eitaa logo
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
7.4هزار دنبال‌کننده
16.8هزار عکس
2.4هزار ویدیو
145 فایل
🌐کانال‌رسمے شهیداحمدمَشلَب🌐 🌸زیر نظر خانواده شهید🌸 هم زیبا بود😎 هم پولدار💸 نفر7دانشگاه👨🏻‍🎓 اما☝🏻 بہ‌ تموم‌ مادیات پشت پا زد❌ و فقط بہ یک نفر بلہ گفت✅ بہ #سیدھ_زینب❤ حالا کہ دعوتت کرده بمون @Hanin101 ادمین شرایط: @AHMADMASHLAB1374 #ڪپے‌بیوحـرام🚫
مشاهده در ایتا
دانلود
✨بسمِ رَبِّ الشُهَدا✨ 🌷ای کشتـگان عشـق بـرایــم دعـا کنیـد یعنـی نمیشود که مـرا هم صـدا کنیـد؟ 🕊دلها را راهی ڪربلای جبهه ها می کنیم و دست بر سینه، به زیارت "شهــــــداء" می رویم...🥀 بِسمِ اللّٰهِ الرَّحمٰن الرَّحیم 🌷السَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَولِیاءَ اللہ وَ اَحِبّائَهُ اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَصفِیَآءَ اللہ و َاَوِدّآئَهُ اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللہِ اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبے مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِےّ الوَلِےّ النّاصِحِ اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبے عَبدِ اللهِ، بِاَبے اَنتُم وَ اُمّے طِبتُم وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم، وَ فُزتُم فَوزًا عَظیمًا فَیا لَیتَنے کُنتُ مَعَڪُم فَاَفُوزَ مَعَڪُم...🌷 🕊 🥀| @AhmadMashlab1995
: بچه‌ها! دلاتونُ تحویل ارباب بدید. دلتو بده به ارباب بگو فقط شب اول قبر سالم تحویلم بده! چشماتون رو بذارید برای خوشگل خوشگلا یوسف زهرا. چشماتون رو بذارید برای خدا... 🥀| @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#سلام_امام_زمانم💞 سر فدای قدمت، ای مه کنعانی من قدمی ‌رنجه‌کن،‌ای‌ دوست ‌به ‌مهمانی ‌من عمرمان رفت
🌼مےرسـد از راه باید چشـم را ڪنـم 🌼در دلم باید برایـش اے بر پا ڪنم 🌼سخت ، بگو مـاه دل آرایـم ڪجاسـت؟ 🌼باید آخـــر.. گمگشتـہ را پیدا ڪنم... 🌴 ❤️اَللّٰهُمَ‌عَجْل‌لوَلِیِّکَ‌اَلفَرَج❤️ @AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🔻ماجرای دیدار خانواده #شهیدمدافع‌حرم_محمدرضا_بیات با مقام معظم رهبری و کار جالب برنامه خندوانه در
مهم نیست که آدم مسؤلیت داشته باشد یا نداشته باشد❗️ مهم این است که اگر (عج) بیاید در جایگاه میدان صبحگاه بایستد و بخواهد نیروها را ورچین کند، آن قدر توانمندی و اخلاص داشته باشیم که امام ما را انتخاب کند👌 مگر امام زمان (عج) به این جایگاه و مسؤلیت آدم ها نگاه می کند⁉️ 🍀 @AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#مقام‌معظم‌رهبرے: حضرت‌دلبـرمیفرمایند↓ انتظاریک‌امرمثبت‌است انتظاریعنی‌اُمید...🌸😍 ✅ @AhmadMashlab
🔥 رهبر انقلاب: کسانی باید امنیّت را حفظ کنند که خلیج فارس متعلّق به آنها و خانه‌ی آنها است؛ آمریکا چه‌کاره است؟! ۱۳۹۴/۰۲/۲۶ @AhmadMashlab1995
"عج"✨ جمعه تنها با تو ♥️ زیبا می‌شود :) ای قرارِ دل بی‌قرارم♢• | | ✾✾✾══♥️══✾✾✾ @AhmadMashlab1995 ✾✾✾══♥️══✾✾✾
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
می شود یاد تو را کرد و کمی گریه نکرد....؟ به خدا بعدِ تو این دل به کسی تکیه نکرد..... #ساعت_به_و
دستانت را می گشایی ، گره ی تاریکی می گشاید.. لبخند می زنی ، رشته ی رمز می لرزد... می نگری ، رسایی چهره ات حیران می کند... 🌸🌷 @AHMADMASHLAB1995
🌿مــــاه پیغمبر به پایانش رسید 🌿بار الـــــــها من به دل دارم امید 🌿گــر به اثنایش نبخشیدی مـــرا 🌿کـــــــــرم بخشا مــــــرا در انتها 🌿ماه شعبان مـــاه استغفار ها 🌿رفت از دستان به غفلت بی دعــــا   🌿حق اربابم حسین آن بی کفن 🌿در گــــذر ای جان من امشب ز من 🌿گر که غفلت هوش از مخلص ربود 🌿آگهش کن با ندایت هر چه زود  ✅ @AhmadMashlab1995
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
✍️ #دمشق_شهر_عشق #قسمت_چهل_و_سوم مرد میانسالی از کارمندان دفتر، گوشی را از دستش کشید و حرفی زد ک
✍️ من و مادرش به زمین چسبیده و اعضای دفتر مردد بودند که عصبی فریاد کشید :«برید پایین، ابوالفضل پوشش میده از ساختمون خارج شید!» دلم نمی‌آمد در هدف تیر تنهایش بگذارم و باید می‌رفتیم که قلبم کنارش جا ماند و از دفتر خارج شدیم. در تاریکی راهرو یک چشمم به پله بود تا زمین نخورم و یک چشمم به پشت سر که غرّش وحشتناکی قلبم را به قفسه سینه کوبید و بلافاصله فریاد ابوالفضل از پایین راه‌پله بلند شد :«سریعتر بیاید!» شیب پله‌ها به پایم می‌پچید، باید پا به پای زانوان ناتوان مادر مصطفی پایین می‌رفتم و مردها حواسشان بود زمین نخوریم تا بلاخره به پاگرد مقابل در رسیدیم. ظاهراً هدف‌گیری مصطفی کار خودش را کرده بود که صدای تیراندازی تمام شد، ابوالفضل همچنان با اسلحه به هر سمت می‌چرخید تا کسی شکارمان نکند و با همین از در خارج شدیم. چند نفر از رزمندگان مردمی طول خیابان را پوشش می‌دادند تا بلاخره به خانه رسیدیم و ابوالفضل به دنبال مصطفی برگشت. یک ساعت با همان لباس سفید گوشه اتاقی که از قبل برای زندگی جدیدم چیده بودم، گریه می‌کردم و مادرش با آیه‌آیه دلداری‌ام می‌داد که هر دو با هم از در وارد شدند. مثل بود که از این معرکه خسته و خاکی ولی سالم برگشتند و همان رفتن‌شان طوری جانم را گرفته بود که دیگر خنده به لب‌هایم نمی‌آمد و اشک چشمم تمام نمی‌شد. ابوالفضل انگار مچ پایش گرفته بود که می‌لنگید و همان‌جا پای در روی زمین نشست، اما مصطفی قلبش برای اشک‌هایم گرفته بود که تنها وارد اتاق شد، در را پشت سرش بست و بی‌هیچ حرفی مقابل پایم روی زمین نشست. برای اولین بار هر دو دستم را گرفت و انگار عطش فروکش نمی‌کرد که با نرمی نگاهش چشمانم را نوازش می‌کرد و باز حریف ترس ریخته در جانم نمی‌شد که سرش را کج کرد و آهسته پرسید :«چیکار کنم دیگه گریه نکنی؟» به چشمانش نگاه می‌کردم و می‌ترسیدم این چشم‌ها از دستم برود که با هر پلک اشکم بیشتر می‌چکید و او درد‌های مانده بر دلش با گریه سبک نمی‌شد که غمزده خندید و نازم را کشید :«هر کاری بگی می‌کنم، فقط یه بار بخند!» لحنش شبیه شربت قند و گلاب، خوش عطر و طعم بود که لب‌هایم بی‌اختیار به رویش خندید و همین خنده دلش را خنک کرد که هر دو دستم را با یک دستش گرفت و دست دیگر را به سمت چشمانم بلند کرد، به‌جای اشک از روی گونه تا زیر چانه‌ام دست کشید و دلبرانه پرسید :«ممنونم که خندیدی! حالا بگو چی کار کنم؟» اینهمه زخمی که روی دلم مانده بود مرهمی جز نداشت که در آغوش چشمانش حرف دلم را زدم :«میشه منو ببری حرم؟» و ای کاش این تمنا در دلم مانده بود و به رویش نمی‌آوردم که آینه نگاهش شکست، دستش از روی صورتم پایین آمد و چشمانش به زیر افتاد. هنوز خاک درگیری روی موهایش مانده و تازه دیدم گوشه گردنش خراش بلندی خورده و خط نازکی از روی یقه پیراهن سفیدش افتاده بود که صدا زدم :«مصطفی! گردنت چی شده؟» بی‌توجه به سوالم، دوباره سرش را بالا آورد و با شیشه که در گلویش مانده بود، صدایش به خس‌خس افتاد :«هنوز یه ساعت نیس تو رو از چنگ‌شون دراوردم! الان که نمی‌دونستن کی تو این ساختمونه، فقط به خاطر اینکه دفتر بود، همه جا رو به گلوله بستن! حالا اگه تو رو بشناسن من چیکار کنم؟» می‌دانستم نمی‌شود و دلم بی‌اختیار بهانه‌گیر شده بود که با همه احساسم پرسیدم :«میشه رفتی حرم، بجا منم زیارت کنی؟» از معصومیت خوابیده در لحنم، دلش برایم رفت و به رویم خندید :«چرا نمیشه عزیزدلم؟» در سکوتی ساده محو چشمانم شده و حرفی پشت لب‌هایش بی‌قراری می‌کرد که کسی به در اتاق زد. هر دو به سمت در چرخیدیم و او انگار منتظر ابوالفضل بود که برابرم قد کشید و همز‌مان پاسخ داد :«دارم میام!» باورم نمی‌شد دوباره می‌خواهد برود که دلم به زمین افتاد و از جا بلند شدم. چند قدمی دنبالش رفتم و صدای قلبم را شنید که به سمتم چرخید و لحنش غرق غم شد :« گُر گرفته، باید بریم!» هنوز پیراهن به تنش بود، دلم راضی نمی‌شد راهی‌اش کنم و پای حرم در میان بود که قلبم را قربانی (علیهاالسلام) کردم و بی‌صدا پرسیدم :«قول دادی به نیتم کنی، یادت نمیره؟» دستش به سمت دستگیره رفت و عهد بست :«به چشمای قشنگت قسم می‌خورم همین امشب به نیتت زیارت کنم!» و دیگر فرصتی برای عاشقی نمانده بود که با متانت از در بیرون رفت و پشت سرش همه وجودم در هم شکست... ✍️نویسنده: فاطمه ولی نژاد @AhmadMashlab1995