شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#قسمت_شانزدهم از زبان طاها رو تختم دراز کشیدم و دارم فکر میکنم از وقتی اومدم خونه فکرم همش درگیره
#رمان_حجاب_من
#قسمت_هفدهم
از زبان زینب:
تقریبا 3 ساعتو نیم میشه که اینجا هستیم، دو ساعته که جشن شروع شده
از وقتی پا تو این خونه گذاشتم یه بغضی گلومو گرفته که هر لحظه میخواد بترکه اما...اما نمیتونه، یعنی نمیتونم که
بترکونمش جلوی اینهمه آدم
وقتی عشقمو...تمام زندگیمو کنار یکی دیگه میبینم وقتی میبینم دستشو گرفته و با تمام وجودش میخنده همون خنده
هایی که من براشون جون میدم قلبم میخواد از تو سینم بزنه بیرون
فقط خدا میدونه با چه دردی بهشون نگاه میکنم اما همش تو دلم دعا میکنم که خوشبخت بشن خیلی سخته...خیلی
سخته که عشقت جلوی چشمات بخواد داماد بشه و تو هیچکاری نتونی بکنی... تو تمام این مدت فقط آه کشیدم و
بغضمو با آب پایین فرستادم، شیرینیه دامادیه عشقمو خودم پخش کردم تا مجبور نباشم بخورمش
بهشون خیره شدم و از اعماق وجودم خوندم
خنده بر لب میزنم تا کس نداند راز من
آهِ جانسوزم رِسانده جان به لب
باز لبخند
باز لبخند
بغضِ در سینه
خرابست حال من
رحمی به حالم کن
تو میدانی غمم در سینه پنهان است
غم پنهان با که گویم
کز چه گویم
تا که آرام گیرد
بغضِ در سینه ام
دلم به حال خودم سوخت ولی نمیخوام عشقم ذره ای تو زندگیش غم ببینه پس تمام تلاشمو کردم دیگه آه نکشم چون
شنیدم اگه یه نفر با حسرت بهت نگاه کنه و آه بکشه تو به خواستت نمیرسی و من نمیخوام این اتفاق برای عشقم بیفته
پس لبخند زدم، به اشکام اجازه ی چکیدن ندادم و رفتم سمتشون
شیرینیو با لبخند گرفتم جلوشون
برگشتن سمتم
نسترن با لبخند برداشت و عرفان هم یه لبخند زد که سریع چشممو ازش گرفتم و سرمو انداختم پایین، زیر لب شروع
کردم به ذکر گفتن و با خودم عهد کردم وقتی که عقد کردن دیگه هیچوقت نباید بهش فکر کنم چون خوب میدونم
دینمون گفته فکر کردن به شوهر کسه دیگه ای حرامه
نسترن_ زینب جون تو چقدر آرومی از اول جشن ندیدم اصلا برقصی همش داشتی تو آشپزخونه کمک میکردی
یه لبخند مصنوعی زدم و گفتم مناهل رقصیدن نیستم
نسترن_ حتی با من؟
گفتم من کلا رقص دوست ندارم و بدم میاد
ببخشید حتی با شما! خوشبخت بشین
هردوشون تشکر کردن
سرمو انداختم پایین_ با اجازه
دوباره رفتم تو آشپزخونه....
بالاخره اونهمه عذاب تموم شدن و اومدیم خونه
ساعت 12 شبه خدا میدونه چقد چی میگذره برام...
اگه ذکرایی که میگفتم و توکل به خدا نبود تا الان حتما سکته کرده بودم خصوصا با این قلب مریض
خیلی بهم فشار اومده بود رفتم قرصمو خوردم و گرفتم خوابیدم
#ادامه_دارد
#نویسنده_zeinab_z
@AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ #رمان_لیلا 🌷🍃🍂 #قسمت_شانزدهم دهانش باز و چشمانش گرد شده ، گوشي تلفن از دستش مي افتد.
#رمان_لیلا 🌷🍃🍂
#قسمت_هفدهم
سپهر!... خفه خون بگيرين ، ديوانه شدم ...
سرسام گرفتم از دست شما...
ليلا سر از تأسف تكان داده ، لب برمي چيند:
«عقده دلشو سر اين طفلاي معصوم خالي مي كنه ... آخه به تو هم مي گن مادر!»
آفتاب ساية چهار چوب پنجره را كف اتاق انداخته و قسمتي از سايه تا لبه ميزتحرير بالا آمده است
لیلا به طرف پنجره مي رود و به بيرون و سروي كه تاپشت بام خانه قد كشيده ، نگاه مي كند
پرده را با خشم تا انتها مي كشد و باعصبانيت روي تنها مبل اتاقش فرو رفته ، با ضرباتي نه چندان محكم به دسته هامي كوبد:
«حالا من مي دونم و اون ... يك آشي براش بپزم كه يك وجب روغن داشته باشه ...قربون خدا برم كه دستشو روكرد...
چقدر خودشو كاسة داغ تر از آش نشون مي داد...
چه قيافة حق به جانبي مي گرفت ...
بيچاره پدر كه گول اين دل سوزيهاي بي جا رو خورده .»
صداي گريه دوقلوها، ليلا را از مبل جدا مي كند
از اتاق بيرون مي آيد. سهراب و سپهر با ديدن او، به طرفش مي دوند و پشت او پنهان مي شوند تا از كتكهاي مادر در امان باشند
صورت هايشان سرخ شده و آب از بيني شان آويزان
#ادامہ_دارد...
#رمان_لیلا 🌷🍃🍂
#قسمت_هجدهم
ـ چه كار مي كني ؟ كبابشان كردي ! زورت به اين بدبخت ها مي رسه ...
عقده ها توسر اينا خالي مي كني !
طلعت چشمان از حدقه درآمده اش را به سوي او مي گرداند و با غيظ مي گويد:
«نمي خواد اداي داية مهربانتر از مادر رو دربياري ... اصلاً به توچه مربوط !»
ليلا به طرفش نيم خيز شده و مي گويد:- به من چه مربوطه ! برادرام هستن ...
داري اونا رو مي كشي !طلعت دست به كمر مي زند، قيافه حق به جانبي گرفته و مي گويد:
- اصلاً مي دوني چيه ؟ پدرت كه اومد.. برو همه چيز رو گزارش بده از سير تاپياز...
باز آشوب به پا كن !
خشم و نفرت به چشمان ليلا مي دود، لب به دندان مي گزد
مدتي خيره خيره به طلعت نگاه مي كند.
سپس با همان خشم و نفرت با عجله به طرف اتاقش مي رود،
رود،سهراب و سپهر، دامنش را محكم مي گيرند ولي او خودش را به زور از دست آنهامي رهاند. پشت به در اتاقش تكيه مي دهد، زير لب غرولند مي كند:«عجب رويي داره ! دست پيش مي گيره تا پس نيفته ، فتنه رو اون به پا كرده ،حالا دو قورت و نيمش هم باقيه .»
#ادامہ_دارد...
نویسنده مرضیه شهلایی
@AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_دلارام_من #قسمت_شانزدهم من هم که جرأت پیدا کرده ام ، همراهم را در می اورم و۱۱۰را می گیرم. م
#رمان_دلارام_من
#قسمت_هفدهم
کتاب فروشی عمو همیشه جدیدترین کتاب ها را دارد ویکی از جاهایی است که می توانم ساعت ها در آن بمانم و خسته نشوم ...
عمو هم که میدید چقدر کتاب دوست دارم ،کتاب هارا مجانی می داد به من، گاهی هم نی رفتم پشت پیشخوان فروشنده روز مزد عمو می شدم ، اما هیچ وقت اجاز نمی داد وقتی در مغازه نیست ، بیایم ...
از داخل صدای داد و بی داد می اید ؛ اخیرا برایم سوال شده که من دنبال دردسر نمی گردم، چرا او افتاده دنبال من؟
می روم داخل اما کسی به استقبالم نمی اید ، دختری جوان مشغول دعوا با کسی است که پشت قفسه ایستاده و نمی بینمش ، دختر جیغ زنان می گوید :
-هرچی می کشیم از دست شما سهمیه ای هاست! اینجا یا جای منه یا جای تو!بچه جانبازی که باش! کم سهمیه گرفتی که نمیذاری هرجور می خوایم تیپ بزنیم؟ جمع کنید بساطتونو!
دختر مقنعه اش را عقب می کشد و موهایش را بیرون می ریزد ، بعد هم کیفش را برمی دارد ودر همان حال می گوید :
-تکلیفمو روشن میکنم باهات...
موقع خروج ، تنه ای هم به من می زند و می رود، خانم رسولی که صندوق دار است سری تکان می دهد :آقا حامد شما هم یکم بسازید باهاشون .
کسی که پشت قفسه ایستاده می گوید :خب چقدر بسازیم آخه؟ یه سری هنجارشکنیه ، ازاونم بیشتر!عقایدمونو زیر سوال می بره!
آقای حامد؟ نمی شناسمش! مگر تاحالا آمده کتاب فروشی؟
نویسنده :خانم فاطمه شکیبا
♥️ @AhmadMashlab1995 |√←
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
📚رمان #در_حوالی_عطر_یاس #قسمت_شانزدهم سوالی نگاش کردم که گفت: منظورم اینه که چرا دارین بهم کمک م
📚رمان #در_حوالی_عطر_یاس
#قسمت_هفدهم
در ماشین و باز کردم، برگشتم نگاهی به عباس انداختم و گفتم: ممنون بابت ناهار
- خواهش می کنم من ممنونم که دعوتم رو قبول کردین
پیاده شدم، و خداحافظی کردم باهاش ...
رفت ...
من موندم و چند ساعت خاطره که شد جزء بهترین خاطره های عمرم ..
دیگه تموم شد ...
روزهای بدون عباس تموم شد،
حالا دیگه عباس برای همیشه کنارم بود ...
.
* آن دم ڪھ با تو باشم یک ســـال هست روزے/ و آن دم ڪھ بے تو باشم یڪ لحظھ هست سالے*
.
.
.
در حال درست کردن یه دسر خوشمزه بودم😊 ..
مهسا و محمد هم هی میومدن ناخونک میزدن ..
با احتیاط و وسواس داشتم تزیینش می کردم، عمو جواد اینا می خواستن از شمال بیان ..
یه خونه اینجا به نام عباس خریده بودن که می خواستن بیان همینجا بمونن تا وقتی که منو عباس عروسی کنیم بریم اونجا ...
آه که بقیه چه خیالاتی داشتن برای ما دوتا، ولی من نمی خواستم به آخر این راه فکر کنم، برام زمان حال بیشتر از همه چیز اهمیت داشت،
امروز عمو اینا رو دعوتشون کرده بودیم برای شام، می خواستم تمام تلاشمو برای خوب شدن همه چیز بکنم ..
زنگ گوشیم تمرکزم رو بهم ریخت، دستامو شستم و گوشی رو برداشتم: سلام
- سلام دیوونه کجایی؟
با تعجب گفتم: تویی فاطمه؟؟
- اره دیگه
- چیشده که زنگ زدی، شماره کیه؟
- شماره مامانمه، حالا اونو ول کن بگو الان کجام
- نمیدونم!!
- نمیدونی کجام؟؟؟؟
با تعجب گفتم: حالت خوبه فاطمه جون، چیشده خب ..کجایی؟
- بیمارستان
سریع گفتم: بیمارستان؟؟؟ چیشده مگه؟؟؟
- اه نفهمیدی واقعا ... نی نی مون بدنیا اومده
از خوشحالی جیغی کشیدم که مهسا و محمد با تعجب نگام کردن: وای جدی میگی ..کِی؟ بهم نگفتی چرا؟؟
-خب الان دارم میگم .. پاشو بیا زووود
- باشه عزیزم...من اومدم
دختر خوشگل عاطفه تو بغلم بود،
دستای کوچیکش رو تو دستام گرفتم، وای که چقدر هدیه های خدا قشنگن ..
سمیرا سریع گفت: بده منم بغلش کنم، همش دست توئه
دادمش به سمیرا، فاطمه ام رفت کنار سمیرا و داشت نی نی کوچولو رو ناز می کرد ..
کنار تخت عاطفه نشستم
و گفتم: به چی فکر می کنی مامان عاطفه؟!!
لبخندی رو لبش نشست: تو فکر باباشم، کاش می موند تا بدنیا اومدنش
دستشو گرفتمو گفتم: خب میاد، مگه نگفتی قول داده دو ماه دیگه برگرده، تا دختر نازت دو ماهش بشه باباش برگشته
فقط سرشو تکون داد، بهش حق میدادم،
حالا دلتنگیای عاطفه بیشتر میشد،
اگه بلایی سر آقا هادی میومد نه تنها عاطفه همسرشو از دست میداد بلکه پدر بچه شو هم از دست میداد
کمی ساکت بودیم و خیره به سمیرا و فاطمه که سر بغل کردن بچه دعوا می کردن..
با فکری تو ذهنم گفتم: راستی اسمشو چی گذاشتین؟؟؟
لبخندی زد و گفت: اسمش رو هادی انتخاب کرده ... نرگس ...
.
.
قبل اینکه عباس اینا برسن خودمو رسوندم خونه ..
بهترین لباسامو پوشیدم .. خیلی ذوق داشتم نمیدونم چرا شاید از خوشحالی به دنیا اومدن نرگس
یا شایدم از این که عباس رو باز میتونستم ببینم ...
بعد خوردن شام عباس ازم خواست بریم بیرون قدم بزنیم،
از این پیشنهاد یهویش تعجب کردم، باورم نمیشد برای قدم زدن با من مشتاق باشه..
احساس میکردم خیلی زود با اومدن من به زندگیش کنار اومده ..
سریع آماده شدیم و راه افتادیم .. قرار شد از دم خونمون تا پارکی که یه نیم ساعتی با خونه فاصله داشت قدم بزنیم
#ادامه_دارد...
نویسنده:گل نرگــــس
@AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_مسافر_عاشق❤️ #قسمت_شانزدهم از بازار مـشهد بہ سمت حرم میرویم...خوشبـختانہ هتلمان نزدیڪ حرم است
#رمان_مسافر_عاشق❤️
#قسمت_هفدهم
سوزش بدے از دستم احسـاس میکنم...آرام چشمم را باز میکنم...تصویـر تار و مبهمـت رفتہ رفتہ مشخص میشود!روے صندلے نشستہ اے...با نالہ میگویم : محـــــمــــد...
صدایم را کہ میشنوے سریع از جـایت بلند مے شوے و مے آیی بالاے سرم
_جـان مـحمـد؟!بیدار شدے؟خوبے؟جاییـت درد نمیکنہ؟
از چشـمانت نگرانےموج میـزند
دوباره با نالہ میگویم : بــریم خــونہ...
_قربونت برم...بزار سرمت تموم شہ هرجا بخواے میبرمت...
چند ثانیہ بہ چشمانـت زل میزنم یاد حرف آخرت باز مے آید بہ ذهنم...
قلبم تیـر میکشـد
می گویم :آقا
پلکے میزنے وجلوے بغضت را میگیرے و جواب میدهی : جـانم؟
_واقــعا میخواے برے؟
_اگہ تو نخواے نمیرم عزیزم...می مونم پیـشت
فورا سر کلامت میپرم : نہ برو...باید برے
اصلا متوجہ حرفم نبودم و انگـار هرچہ کہ فکر میڪردم بہ زبانم آمد
از حـرفم تعجـب میکنے میپـرسے : تو...تو راضے اے؟
چـشمانم را بہ علامـت تایید باز و بستہ میکنم و همچنان بہ چهره ات نگاه میکنم...
صورتت در هم میرود...چشـمانت خیس میشود
خم میشـوے و پیشانے ام را مے بوسے و همزمان کہ چشمانت را مے بندے اشڪے روے گونہ ات سر میخورد!
#آرےبرو_معشوق_من_سفر_بخـیر
#امـا_بدان_همـراه_تو_قلب_من_است!
احسـاس میـکنم تمام تنم لرزید...با اینڪہ برایم خیلے سخت بود میپرسم:
محمدم...تو میرے اونـجا...شاید شهید بشے...
پـس من چے؟من چجورے شهید میشم؟
با صدایے گرفتہ جواب میدهے : تـو؟!...بہ مرور!
نویسنده : خادم الشــــــــــ💚ــهدا
#ادامه_دارد
@AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
📚ࢪمـآن: #از_نجف_تا_کربـلا🥀✨ نویسنـــ✍🏻ـــدھ: #ࢪضـوان_میــم🌱 #قسمت_شانزدهم -آخ رضوان راستی جواب او
📚ࢪمـآن: #از_نجف_تا_کربـلا🥀✨
نویسنـــ✍🏻ـــدھ: #ࢪضـوان_میــم🌱
#قسمت_هفدهم
این مسیر به پندار دیدگان ظاهر بین غبار آلود ما خام اندیشان ناسوتی،جاده ای است مثل تمام جاده ها که شهری را به شهری دیگر متصل می سازد ، اما در نظر اهل بصیرت و ارباب معرفت این راه نه فقط جاده ای از نجف به کربلا که سلوکی است از غدیر تا عاشورا که تنها وفاداران به آن میثاق ازلی می توانند آن را به سرانجام رسانند و بهای سلوک عاشورایی خویش را به خون بپردازند.
ورنه شمر نیز روزگاری جانباز صفین بود...
برگرفته از کتاب سفر عشق))
دیگه آخر های راه بودیم.این راه هم داشت تموم می شد.مثل همه راه های دیگه.این همه راه رفتیم و به پایانش رسیدیم اما شیرین تر از این راه به والله پیدا نمیشه.فکر کردن به این که تا چندتا تیر دیگه میرسیم به ارباب....اما فکر به اینکه این چندوقت دیگه دوباره این راه رو میبینیم؟بگذریم.
حرف از راه اومد یاد یکی از متن هایی که نوشته بودم افتادم.
موضوع انشا این بود: اگر من جای راه بودم.
نوشتم:من اگر جای راه بودم هیچ گاه بسته نمی شدم.من اگر به جای راه بودم هیچ گاه جلوی انسانی را نمی گرفتم.هرچه با خود می اندیشم به این میرسم که چرا راه را می بندند؟هرکار و عملی هدفی دارد.ولی با خود تکرار می کنم:نه من بازهم اگر جای راه بودم بسته نمی شدم.
بسته بشوم که چه؟که زنی سیلی خورده و پهلو شکسته را به دام بیاندازم؟بسته بشوم که پسر کوه غیرت،فرزند غیرت الله کتک خوردن مادر باردارش را ببیند؟
بسته بشوم که چه؟مگر جای قاری قران زیر دست و پاست؟آن هم تشنه...آن هم حاجی...آن هن جوان...
نه!من جلوی کسی را نمی گیرم.هیچ گاه روبه روی هزاران حاجی خسته و تشنه بسته نمی شدم.بسته می شدم که خون بی رنگ ریخته شده شان را ببینم؟
من اگر جای راه بودم اسم آب و تشنگی که می آمد خود را به آتش می کشیدم.اگر جای راه بودم بسته نمی شدم رو به دخترک سه ساله تشنه و زخمی ابا عبدالله...
نه من اصلا دوست ندارم به جای راه باشم که مرا ببندند.
یک روز در کوچه های مدینه...یک روز در منا...اگر روزی در نینوا بسته شوم چه....
نه من دوست ندارم جای راه باشم
⇦ایـن داستـآن ادامہ داࢪد⇨
j๑ïท⇨⇩
➺°.•| @AhmadMashlab1995♡
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
📚رمان #نیمه_شبی_در_حله 🔹 #قسمت_شانزدهم وارد خانه که شدم، خودم را روی تخت انداختم.خسته شده بودم
📚رمان #نیمه_شبی_در_حله
🔹 #قسمت_هفدهم
کلید، در قفل به حرکت درآمد و در پاشنه چرخید. ام حباب بود.با خوشحالی از جا پریدم و جلو رفتم. زنبیلش را که زمین گذاشته بود، برداشتم و داخل خانه آوردم.
انتظار داشتم نفس نفس بزند و غرولند کند؛ اما خیلی آرام آمد و روی تخت نشست. مقابلش روی زمین، کنار زنبیل نشستم.
--- خیلی دیر کردی، ام حباب. فکر نکردی من اینجا منتظرم؟ گفتم شاید سر راه به بغداد رفته ای.
لبخندی مهربانانه زد و گفت؛ به سلیقه ات آفرین می گویم. فکر نمی کردم چنین جواهری در حلّه باشد. مهرش به دلم نشست.
از این حرفش خوشحال شدم و گفتم: تعریف کن ام حباب. همه چیز را مو به مو برایم شرح بده.
گفت: از قضا موقعی به خانه شان رسیدم که ریحانه داشت به زن ها درس می داد. آرام برایشان صحبت می کرد.
وارد شدم و گوشه ای نشستم. به من لبخند زد و گفت: 《 خوش آمدی 》 خیال می کردی
آن اتاق که با گلیم فرش شده بود، از چهره ی او روشنایی می گیرد.
آیه هایی از قرآن را شرح داد و پس از آن به سوال های مختلف خانم ها پاسخ گفت و سرانجام با صدایی حزین و زیبا، قسمتی از مقتل حسین بن علی(ع) را خواند که صدای زن ها به گریه بلند شد. سنگ هم بود گریه اش می گرفت. من هم بی اختیار اشک ریختم.
ام حباب ساکت شد و زانوهایش را مالید. گفتم: همین؟
گفت: کاش می توانستم هر روز بروم. خیلی چیزها یاد گرفتم. باور نمی کردم دختری به آن جوانی، آن قدر با سواد باشد.
هیچ نشانی از تکبر و فضل فروشی در او نبود. در تمام مدت، همه نگاه ها و دل ها متوجه او بود و او نگاه مهربانش را بین همه تقسیم می کرد. چقدر دلربا بود!
ام حباب باز ساکت شد و مالیدن زانوهایش را از سر گرفت.
--- با او صحبت نکردی؟
--- نکند انتظار داشتی همان جا او را برایت خواستگاری می کردم؟
--- نه، ولی.....
--- مجلس هم که تمام شد و زن ها رفتند، من از جایم تکان نخوردم. او و زنی که بعد فهمیدم مادر اوست، کنارم نشستند و با مهربانی احوالم را پرسیدند.
گفتم: از دو محله آن طرف تر کوبیده ام تا در درس شما شرکت کنم. حیف که راهم دور است وگرنه هر روز می آمدم. ریحانه رفت و برایم خرماو شربت آورد.
بدان که اگر ریحانه قسمت تو باشد، بهترین مادر زن دنیا را خواهی داشت. به هر حال ریحانه تربیت شده ی اوست. چنان با من گرم گرفته بودند که انگار سالهاست که با هم رفت و آمد داریم. بعد مادرش از من چیزی پرسید که باعث شد کله ام را به کار ببندازم.
با دستپاچگی پرسیدم : چه گفت: چرا هر بار که دو جمله حرف می زنی، این قدر زانوهایت را می مالی؟
--- صبر داشته باش، یک سال آنجا نبوده ام که انتظار داری تا شب اینجا بشینم و حرف بزنم.
--- بلاخره نگفتی چه پرسید که تو مجبور شدی کله ات را به کار بیندازی؟
--- پرسید: 《 خانه تان .کجاست؟ شاید روزی گذرمان افتاد و توانستیم به شما سری بزنیم》. گفتم: باید نام ابونعیم زرگر را شنیده باشید.
#ادامه_دارد
📚نویسنده:مظفر سالاری
@AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#قسمت_شـانزدهـم وصیتنامہ #شھید_دفاعمقدس_احمدمَشلَب🌸✨ و بہ دوستانم خصوصاً آن هایے ڪہ در منطقہے محل
#قسمت_هفـدهـم وصیتنامہ #شھید_دفاعمقدس_احمدمَشلَب🌸✨
#قسمٺ_آخــر
و محمد قباے نیز زحمتهاے زیادے براے راه جہاد ڪشید. او فرمانده گردان است. خدا بہ او اجر دهد. تو{محمد قباے} امید دهنده بہ گردان هستے باور ڪن، جدے مےگویم. برایم دعا ڪن و مرا ببخش.
شاید ڪسے را فراموش ڪرده باشم؛ مرا ببخش اگر بدے ڪردم.
این پایان وصیت است. خدا بہ شما عافیت بدهد و از تمامے مخاطبان این وصیتنامہ تشڪر مےڪنم و آخرین دعا این است؛ خدا را شڪر مےگویم. خداوند من و شما را از مجاهدین در راهش و از عمل كنندگان بہ وعده{الہے} و از جملہے شہیدان قرار دهد و بدن هایمان غرق در خون بہ سوے دنیاے دیگر و اباعبداللّٰہ{علیہالسلام} برود.
السلام علیڪم و رحمةاللہ_ احمد محمد مَشلَب_ غریب طوس
✍🏻| سـومـٰا
#وصیتنامه_شھید🕊
#کپی_فقط_با_ذکر_لینک!
|ڪانـالرسمےشھیـداحمـدمَشلَـب🌱|
✅ @AHMADMASHLAB1995
#رمان_واقعی_سرزمین_زیبای_من
#قسمت_هفدهم📝
✨ دربـــرابــر عـــدالــت
هیچ پلیسی در این دادگاه حاضر نشد! حتی زمانی که از اونها جهت پاسخ به سوالات، رسما درخواست قانونی کردم، فقط یه وکیل به نمایندگی از همه اونها، اونجا حضور داشت ... و در نهایت دادگاه رای تبرئه اونها رو صادر کرد و این عمل پلیس، صرفا دفاع از خود اعلام شد😶
26 گلوله برای دفاع در برابر یه آدم غیر مسلح😏
قاضی رای خودش رو اعلام کرد و سه مرتبه روی میز کوبید "ختم دادرسی"
مادر محمد با صدای بلند گریه می کرد😭
پدرش می لرزید و اشک می ریخت😓
و من، ناخودآگاه می خندیدم و سرم رو تکان می دادم😆 اون قدر بلند که قاضی فکر کرد دارم دادگاه رو مسخره می کنم
یه نفر داشت زنده زنده، قلبم رو از سینه ام بیرون می کشید💔
سوزشش رو تا مغز استخوانم حس می کردم
سریع وسایلم رو جمع کردم ... من باید اولین نفری باشم که با خبرنگارها حرف می زنه🎤
من باید صدای مظلومیت محمد و مرگ عدالت رو به گوش دنیا می رسوندم📢
از در سالن دادگاه که خارج شدم چند نفر از گارد دادگاه دوره ام کردن
"آقای ویزل، شما باید با ما بیاید"
بعد از چند ساعت حبس شدن توی یه اتاق، بالاخره یکی در رو باز کرد ... از شدت خشم، تمام بدنم می لرزید😡
- چه عجب ... اونقدر به در زدم و صدا کردم که گلوم داشت پاره می شد! حداقل با یه فنجون قهوه می اومدید😏
در رو بست و اومد سمتم
"شما حس شوخ طبعی جالبی دارید آقای ویزل😏 حتی در چنین شرایطی"
نشست مقابلم ...
- ولی من اینجام که در مورد مسائل جدی با هم صحبت کنم😠
به پشتی تکیه داد!
"یه راست میرم سر اصل مطلب ... شما حق ندارید در مورد این پرونده با هیچ شخصی یا هیچ خبرگزاری ای صحبت کنید‼️
این پرونده، از این لحظه محرمانه است‼️
اگر تخلف کنید به جرم افشای مدارک محرمانه، مجرم شناخته شده و به شدت مجازات می شید❌❌
به زحمت می تونستم خودم رو کنترل کنم ... تمام بدنم می لرزید😯😡
بدتر از همه، وقتی عصبی می شدم دستم به شدت درد می گرفت و می سوخت😩
محکم توی چشم هاش زل زدم
"حتی اگر دهن من رو با تهدید ببندید، با پدر و مادرش چکار می کنید؟"..
با پوزخند خاصی از جاش بلند شد😏...
"اینجا کشور آزادیه آقای ویزل😂 اونها هر چقدر که بخوان می تونن گریه کنن و با همسایه هاشون حرف بزنن😏 مهم تیتر روزنامه های فرداست"😡 ... و از در اتاق خارج شد
حق با اون بود ...
مهم تیتر روزنامه های فردا بود ... دادگاه، رای بی گناهی پلیس ها رو صادر کرد ... مدال شجاعت، در انتظار پلیس های قهرمان
فردای روز دادگاه، مدام گوشی تلفن و موبایلم زنگ می خورد اما حس جواب دادن به هیچ کدوم شون رو نداشتم 🙄 چی می تونستم بگم؟
با شجاعت فریاد می زدم، محمد بی گناه کشته شد؟
یا اینکه مثل یه ترسو، حرف های اونها رو تایید می کردم
اصلا کسی صدای من رو می شنید و اهمیت می داد؟🤔
مهم یه جنجال بود ... یه جنجال که ذهن مردم بین شلوغ بازی های اون گم بشه ... و نفهمن دولت چکار می کنه ..
شب بود که صدای در بلند شد ... پدر محمد بود ... 😳
نمی تونستم توی چشم هاش نگاه کنم ... فکر می کردم الانه که ازم بخواد دوباره اقدام کنیم و به رای اعتراض کنیم ... یا با رسانه ها درباره حقیقت حرف بزنیم ... اما اون در عین دردی که توی چشم هاش موج می زد با آرامش بهم نگاه کرد ... .
- آقای ویزل ... اومدم اینجا تا از زحمات شما تشکر کنم ... شما همه تلاش تون رو انجام دادید ... هم برای تشکر اومدم و هم اینکه بقیه حق وکالت شما رو پرداخت کنم ...
خیلی تعجب کرده بودم 😳... با شرمندگی سرم رو پایین انداختم ... "نیازی نیست" ...
من توی این پرونده شکست خوردم... و مثل یه ترسو، تمام روز رو اینجا قایم شدم😔 ...
دستش رو گذاشت روی شونه ام ...
"نه پسرم ... زمانی که هیچ کسی حاضر نشد از حق ما دفاع کنه ... تو پشت سر ما ایستادی!💪 حداقل، مردم صدای مظلومیت محمد من رو شنیدن ... من از اول می دونستم شکست می خوریم ... یعنی مطمئن بودم"😔 ...
با شنیدن این جمله ... شوک شدیدی بهم وارد شد😳🤔 ... .
#ادامه_دارد...
کـانـالرسمےشھیـداحمـدمَشلَـب🥀
♡j๑ïท🌱↷
『 @AhmadMashlab1995 』
هدایت شده از شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
بِسمـِاللهِالرَّحمنِالرَّحیمِ
#رمان_واقعی
#عــاشــقـانـہ_ای_بــراے_تو
#قــسـمـت_هفدهـــم
(فـــرار بــزرگ)
حدود دو ماه بیمارستان بستری بودم ... هیچ کس ملاقاتم نیومد ... نمی دونستم خوشحال باشم یا ناراحت ... حتی اجازه خارج شدن از اتاق رو نداشتم .
دو ماه تمام، حبس توی یه اتاق ... ماه اول که بدتر بود ...
تنها، زندانی روی یک تخت ... .
توی دوره های فیزیوتراپی، تمام تلاشم رو می کردم تا سریع تر سلامتم برگرده ...
و همزمان نقشه فرار می کشیدم ...
بالاخره زمان موعود رسید ... وسایل مهم و مورد نیازم رو برداشتم ... و فرار کردم ... .
رفتم مسجد و به مسلمان ها پناهنده شدم ...
اونها هم مخفیم کردن ...
چند وقت همین طوری، بی رد و نشون اونجا بودم ... تا اینکه یه روز پدرم اومد مسجد ...
پاسپورت جدید و یه چمدون از وسایلم رو داد به روحانی مسجد ... و گفت:
"بهش بگید یه هفته فرصت داره برای همیشه اینجا رو ترک کنه ... نه تنها از ارث محرومه ... دیگه حق برگشتن به اینجا رو هم نداره" ... .
بی پول، با یه ساک ... کل دارایی و ثروت من از این دنیا همین بود ...
حالا باید کشورم رو هم ترک می کردم ...
نه خانواده، نه کشور، نه هیچ آشنایی، نه امیرحسین ... کجا باید می رفتم؟ ... کجا رو داشتم که برم؟ ... .
✍شهید سید طاها ایمانی
ادامه دارد...
🍃🌸
@Ahmadmashlab1995
هدایت شده از شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#قسمت_هفـدهـم وصیتنامہ #شھید_دفاعمقدس_احمدمَشلَب🌸✨
#قسمٺ_آخــر
و محمد قباے نیز زحمتهاے زیادے براے راه جہاد ڪشید. او فرمانده گردان است. خدا بہ او اجر دهد. تو{محمد قباے} امید دهنده بہ گردان هستے باور ڪن، جدے مےگویم. برایم دعا ڪن و مرا ببخش.
شاید ڪسے را فراموش ڪرده باشم؛ مرا ببخش اگر بدے ڪردم.
این پایان وصیت است. خدا بہ شما عافیت بدهد و از تمامے مخاطبان این وصیتنامہ تشڪر مےڪنم و آخرین دعا این است؛ خدا را شڪر مےگویم. خداوند من و شما را از مجاهدین در راهش و از عمل كنندگان بہ وعده{الہے} و از جملہے شہیدان قرار دهد و بدن هایمان غرق در خون بہ سوے دنیاے دیگر و اباعبداللّٰہ{علیہالسلام} برود.
السلام علیڪم و رحمةاللہ_ احمد محمد مَشلَب_ غریب طوس
✍🏻| سـومـٰا
#وصیتنامه_شھید🕊
#کپی_فقط_با_ذکر_لینک!
|ڪانـالرسمےشھیـداحمـدمَشلَـب🌱|
✅ @AHMADMASHLAB1995
#قسمت_هفـدهـم وصیتنامہ #شھید_احمدمَشلَب🌸✨
#قسمٺ_آخــر
و محمد قباے نیز زحمتهاے زیادے براے راه جہاد ڪشید. او فرمانده گردان است. خدا بہ او اجر دهد. تو{محمد قباے} امید دهنده بہ گردان هستے باور ڪن، جدے مےگویم. برایم دعا ڪن و مرا ببخش.
شاید ڪسے را فراموش ڪرده باشم؛ مرا ببخش اگر بدے ڪردم.
این پایان وصیت است. خدا بہ شما عافیت بدهد و از تمامے مخاطبان این وصیتنامہ تشڪر مےڪنم و آخرین دعا این است؛ خدا را شڪر مےگویم. خداوند من و شما را از مجاهدین در راهش و از عمل كنندگان بہ وعده{الہے} و از جملہے شہیدان قرار دهد و بدن هایمان غرق در خون بہ سوے دنیاے دیگر و اباعبداللّٰہ{علیہالسلام} برود.
السلام علیڪم و رحمةاللہ_ احمد محمد مَشلَب_ غریب طوس
✍🏻| سـومـٰا
#وصیتنامه_شھید🕊
#کپی_فقط_با_ذکر_لینک!
|ڪانـالرسمےشھیـداحمـدمَشلَـب🌱|
✅ @AHMADMASHLAB1995