9.78M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
♨️ پیشنهاد ویژه و مهم استاد #پناهیان برای سومین شب قدر ➕ هشدار جدی آیت الله بهجت(ره)
🔻مجلس اضطراربگیرید
🔻امشب اگر وعدۀ ظهور به ما داده نشود برای امام زمان (عج) کم گذاشتهایم
#من_فقط_یک_حاجت_دارم
#شب_قدر
🍃🍂🍃🍂🌹🍂🍃🍂🍃
@AhmadMashlab1995
May 11
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁 ﴾﷽﴿ 🍂🍁 🍁 🍎 رمان_طعم_سیب 💠 #قسمت_۲۲ کم کم بلند شدیم و وسایل هارو جمع کردی
🍂🍁🍂🍁
🍁🍂🍁 ﴾﷽﴿
🍂🍁
🍁
🍎 رمان_طعم_سیب
💠 #قسمت_۲۳
صبح حدود ساعت هفت از خواب بلند شدم دست و صورتم رو شستم و بعد از خوردن صبحونه آماده شدم برای دانشگاه...مادربزرگ خواب بود منم دلم نیومد بیدارش کنم برای همین بدون خداحافظی ازش از خونه زدم بیرون...
هروقت که در حیاط رو باز می کنم...بی اختیار چشمم میخوره به در خونه ی علی...و جای پارکی که دیگه ماشینش اونجا پارک نیست...و باز هم ناخودآگاه سرم به سمت پنجره ی اتاقش کشیده میشه...
این سلام هر روز من به دنیاست...
بعد هم قدم های آهسته و نفس های عمیق...
تا رسیدن به سر کوچه...کوچه رو قدم زدم...مدتی منتظر تاکسی موندم ولی خیلی طول نکشید که در ماشینو باز کردم و سوار شدم...
تا رسیدن جلوی دانشگاه لب هام از روی هم برداشته نشد...
به محض رسیدن از کیفم یه دوتومنی درآوردم و روبه روی آقای راننده گفتم:
-بفرمایین...
بعد هم از ماشین پیاده شدم.
با بی حوصلگی وارد دانشگاه شدم راه رو خلوت بود و تا طی شدن مسیر به سمت کلاس سرمو بالا نیاوردم...
وقتی وارد کلاس شدم هجوم شدید بچه ها رو دیدم که برام دست میزدن...
و من هم هاج و واج بدون هیچ حرکتی و کاملا بدون احساس نگاهشون میکردم...
آقای صادقی از ته کلاس فریاد زد:
-خانم باقری...شاگرد اول کلاس تولدتون مبارک باشه...
ابروهامو به نشانه ی تایید بالا انداختم نفس عمیقی کشیدم و با یه لبخند تلخ گفتم:
-آهان...
قدم هام رو بیشتر برداشتم و بهشون نزدیک تر شدم گفتم:
-آخه این چه کاریه واقعا شرمندم کردید...متشکرم...ممنونم...
بعد از شلوغی خیلی زیاد بعد از گذشتن دقایقی استاد وارد کلاس شد...
تموم ساعت دانشگاه حواسم پرت بود این بدترین روز تولد عمرم بود...کاش هیچوقت هیچ دلی نبود که بخواد عاشق شه...
یا کاش هیچوقت کسی سر راهت قرارنگیره که قسمت هم نیستین...
بعد از ساعت دانشگاه بچه ها به زور و اصرار میخواستن منو ببرن بیرون و من به سختی باهاشون مخالفت کردم و گفتم حال و روز خوشی ندارم...
موفق شدم که از بیرون رفتن فرار کنم...
قدم هام رو تا نزدیک ترین ایستگاه اتوبوس شمردم...
مدت کمی منتظر اتوبوس موندم.
و تا رسیدن به خونه فقط توی فکر بودم...
کاش دوباره بشم زهرای شاد قبل.
داخل کوچه شدم
وقتی رسیدم جلوی در متوجه شدم که یه خانم و یه آقا جلوی درب خونشون ایستادن و راجع به خرید و فروش صحبت میکنن جلو رفتم و از اون خانم پرسیدم که قضیه از چه قراره و متوجه شدم که میخوان خونه رو بخرن
یعنی پدر علی این خونه رو به این خانم و آقا فروخته...
با سردی و حال گرفته سریع وارد خونه شدم چون دیگه توان خورد شدن نداشتم...
#ادامہ_دارد...
نویسنده این متن👆:
#مریم_ســرخہای👉
@AhmadMashlab1995
🍂🍁🍂🍁
🍁🍂🍁 ﴾﷽﴿
🍂🍁
🍁
🍎 رمان_طعم_سیب
💠 #قسمت_۲۴
حالم خیلی بد بود...در حیاطو باز کردم در حالی که چشمام سیاهی می رفت...رفتم داخل حیاط...چادرمو در آوردم و کیفمو گذاشتم گوشه ی باغچه...و خودم نشستم کنار حوض...
شیر آبو باز کردم و سرم رو بردم زیر آب...تا جایی که تموم لباس هام خیس شد...آب یخ بود...
ولی حالم اومد سرجاش...گوشه ی حیاطمون یه تخت سنتی متوسطی داشتیم رفتم روی اون دراز کشیدم و چشمامو بستم نفس هام به شماره افتاده بود...
دیگه اشکی نمی ریختم.هم اشک هام خشک شده بود هم خودم دلم نمیخواست باز اشکی بریزم...
حال عجیبی داشتم...
حدود یک ربعی روی تخت دراز کشیده بودم که مادربزرگ اومد داخل حیاط با تعجب گفت:
-این جا چیکار میکنی مادر؟؟؟کی اومدی!!!!
جوابی به مادربزرگ ندادم...
اومد طرفم و گفت:
-چرا لباس هات خیسه؟بارونم که نیومده!کجا بودی!؟
نفس عمیقی کشیدم و باز هم جواب ندادم...
مادربزرگ اومد بالای سرم...دستشو گذاشت دو طرف صورتم و محکم تکونم داد...
من_:آ...آ...آ...إإإإ...مامان جون چیکار میکنی😄...
-دختر چرا جواب نمیدی فکر کردم مردی!!!
-یه خدانکنه ای یه دوراز جونی...
-چرا لباسات خیسه...
-هیچی گرمم بود با شیر حوض دوش گرفتم...
-آدم با شیر حوض دوش میگیره؟؟؟
-خب ببخشیییید...
بعد هم لبخند تلخی زدم و رفتم داخل خونه یه راست وارد اتاق شدم لباس هام که خیس بود...در آوردم و لباس های راحتی تنم کردم...باز هم پناه بردم به خواب...
دراز کشیدم روی تخت...گوشیمو گرفتم دستم خیلی وقت بود که نتم رو روشن نکرده بودم دستمو بردم سمت بالای گوشی و منوی گوشی رو کشیدم پایین و نتم رو روشن کردم...
هجوم پیام ها بود به طرف تلگرامم!!!
حدود نیم ساعتی پای گوشی نشستم و بعد هم بدون گذاشتن آلارم برای بیدار شدن خوابیدم...
چون هیچ برنامه ای نداشتم!
برام مهم نبود که چقد بخوابم...
#ادامہ_دارد...
نویسنده این متن👆:
#مریم_ســرخہای👉
@AhmadMashlab1995
خاطره ای از شهید احمد مشلب در ماه رمضان🌙
راوی:دوست شهید
#احمد به خاطر شغلش در حزب الله معمولاً ۱۰ الی ۱۵ روز از خانه دور بود و میزان این دور بودن بستگی به مناطق مأموریتش داشت ولی آخرین باری که رفت به إدلب🇸🇾 تقریبا ۱۰ روز آنجا بود
ماه رمضان وقتی از ماموریتش برمی گشت هرشب✨🌙⭐️ تا صبح در مسجد می ماند و دعای افتتاح📖 را با دوستانش می خواند و نماز صبح را به جماعت می خواند و با دوستانش افطار🍶🍳 آماده می کرد
#ماه_رمضان
#شهیدمدافع_حرم_احمدمشلب
#درکناردوستانش
🌹قرارگاه فرهنگی مجازی شهیدمدافع حرم احمدمشلب🌹
🍃🌸 @AhmadMashlab1995🌸🍃
May 11
instagram.com/Javad_mohammady_310
پیج رسمی #شھیدجواد_محمدی_دینانی
حتما فالو بشین
مخصوصا اونایی که اصفهان نیستن
برای سالگرد شهید، مراسمای خاص دارند
May 11
🍃🌷🍃
#دلشکسته_های_ادمین
ویژه شب قدر🌙
شنیدم ڪہ فرمودی
"اگر گنهکاران درگاهم مےدانستند برای بازگشت و توبه شان، چه اشتیاقی دارم... هر آینه از شوق، جان مےسپردند..."
پروردگارا....
امشب گنهکاری به در خانه ات آمده است
اما از کثرت گناهانش، از روسیاهےاش، حتی خجالت مےکِشد در بکوبد...
مےشود در این شب باعظمت
این گنهکار را ببخشی...
در را به رویش باز کنی....
او را محکم در آغوش مهر و بخششَت بفشاری و....
اجازه دهی از شوق، جان سپارد.....
یه رفیق دارم
+میگفٺ:🗣
اگہ شبهـاےِ قدر...
نبخشنـٺ!🌱
دیگہ هیچـٖ وقتـ 💢
بخشیدھ نمیشےْ ...
#امشبودریآبــ :)💔
#شبآخره
آی رفقا
حرفم حرف #ساده ایست؛
#امشب مرایاد كن. درهر
#الغوث"كه میگویی،
#شاید به حق
#یارب"گفتنت #خلصنا"یت براي من هم مستجاب شود ...
#شب_قدر
#التماس_عا
#دلشکسته_های_ادمین
@AhmadMashlab1995
عجب عاشقانه هایی امشب
میان من و"معبودم" هست
من با هزاران اسم صدایش بزنم
او هر بار بگوید "جانم"
@AhmadMashlab1995