شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_حورا #قسمت_هجدهم _مگه چشه داداش؟ _چش نیست گوشه. خجالت بڪش از حورا یاد بگیر. از تو ڪوچیڪتره
#رمان_حورا
#قسمت_نوزدهم
آخرشب در اتاقش زده شد.
_بفرمایین.
تا حالا ڪسے به در اتاق او نڪوبیده بود. برایش عجیب و غیر منتظره بود.
در باز شد و دایے اش وارد شد. حورا به احترام بلند شد و سلام ڪرد.
_شب بخیر حورا جان.
_شبتون بخیر. امرے دارین؟
_بشےن دخترم.
نشستند روے تخت و حورا سرش را پایین انداخت.
منتظر هر سوالے بود از طرف دایے اش.
_ فڪراتو ڪردے حورا؟
_نه.. من روش اصلا فڪر نڪردم. چون برام در اولویت نیست.
_حورا جان من براے خوبے خودت میگم.تو باید روے این مسئله خوب فڪر ڪنے تا بتونے از وضعیت این خونه خلاص بشی.
_من مشڪلے با این خونه و رفتاراے زن دایے ندارم. من اینجا راحتم دایی.
لطفا مجبورم نڪنین در این مورد.
_فرداشب سعیدے میاد با هم حرف بزنین. لطفا رو حرف من حرف نزن دوست دارم حداقل یک جلسه باهاش حرف بزنی.
_اما دایی..
_گفتم لطفا حورا. رومو زمین ننداز.
_آخه من دوست دارم با ڪسے ازدواج ڪنم ڪه..دوسش داشته باشم.
_حالا ببینش شاید خوشت اومد ازش. مرد جا افتاده و ڪاملیه.
حورا ناچار سرے تڪان داد و چیزے نگفت.
داےی اش با خوشحالے لبخندے زد و گفت:بگےر بخواب دخترم. شبت بخیر.
آقا رضا ڪه رفت، شب زنده دارے هاے حورا شروع شد. تا صبح بیدار بود و این پهلو اون پهلو مے ڪرد. فڪرش مشغول بود و خوابش نمے برد.
ظهر روز بعد امتحان داشت و خراب ڪرد. از بس فڪرش مشغول شب بود.
عصر ڪه به خانه رسید، لباس هایے ڪه زن دایے اش برایش آماده گذاشته بود را بدون حرفے پوشید و آماده نشست منتظر مردے ڪه او را ذره اے نمے شناخت.
سعیدی ڪه آمد او را صدا زدند. چادر رنگے اش را سرش ڪرد و از اتاقش بیرون رفت.
سلام سرسرے ڪرد و بدون نگاهے به سالن، به آشپزخانه و با سینے چاے آمد.
به همه تعارف ڪرد و ذره اے به مرد ڪت و شلوارے ڪه از او تشڪر ڪرده بود، نگاه نڪرد.
روی مبل ڪنار دایے اش نشست و سرش را پایین انداخت.
_اینم حورا خانم.
_چقدر سر به زیر!
حورا زیر لب چیزے گفت و سڪوت ڪرد.
مرےم خانم گفت:حورا همیشه همینه. مطمئنین مے تونین با این اخلاقاش ڪنار بیاین؟
باز هم تیڪه، باز هم سرڪوفت و باز هم زخم زبان.
سعیدی گفت:بله همین حجب و حیاشون قشنگه.
#نویسنده_زهرا_بانو
#کپی_با_ذکر_لینک
#ادامه_دارد
╔═...💕💕...══════╗
@Ahmadmashlab1995
╚══════...💕💕...═╝
با تو
از مـرگ نـدارم
بہ خـدا واهمـہاے!
جانمـان
پیشڪشِ
سیـدنا خامنـہاے♥️
#سایهاتازسرماکمنشود
@AHMADMASHLAB1995
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔅صدای ماندگار حاج قاسم پشت بیسیم
🔺من برای نوکری و خدمتگذاری شما آمدهام...
#masaf
@AHMADMASHLAB1995
💔
لیست ائتلاف #یاران_روحانی منتشر شد👇
🔹1. مجید انصاری
🔸2. مصطفی کواکبیان
🔹3. علیرضا محجوب
🔸4. داوود محمدی
🔹5. محمدحسین مقیمی
🔸6. محمدرضا راه چمنی
🔹7. علی داستانی
🔸8. سهیلا جلودارزاده
🔹9. امیر عسگری
🔸10. افشین اعلا
🔹11. پروانه مافی
🔸12. اعظم صمصامی
🔹13. سعید باقری
🔸14. محمدرضا بادامچی
🔹15. محمدهای انتشاری
🔸16. فریده اولادقباد
🔹17. فخرالدین صابری
🔸18. محمدرضا شریفی
🔹19. زهرا ساعی
🔸20. محمدعلی وکیلی
🔹21. سید فرید موسوی
🔸22. محسن علیجانی
🔹23. محمدرضا نجفی
🔸24. محمدحسین شیخمحمدی
🔹25. وحید توتونچی
🔸26. حسن انصاری
🔹27. علیحسین رضاییان
🔸28. ابوالفضل سروش
🔹29. حبیب سهرابی پارسا
🔸30. مهدی شیخ
✍ انتشار این لیست یک تبلیغ نیست بلکه افشای اسامی کسانی است که عامل وضع کنونی کشورند. اگه از این وضعیت زیبا رضایت خاطر دارید مجددا دست در سوراخ کنید و از گزیده شدن خود و هم میهنتان لذت ببرید 😊
*مردمی که سیاستمداران فاسد را انتخاب می کنند ؛ قربانی نیستند ، بلکه شریک جرمند*
#اندڪےبصیرت
#نشرحداکثری
#شهید_احمدعلی_نیری
#شهید_دفاع_مقدس
#عکس_نوشته
#سالروزشهادت
#jihad
#martyr
╔═...💕💕...══════╗
@Ahmadmashlab1995
╚══════...💕💕...═╝
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
هرکس تو را ندارد....💔 جز بی کسی چه دارد؟ جز بی کسی چه دارد؟ هرکس تو را ندارد.....💔 #یاایهاالعزیز
کودکانِ غزه
چشمِ امیدشان به توست؛
برگرد مولا . . .
#یاایهاالعزیز🌱
❤️اَللّٰهُمَعَجْللوَلِیِّکَاَلفَرَج❤️
@AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
در لشکـر ۲۷ محمـد رسـول الله ﷺ برادری بود که عادت داشـــت پیشانی شهدا را ببـوسد ! وقـتی خــودش شه
#شناخت_لاله_ها
#مهندس_ابو_مهدی_المهندس
فرمانده شهید ابو مهدی المهندس ، معاون رئیس بسیج مردمی عراق (الحشد الشعبی) با نام جمال جعفر آل تمیمی در سال ۱۹۵۴ در بصره متولد شد.وی در سال ۱۹۷۳ وارد دانشکده مهندسی فن آوری در بغداد شد و در سال ۱۹۷۷ از آن فارغ التحصیل شد و پس از اتمام خدمت سربازی وارد مؤسسه عمومی آهن و فولاد بصره شد و به عنوان مهندس عمران مشغول به کار شد و سپس در رشته کارشناسی ارشد علوم سیاسی فارع التحصیل شد.
او در اوایل دهه هفتاد به حزب دعوه اسلامی پیوست و مقدمه های فقه حوزه را در دفتر آیت الله سید محسن الحکیم در بصره فرا گرفت.
ادامه دارد....
#هر_روز_با_یک_شهید🌾
@AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#پای_درس_ولایت🔥 🔰 گریهی در مجالس شهیدان گریهی ضعف نیست، گریهی اراده است 👈 دیدید مراسم تشییع شه
#پای_درس_ولایت🔥
🔰 سخننگاشت | رهبر انقلاب: کار بزرگ مداحان، مدیریت شادی و عزای جامعه است. ۹۸/۱۱/۲۶
@AHMADMASHLAB1995
#کادو_روز_عقد
سلام به همه ی دوستداران شهید مشلب
چند روز پیش برام اتفاقی افتاد از عنایت داداش احمد که دوست دارم تعریف کنم براتون😊
۲۰ بهمن ،قرار بود که توی حرم امام رضا عقدم باشه...خودِ اینکه برای عقد مشهد باشیم یکی از عنایت های شهید بود که کمکمون کرد اما بهترین اتفاق، این بود که اون روز وقتی در راه حرم بودیم من تو دلم گفتم داداش احمد امروز عقدمه! دوست دارم یه کادو از طرف تو داشته باشم، هر چقدر کم باشه مهم نیست ، ولی دوست دارم یه گوشه از خاطرات امروزم باشی.
وقتی رسیدیم حرم، نماز مغرب بود. توی رواق دارالحجه ،توی صف پشت سرمون یکی رو دیدم که خیلی شبیه مادر شهید احمد بود، دلم مثل گنجشک میزد ،رفتم جلو دیدم پیکسل داداش احمد روی چادرشه ولی بازم ازشون پرسیدم و فهمیدم که خودشه سیده سلام بدرالدین ،مادر داداش احمد❤️، اولین کادوی عقدم و بهترینش رو داداش احمد بهم داد، چند دقیقه تو بغل مادرشون گریه کردم فقط...
بهترین روز و بهترین خاطره ی عمرم بود، خواستم شما هم بدونین تا محبت هممون نسبت به شهید احمد بیشتر شه، که همیشه هوای دوستانشو داره....🌹با تشکر از کانال خوبتون❤️...
#ارسالی_از_طرف_کاربران
@AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_حورا #قسمت_نوزدهم آخرشب در اتاقش زده شد. _بفرمایین. تا حالا ڪسے به در اتاق او نڪوبیده بود.
#رمان_حورا
#قسمت_بیستم
حورا حرص مے خورد و لبانش را مے گزید. دلش مے خواست از این شرایط رهایے یابد.
آقا رضا پرسید:حورا چیزے نمیگی؟
_چی..چی بگم؟
حورا با خودش گفت:تو ڪه این جورے نبودے حورا. تو ڪه انقدر ساڪت نبودے. حرفتو بزن.. تصمیمت رو بگو.
_من..من میخواستم بگم ڪه امشب فقط به خاطر داییم قبول ڪردم ڪه بیام و با شما حرف بزنم.
اقا رضا گفت:برےن تو اتاق حورا جان.
حورا هنوز به صورت خاستگارش نگاه نڪرده بود و دلش نمے خواست نگاه ڪند. با خجالت از جا برخواست و همراه سعیدے وارد اتاق شدند.
سعیدی روے صندلے نشست و حورا روے تخت.
_میشه سرتو یڪم بالا بگیرے ببینمت؟
چقدر صمیمے شده بود و حورا از این صمیمیت بیزار بود. آرام سرش را بالا گرفت اما باز هم به او نگاه نڪرد.
_گفتی به اصرار داییت قبول ڪردے باهام حرف بزنی.
_بله.
_چرا؟
_چون من دارم درس میخونم و...
میان حرفش پرید و گفت:درستو بخون من ڪه مخالفتے ندارم.
_میزارےن من حرفمو بزنم؟ هنوز حرفمو نزده بودم.
_تو اصلا منو نگاه نڪردے ببینے چه شڪلیم.
_برام مهم نیست چون جوابم به شما تغییرے نمیڪنه. من میخوام درس بخونم و به این زودیا قصد ازدواج ندارم. اگرم یک روز بخوام عروس بشم، پول و مال و منال طرف برام مهم نیست فقط مهم دین و ایمان و اخلاقشه.
_ببےن حورا..
_ببخشےد من با شما نسبتے ندارم ڪه انقدر راحت منو صدا مے ڪنید.
_با این گستاخیات و جواب رد دادنات نه تنها پشیمون نمیشم بلڪه مُسِر تر هم میشم. لطفا رو حرفام فڪر ڪن. من میتونم زندگے مرفهے برات درست ڪنم و بزارم درستو تا آخر بخونے و مایه افتخارم بشے. فقط بهش فڪر ڪن.
_من فڪرام...
_گفتم فڪر ڪن. موقعیت خوبیه از دستش نده.
سپس برخواست و گفت:خداحافظ.
#نویسنده_زهرا_بانو
#کپی_با_ذکر_لینک
#ادامه_دارد
╔═...💕💕...══════╗
@Ahmadmashlab1995
╚══════...💕💕...═╝