eitaa logo
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
7.5هزار دنبال‌کننده
16.3هزار عکس
2.3هزار ویدیو
143 فایل
🌐کانال‌رسمے شهیداحمدمَشلَب🌐 🌸زیر نظر خانواده شهید🌸 هم زیبا بود😎 هم پولدار💸 نفر7دانشگاه👨🏻‍🎓 اما☝🏻 بہ‌ تموم‌ مادیات پشت پا زد❌ و فقط بہ یک نفر بلہ گفت✅ بہ #سیدھ_زینب❤ حالا کہ دعوتت کرده بمون @Hanin101 ادمین شرایط: @AHMADMASHLAB1374 #ڪپے‌بیوحـرام🚫
مشاهده در ایتا
دانلود
برای شہادت همدیگه هم دعآ ڪنیم🥀
حاجي امشب شبِ آرزوهاست نمي‌دونم ولي میگن تو این شب هر آرزویي بکنین برآورده میشه بیاین رفقايِ با معرفتي باشیم برا شهادت همدیگه دعا کنیم.. خب...؟ :) برای شهادت منم خیلی دعا کنید رفقا دعا کنید آدم بشم بعد خاک بشم عبد حقیر
.☔️🍃. آرزو ڪنیم عاشق‌خدا‌بشـیم🌱💛
کاش ... عیدی مرا نقدی دهند روزیم را ... دیدن مهـ❤️ـدی دهند سلام حضرت دلـ❤️ـبر .... 💖 @AHMADMASHLAB1995
•°🌹بسم رب الشهدا🌹•° 🔥 "سعے ڪنید سڪوت شما بیشتر از حرف زدن باشد هر حرفے را ڪه مےخواهید بزنید فڪر ڪنید ڪه آیا ضرورتے دارد یا نه؟ هیچوقت بےدلیل حرف نزنید" 🕊 🌸 @AHMADMASHLAB1995
🔥 🔰 پزشکان و پرستاران! اجرتان با خدا 🔻 رهبر انقلاب: کارتان بسیار با ارزش است. هم ارزش جامعه‌ی پزشکی و پرستاری را در جامعه بالا میبرد که برده، هم مهمتر از این، ثواب الهی است که خدای متعال قطعاً به شما اجر خواهد داد و ثواب خواهد داد و امیدواریم که ان‌شاءالله این کار برجسته و سنگین خیلی هم طولانی نشود و ان‌شاءالله زودتر کلک این ویروس منحوس گرفته بشود. ۹۸/۱۲/۸ @AHMADMASHLAB1995
🔅امام هادی علیه السلام فرمودند: 🔺از نمونه های غرور نسبت به خدا آن است که «بنده»، بر گناه اصرار و پافشاری کند و از «خدا» امید آمرزش داشته باشد. @AHMADMASHLAB1995
💥 ⭕️ چییطوری ایرانی....؟ 🐲یک کرونا ویروس وارد ایران شده، مردم از ترس شب خواب ندارند. ♦️فکر کنید اگر داعش وارد ایران می شد و روزی چندین عملیات انتحاری در کشور انجام می داد و شهرها یک به یک سقوط میکردند ومثل عراق وسوریه ... هزاران نفر زن ومرد وکودک کشته می شدند،چه اتفاقی می‌افتاد..!؟ 🕊روحتان شاد سربازان ولایت،شهدای مدافع حرم و وطن😔 شادی روحشون صلوات🌸 @AHMADMASHLAB1995
🕊💌 [نه شناسایی دارم.. نه شب را می دانم.. نه برگشت را می شناسم آواره میان مانده ام اگر به داد نرسید ازدست رفته ام...] ... @AHMADMASHLAB1995
چه خنده های قشنگی به لب نشانده ای ای چه که مانده ماندگار افق های ناکجا آباد .. و من انگار و شعر شهــ🌷ــادت می خوانم!! مرا به خود برسان💞 دلم برای تبسم هایت تنگ💔 است.. 🌸🌹 @AHMADMASHLAB1995
قـــراربین منـوتوست💔 ڪــاش امروز به وعده‌ات وفـــــــا کنی😔 ؟ ¿ @AHMADMASHLAB1995
هوای شهر،نفس گیر میشود بی تو...
💥 اگرشهیدانه زندگی کنی🍃 شهادت خودش پیدات میکنه😍 لازم نیست دنبالش بگردی😊 همین که مراقب کارهای که میکنیم باشیم کافیه...🌿 @AHMADMASHLAB1995
صبح روز بعد، بعد از راهی کردن مارال به مدرسه وسایلش را جمع کرد و راهی دانشگاه شد چون تا ساعت۶ بعد از ظهر کلاس داشت و نمیتوانست به خانه بیاید. آن روز با هدی همش مشغول حرف زدن درباره خاستگاری بودند. حورا سعی داشت او را از استرسش دور کند اما هدی باز هم سردرگم بود و اضطراب داشت. بین کلاس ها به تریا میرفتند تا چیزی بخورند تا اینکه در کمال تعجب امیر مهدی را دیدند که پشت در تریا انگار منتظر کسی ایستاده است. حورا با دیدنش هول شد و به هدی گقفت: تو.. تو برو من نمیام. _ عه براچی نیای؟ مگه امیر مهدی لولو خرخره است؟ بیا بریم. _ نه نمیام. اصلا اون برای چی اومده اینجا؟ _ نمیدونم حتما کار داره به ما چه ربطی داره بیا بریم. بالاخره با زور و اصرار هدی با او همقدم شد تا بالاخره به امیر مهدی رسیدند. _سلام. هدی و حورا جوابش را دادند. _ خوب هستین؟ خیلی خوشحال شدم دیدمتون. رو کرد به هدی و گفت:خانواده خوبن؟ چطورین با زحمتای ما؟ _ اختیار دارین شما رحمتین. _ راستش من با..حورا خانم یک عرضی داشتم اگه بشه می خوام چند کلمه ای باهاشون حرف بزنم. هدی به شوخی گفت: من که وکیل وصی اش نیستم برو حورا جان من تو منتظرتم. سپس چشمکی زد و داخل تریا شد. حورا با تمام استرسش سرش را بالا گرفت و گفت: بفرمایین امرتون. _ اینجوری که نمیشه اگه ممکنه قدم بزنیم تا من براتون توضیح بدم. حورا سرش را تکانی داد و با او به راه افتاد. مسیری را طی کردند و امیر مهدی هنوز هم ساکت بود. کاش حرفش را می زد و حورا را از کلافگی در می آورد. _ خب.. نمیگین حرفتونو؟ _ چرا چرا میگم. راستشو بخواین حورا خانم می دونم خیلی پرروام که اومدم جلو و می خوام ازتون چنین درخواستی بکنم اما.. اما خواستم خجالت و اینا رو بزارم کنار و حرفمو بزنم تا هم خودمو راحت کنم هم اعصابمو. قلب حورا به تپش افتاده بود. کاش زودتر حرفش را بزند و او را هم راحت کند از این استرس. _ من چند مدتی هست که شما رو میبینم. میدونم زمانش کمه و خلاصه.. اونقدری نمی شناسمتون که بخوام چنین جسارتی بکنم اما خواستم.. تا دیر بشه حرفمو بزنم. "بگو دیگر.. بگو و راحتم کن.. باور کن این دوستت دارم های نگفته کسی را به جایی نرسانده. عمر ادم مگر چقدر است که بتوانی تحمل کنی این همه سخن نهفته در یک جمله کوتاه را؟! بگو و هم من و هم خودت را از این سردرگمی و دو دلی خلاص کن. مرد باش و بگو دوستم داری تا من.. تمام زنانگی هایم را به پایت بریزم." امیر مهدی چند نفس عمیق کشید و گفت: حورا خانم من.. من شما رو... ناگهان نفهمید چه شد که دنیا پیش چشمانش تیره شد. لبش می سوخت و کسی جیغ می زد. چشمانش از فرط درد روی هم فشرده شده بود. صدای نفس نفس های فردی عصبانی به صورتش می خورد. گوشه لبش چنان تیر می کشید که انگار تیری درون آن فرو رفته بود. با تمام قدرتش چشمانش را باز کرد و کسی را ندید جز مهرزاد. _‌مرتیکه عوضی ناموس دزد. کثافت به دختر عمه من چشم داری؟ بزنم چشای بی حیاتو از کاسه دربیارم تا بار اخرت باشه که حتی حورا رو نگاه کنی؟ دوباره به سمت او حمله کرد و مشتانش را روی صورت امیر مهدی فرود می آورد. حورا جیغ می زد و کمک می خواست. چند نفری جمع شدند و انها را از هم جدا کردند. اما هنوز باد خشم مهرزاد اتشی و روشن بود. _ نامرد عوضی اسم خودتم گذاشتی بچه مومن؟ آخه بی همه چیز اگه من حورا رو نشونت نمیدادم که غلط میکردی بهش بگی عاشقشی و از این چرت و پرتا. من مهرزاد نیستم اگه تویه نامردو به روزگار سیاه نکشونم حالا ببین چه بلایی سرت میارم بی وجدان. ╔═...💕💕...══════╗ @AhmadMashlab1995 ╚══════...💕💕...═╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
حورا تا خانه با خودش کلنجار رفت و از هدی یادش رفت که در تریا منتظر اوست. همش نگران امیرمهدی بود. کاش با آن وضع و حال او را تنها نمی گذاشت. کاش لااقل تا درمانگاه با او می رفت. اما باخود گفت: نه زشته که باهاش می رفتی خوب شد که نرفتی. تصور این که چه می خواست به او بگوید دل حورا را می لرزاند. مطمئن بود که می خواست به او بگوید دوستش دارد اما نگفت.. نگفت و حورا را معطل و کنجکاو باقی گذاشت. به خانه که رسید با قیافه خشمگین مهرزاد روبرو شد. از ترس این که مریم خانم انها را ببیند با سلام کوچکی وارد خانه شد اما صدای مهرزاد او را متوقف کرد. _وایسا کارت دارم. بدون حرفی ایستاد و برنگشت. _وقتی من داشتم جلو چشمت اب میشدم تو داشتی یه امیر مهدی فکر می کردی. وقتی من گلومو با شراب پر می کردم تو به اون اهمیت می دادی. وقتی تو سیگار غرق می شدم چشمت فقط اونو می دید. چرا؟ چه بدی بهت کردم؟ آها یادم رفت من و تو از جنس هم نیستیم. تو فرشته آسمونی هستی و من شیطان رجیم. تو بنده خوب خدایی و من کثافت بی شعورم. یادم رفته بود که بهم علاقه ای نداری. یادم رفته بود منو به چشم برادر میبینی. یادم رفته بود چجوری منو پس زدی و گفتی دنیامون از هم جداست. یادم رفته بود که جلو پدرمادرم چجوری غرور منو خورد کردی وقتی من با همه وجودم ازت دفاع کرده بودم. حورا خانم من مهرزادم.. به اون امیر مهدی بی وجدان نامردم کار ندارم ولی.. ولی اگه دوباره دور و برت ببینمش پر پرش می کنم. هرچی باشم.. کثافت ترین آدم روی زمینم که باشم غیرت دارم. تو هم اگه عشق من نباشی و منو دوست نداشته باشی ناموس منی، دخترعمه منی. ازت تا جایی که بتونم مراقبت می کنم و به تو و هیچ کس دیگه هم هیچ ربطی نداره. @AhmadMashlab1995
حورا برگشت تا چیزی بگوید اما مهرزاد دستش را بالا اورد و گفت:میدونم میدونم.. نیازی به مراقبت نداری و خودت میتونی از خودت مواظبت کنی. هه اون پسره اونقدر رو دل تو مثل مار چمبره زده که حرفای منو حتی نمی فهمی. من یه آدم مستم که این چیزا حالیم نمیسه حورا خانم. پس لطف کن جوری رفتار کن که به اون پسره اسیبی نرسه. حالا هم نگران مامان نباش خونه نیست. برو تو استراحت کن به اتفاقای امروزم فکر نکن. حورا بدون حرفی رفت داخل و در اتاقش به اتفاقات امروز بیشتر از آن که مهرزاد بگوید فکر کرد تا اینکه بالاخره خوابش برد. با صدای مارال بیدار شد. _ حوراجونی پاشو دیگه از کی دارم صدات می زنم. حورا چشمانش را باز کرد و گفت:سلام عزیزم. ببخشید خسته بودم.حالا چیکار داری؟ _ فردا امتحان دارم میخوام باهام کار کنی ریاضی. _ باشه گلم برو اتاقت الان میام ╔═...💕💕...══════╗ @AhmadMashlab1995 ╚══════...💕💕...═╝
آن شب به خوبی گذشت و صبح بدی را به دنبال آورد. صبح با سرو صدای بلندی از خواب بیدار شد و با ترس در اتاقش را باز کرد. ناگهان صداها خوابید و صدایی از کسی در نیامد. حورا با ترس روسری اش را مرتب کرد و گفت: چ..چیشده؟ مهرزاد با عصبانیت گفت: چیزی نیست برو تو اتاقت. قلب حورا تند می زد و او را بی قرار کرده بود. سرو صدایشان آنقدر بلند بود که او را به وحشت انداخته بود. کاش بفهمد در آن خانه چه خبر است که او نباید بداند. با ترس حاضر شد تا به دانشگاه برود. در راه ماشین مهرزاد جلوی پایش ایستاد. _سوار شو کارت دارم. حورا خواست مخالفت کند که مهرزاد با تحکم گفت: میگم سوار شو کار مهمی دارم. حورا ترسید و سوار شد. چه استرسی به او وارد شده بود امروز. نشست و ماشین با سرعت بالا حرکت کرد. _ چه خبره؟ _حورا تو از خیلی چیزا بی خبری. منم بی خبر بودم اما امروز فهمیدم‌. _‌چیو؟؟میشه بگین لطفا؟ _ فقط قول بده.. قول بده که با من فرار کنی از خونه. _ چی؟ چی میگین اقا مهرزاد من همچین کاری نمیکنم. _ مطمئن باش با شنیدن این حرف حتما این کارو می کنی. _ چه حرفی خب بگین تروخدا قلبم از کار افتاد. سرعت بالای ماشین و استرس و تپش قلب مهرزاد باعث شد ماشین از مسیر منحرف شود. ماشین به درخت کوبیده شد و دنیا جلوی چشم هر دو مسافر تیره و تار شد. چقدر بد بود که هیچ‌کدام از پسر ها نتوانستند حرفشان را بزنند و حورا را از دلهره و استرس جدا کنند. "- باید عادت کنیم به مرگِ چندین باره یِ خودمان.. وقت هایِ دلتنگی، دلشوره، عاشق شدن هایِ یهویی، و رفتن هایِ وقت و بی وقت که دست کمی از مردن ندارند باید عادت کنیم به مرگ هایی که شاید روزی هزار بار اتفاق می افتد و کسی چه میفهمد شاید الآن هم ما جزوِ مردگان باشیم." ╔═...💕💕...══════╗ @AhmadMashlab1995 ╚══════...💕💕...═╝
فردا سالگرد شهادت هست و به همین دلیل ازتون میخوایم هربرنامه ای که برای فردا دارید و با ما درمیان بگذارید و قشنگترینشو میزاریم توی کانال😉🙃 برنامه هاتون و به ایدی زیر بفرستید👇🏻 @Banooye_mohajjabeh
دلــم نــــــــوایِ: الا یا اهل العالم أنا "المهــــــــدی" می خواهد... .... @AHMADMASHLAB1995
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
°🌱. زینب رویِ همه‌یِ صفحات دفترش نوشته بود.. [..او میبیند..] با این کار میخواست هیچ‌وقت خدا را فراموش نکند.. ..
توجه داشته باشید شهادت شهید در تاریخ میلادی 2016/2/29 هست که به تاریخ ما میشه 1394/12/10(فردا). لطفا تاریخ شهادت شهید رو به میلادی و شمسی باهم اشتباه نگیرید🌹
اگر کامل جوابتونو ندادم ببخشید و حلال کنید واقعا تعداد پیام ها زیاده و وقت کم🙂