eitaa logo
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
7.5هزار دنبال‌کننده
16.5هزار عکس
2.3هزار ویدیو
144 فایل
🌐کانال‌رسمے شهیداحمدمَشلَب🌐 🌸زیر نظر خانواده شهید🌸 هم زیبا بود😎 هم پولدار💸 نفر7دانشگاه👨🏻‍🎓 اما☝🏻 بہ‌ تموم‌ مادیات پشت پا زد❌ و فقط بہ یک نفر بلہ گفت✅ بہ #سیدھ_زینب❤ حالا کہ دعوتت کرده بمون @Hanin101 ادمین شرایط: @AHMADMASHLAB1374 #ڪپے‌بیوحـرام🚫
مشاهده در ایتا
دانلود
«بسم رب الشهداءوالصدیقین» شهید سید محمد حسینی بهشتی آرامگاه: بهشت زهرا تهران محل زندگی: اصفهان، قم، تهران، هامبورگ نقش‌های برجسته نظریه‌پردازی جمهوری اسلامی، تدوین قانون اساسی جمهوری اسلامی ایران ، اولین رئیس قوه قضائیه در جمهوری اسلامی ایران لقب آیت الله - شهیدمظلوم آثار: خدا از دیدگاه قرآن. فرزندان: محمد رضا، علی رضا. 📚موضوع مرتبط؛ @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
اگــر دل میـبـرے جـانآ، روا باشـد ڪہ دلدارے مـیـان #دلـبـران الـحــق بہ دل بـردن سـزاوارے #شهید_ا
رَقــصِ جُــولآن بَـر سَـر مِیـــدآن ڪُـننــد رَقــص اَنــدر خُــون خُــود مَــردآن ڪُـنند💔 چُـون رَهَنـد اَز دَســت خُــود دَسـتـے زننـد چُـون جَہَنـد اَز نَقـص خُــود رَقصـے ڪُنند💔 🌸💫 @AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🍃🌸 #خاطرات_شهدا 🌷 سال دوم طلبگی بودم. همین که وارد کلاس شد بنا کرد به پرسیدن درس روز های قبل. از
از ناجا براش امریه اومده بود که خودش رو به نیروی انتظامی تبریز معرفی کنه. اومد بهم گفت:" بابا اگه تو بخوای میتونی منو توی رشت نگه داری ."گفتم: پسرم برات ابلاغیه اومده، قطعی شده باید بری تبریز خودتو برای سربازی معرفی کنی به نیرو انتظامی. گفت :"نه، بابا من رفتم تحقیق کردم گفتن که سه تا از دوستان قدیمیت که باهم بودید تو سپاه هستن و سرهنگ هستن ،اگر سه سرهنگ سپاه منو تایید و معرفی کنن من میتونم تو همین لشکر قدس رشت خدمت کنم..." مادر‌شہید: بابک رفت سربازی محل خدمتش رشت بود. در زمان سربازی هرازگاهی خونه نمیومد میگفت:"جای دوستانم که مرخصی رفته ان،موندم" بعدها فهمیدیم که به کردستان میرفته و اونجا لب مرز وداوطلبانه خدمت میکرده✨♥️ ♥️ ♡:) @AhmadMashlab1995∞♡
ضحکتک الحرب و انا شهید الاولی...💕 خنده ات جنگه و من اولین شهیدم... 🌸🌷 ❌ ✅ @AhmadMashlab1995
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
چشم دلم به سمت حرم باز می‌شود با یک سلام ، صبح من آغاز می‌شود پر می‌کشد دلم به هوای طواف تو وقتی که
🌹صلی الله علیک یا اباعبدالله هر روز بردن نام مےچسبد: چقدر نام تو زیباسٺ هر کسے داد بہ تو و اشڪش ریخٺ او نظر ڪردهٔ حضرٺ اباعبدالله @AhmadMashlab1995
🌹هرکس دنبال خبر می گرده بهش بگین عشق داره بر میگرده❤️ 🕊مسافر دیگری از کربلای خانطومان شناسایی شد.... 💐شهید مدافع حرم شناسایی شد. شهید کمالی در تاریخ هفدهم اردیبهشت ماه سال ۹۵ در منطقه خانطومان به فیض عظیم شهادت نائل آمد و پیکرش پس از چهار سال کشف و شناسایی شد. ✅ @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#پای_درس_ولایت🔥 🔰 مردم از لحاظ معیشت دچار سختی هستند، همه دستگاهها باید به اقتصاد کشور کمک کنند 🔻
🔥 حضرت آیت الله امام خامنه ای: تفاوت ویروس کرونا با ویروس فساد این است که ویروس کرونا با شستشوی دست برطرف می‌شود، اما تنها راه مقابله با ویروس فساد، قطع دست مفسد است. ✅ @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
چه قطور شده کتاب تاریخ نبودنت!... هزار و چند فصل دارد؛ دلتنگی زمین! و فصل آخر، هنوز هم ناتمام ....
🌼سلام امام زمانم(عج) چنین نوشتہ خدا در شناسنامہ‌ ے دل منم غلام و بنده زاده ے خورشید سلام مے دهم از عمق این دلِ تاریڪ بہ آخرین پسر خانواده ے خورشید 🌴 @Ahmadmashlab1995
💢 ‏تاریخ قضاوت خواهد کرد چه کسی لیاقت ۷۰۰ سکه که نه! ۷۰۰۰ سکه داشت، اما رضایت امامش را به لبخند دشمن نفروخت! ✍ عاقبت معامله با خدا و عاقبت معامله با کدخدا @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
از ناجا براش امریه اومده بود که خودش رو به نیروی انتظامی تبریز معرفی کنه. اومد بهم گفت:" بابا اگ
‌ از اول نامزدیمون...💍 با خودم کنار اومده بودم که من، اینو تا ابد ڪنارم نخواهم داشت...💔 یه روزے از دستش میدم...😞 اونم با ... وقتی كه گفت میخواد بره...🚶‍♂️ انگار ته دلم ،آخرین بند پاره شد...💔 انگار میدونستم ڪہ دیگه برنمیگرده... اونقد ناراحت بودم... نمیتونستم گریه کنم... چون میترسیدم اگه گریه ڪنم، بعداً پیش ائمه(ع) شمـ 😞 يه سمت بود و يه سمت ... احساسم ميگفت جلوش وایسا نذار بره...❌ ولی ایمانم اجازه نمیداد... یعنی همش به این فکر میکردم که ... چطور میتونم تو چشماے (ع)نگاه کنم و... انتظار شفاعت داشته باشم...😕 در حالےکه هیچ کاری تو این دنیا نکردم... اشکامو که دید...😢😭 دستامو گرفت و زد زیر گریه و گفت...😭 "دلمو لرزوندی ولی ایمانمو نمیتونی بلرزونیـــــا..." راحت کلمه ی... ❤️...دوستت دارم...❤️ 💕...عاشقتم...💕 رو بیان میڪرد... روزی که میخواست بره گفت... … "من جلو دوستام،پشت تلفن نمیتونم بگم... ❤️...دوستت دارم...❤️ میتونم بگم... 💔...دلم برات تنگ شده...💔 ولی نمیتونم بگم ... چیکار کنم...؟!" گفتم... "تو بگو یادت باشه، من یادم میفته...☺️ از پله ها که میرفت پایین... بلند بلند داد میزد... ❣️یادت باشـہ... ❣️یادت باشـہ... منم میخندیدم و میگفتم: 💕یادم هسسست... 💕یادم هسسست.. ☺️💚 ♡:) @AhmadMashlab1995∞♡
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_لیلا 🌷🍃🍂 #قسمت_بیست_و_نه نرو... به  خاطر من ! بخاطر ليلات ... به  خاطرحوراء!» اصلان  دوباره 
🌷🍃🍂 حرفش  فقط  اين  بود: زير يك  سقف ،روي  گليم ، ولي ... ولي  خوشبخت ! اصلان  چون  جرقه اي  كه  از آتش  بيرون  بجهد به  طرف  ليلا خيز برداشته ومي گويد: - پس  اينه  خوشبختي ! - پدر! نمي خوام  پشت  سر حسين  حرفي  بزنيد  بغض  گلويش  را مي فشرد، روي  از پدر به  جانبي  ديگر برمي  گرداند، اشك  درچشم هايش  حلقه  مي زند به  سختي  آب  دهان  فرو داده  با لحن  گرفته اي  ادامه مي دهد: «ولي  اگر مي خواين  بدونين ... بله ، من  واقعاً خوشبخت  بودم  هر چندكه  توي  اين  چند سال  زندگي  مشترك  پيشم  نبود و همه اش  جبهه  بود  ولي  همسرخوبي  بود، دوستم  داشت ، بهم  محبت  مي كرد از جون  و دل ...  فكر مي كنيدخوشبختي  چيه ... مال  و منال !...» اصلان  رشتة  سخن  را قطع  مي كند  - ولي  حالا چي ؟ حالا كه  رفته ، حالا كه  نيست  چي ؟  - حسين  هنوزم  براي  من  زنده  است ، مدام  به  خوابم  مي ياد  .مخصوصاً اون موقع ها كه  بي قرارش  مي شم  هميشه  با يك  دسته  گل ، با يك  كاسة  آب ، با يك  سبدميوه ، از همه  مهمتر با اون  لبخند زيباش ... 🌷🍃🍂 با دست  دور تا دور اتاق  را اشاره  كرده  و با هيجان  مي گويد: - هر جاي  اين  خونه  رو نگاه  مي كنم  مي بينم  خاطرة  خوشي  از او دارم ...  اصلاً حضورش  رو احساس  مي كنم .» اصلان  به  آرامي  بلند مي شود   به  طرف  پنجره  مي رود و به  حياط  خفته  درتاريكي  مي نگرد. يك باره  به  طرف  ليلا رفته  و دستانش  را ميان  دستانش  مي فشردو با هيجان  مي گويد: - ليلا! اومدم  تو رو با خودم  ببرم ... دنيا هنوز هم  به  آخر نرسيده ...  تو هنوزجووني ... حرف  بابات  رو گوش  كن  و بيا خونه ...  اتاقت  همونطور دست  نخورده است ... با من  بيا! صداي  رعد و برق  مهيبي  امين  را وحشتزده  از خواب  مي پراند. امين  شروع به گريه  مي كند. ليلا از اصلان  جدا مي شود و به  سوي  امين  مي دود و او را در بغل  مي گيرد و مدام  مي بوسد - نه  پسرم ، نترس ! مامان  اينجاست  اصلان  ناباورانه ، چشم  به  پسرك  مي دوزد، به  آرامي  بلند مي شود و دست به ديوار مي گذارد: «باورم  نمي شه ! باز هم  اين  چشمهاي  آبي ! اين  شعله هاي  نيلوفري ،عين چشمهاي  پدرش ، سحر و جادو از اونها مي باره » با خود فكر مي كند كه  نكند ليلا افسون  برق  جادووَش  آنها شده است ... نویسنده :مرضیه شهلایی @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_لیلا 🌷🍃🍂 #قسمت_سی_و_یڪم حرفش  فقط  اين  بود: زير يك  سقف ،روي  گليم ، ولي ... ولي  خوشبخت ! ا
🌷🍃🍂 رو به  ليلا مي كند كه  امين  را همچنان  در بغل  داشت  و نوازش  مي كرد مقابل  ليلا مي نشيند و با اصرار مي گويد: - ليلا! با من  بيا! حرفمو گوش  كن ! بيا با هم  بريم ... ليلا نگاهي  به  پدر و نظري  به  پسرش  مي افكند  اصلان  نگاه  او را دنبال  مي كند،بريده بريده  مي گويد: - نه ! نه ! بچه ات  نه ! بچه اتو بده  به  خانوادة  شوهرت ، خودت  تنها بيا ليلا سر از ناباوري  تكان  مي دهد:- امين ! از امينم  جدا بشم ! از تنها يادگار حسين !  اصلان  ميان  حرفش  مي پرد:  - مي دونم  سخته ، ولي  به  خاطر خودت ... به  خاطر آينده ات ليلا فرزندش  را محكم تر در آغوش  مي فشرد، غم آلود مي گويد: - نه  پدر! تو هيچي  نمي دوني ... نمي دوني  كه  آيندة  من  امينه ... تمام  زندگي  من امينه... تمام  دلخوشيم  امينه ، امينه امين  من ... حسينمه ... روح  حسينمه ... امينم  بوي حسين  رو مي ده  هيچي  تو دنيا نمي تونه  منو از امينم  جدا كنه ... هيچي ...هيچ  كس ... هيچ  كس ...» اصلان  با عجله  به  طرف  در مي رود و به  تندي  كلاه  و بارانيش  را برمي دارد مي خواهد از اتاق  بيرون  برود كه  با صداي لیلا در جای می ایستد...  ... 🌷🍃🍂 ـ پدر!  اصلان  روي  برمي  گرداند  ليلا با قاطعيت  به  او نگاه  مي كند و با لحني  محكم مي گويد: - پدر! وقتي  مامان  حواراء مُرد... ليلاشو رها كردي ؟ تنهاش  گذاشتي ؟ ... دلت مي اومد... دلت  مي اومد... اصلان  سراسيمه  از اتاق  بيرون  رفت از كمان  نگاه  ليلا تير سؤالي  رها شده بود كه  هيچ  پاسخي  بر آن  نمی یافت  *** مرد آستين ها را بالا زده  است  و چوبي  را درون  خاك  باغچه  فرو مي كند  عرق از سر و رويش  مي چكد و دست هاي  درشت  و پر مويش  دست هاي  مردي  سخت كوش  و پر تلاش  را مي مانند كه  چوب ها را محكم  در خاك  مي فشرد  گويي  قدرتش را به  نمايش  گذاشته  است ... نویسنده مرضیه شهلایی @Ahmadmashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_لیلا 🌷🍃🍂 #قسمت_سی_و_سوم رو به  ليلا مي كند كه  امين  را همچنان  در بغل  داشت  و نوازش  مي كرد
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ 🌷🍃🍂 ليلا سيني  چاي  را روي  ايوان  مي گذارد و لبة  چادر را روي  دهان  مي گيرد و به باغچه  مي نگرد يادش  مي آيد كه  حسين  اولين  چوب  اين  داربست  را گذاشت  چه  شوق  و ذوقي  داشت ...  چه  فكر و خيالايي !  همه  شون  رؤيايي ، پاك  وباصفا! دوست  داشت  وقتي  بچه مون  دنيا مي ياد و بزرگ  مي شه  اولين  انگور رو از تاڪ خونه خودمون بخوره...  *** درخت  تاك  رشد كرده  بود و پيچك هايش  با پيچ  و تاب  به  روي  داربست  بالامي رفت  تا آنكه  خود را بالاي  بام  رسانده  بود  يادش  مي آيد از حسين  كه  با لباس زيتوني  سپاه  به  حياط  آمد دستي  بر داربست  چوبي  گذاشت  و نظري  به  پنجه هاي گشودة  برگهاي  تاك  انداخت  رو به  او كرد و گفت :- ليلا! به  اميد خدا... اين  دفعه  كه  برگشتم ، يك  چوب  ديگر هم مي زنم ليلا امين  را در بغل  داشت چش مايش  پر از اشك  شده  بود و بغضش  گلوگير نمي توانست  حرفي  بزند، فقط  سرش  را حركت  مي داد حسين ، امين  را از آغوش او گرفت  و به  طرف  درخت  توت  برد. ... ✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ 🌷🍃🍂 ليلا! اين  درخت  توت  هم  زيادي  شاخ  و برگ  داده ، مرخصي  كه  آمدم  يادم باشه  هرسش  كنم خوب  مي دانست  كه  حسين  اين  حرف ها را براي  دلخوشي  او مي زند  ولي  اودلش  بي قرار بود، پرتشويش  و ناآرام «من  تو چه  فكريم . اون  تو چه  فكريه ، صحيح  و سالم  برگرد... اين ها فداي  سرت .»  حسين  به  طرف  در حياط  رفت  و پشت  به  آن  ايستاد  امين  را بغل  او داد و اوساكش  را به  دستش  حسين  در را باز كرد، بوسه اي  به  صورت  امين  زد و دستي بر بازوي  او فشرد حسين  چشم  در چشم  او دوخت  و گفت : - ليلا! مواظب  خودت  و امين  باش ، نگران  من  نباش  و او با خود واگويه  مي كرد: «چطور نگران  نباشم ، تو رفتي ... دلم  رو به  چي  خوش  كنم ؟  به  در و ديوار، به تاك  باغچه ، به  امين  كه  بهانه ات  رو مي گيره يا به  خبرهاي  جبهه !احساس  عجيبي  به  او دست  داد. حسين  قدم  به  بيرون  خانه  گذاشت  دلش  ازرفتن  حسين  يكهو فرو ريخت  و آرامش  زير آوار آن  مدفون  شد  حسين  را صدازد. حسين  مردّد ايستاد. با خود فكر كرد شايد چشم هاي  حسين  پر از اشك  شده  ونمي خواهد او اشكش  را ببيند ولي  وقتي  حسين  سر برگرداند ... نویسنده : مرضیه شهلایی @AhmadMashlab1995
-کجاییــ پَ چرا دستمو نمیگیرے؟؟؟ من کہ بهت گفتمــ از این زمین بدم میاد دلمـــ آسمونــ میخواد🌱 ☔️ +منــ همینجام‌درست‌کنارتــ...❣ چراگفتي... ولی... -؟؟؟ +ولی کارات زمینیهـــ🖤 ...🕊 ♡:) @AhmadMashlab1995∞♡
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
⬆معرفی شهید⬆ 😍شهید نورعلی شوشتری😍 😍جزء شهدای ترور😍 🍁ولادت:14اسفند سال1327🌷 🍁محل ولادت:نیشابور🌷 🍁شهاد
⬆معرفی شهید⬆ 😍شهید محمدمهدی لطفی‌نیاسر😍 😍جزء شهدای مدافع حرم😍 🍁ولادت:8دی سال1361🌷 🍁محل ولادت:قم🌷 🍁شهادت:20فروردین سال1397🌷 🍁محل شهادت:سوریه🌷 🍁نحوه شهادت:در یکی از حملات اسرائیل به پایگاه هوایی T4 سوریه به فیض عظیم شهادت نائل آمد😔😔 نویسنــ✍🏻ــده:بانوےمحجبـه کپی بدون نام نویسنده🚫 join↧ఠ_ఠ↧ ♡✿ @AhmadMashlab1995✿♡
...{بِسم‌رَب‌العُشاق‌المَهدے🌙}...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا