✍کار کردن...
تو مملکت #امام_زمان(عج) رو عشقہ!
هر جا لازم باشه حاضرم کار کنم،
چہ فرماندهی در جنگ
چہ کارگری در کارخانہ
#سردار_شهید_رضا_شکری_پور
@ahmadmashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁 ﴾﷽﴿ 🍂🍁 🍁 🍎 رمان_طعم_سیب 💠 #قسمت_۳۰ مامان_باید برای کاری بری تهران... من_چ
🍂🍁🍂🍁
🍁🍂🍁 ﴾﷽﴿
🍂🍁
🍁
🍎 #رمان_طعم_سیب
💠 #قسمت_۳۱
مامان کمی نگاهم کردو بعد با لبخند گفت:
-به سلامت بری و برگردی...
سرمو انداختم پایین و رفتم اتاق شروع کردم به جمع کردن لباس هام و هر چی لازم دارم...
مامان اومد اتاق تلفونو برداشت و گفت:
-الان زنگ میزنم با دایی هماهنگ میکنم که داری میری...
لباسم از دستم افتاد دستمو کشیدم تو موهام نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
-نه مامان...تصمیم دارم برم مسافر خونه...
مامان چشماشو ریز کردو گفت:
-چرا؟؟؟چی تو کلته...؟؟؟علی! یه وقت به سرت نزنه ها...
-نه مامان نه...نمیخوام اونارم به زحمت بندازم...از طرفی...دلم میخواد چند روزی تنها باشم...
مامان تلفن رو قطع کردو اومد طرفم...
دستشو گذاشت روی شونم و گفت:
-باشه عزیزم...ولی...توروخدا مواظب خودت باش...
-چشم...
ساعت حدود ده شب بود...یه شب دلگیر و بارونی...بابا هم دوساعتی بود که رسیده بود خونه چمدونمو برداشتم و رفتم بیرون...
هواتاریک بود...
هوای دل منم تاریک بود...
بارون شدید تر شده بود...
بابا اصرار داشت منو تا جلوی اتوبوس ها برسونه اما نذاشتم تاکسی گرفتم و با خداحافظی ازشون جدا شدم...
رسیدم جلوی اتوبوس ها...
بعد از کلی منتظر موندن...بالاخره حرکت من به سمت تهران آغاز شد...دیر وقت بود...وقتی اتوبوس راه افتاد...
چشمامو بستم و خواب رفتم...
#ادامہ_دارد...
نویسنده این متن👆:
#مریم_ســرخہای👉
@AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁 ﴾﷽﴿ 🍂🍁 🍁 🍎 #رمان_طعم_سیب 💠 #قسمت_۳۱ مامان کمی نگاهم کردو بعد با لبخند گفت
🍎#رمان_طعم_سیب
#قسمت_32
اتوبوس توقف کرد مسافرا پیاده شدن...
چمدون ها روی زمین بود.
از بین چمدون ها چمدون خودمو از دور دیدم و رفتم سمتش برش داشتم و دور شدم...
رفتم سمت تاکسی ها...
دوروبرمو نگاه کردم بغض عجیبی منو گرفت حس آدمی رو داشتم که یه عمره از وطنش دوره...
گوشیم توی جیبم شروع کرد به ویبره رفتن...
دایی رضا!!!
ای وای...حتما فهمیده رسیدم تهران...
با بی میلی جواب دادم:
-بله؟
-علیک سلام آقا علی!دیگه مارو قابل نمیدونی!؟
-سلام دایی جان!این چه حرفیه...
-خونه ی ما مگه خونه ی غریبست که میخوای بری مسافرخونه اونم توی شهر خودت!
-نه نه...نمیخواستم مزاحمت ایجاد کنم...
داد زد و گفت:
-این چه حرفیه....زود باش تا نیم ساعت دیگه اینجایی...
بعد هم گوشی رو قطع کرد...نفس عمیقی کشیدم و گوشیو گذاشتم توی جیبم...
راننده تاکسی زد روی شونم:
-دادش کجا میری؟
-نگاهش کردم و ابروهامو انداختم بالا و گفتم:
-تا سه راه چقد میبری؟؟
رفت سمت ماشین سوار شد و گفت:
-بیا با انصاف میبرم.
رفتم سمت ماشین چمدونمو گذاشتم صندوق و راهی خونه دایی شدم...
به نیم ساعت نرسید که رسیدم جلوی خونشون...
نفس عمیقی کشیدم و زنگ درو زدم...
زندایی آیفن رو برداشت و گفت:
-کیه؟؟
-سلام زندایی...
-سلام علی جان بفرما بالا...
درو باز کرد و من پله هارو یکی یکی رفتم بالا...
دایی جلوی در بود...هم عصبی هم ناراحت هم خوشحال...
اومد طرفم محکم بغلم کردو گفت:
-سلام دایی جان!!مارو قابل دونستی بیای؟؟
خندیدم و گفتم:
-دایی این چه حرفیه نگو...
زندایی_ رضا جان انقدر اذیتش نکن خسته شده از دیشب تو راهه...
بعد هم رو کرد بهم و گفت:
-بیا علی جان...بیا داخل...
رفتم داخل خونه و بعد از یه گپ کوتاه و صحبت با دایی و زندایی برای استراحت رفتم اتاق...
نشستم پشت پنجره...
سرمو گذاشتم بین دوتا دستم...
تموم تهران بوی زهرا رو میده...داره دیوونم میکنه...دلم آروم و قرار نداره...میترسم آخر بزنه به کلم!!!!
فکر زهرا و تهران و خاطره ها داشت دیوونم میکرد...
باید سریع کارمو تموم کنم و برگردم پیش مامان و بابا...وگرنه اتفاقی که نباید بیفته میفته...
ادامه دارد...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
نویسنده:📝
#مریم_سرخه_ای❣
@Ahmadmashlab1995
#سحـر_بیست_و_هفتم
#یا_اباعبدالله_الحسین_ع
سحر بیستـ و هفتم ، ارباب، ڪن نظرے
اربعین... ڪربـ و بلا... در حرمتـ ، سینہ زنے
🌸🍃
@Ahmadmashlab1995
قال رسول الله صل الله علیه واله:
التائب من الذنب کمن لا ذنب له ، والمستغفر من الذنب و هو مقیم علیه کالمستهزی بربه .
پیامبر خدا که دورد خدا بر او و خاندانش باد فرمودند :
کسی که از گناهان توبه کند ، مانند کسی است که اصلا گناهی ندارد ؛ کسی که از گناهی طلب آمرزش کند درحالی که اصرار بر آن گناه دارد ، مانند کسی است که پروردگارس را به سخره گرفته .
#کتاب_نهج_الفصاحه ح 297
#شهید_احمد_مشلب
🍃🌾
@AhmadMashlab1995❤️
💢 اقتدار لبنان
♦️ سید حسن نصرالله:
ما در لبنان به اندازه ای موشک نقطه زن داریم
که میتوانیم
چهره منطقه را عوض کنیم💪
#نه_به_معامله_قرن
#شهید_دکتر_ابراهیم_وارثیان
✍در هر سنگری هستید، مانند یک رزمنده تلاش و فداکارے و ایثار در راه خدا و حفظ این حکومت داشتہ باشید
@ahmadmashlab1995
عـاشقان راسرشوریده بہ پیكرعجب است
دادن سرنہ عجب داشتن سرعجب است
تـن بـی سرعجبـی نیست رودگـر در خاک
سـر سربـاز ره عشـق بـہ پیکـرعجب است
#شهید_محسن_حججی
#شادی_روح_شهدا_صلوات🌷
@ahmadmashlab1995
May 11
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🍎#رمان_طعم_سیب #قسمت_32 اتوبوس توقف کرد مسافرا پیاده شدن... چمدون ها روی زمین بود. از بین چمدون ها
رمان_طعم_سیب
#قسمت_33
راوی : زهرا❣
زهرا_مامان ...پس امیرحسین کی میاد!!!من دیرم شده!!
مامان_دختر چقدر عجله داری یکم صبر کن الان میاد توام با خیال راحت برو...
زنگ خونه به صدا در اومد دوویدم سمت در امیرحسین پشت در بود یه دونه زدم تو بازوش و گفتم:
-پس کجایی تو!!
بعد هم با عجله رو کردم به مامان و گفتم:
-مامان من دارم میرم کاری نداری؟
-نه عزیزم زود برگرد...
-چشم.
درو بستم کفش هامو پام کردم و با عجله رفتم بیرون...گوشیمو از جیبم درآوردم و شماره گرفتم بعد از پنج تا بوق گوشیو برداشت:
هانیه_چیه؟؟؟
من_سلام من تازه دارم راه میفتم ادرس دقیقو برام پیامک کن...
-تازه راه افتادی؟؟؟ای بابا.الان پیام میدم.خداحافظ...
رفتم سرکوچه و سوار تاکسی شدم بعد از چند دقیقه هانیه آدرس رو برام فرستاد.به نیم ساعت نکشید که رسیدم...ولی فضا پیچیده بود...نمیدونستم کدوم طرف باید برم یکم دورو بر خودم چرخیدم از این کوچه به اون کوچه...
خسته شدم نفس عمیقی کشیدم و تصمیم گرفتم اجبارا از یکی آدرسو بپرسم...خیابون خلوت بود یه آقایی روبه روی یکی از مغازه ها ایستاده بود رفتم طرفش و گفتم:
-آقا ببخشید...
برگشت...گوشیمو گرفتم سمتش و گفتم:
-آقا ببخشید این آدرسو میشناسین...؟
نزدیک تر شدو گفت:
-کدوم آدرس؟؟؟
یه لحظه قفل شدم صداش آشنا بود...
نفسمو حبس کردم...و بعد رها کردم با شماره ی نفس هام سرمو آوردم بالا...چشمام تو چشمای سیاهش گره خورد پلک نمیزدم اونم دیگه چیزی نمیگفت...یک دقیقه خیره به صورت هم بودیم...
بعد از یک دقیقه دستشو گذاشت روی قلبش...
یه قدم رفتم عقب...اشکم سرازیر شد...
ادامه دارد...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
نویسنده:📝
#مریم_سرخه_ای ❣
@AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
رمان_طعم_سیب #قسمت_33 راوی : زهرا❣ زهرا_مامان ...پس امیرحسین کی میاد!!!من دیرم شده!! مامان_دختر چ
رمان_طعم_سیب
#قسمت34
نفس عمیقی کشید و من یک قدم دیگه رفتم عقب...
لال شده بودم...
سڪوت و شڪست و گفت:
-خودتی...
یه قدم دیگه رفتم عقب...زیر لب زمزمه کردم:
-ازتــــــ متنفرم...
سه قدم...چهار قدم...پنج قدم...بعد هم برگشتم سریع دوویدم...
پشت سرم اومد اونم می دووید...
با بغض صدا می زد:
-زهرا خانم...زهراخانم...خانم باقری...یه لحظه وایسین...خواهش میکنم...
وقتی دید اثر نداره...با صدای خسته گفت:
-زهرا...
موهای تنم سیخ شد...یاد وقتی افتادم که علی رو صدا می زدم و برنمی گشت مجبور شدم به اسم کوچیک صداش کنم...
ایستادم نفس عمیقی کشیدم اشک هامو پاک کردم برگشتم سمتش و گفتم:
-بعد از این همه مدت...الان گوش دادن به حرف های شما چه فایده ای داره...؟؟؟؟
علی_من این همه راه فقط به امید زندگی دوباره قبول کردم بیام تهران...
خندیدم و گفتم:
-زندگی دوباره؟؟؟خب خوش بگذره...
-فکرشم نمیکردم اینجا ببینمتون...
-من هم فکرشو نمیکردم که دوباره بخوایین با احساساتم بازی کنین...
-بازی کردن با احساست...این چه حرفیه که میزنین...
-چشم شما باید همسرتونو ببینه الان هم بیش از حد با من حرف بزنین ایشون ناراحت میشن...
-چی!!؟؟؟همسر؟؟؟؟؟؟
-خواهشا مزاحم زندگی من نشید...کنار همسرتون خوش باشید...
راهمو کج کردم و رفتم دووید اومد جلومو گرفت و گفت:
-کدوووم همسر زهرا خانم؟؟؟من اصلا ازدواج نکردم...
ابروهامو توهم فرو بردم و گفتم:
-ازدواج نکردین...؟؟؟
-نه من اصلا نمیفهمم چی میگین...
-ولی هانیه به من گفت شما ازدواج کردین اونم یک سال پیش...
چنگ زد توی موهاش...با حالت عصبی گفت:
-بیایین بریم یه جایی بشینیم من همه چیز رو توضیح بدم اینجا نمیشه حرف زد...
اخم کردم و گفتم:
-لطفا حد خودتونو نگه دارین...هرچی باشه شما با انتقام رفتین...
بعد هم راهمو کج کردم...
دوباره اومد سمتم...وگفت:
-زهرا خانم رنج و عذاب های شما رو من هم داشتم بیایین انکار نکنیم...این غرور من و شماست که اینهمه مدت باعث عذابمون شده...
ایستادم...
علی بغض کردو گفت:
-زهرا خانم...خواهش میکنم...
ادامه دارد...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#نویسنده_مریم_سرخه_ای
@AhmadMashlab1995
کاش می شد
حال خوب را ،
لبخند زیبا را،
بعضی #دوست داشتن ها را ،
خشک کرد..
لای کتاب گذاشت
و نگهشان داشت...
#شهید_حسینعلی_پور_ابراهیمی
@ahmadmashlab1995
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
#گذرے_بر_سیره_شهید
✍چندماه قبل از شهادتش، برا سفر کاری رفته بود ترکیه.نماز هاش رو تو هتل نمی خوند. میگفت معلوم نیست اینجا چه کارهایی کردن. شاید نجس باشه.
✍هتل دار بهش گفته بود اولین ایرانی هستی که میبینم برا نماز صبح هم میری مسجد. همه اون ساعت، مست از دیسکو ها بیرون میومدن!
یه مسجد پیدا کرده بود. نماز هاش رو میرفت اونجا میخوند. با اینکه مسجد اهل تسنن بود. با چند نفر رفیق شده بود و هدایتشون کرده بود.
با یه نفر از کشور هلند دوست شده بود و دعوتش کرده بود به سمت شیعه. بهش گفته بود برو سرچ کن نهج البلاغه رو پیدا کن بخون ببین علی چی گفته. بهش دعای کمیل رو نشون داده بود....
انسان وقتی آماده پرواز باشه فرق نمیکنه چند ماه آخر رو کجای این کره خاکی باشه...ایوب آماده بود...باند پرواز مهم نیست...ترکیه یا سوریه......
#شهید_ایوب_رحیم_پور
#استانبول
#چند_ماه_قبل_ازشهادت
@Ahmadmashlab1995
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹خنده های شوق در لحظه شهادت، مجاهد حزب الله لبنان را ببینید
#خوشبحال_شهدا
#لحظه_وصال
#شهید_مدافع_حرم
@AhmadMashlab1995
مكالمه شهيد مشلب با دوستش فادي چهارماه قبل ازشهادت💔: * فادی *وقتی شهید شدم ... برام یه پیج تو فیسبوک بسازین * نمیخواهم بهت وصیت کنم 😁 * فقط میخوام عکسهای زیبایی مثل عکس شما برام درست کنید 😅😅😅 * چیزی نیست ...همینطوری یادم اومد وخواستم بهت بگم * الآن دارم میرم ادلب * فقط دوست داشتم بهتون اینو بگم 😘
#حرفهای_شهید
#أحمدمحمدمشلب❤
#با_دوستش_فادی
#غریب_طوس
🌀کانال شهید احمدمشلب🌀
👇👇👇
@AHMADMASHLAB1995
May 11
#احکام
💠میزان فطریه و کفاره سال ۹۸...
✍نظر ۱۰ تن از مراجع
✨
✨✨ @AhmadMashlab1995
رمضان رفت ومنم میروم از دست اگر
کربلا را ندهی قبلِ محرم آقا..؛
•|کوثرصفییاری
#profile
@ahmadmashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🌸🕊🌸🕊 🕊🌸🕊 🌸🕊 🕊 #لات_های_بهشتی #فـــــراری۱ قبل از انقلاب بود و دوره، دوره خان و خان بازی. در خور
🌸🕊🌸🕊
🕊🌸🕊
🌸🕊
🕊
#لات_های_بهشتی
#فـــــراری۲
ولی #محمدرضا_یراق_زاده تصمیمش را گرفته بود.
او توبه کرده بود و مےخواست گذشته اش را #جبران کند...
به درِ خانه کسانی رفت که روزی به آنها ظلم کرده بود و #حلالیت طلبید، اگر جای #جبران بود، جبران مےکرد... هر چه داشت داد تا حلالش کنند...
مردم هم که مےدیدند چقدر برای حلالیت طلبیدن اصرار دارد، واقعا حلالش مےکردند ...
کم کم #حق_الله قضا شده را نیز جبران کرد و مشغول #بجاآوردن_نمازقضا و عبادت شد...
شب ها از تباه کردن عمرش، به درگاه خدا، ناله مےکرد و اشک مےریخت...
آری!
#این_انسان_با_کسی_که_مےشناختیم_حسابی_فرق_کرده_بود!!!
وقتی آتش جنگ بین ایران و عراق روشن شد، ارتش و سپاه در منطقه #دشت_عباس با عراقےها درگیر شدند و حالا نبود یک #راه_بلد در مناطق مرزی، مشکل اساسی بود...
محمدرضا خودش را به نیروهای نظامی رساند و گفت که سال ها در این کوه ها و دره ها زندگی کرده است...
بین ارتش و سپاه برای داشتنِ او دعوا بود!!!!
یک روز با نیروهای ارتش به شناسایی مےرفت و یک روز با نیروهای سپاه.
#خرداد۱۳۶۰ بود که همراه نیروهای ارتش به شناسایی رفت
فرمانده زخمی شد و در مقابل نیروهای عراقی، به زمین افتاد!!
محمدرضا او را نجات داد اما خودش با #گلوله_کالیبر دشمن به شهادت رسید
#پایان_داستان_فراری
#نویسنده_سمیه_ر
#ڪپےممنوع⛔️
💕 @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
رمان_طعم_سیب #قسمت34 نفس عمیقی کشید و من یک قدم دیگه رفتم عقب... لال شده بودم... سڪوت و شڪست و
#رمان_طعم_سیب
#قسمت_35
ایستادم...
نمیدونستم باید چیکار کنم...
باید برم و حرف های علی رو بشنوم...
یانه...باید به راه خودم ادامه بدم...
دارم ریسک میکنم...من علی رو فراموش کرده بودم...که یهو سرو کلش پیدا شد اونم بعد از یک سال...
نفس عمیقی کشیدم و برگشتم نگاهش کردم و گفتم:
-باشه...
پلک هاشو محکم باز و بسته کرد...و گفت:
-ممنونم...
راه افتادیم و به نزدیک ترین پارک رفتیم...حدود ده دقیقه راه بود...کنار حوض بزرگ پارک...
روی یکی از نیمکت ها نشستیم...
تموم خاطره ها یکی یکی اومد جلوی چشمم...
وقتی علی با دوتا سرنشین موتور درگیر شد...
وقتی اومدم پارک و فال گرفتم...
یه لحظه انگار یه چیزی خورد تو مغزم...
حافظ گفته بود صبر کن...
گفته بود به مرادت میرسی...خوشبخت میشی...
نکنه....نکنه منظورش...نکنه حرفاش درست باشه...نکنه اون فال حقیقت باشه...علی برگشته...
توی همین افکار بودم که علی سکوتو شکست:
-زهرا خانم...
اخمامو باز کردم نگاهم به روبه رو بود...بغض داشتم...آب دهنمو قورت دادم و بعد از یه مکث کوتاه گفتم:
-بفرمایین...
نفس عمیقی کشید و ادامه داد:
-منو شما از بچگی باهم بزرگ شدیم...حتی نون و نمک همو خوردیم...
حرفشو قطع کردم و گفتم:
-این حرف ها یعنی چی...چه دردی رو دوا میکنه...
-زهرا خانم...
-من متوجه اشتباهم شده بودم...ولی وقتی که شما رفتین حتی لحظه ای به حرف های من گوش ندادین...
-میدونم....میدونم...من هم مقصر بودم چون بچگی کردم چون میخواستم مثل خودتون مغرور باشم...
بینمون سکوت شد...بعد از چند لحظه علی گفت:
-زهرا خانم به ولله منم سختی کشیدم...تموم این یک سال با فکر شما کار کردم...
-من هم تموم این یک سال با فکر شما گریه کردم...
-زهرا خانم قبول کنین که مقصر این ماجرا هردونفر مابودیم...
-قبول میکنم ولی...
-ولی چی...
-چه دردیو دوا میکنه...
چنگ زد بین موهاش چشماشو بست و نفس عمیق کشید...
سکوتو شکستم و گفتم:
-شما گفتین ازدواج نکردین؟؟
علی یه دونه زد توی صورتش و گفت:
-استغفرالله...
-چیه؟
-هانیه خانم بهتون گفتن که من ازدواج کردم؟
-بله...
-ایشون با من و شما مشکل دارن...
-چی؟؟هانیه دوست منه این چه حرفیه که میزنین؟؟؟
ادامه دارد...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
نویسنده:📝
#مریم_سرخه_ای ❣
@ahmadmashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_طعم_سیب #قسمت_35 ایستادم... نمیدونستم باید چیکار کنم... باید برم و حرف های علی رو بشنوم..
#رمان_طعم_سیب
#قسمت36
گوشیم زنگ خورد پشت خطم هانیه بود... علی وقتی اسم هانیه رو دید گفت:
-بفرما !!!!
رد تماس دادم و گفتم:
-چه مشکلی؟؟؟
علی نفس عمیقی کشیدو گفت:
-بزارین همه چیز روبگم...یک سال پیش بعد از روزی که من اومدم جلوی دانشگاهتون وقتی از شما دور شدم هانیه خانم جلوی منو گرفت...
اخمام رفت تو هم... علی ادامه
داد...
-بهم گفت زهرا به دردت نمیخوره...گفت من یه عمره دوستت دارم زور و اجبار کرد که باهم باشیم...من دوست نداشتم رابطه ی شما باهانیه خانم خراب شه...مادرم رو داشتم می بردم شهرستان ولی قرار نبود خودم برم قرار بود بمونم و زندگی کنم...ولی بعد از اون اتفاق تصمیم گرفتم بخاطر شما پا به بزارم رو احساس خودم...
بغضمو قورت دادم و گفتم:
-چرا اینارو زودتر بهم نگفتین...
-نمی شد...بخاطر همین هم هانیه خانم من رو متهم به ازدواج کرد تا شما بیخیال من بشین...
گوشیم زنگ خورد پشت خط هانیه بود...برداشتم:
هانیه_زهرا معلوم هست کجایی؟؟؟
من_هانیه دیگه بهم زنگ نزن...
بعد هم قطع کردم و گوشیمو خاموش کردم...
رو به علی گفتم:
-بخاطر همه چیز متاسفم...من اگر میدونستم قضیه چیه هیچوقت نمیذاشتم تا اینجا کش پیدا کنه...
ممنونم بخاطر همه چیز و ازتون عذر میخوام بابت سختی ها...
بلند شدم راه افتادم به سمت خونه که علی راه افتاد دنبالم...
نفس نفس میزد و گفت:
-زهرا خانم...زهرا خانم...من این همه راه نیومدم که دلیل بیارم برای کارهام...
چشمامو ریز کردم و گفتم:
-پس برای چی اومدین؟
علی بغضشو قورت داد و گفت:
-اومدم زندگی کنم...
-خب خوش بگذره...دعا کنید زندگی،منم بطلبه...
قدم هامو برداشتم و رفتم که دوباره علی جلومو گرفت...
نگاهمون به هم گره خورد...علی سکوتو شکست و گفت:
-با من ازدواج میکنین؟؟؟
سرمو انداختم پایین وگفتم خدافظ...رفتم ولی چند قدمی برنداشتم که برگشتم...
رو بهش ایستادم خندمو کنترل کردم و گفتم:
-من راهو تا خونه بلد نیستم خیابون هم خلوته اگر میشه تا خونه منو هم راهی کنین...
علی لبخندی زدو گفت:
-چشم...
ادامه دارد...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
نویسنده:📝
#مریم_سرخه_ای ❣
یعنی زهرا و علی به هم می رسن؟؟🤔یانه!!یا باز هم مشکلی پیش میاد؟🙄
@AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🍃🌷🍃
#دلنوشته_های_ادمین
فقط یک سحر دیگر تا پایان مهمانی خداوند باقی مانده است.....
خدایا!
ما خیل خطا کار، کسی جز تو نداریم...
ای وااااای اگر اهلِ خطا را ننوازی...
به خودت قسم خدایا!
پشیمونیم
همه جا رفتیم
درِ خونه همه رو زدیم
هیچکسی جوابمونو نداد
امشب دل از همه بُریدیم
اومدیم در خونه ات...
این یک ماه قلبمونو صفا دادی، جلا دادی
بیا و نذار دوباره شیطون روش خَش بندازه
بیا قلبمونو خودت نگه دار...
خدایا
جز شرمندگی نداریم!!!
شرمنده ایم از اینکه خوب بندگےتو نکردیم
رحم کن بر بےکسےام یا راحم المساکین
خدایا! عمری بده که توی هیئت برای حسینت عزاداری کنیم...#محرمـ نزدیکه....
#آخرین_شبهاست کم کم رفع زحمت مےکنیم
جیبمان خالےست احساس #خجالت مےکنیم
#الهی_العفو
#دلشکسته_ادمین
💙 @AhmadMashlab1995💙
#عشق_به_ولایت↓
📝احمد عاشق امامخامنهای بود و همه سخنرانی های ایشان را از شبکه صراط گوش میداد. میگفت باید در مسیر ولایت ثابت قدم باشیم و هر چه ایشان میگوید قبول داشته باشیم.
احمد همیشه میگفت: ما هر چه داریم از عاشورا و انقلاب امام خمینی است.
#شهیداحمدمشلب
🌸قرارگاه فرهنگےمجازےشهیدمشلب🌸
@AhmadMashlab1995
#سحـر_بیست_و_نهم🌹
در روز بیست ونھم ماہ خدا حیڹ دعا
ڪاش میداد ندا، هاتفے از عرش خدا
ڪہ پس از ماہ محرم ، همہ ے سینہ زنا
همہ مھمان ابالفضل، اربعیڹ، ڪرب وبلا
🌸🍃
@ahmadmashlab1995
امام خمینی ره :
کشور باید از مغزهای پوسیده ی
عاشق آمریکا تصفیه بشود ...
صحیفه امام ره، جلد ١۰، صفحه ٣٩٢
#امام_خمینی_ره
#رحلت_امام_خمینی_ره
@AhmadMashlab1995