.
#شهید_مهدی_یاغی🌷
#شهید_مدافع_حرم
#شهید_لیلة_القدر
@AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🔻مادر شهید مهدی یاغی: ✨یک بار در #خواب دیدم که داشت کار میکرد متوجه نشدم درخواب که شهید شده ✨بهش گ
برگی از خاطرات شهید🌹
.
مهدی در سن 20سالگی ازدواج کرد.او آرزوش بود کرارقبل از شهادتش به دنیا بیاد وشبیه اوباشه(وفکر میکنم میدونست که شهيد خواهد شد و به خاطر تسلای دل ما چنین چیزی رو از خدا میخواست)
که خداروشکر این اتفاق افتاد و کرار وآدم به دنیا آمدند.
بچه هاش دنیاش بودن.. وقتی از منطقه برمیگشت کرار رو بغل میکرد و میبویید و میبوسید...همه ما گریه میکردیم..
هرجا میرفت کرار رو باخودش میبرد..علاقش وصف ناپذیر بود.
نمیتوانید لحظه وداعشون رو تصورکنید..😔😔
حتی اولین بار که میخواست بره،بهش گفتم چه جور میخوای کرار رو رها کنی و بری؟...گفت؛مادر،آیا میخوای حضرت زینب س دوباره اسیر بشه؟؟؟...گفتم برو خدا به همراهت...😔
.
#باید_برید_و_پر_زد_و_به_آسمون_رسید 🕊
.
.
🌹شهید مهدی یاغی🌹
.
#شهید_لیله_القدر
#شهید_مهدی_یاغی
#شهید_مهدی_محمد_حسین_یاغي (کرار)
#حزب_الله_لبنان
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
@AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🎼🎧صوت نماهنگ زیبای #ربناالهےالعفو 🎙با نوای سید مجید بنی فاطمه #ویژه_شبهاےقدر #به_شدت_پیشنهادمیشه #
🍃🌷🍃
دلنوشته
امشب آمده ام تو را مےخوانم ای خدا...
و در هر #العفوَم ، گناهانم را مےشمارم!!!
گناهانی که از سر غفلت
یا غلبه هوای نفس انجام دادم
العفو مےگویم و شرمسارم....
العفو مےگویم و مےگِریَم که با همین زبان، چقدر نافرمانےات کردم
العفو مےگویم و خوب مےدانم که هر چه قدر من ، پست و ذلیل و خوار باشم ... تو آقا و بخشنده ای...
مےخوانمت
و
امید اجابت از سوی تو دارم
امشب ما را به فرق شکافته #علےات ببخش...
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#صوت_بالایےروگوش_بدین_حتما
@AhmadMashlab1995