eitaa logo
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
7.5هزار دنبال‌کننده
16.5هزار عکس
2.3هزار ویدیو
144 فایل
🌐کانال‌رسمے شهیداحمدمَشلَب🌐 🌸زیر نظر خانواده شهید🌸 هم زیبا بود😎 هم پولدار💸 نفر7دانشگاه👨🏻‍🎓 اما☝🏻 بہ‌ تموم‌ مادیات پشت پا زد❌ و فقط بہ یک نفر بلہ گفت✅ بہ #سیدھ_زینب❤ حالا کہ دعوتت کرده بمون @Hanin101 ادمین شرایط: @AHMADMASHLAB1374 #ڪپے‌بیوحـرام🚫
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🍃 سحر بیستم از درد و غم و آه بگو از غم انگیزترین روز و شب ماه بگو ازیتیمی که به شب،منتظروچشم به‌راه از در خانه و تنهایی این چاه بگو... 🌸🍃 @Ahmadmashlab1995
سلام چیزی براتون میفرستم عشق کنید ولی قول بدین برا همه خیلی دعا کنین ابتکار بسیار زیبا از تولیت حرم امیر المومنین روی نوشته زیر انگشت بزن 👇👇👇 www.imamali.net/vtour وارد حرم شدید توجه کنید روی هر فلشی 📤که کلیک میکنید يه مقدار صبر کنید تصویر شفاف ميشه. ودر هر صحن باچرخش➡️⬅️⬆️⬇️↗️ و عقب جلو کردن میتوان کاملا زیارت کردهر جای حرم که دوست داريد زیارت کنید. بنده رو هم دعا کنید. زیارتتان قبول باشد. اگردلت لرزید!التماس دعا🙏🌹 #عکس_بالا_اسکرین_شات_همون_آدرسه 🌹کانال رسمی شهیداحمدمشلب🌹 👇👇👇 @AHMADMASHLAB1995
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 #لات_های_بهشتی #حرانقلاب۲ #شهیدشاهرخ_ضرغام شاهرخ، اخلاق خاصی داشت... مثلا اغلب وقت ها
🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 ۳ کله نترس شاهرخ، کم کم دردسری شده بود برای عراقےها...😰😰 شب ها به همراه چند نفر از نیروهایش صورت هایشان را 🌚 مےکردند و به میان نخلستان ها مےرفتند و مخفی مےشدند... و فرماندهان دشمن را اسیر مےگرفتند!!!😰😨🏳 بعد هم قسمتی از لاله گوش آن ها را مےبریدند😫😩 و رهایشان مےکردند و خودشان هم برمےگشتند. مےگفت: "اسیر گرفتن خوب است اما باید دشمن را "...😏😏 این کار آن ها دشمن را به انداخته بود و کم کم معروف شدند به ... اما اینکه چرا شدند آدمخوارها شنیدنےست... و خنده دار😬😁 ⛔️ @AhmadMashlab1995
💔 خلوت گزیده را به تماشا چه حاجت است چون کوی دوست هست، به صحرا چه حاجت است؟ جانا! به حاجتی که تو را هست با خدا کآخر دمی بپرس که ؟ @AhmadMashlab1995
می‌خواهم به یادِ من باشی اگر تو به یادِ من باشی عینِ خیالم نیست که همه فراموشم کنند! #شهید_احمد_مشلب❤️ @AhmadMashlab1995❤️
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁 ﴾﷽﴿ 🍂🍁 🍁 🍎 رمان_طعم_سیب 💠 #قسمت_۱۸ ساعت چهار آلارم گوشیم شروع کر, به زنگ
🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁 ﴾﷽﴿ 🍂🍁 🍁 🍎 رمان_طعم_سیب 💠 ۱۹ چشمامو ریز کردم و زیر چشمی بچه هارو نگاه کردم. بعد نیلوفر رو به من گفت: -باباااا چیزی نیست که برو بریم الان شب میشه باید برگردیم خونه. ابروهامو دادم بالاو گفتم: -بریم😒 حس کردم بچه ها دارن به هم علامت میدن ولی واقعا نمیفهمیدم که چرا اینجوری میکنن خیلی مشکوک بودن... را افتادیم و رفتیم سر خیابون تاکسی سوار شدیم. هانیه جلو نشت و منو نگار و نیلوفر عقب نشستیم.من وسط نشسته بودم.رو کردم به نیلوفر گفتم: -خب حالا خانوم برنامه چین کجا داریم میریم؟؟ نیلوفر لبشو کج کرد گفت: -حالا یه جا میریم دیگه چقد میپرسی!!! یه دونه آروم زدم رو دستش گفتم: -خیلیییی مشکوک میزنیناااا. نگار با شونش هولم داد گفت: -ای بابا چقد گیر میدی یه مدت باهامون بیرون نیومدی حالا هی حساس شدی میگی مشکوک میزنی! برگشتم نگاش کردم گفتم: -خب هیییس بیا منو بزن. بعد با بچه ها یواش خندیدیم. بعد از مدتی جلو یه پاساژ پیاده شدیم. چونمو دادم بالاو گفتم: -خب از اول درست بگین میخواییم بیاییم خرید دیگه... هانیه دستمو گرفت بااخم گفت: -بیا بریم.نیومدیم خرید. بچه ها همشون یه دفعه جدی شدن!!! هانیه اخم کرد.نگارو نیلوفر هم به دنبال هانیه اخم کردن! این اخم ها یکم منو نگران کرد... راه افتادیم رفتیم داخل پاساژ...تقریبا بزرگ بود...پله هارو رفتیم بالا طبقه ی اول و دوم فروشگاه و لباس و... از این جور چیزا بود طبقه ی سوم سینما بود.رفتیم طبقه ی چهارم. رستوران و کافی شاپ بود. قلبم داشت میومد توی دهنم ینی چی چرا بچه ها اینجوری با اخم منو آوردن اینجا چرا بهم نمیگفتن کجا میریم... نیلوفر خیلی با گوشیش ور می رفت. معلوم بود داره به کسی پیام میده همشم زیر چشمی به من نگاه میکرد. من هیچی نمی گفتم و فقط دنبالشون راه میرفتم. دور رستوران به چرخی زدیم و یه دفعه جلوی یه میز ایستادیم.وقتی چشمم خورد به میز. شوکه شدم.برگشتم یه نگاهی به بچه ها کردم دیدم همشون بهم لبخند زدن از روی شادی و خوشحالی نتونستم خودمو نگه دارم و جیغ کشیدم رستوران هم خلوت بود و دورو برمون کسی نبود که بخواد صدامو بشنوه... ... نویسنده این متن👆: 👉 @AhmadMashlab1995
🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁 ﴾﷽﴿ 🍂🍁 🍁 🍎 رمان_طعم_سیب 💠 ۲۰ از خوشحالی زیاد گریم گرفته بود...روکردم به بچه ها و گفتم: -این چه کاریه آخه... یکه دفعه محدثه و سپیده از پشت صندلی اومدن بیرون...روکردم به بچه ها و گفتم: -شماها دیوونه اید!!! همشون باهم گفتن: -تولدت مبارک... همگی میخندیدیم...قلبم از خوشحالی کم مونده بود دیگه از کار بیفته...خنده هام کم کم تبدیل شدن به اشک البته اشک آمیخته هم با غم...هم با شوق... روکردم بهشون گفتم: -واقعا دیوونه اید اخه این چه کاریه باورتون میشه من خودم یادم نبود... هانیه قیافشو کج و کوله کرد و گفت: -بله دیگه!!!انقدر فکر یار سفر کرده ای که دیگه ماها رو که هیچ!!!خودتم فراموش کردی... نیلوفر یه دونه زد تو پهلوی هانیه... گریم شدید تر شد ولی می خندیدم... نیلوفر اومد طرفم یه دونه زد توکمرم و گفت: -بسه دیگه حالا انقدر گریه کن ما کیک رو بخوریم... خندیدم و اشک هامو پاک کردم نشستم روی صندلی... یه کیک شکلاتی خیلی زیبا که دورش با اسمارتیز تزئین شده بود روبه روی من بود... رو کردم به بچه ها و گفتم: -این بزرگترین و بهترین جشن تولد زندگیم بود...حالا این دیوونه بازیا زیر سر کی بود؟؟؟ همه به نیلوفر نگاه کردن و نیلوفر هم خودشو زد به اون راه... ... نویسنده این متن👆: 👉 @AhmadMashlab1995
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔻مادر شهید مهدی یاغی: ✨یک بار در دیدم که داشت کار میکرد متوجه نشدم درخواب که شهید شده ✨بهش گفتم مامان داری چه کار میکنی؟ گفت: مامان داریم خودمان را میکنیم که را آزاد کنیم. 🌷 @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🔻مادر شهید مهدی یاغی: ✨یک بار در #خواب دیدم که داشت کار میکرد متوجه نشدم درخواب که شهید شده ✨بهش گ
برگی از خاطرات شهید🌹 . مهدی در سن 20سالگی ازدواج کرد.او آرزوش بود کرارقبل از شهادتش به دنیا بیاد وشبیه اوباشه(وفکر میکنم میدونست که شهيد خواهد شد و به خاطر تسلای دل ما چنین چیزی رو از خدا میخواست) که خداروشکر این اتفاق افتاد و کرار وآدم به دنیا آمدند. بچه هاش دنیاش بودن.. وقتی از منطقه برمیگشت کرار رو بغل میکرد و میبویید و میبوسید...همه ما گریه میکردیم.. هرجا میرفت کرار رو باخودش میبرد..علاقش وصف ناپذیر بود. نمیتوانید لحظه وداعشون رو تصورکنید..😔😔 حتی اولین بار که میخواست بره،بهش گفتم چه جور میخوای کرار رو رها کنی و بری؟...گفت؛مادر،آیا میخوای حضرت زینب س دوباره اسیر بشه؟؟؟...گفتم برو خدا به همراهت...😔 . 🕊 . . 🌹شهید مهدی یاغی🌹 . (کرار) @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🎼🎧صوت نماهنگ زیبای #ربناالهےالعفو 🎙با نوای سید مجید بنی فاطمه #ویژه_شبهاےقدر #به_شدت_پیشنهادمیشه #
🍃🌷🍃 دلنوشته امشب آمده ام تو را مےخوانم ای خدا... و در هر ، گناهانم را مےشمارم!!! گناهانی که از سر غفلت یا غلبه هوای نفس انجام دادم العفو مےگویم و شرمسارم.... العفو مےگویم و مےگِریَم که با همین زبان، چقدر نافرمانےات کردم العفو مےگویم و خوب مےدانم که هر چه قدر من ، پست و ذلیل و خوار باشم ... تو آقا و بخشنده ای... مےخوانمت و امید اجابت از سوی تو دارم امشب ما را به فرق شکافته ببخش... @AhmadMashlab1995
❁﷽❁ #اینک_شما_و_وحشٺ_دنیاے_بےعلے💔 #سحر_بیست_و_یڪم صداے نالہ لااله الاالله مےرسد بہ گوش #حیـدرشهیــدشـد ، انا لله وانااليہ راجعون #بہ_حق_علے_ابن_ابیطالب_ع🌷 #یا_رب_الهـے_العفـو💚 @AHMADMASHLB1995
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
#دنیای بی علی 👇👇👇
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 دیگر تمام شد مرغ از قفس پرید، ندا داد جبرئیل اینک شما و وحشتِ دنیای بی علی... 🏴 شهادت امام علی علیه السلام تسلیت باد @AhmadMashlab1995
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
تصاویر و فیلم های زیادی از این شهید 17 ساله در رسانه های لبنانی و ایرانی منتشر شده است. این #شهیدعلےهادےحسین است یکی از دوستان صمیمی این شهید در خاطره ای از وی تعریف کرد: دوستم شهید علی الهادی علاقه ی زیادی به #شهیداحمدمشلب داشت. این شهید اهل شهر نبطیه لبنان بود. علی دو ماه قبل از شهادتش برایم از خوابش گفت و این طور تعریف کرد: یک شب در خواب دوست شهیدم را دیدم. از او پرسیدم شما شهید احمد مشلب هستی؟ گفت: بله، گفتم از شما یک درخواست دارم و آن اینکه اسم من را نیز جزو شهدا در لیستی که حضرت زهراء سلام الله علیها می نویسد و شما را گلچین می کند بنویسی. #شهیداحمدمشلب به من گفت: اسمت چیست؟! گفتم:علی الهادی! شهید احمد مشلب گفت: این اسم برای من آشناست، من اسم تو را در لیستی که نزد حضرت زهرا (سلام الله علیها) بود دیده ام و به زودی به ما ملحق خواهی شد. اینطور شد که دوستم علی الهادی دو ماه بعد به شهادت رسید. #شهیدعلےهادےحسین @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 #لات_های_بهشتی #حرانقلاب۳ #شهیدشاهرخ_ضرغام کله نترس شاهرخ، کم کم دردسری شده بود برای عرا
🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 ۴ برای پاکسازی با شاهرخ رفتیم توی یک روستا... کسی آنجا نبود. در وسط روستا یک دستشویی بود و شاهرخ رفت دستشویی...😁 ناگهان دیدم یک سرباز خیلی بیخیال دارد مےآید سمت ما😱😰 سریع پشت دیوار مخفی شدم نمےتوانستم شاهرخ را صدا کنم😱😱 سرباز عراقی به مقابل دستشویی رسید و با به دستشویی نگاه مےکرد😳 یک دفعه شاهرخ، لگدی با در دستشویی زد و با فریاد گفت: " "😡😡 سرباز عراقی اسلحه اش را روی زمین انداخت و کرد و ما هم به دنبالش دویدیم🏃🏃 کمی جلوتر، شاهرخ او را گرفت😏 سرباز با التماس، داد مےزد: " !!!"😰😰😱😱 من که کمی عربی بلد بودم با تعجب پرسیدم: "نخور یعنی چی"؟؟😳😳 سرباز گفت: "فرمانده ی ما عکس اون آقا (اشاره به شاهرخ) را به ما نشون داده و گفته او "...😰😰😱😰😰 وقتی شاهرخ این رو فهمید خیلی خندید😂😂 و بعد از آن بود که اسم گروهش را گذاشت: گروه 😠😡😠 گروهی که شامل افرادی بود که روزگاری مثل خود شاهرخ، بودند و حالا توبه کرده بودند😔... و و ... اعضای گروهش بودند کسانی که از هیچ چیز نمےترسیدند جز خدا😇 ... ⛔️ @AhmadMashlab1995
💔 زندگی‌ شوقِ رسيدن بہ هـمان پروازی است ڪہ شــــ🌷ـــهـادت نام دارد . . . #شهیداحمدمشلب @AhmadMashlab1995
‍ 🔮نشر مجدد 🔆متن شبهه: قابل توجه مسلمونا.... اگه به گفته خود قرآن، قرآن در شب قدر نازل شد چرا بعد از هر اتفاقی آیه و سوره نازل می شده....؟! 🔆پاسخ شبهه 1⃣ قرآن بر اساس آیاتی از خود ، در دو شکل دفعی (یکباره) و تدریجی نازل شده است . 2⃣ نزول دفعى قرآن بر قلب مبارک پیامبر(ص) در شب قدر بوده که حدوداً پنجاه و شش روز بعد از بعثت رخ داده است. 3⃣ در خصوص نزول تدریجى قرآن، اختلافاتی وجود دارد که دو مبنا از اهمیت بیشترى برخوردار هستند. الف) نزول تدریجى قرآن مقارن بعثت آغاز گردیده و تا پایان عمر پیامبر اکرم(ص) ادامه داشته است. ب) هر چند مقارن بعثت، چند آیه از قرآن نازل شده، اما نزول تدریجى قرآن ، سه سال پس از بعثت و از شب قدر شروع شده و تا پایان عمر پیامبر ادامه داشته است. 4⃣ از برخی آیات برمی آید که قرآن تکیه بر حقیقتی متعالی دارد که از فهم عامه بشر بالاتر است . این حقیقت در شب قدر بر قلب حضرت نازل شده است . 5⃣ آیات دیگر بر نزول تدریجی آیات و سوره ها که هر کدام مربوط به یک مطلب جداگانه است دلالت دارند و این دو با هم منافات ندارد . 6⃣ تا تفصیل آیات نازل نشده بود، پیامبر هم نسبت به آن علم تفصیلی و مشروح نداشته و منتظر تعلیم خدایی بوده و به همین جهت در باب نزول تدریجی خداوند به پیامبر می فرماید: "بگو: پروردگارا بر علم من بیفزا 📚✒️📚✒️📚✒️📚✒️📚 @AhmadMashlab1995❤️
🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁 ﴾﷽﴿ 🍂🍁 🍁 🍎 رمان_طعم_سیب 💠 ۲۱ رو کردم به نیلوفرو گفتم: -به به ببین چه شاهکاری کرده. نیلوفر خندید و گفت: -من که کاری نکردم فقط گوشه ای از جبران خوبیاته... یه دونه زدم رو پاش گفتم: -این حرفا چیه دختره ی بی تربیت !! همگی خندیدیم... گوشه ی کیک سه تا فشفشه بود دورشم شمع های کوچیک کوچیک. نگار شمع هارو روشن کردو هانیه هم فشفشه هارو. بعد از کلی دیوونه بازی و عکسو فیلم.. شروع کردن تولد مبارک رو خوندن قرار شد خوندنشون که تموم شد من شمع هارو فوت کنم... بچه ها داشتن میخوندن و من در حال آرزو کردن بودم... دیگه هیچ چیز نشنیدم مثل یه فیلم همه چیز اومد جلوی چشمم... روز اولی که علی رو بعد از چند سال دیدم تا روزی که برای آخرین بار بهم پشت کردو رفت... روزی که حافظ گفت منتظر باش... توی دلم آرزو کردم که خداکنه حافظ درست گفته باشه... خداکنه که بالاخره یار به مرادش برسه... به خودم اومدم دیدم بچه ها هاج و واج نگاهم میکنن سپیده ابروهاشو بر توهم و گفت: -اگه آرزو هاتون تموم شد برای ماهم یه امن یجیب بخون!!بابا فوت کن شمعو گشنمونه!!! دوباره همگی زدیم زیر خنده... بچه ها شروع کردن به شمارش و بعد از 1...2...3...4...5... و وقتی به بیستوسه رسید...من شمع ها رو فوت کردم... همگی دست زدن و من هنوز هم توی شوک بودم رو کردم به بچه ها گفتم: -بچه ها واقعا دستتون درد نکنه نمیدونم چجوری جبران کنم. محدثه گفت: -نمیدونم نداره که ماه دیگه همین موقع ها تولد منه میتونی اونموقع جبران کنی... همگی به هم نگاه کردیم و خندیدیم...خلاصه اون روز ما بعد از این همه سختی و غم شد پر از خنده و شوخی... بعد هم کیک خوردیم و با بچه ها چای و نسکافه سفارش دادیم. بعد هم نوبت به کادو هام رسید...کادو هارو یه گوشه از میز چیده بودن...شروع کردم به باز کردن کادو ها. اولین کادو برای محدثه بود که با کاغذ کادوی قرمز دیدنی شده بود بازش کردم و یه لباس قرمز شیک بود همینطور کادو های بعدی.سپیده برام یه ساعت خریده بود.هانیه هم یه مجسمه ی زیبا.نگار هم مثل محدثه یه دست لباس خیلی قشنگ.رسید به کادوی نیلوفر یه جعبه ی کوچیک بود یکم نگاش کردم چشم هامو ریز کردم و گفتم: -چی خریدی کلک؟؟؟ نیلوفر لبخند زدو گفت: -بازش کن... وقتی بازش کردم شوکه شدم یه نیم ست خیلی قشنگ بود رو کردم بهش گفتم: -نیلوفر...اخه این چه کاریه!! بغلم کردو گفت: -هیچ چیز نمیتونه خوبیاتو جبران کنه. -دیوونه این حرفارو نزن خول میشیا... کلی گپ زدیم دیگه هوارو به تاریکی بود کم کم بلند شدیم و آماده ی رفتن شدیم... ... نویسنده این متن👆: 👉 @AhmadMashlab1995
🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁 ﴾﷽﴿ 🍂🍁 🍁 🍎 رمان_طعم_سیب 💠 ۲۲ کم کم بلند شدیم و وسایل هارو جمع کردیم و راه افتادیم... بین راه یه عده ازمون جدا شدن و یه عده هم همراهمون اومدن.سوار اتوبوس شدیم و راهی خونه...غروب شده بود... یه غروب تولد دلگیر... بین راه بیشتر بینمون سکوت بود... من و نیلوفر،نگار و هانیه قسمتی از راه رو هم مسیر بودیم... ولی بازم بعد از گذشت مسیری نگار و هانیه هم ازمون جدا شدن و موندیم منو نیلوفر... بینمون چند دقیقه ای سکوت بود اتوبوس هم خلوت بود و هوا تاریک... میتونم بگم که تموم فضا گرفته بود... نیلوفر سکوتو شکست و با صدای آروم گفت: -خوبی؟؟؟؟ برگشتم نگاهش کردم دستمو گرفت بهم لبخند زدو گفت: -میدونم ناراحتی... جواب این حرفش هم فقط نگاه تلخ من بود... دوباره گفت: -روز تولدته خوشحال باش... این دفعه حرفش بی پاسخ نموند با سردی تلخی گفتم: -چجوری میتونم خوشحال باشم؟؟ -زهرا یه سوال بپرسم؟ -بپرس! -دوسش داری؟؟؟ نفس عمیقی کشیدم بعد از چند لحظه سکوت گفتم: -نیلوفر بین ما هیچ چیزی نبوده اونقدرم توی این یه هفته در معرض دید هم قرار نگرفتیم...ولی خب از همون بچگی من یه جور خاصی دوسش داشتم وقتی روز اول بعد از چند سال دیدمش انگار یه چیزی درون من سنگ شد... نمیدونم نیلوفر تقدیر خیلی پیچیدست... نیلوفر به نشونه ی هم دردی دستمو فشار داد و با ناراحتی گفت: -عزیز دل من...من درکت میکنم ولی حالا دیگه اون رفته...یا باید یه جوری برش گردونی یا باید بیخیالش شی. -اگر بخوام برش گردونم پس غرور درون من چی میشه. -پس مجبوری فراموشش کنی. اشکی از گوشه ی چشمم ریخت روی گونه هام... حافظ اشتباه کرده بود رسیدن به مراد من علی نبود،رسیدن به فراموشی علی بود... نیلوفر اشکمو یواش با دستش پاک کردو گفت: -درست میشه همه چی غصه نخور. لبخند تلخی زدم و گفتم: -امیدوارم. ایستگاه اخر اتوبوس پیاده شدیم و بعد از طی کردن مسیری از هم جداشدیم. بعد از یک ربع جدا شدن از نیلوفر رسیدم خونه. جلوی در رسیدم نگاهی به در خونه ی علی انداختم و بعد هم رفتم داخل. مادر بزرگ مثل همیشه با اون عینک ته استکانیش نشسته بود جلوی تلوزیون...رفتم پیشش و پیشونیشو بوسیدم و گفتم: -سلام مامان جونم. -سلام عزیزم دیر کردی نگران شدم. -ببخشید مامانی.بیا ببین چیا برام کادو آوردن. نشستم پیش مادر بزرگ و کادوهامو دونه دونه بهش نشون دادم و خودم زدم به بی خیالی باید سعی میکردم فراموشش کنم چون مطمئنم اگر این کارو نکنم از پا میفتم اون شب خیلی با مادر بزرگ خندیدیم ولی انقد خسته بودم که زود خوابم برد... ... نویسنده این متن👆: 👉 @AhmadMashlab1995
♦️داغ مادر، داغ بابا، کربلا هم پیش رو... ♦️روزهای سخت زینب بعد از این آغاز شد..! 😔 🌸🍃 @ahmadmashlab1995
هر کاری مى كردن دکترا، سید به هوش نمی ‌اومد. اگر هم می اومد.. یه (س) می‌ گفت؛ دوباره از هوش می‌ رفت😔. کمی آب با به دستم رسیده بود، با هم قاطی کردم مالیدم رو لبای سید.🍃 چشماشو باز کرد وگفت: این چی بود؟ گفتم: ... گفت: نه آب نبود، ولی دیگه این کارو نکن..!😔من با مادرم تو کوچه های بودیم😭،تازه یازهرا(س) گفتناشو فهمیدم.💔 @AhmadMashlab1995