eitaa logo
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
7.4هزار دنبال‌کننده
16.8هزار عکس
2.4هزار ویدیو
145 فایل
🌐کانال‌رسمے شهیداحمدمَشلَب🌐 🌸زیر نظر خانواده شهید🌸 هم زیبا بود😎 هم پولدار💸 نفر7دانشگاه👨🏻‍🎓 اما☝🏻 بہ‌ تموم‌ مادیات پشت پا زد❌ و فقط بہ یک نفر بلہ گفت✅ بہ #سیدھ_زینب❤ حالا کہ دعوتت کرده بمون @Hanin101 ادمین شرایط: @AHMADMASHLAB1374 #ڪپے‌بیوحـرام🚫
مشاهده در ایتا
دانلود
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_یڪ_فنجان_عشق_مهمان_من_باشید❤️ #قسمت_پانزدهم •°•°•°• یک هفته گذشت از روز خواستگاری... داشتم
☕❤ •°•°•°• ماشین ایستادو سوار شدم. _کجا برم خانوم +مزارشهدای گمنام... بغض غریبی گلوم ‌و چنگ میزد... دلم میخواست با تمام توان ضجه بزنم... چشمام پر از اشک میشد و بااصرار های من بدون اینکه سرازیر بشن،برمی گشتن سرجاشون... . خودم به همون قبر رسوندم همون... نشستم کنار سنگ قبر... +سلام دوست جونیِ خوبی؟ گلاب و برداشتم و شروع کردم به شستشوی سنگ. بغضم هر لحظه بیشترو بیشتر میشد. +میگم شهید؟ تو‌دلت نمیگیره؟ تنها نیستی؟ دلت زن و بچه ات یا مادرت و نمیخواد؟! اصن شهید تو زن داشتی؟ شهید؟ یه سوال بپرسم؟ ؟ بغضم ترکیدو سیل و‌اشکها بود که گونه هامو خیس میکرد...😭😭 +شهید؟! بخداااا نمیتونم باور کن بدون اون نمیتونم... شهید؟ میتونم اسمتو بذارم محمد؟!😔 داداش‌محمد؟! بخدا‌بدون اون برام سخته... من اومدم که اونو از تو بخوام...😔 داداش... کمکم میکنی؟! داداش دلم شکسته... کمکم کن... هق هق زدم و اشک ریختم...😭😭 خدایا چرا صدامو نمیشنوی؟! . خدایاااا.....😭 . ⬅ ادامه دارد... •°•°•°• @ahmasmashlab1995
🍃 اگر پوسیده گردد استخوانم ، نگردد مهرت از جانم فراموش #شهید_احمد_مشلب @AhmadMashlab1995❤️
🌸🍃 ♡بِسْـم رَبِ الحُسَینـ∞(ع)♡ ۰|قَلبـِ💔ـ ویٖـراݩـ شُدھ‌اَمٖ را بِہ‌ݩِگاۿـےٖ‌بِݩَواز •❥ ✿ٺـا دِگَـر ✿ ۿیٖچ‌ڪُجا ، ۿیٖݘـ ڪُجایَٖش‌نَٮَڔَمـ😔 🌸🍃 @Ahmadmashlab1995❤️
✅سخن بزرگان اگر #امریکا و همفکرانش به ما بگویند،سازش کنید تا گندم به شما بدهیم،ما یک نان را 36میلیون نفری خواهیم خورد ولی زیر بار این ذلت نخواهیم رفت.👌 #بصیرت #شهید_رجائی 🌿🌺 @ahmadmashlab1995
✒️📃 👌یـــــــ❗️ــــک تلنــــــ⚠️ـــــگر ✔️ آیا وقت آن نرسیده است که امام زمان خود را بخواهیم.⁉️ ➖▪️➖⚫️🌟📜🌟⚫️➖▪️➖ ❌شیعه در خواب غفلت = امام زمان عج در زندان غیبت ❌ ☀️قال سبحان الله تبارک و تعالی فی کتابه: 🌟اَلَمْ یَاْنِ لِلَّذِینَ آمَنُوا اَنْ تَخْشَعَ قُلُوبُهُمْ لِذِکْرِ اللّهِ وَ ما نَزَلَ مِنَ الْحَقِّ وَ لایَکُونُوا کَالَّذِینَ اُوتُوا الْکِتابَ مِنْ قَبْلُ فَطالَ عَلَیْهِمُ الاَمَدُ فَقَسَتْ قُلُوبُهُمْ وَکَثِیرٌ مِنْهُمْ فاسِقُونَ.(حدید/۱۶) 👈 آیا وقت آن نرسیده است که دل های مؤمنان در برابر ذکر خدا و آنچه از حق نازل کرده است (امام زمان 💚 و خواستن ایشان) خاشع گردد؟ و مانند کسانی نباشند که در گذشته به آنها کتاب آسمانی داده شد، سپس زمانی طولانی (غیبت کبری ) بر آنها گذشت و قلب هایشان قساوت پیدا کرد و بسیاری از آنها گنهکارند!. ( آیا وقت آن نرسیده است که امام زمان را بخواهیم) 🌟امام صادق (علیه السلام) فرمود: این 👆 آیه شریفه درباره حضرت قائم نازل شده است. 📚بحارالانوار،ج۲،ص۶۸۸ @AhmadMashlab1995
✅تصویر باز شود⬆️⬆️ 🌸🍂می گفت!!! دوست دارم شهادتم در حالی باشد که در سجده هستم.....🍂🌸 💔شهید یوسف شریف💔 @ahmadmashlab1995
وقتی می‌گیم ژن خوب تو رو هوا بر نداره یه آدمایی واقعا ژنشون خوب بود!! @AhmadMashlab1995
شهیدی که هیچکس جنازه اش را تحویل نگرفت. 😭😭💔💔 #شهید_بی_کس #پیشنهـــــــاد_مطالعـــــــــه #وصیتنامه_غم_انگیز شهید افغانی دفاع مقدس.بزرگ مردان اسلام وقتی پیکر شهدا را آوردند برای تحویل به خانواده هاپیکر شهید رجبعلی غلامی را کسی نبود تحویل بگیرد.خانواده اش را در جنگ افغانستان از دست داده بود..او یک افغانی بود. رجبعلی غلامی افغانی متولد:۱۳۴۳شهر لار،کابل افغانستان شهادت: 6/12/1364 سلیمانی مزار مطهر:بجستان ،خراسان رضوی. او ساکن بجستان خراسان رضوی بود، وقتی می‌شنود که در مرزهای جنوبی و غربی ایران، لشکری قصد تهاجم پیدا کرده است، عازم جبهه‌ها می‌شود. در روز 6 اسفند ماه سال 1362 در کردستان، پس از باز کردن معبر مین، به سیم خاردار حلقوی می‌رسند که به هیچ عنوان نمی‌شده آنرا قطع کنند! چون اگر سیم را قطع می‌کردند، سیم‌ها جمع شده و معبر منفجر می‌شد! در این وقت این شهید با همرزم خود با نام «شریفی مقدم» تصمیم می‌گیرند که یک نفر بر روی سیم خاردار بخوابد. ابتدا شریفی مقدم قصد داشته این کار را انجام دهد، ولی به او التماس می‌کند و او را قسم می‌دهد که بگذار من این کار را انجام دهم و این افتخار را از من نگیر! سرانجام بر روی سیم‌های خاردار می‌خوابد و در حالی که خون از بدن پاکش جاری بوده، بیش از 160 نفر و بنا بر روایتی 300 نفر از روی بدن او عبور می‌کنند! وقتی همه عبور می‌کنند و او را از روی سیم‌ها بلند می‌کنند، می‌بینند تمام بدنش غرق در خون است و درد می‌کشد! می گوید: 👇👇👇👇
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
شهیدی که هیچکس جنازه اش را تحویل نگرفت. 😭😭💔💔 #شهید_بی_کس #پیشنهـــــــاد_مطالعـــــــــه #وصیتنام
خدایا! شهادت مرا برسان! در این لحظه گلوله ای از سوی نیروهای عراقی شلیک می‌شود و به چشم چپ او اصابت می‌کند و همان جا به درجه ی رفیع شهادت نائل میگردد! 🏳شهید رجبعلی غلامی در وصیت نامه اش می نویسد: برادران عزیز! همانطور که می‌دانید من غریبم! پدر و مادر ندارم و همچنین برادر و خواهری! از شما عزیزان تقاضا دارم گاه گاهی که بر سر قبرم حاضر میشوید، فاتحه‌ای بخوانید و اگر ممکن بود یک شب جمعه دعای کمیل بر سر مزارم برگزار کنید! در ضمن موتورم را هم بفروشید و پولش را به جبهه واریز کنید! در پایان از کلیه برادران و خواهران بجستانی امید عفو و بخشش دارم! اگر خطایی از من مشاهده کرده‌اند، خواهند بخشید. از برادران عزیزم احمد باغبان و علی ‌پور اسماعیل می‌خواهم که بجای برادرم جنازه‌ام را بخاک بسپارند. والسلام علیکم- العبدالحقیر: رجبعلی غلامی @AhmadMashlab1995
🌸🍃 خاطره ای از #شھیدمحمدعلی_رهنمون #سالروزشھادت #تصویربازشود 🌸🍃 @ahmadmashlab1995❤️
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_یڪ_فنجان_عشق_مهمان_من_باشید☕❤ #قسمت_شانزدهم •°•°•°• ماشین ایستادو سوار شدم. _کجا برم خانوم +م
•°•°•°• یک ماه گذشته... باز هم اومد خواستگاری نه یه بار نه دو بار چندین بار... اما بابام راضی نمیشد... نمیدونستم چکار کنم روانی شده بودم. نه ناهار میخوردم نه شام. . کسی درو اتاق و کوبید. +بیا تو مامان درو باز کردو اومد داخل. رومو برگردندم. یک ماهه که باهاشون قهرم! _پاشو دخترم پاشو ناهارتو برات آوردم. چیزی نگفتم و پتو رو کشیدم رو سرم. _پاشو دختر نازم...پاشو عروس خانوم. چشام زیر تاریکی پتو درشت شد. بابا راضی شده؟ واقعا؟ نههه این ... _پاشو مامانم پاشو یه چیزی بخور شب که آقادوماد بیاد جون داشته باشی عزیزم. پتو رو زدم کنارو پاشدم. +بابا راضی شد؟ مامان خنده ای کردوبا دو دلی گفت: _حالا تو پاشو... تو دلم قند آب میکردن... سینی غذا رو کشیدم جلومو شروع کردم به خوردن. نمیدونم کی این مسخره بازیو راه انداخت که قهر کنی غذانخوری...مُردم این یه ماه بس که سوسولی غذا خوردم😂😂 کلی به خودم رسیدم،حسابی سر حال شده بودم. نزدیک یک ساعت از وقتم فقط تو حموم گذشت 😐😐 حسابی شستم خودمو😂 . بابا درو باز کرد. دل تو دلم نبود... اول از همه آقاداماد اومد داخل که بازهم صورتش با سبد گل پوشیده شده بود. خنده ام گرفت. باذوق به صورت پوشیده شده اش نگاه کردم. سبد گل اومد پایین... نه.... ماتم برد... ... . ⬅ ادامه دارد... •°•°•°• . @AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_یڪ_فنجان_عشق_مهمان_من_باشید #قسمت_هفدهم •°•°•°• یک ماه گذشته... #آقاسید باز هم اومد خواستگا
•°•°•°• قلبم تند و تند میکوبید به سینه ام. زبونم بند اومده بود! بدون اینکه سلام کنم رفتم تو آشپزخونه. صورتمو گرفتم زیر شیر آب... سردی آب گرمای درونم رو کم کرد. این امکان نداره... مامان اومد تو آشپز خونه: _پس چرا یهو رفتی؟! بُهت زده به مامان نگاه کردم و جوابی ندادم. _نیلو حالت خوبه؟! بازهم نگاهش کردم. _پاشو خودتو مرتب کن.صدات کردم چایی رو بیار و رفت. . بعد از پنج دقیقه صدای مامان بلند شد: _نیلوفر جان، مامان چایی رو بیار. بدون اینکه تکونی بخورم همونطور سرِ جام نشسته بودم. پنج دقیقه بعد مامان اومد تو آشپزخونه _پس چرا اینجا نشستی میخوای آبرومونو ببری؟ میگم پاشو بدو ببینم! لبمو با زبونم خیس کردمو گفتم: +من هیچ جا نمیام! _باید بیاری! پاشو یالا! و دستم کشیدو بلندم کرد... سینی چایی رو داد دستم و بزور فرستادم تو پذیرایی... بدون اینکه سلام کنم بهشون چایی تعارف کردم. به مامانش که رسیدم گفت: _دستت درد نکنه عروس گلم. میخواستم سینی چایی رو بکوبم ‌تو دهنش. روی صندلی کنار مامانم نشستم. وقتی چایی هاشونو خوردن باباش گفت: _خب آقای جلالی اگه اجازه بدین دوتا جوون برن صحبت کنن... بابا خنده ای کردو گفت: +شما صاحب اختیارین جناب... و بعد رو به من گفت: بابا جان شادوماد رو راهنمایی کن به اتاقت. نگاهی بهش انداختم از درون داشتم میسوختم... به راهرو اشاره کردم و گفتم: _بفرمایید . ⬅ ادامه دارد... . •°•°•°• @AHMADMASHLAB1995