🌼سلام امام زمانم(عج)
چنین نوشتہ خدا در شناسنامہ ے دل
منم غلام و بنده زاده ے خورشید
سلام مے دهم از عمق این دلِ تاریڪ
بہ آخرین پسر خانواده ے خورشید
#یاایهاالعزیز🌴
#اللهم_عجل_لولیك_الفرج
● @Ahmadmashlab1995 ○
#عکس_باز_شود
💢 تاریخ قضاوت خواهد کرد چه کسی لیاقت ۷۰۰ سکه که نه! ۷۰۰۰ سکه داشت، اما رضایت امامش را به لبخند دشمن نفروخت!
✍ عاقبت معامله با خدا
و عاقبت معامله با کدخدا
#سردار_دلها
#شهید_سپهبد_قاسم_سلیمانی
☆ @AhmadMashlab1995 ☆
دو تا رفیق بودن
که
تو یه گُردان
تو یه روز
تو یه لحظه
کنار هم شهید شدن
حالا هم بعد از ۴ سال هر دو با هم برگشتند
#مژده_یوسف_به_کنعان_آمده
#شهید_علی_جمشیدی
#شهید_سعید_کمالی
@AhmadMashlab1995
از اول نامزدیمون...💍
با خودم کنار اومده بودم که من،
اینو تا ابد ڪنارم نخواهم داشت...💔
یه روزے از دستش میدم...😞
اونم با #شهادت...
وقتی كه گفت میخواد بره...🚶♂️
انگار ته دلم ،آخرین بند پاره شد...💔
انگار میدونستم ڪہ دیگه برنمیگرده...
اونقد ناراحت بودم...
نمیتونستم گریه کنم...
چون میترسیدم اگه گریه ڪنم،
بعداً پیش ائمه(ع) #شرمنده شمـ 😞
يه سمت #ايمانم بود و
يه سمت #احساسم...
احساسم ميگفت جلوش وایسا نذار بره...❌
ولی ایمانم اجازه نمیداد...
یعنی همش به این فکر میکردم
که #قیامت...
چطور میتونم تو چشماے #امیرالمؤمنین(ع)نگاه کنم و...
انتظار شفاعت داشته باشم...😕
در حالےکه هیچ کاری تو این دنیا نکردم...
اشکامو که دید...😢😭
دستامو گرفت و زد زیر گریه و گفت...😭
"دلمو لرزوندی ولی ایمانمو نمیتونی بلرزونیـــــا..."
راحت کلمه ی...
❤️...دوستت دارم...❤️
💕...عاشقتم...💕
رو بیان میڪرد...
روزی که میخواست بره گفت...
#عاشقت_هستم_شدیدا_دوستت_دارم_ولی…
#دلبری_ها_یت_بماند_بعد_فتح_سوریه…
"من جلو دوستام،پشت تلفن نمیتونم بگم...
❤️...دوستت دارم...❤️
میتونم بگم...
💔...دلم برات تنگ شده...💔
ولی نمیتونم بگم #دوستت_دارم...
چیکار کنم...؟!"
گفتم...
"تو بگو یادت باشه،
من یادم میفته...☺️
از پله ها که میرفت پایین...
بلند بلند داد میزد...
❣️یادت باشـہ...
❣️یادت باشـہ...
منم میخندیدم و میگفتم:
💕یادم هسسست...
💕یادم هسسست..
#شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی
#همسرشهید
#_هر_روز_با_یڪ_شہید☺️💚
♡:) @AhmadMashlab1995∞♡
#رمان_لیلا 🌷🍃🍂
#قسمت_سی_و_یڪم
حرفش فقط اين بود: زير يك سقف ،روي گليم ، ولي ... ولي خوشبخت !
اصلان چون جرقه اي كه از آتش بيرون بجهد به طرف ليلا خيز برداشته ومي گويد:
- پس اينه خوشبختي !
- پدر! نمي خوام پشت سر حسين حرفي بزنيد
بغض گلويش را مي فشرد، روي از پدر به جانبي ديگر برمي گرداند، اشك درچشم هايش حلقه مي زند
به سختي آب دهان فرو داده با لحن گرفته اي ادامه مي دهد:
«ولي اگر مي خواين بدونين ... بله ، من واقعاً خوشبخت بودم
هر چندكه توي اين چند سال زندگي مشترك پيشم نبود و همه اش جبهه بود
ولي همسرخوبي بود، دوستم داشت ، بهم محبت مي كرد از جون و دل ...
فكر مي كنيدخوشبختي چيه ... مال و منال !...»
اصلان رشتة سخن را قطع مي كند
- ولي حالا چي ؟ حالا كه رفته ، حالا كه نيست چي ؟
- حسين هنوزم براي من زنده است ، مدام به خوابم مي ياد
.مخصوصاً اون موقع ها كه بي قرارش مي شم
هميشه با يك دسته گل ، با يك كاسة آب ، با يك سبدميوه ، از همه مهمتر با اون لبخند زيباش
#ادامہ_دارد...
#رمان_لیلا 🌷🍃🍂
#قسمت_سی_و_دوم
با دست دور تا دور اتاق را اشاره كرده و با هيجان مي گويد:
- هر جاي اين خونه رو نگاه مي كنم مي بينم خاطرة خوشي از او دارم ...
اصلاً حضورش رو احساس مي كنم .»
اصلان به آرامي بلند مي شود
به طرف پنجره مي رود و به حياط خفته درتاريكي مي نگرد.
يك باره به طرف ليلا رفته و دستانش را ميان دستانش مي فشردو با هيجان مي گويد:
- ليلا! اومدم تو رو با خودم ببرم ... دنيا هنوز هم به آخر نرسيده ...
تو هنوزجووني ... حرف بابات رو گوش كن و بيا خونه ...
اتاقت همونطور دست نخورده است ... با من بيا!
صداي رعد و برق مهيبي امين را وحشتزده از خواب مي پراند.
امين شروع به گريه مي كند.
ليلا از اصلان جدا مي شود و به سوي امين مي دود و او را در بغل مي گيرد و مدام مي بوسد
- نه پسرم ، نترس ! مامان اينجاست
اصلان ناباورانه ، چشم به پسرك مي دوزد، به آرامي بلند مي شود و دست به ديوار مي گذارد:
«باورم نمي شه ! باز هم اين چشمهاي آبي ! اين شعله هاي نيلوفري ،عين چشمهاي پدرش ،
سحر و جادو از اونها مي باره »
با خود فكر مي كند كه نكند ليلا افسون برق جادووَش آنها شده است
#ادامہ_دارد...
نویسنده :مرضیه شهلایی
@AhmadMashlab1995
#رمان_لیلا 🌷🍃🍂
#قسمت_سی_و_سوم
رو به ليلا مي كند كه امين را همچنان در بغل داشت و نوازش مي كرد
مقابل ليلا مي نشيند و با اصرار مي گويد:
- ليلا! با من بيا! حرفمو گوش كن ! بيا با هم بريم ...
ليلا نگاهي به پدر و نظري به پسرش مي افكند
اصلان نگاه او را دنبال مي كند،بريده بريده مي گويد:
- نه ! نه ! بچه ات نه ! بچه اتو بده به خانوادة شوهرت ، خودت تنها بيا
ليلا سر از ناباوري تكان مي دهد:- امين ! از امينم جدا بشم ! از تنها يادگار حسين !
اصلان ميان حرفش مي پرد:
- مي دونم سخته ، ولي به خاطر خودت ... به خاطر آينده ات
ليلا فرزندش را محكم تر در آغوش مي فشرد، غم آلود مي گويد:
- نه پدر! تو هيچي نمي دوني ... نمي دوني كه آيندة من امينه ...
تمام زندگي من امينه... تمام دلخوشيم امينه ، امينه
امين من ... حسينمه ... روح حسينمه ... امينم بوي حسين رو مي ده
هيچي تو دنيا نمي تونه منو از امينم جدا كنه ... هيچي ...هيچ كس ... هيچ كس ...»
اصلان با عجله به طرف در مي رود و به تندي كلاه و بارانيش را برمي دارد
مي خواهد از اتاق بيرون برود كه با صداي لیلا در جای می ایستد...
#ادامہ_دارد...
#رمان_لیلا 🌷🍃🍂
#قسمت_سی_و_چهارم
ـ پدر!
اصلان روي برمي گرداند
ليلا با قاطعيت به او نگاه مي كند و با لحني محكم مي گويد:
- پدر! وقتي مامان حواراء مُرد... ليلاشو رها كردي ؟ تنهاش گذاشتي ؟
... دلت مي اومد... دلت مي اومد...
اصلان سراسيمه از اتاق بيرون رفت
از كمان نگاه ليلا تير سؤالي رها شده بود كه هيچ پاسخي بر آن نمی یافت
***
مرد آستين ها را بالا زده است و چوبي را درون خاك باغچه فرو مي كند
عرق از سر و رويش مي چكد و دست هاي درشت و پر مويش
دست هاي مردي سخت كوش و پر تلاش را مي مانند كه چوب ها را محكم در خاك مي فشرد
گويي قدرتش را به نمايش گذاشته است
#ادامہ_دارد...
نویسنده مرضیه شهلایی
@Ahmadmashlab1995
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
#رمان_لیلا 🌷🍃🍂
#قسمت_سی_و_پنجم
ليلا سيني چاي را روي ايوان مي گذارد و لبة چادر را روي دهان مي گيرد و به باغچه مي نگرد
يادش مي آيد كه حسين اولين چوب اين داربست را گذاشت چه شوق و ذوقي داشت ...
چه فكر و خيالايي !
همه شون رؤيايي ، پاك وباصفا! دوست داشت وقتي بچه مون دنيا مي ياد و بزرگ مي شه
اولين انگور رو از تاڪ خونه خودمون بخوره...
***
درخت تاك رشد كرده بود و پيچك هايش با پيچ و تاب به روي داربست بالامي رفت
تا آنكه خود را بالاي بام رسانده بود
يادش مي آيد از حسين كه با لباس زيتوني سپاه به حياط آمد
دستي بر داربست چوبي گذاشت و نظري به پنجه هاي گشودة برگهاي تاك انداخت
رو به او كرد و گفت :- ليلا! به اميد خدا... اين دفعه كه برگشتم ، يك چوب ديگر هم مي زنم
ليلا امين را در بغل داشت
چش مايش پر از اشك شده بود و بغضش گلوگير
نمي توانست حرفي بزند، فقط سرش را حركت مي داد
حسين ، امين را از آغوش او گرفت و به طرف درخت توت برد.
#ادامہ_دارد...
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
#رمان_لیلا 🌷🍃🍂
#قسمت_سی_و_ششم
ليلا! اين درخت توت هم زيادي شاخ و برگ داده ، مرخصي كه آمدم يادم باشه هرسش كنم
خوب مي دانست كه حسين اين حرف ها را براي دلخوشي او مي زند
ولي اودلش بي قرار بود، پرتشويش و ناآرام
«من تو چه فكريم . اون تو چه فكريه ، صحيح و سالم برگرد... اين ها فداي سرت .»
حسين به طرف در حياط رفت و پشت به آن ايستاد
امين را بغل او داد و اوساكش را به دستش
حسين در را باز كرد، بوسه اي به صورت امين زد و دستي بر بازوي او فشرد
حسين چشم در چشم او دوخت و گفت :
- ليلا! مواظب خودت و امين باش ، نگران من نباش
و او با خود واگويه مي كرد: «چطور نگران نباشم ، تو رفتي ... دلم رو به چي خوش كنم ؟
به در و ديوار، به تاك باغچه ، به امين كه بهانه ات رو مي گيره
يا به خبرهاي جبهه !احساس عجيبي به او دست داد.
حسين قدم به بيرون خانه گذاشت
دلش ازرفتن حسين يكهو فرو ريخت و آرامش زير آوار آن مدفون شد
حسين را صدازد. حسين مردّد ايستاد.
با خود فكر كرد شايد چشم هاي حسين پر از اشك شده
ونمي خواهد او اشكش را ببيند ولي وقتي حسين سر برگرداند
#ادامہ_دارد...
نویسنده : مرضیه شهلایی
@AhmadMashlab1995
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 #فیلم کوتاه
از #شهیداحمدمشلب در سوریه
رفیق تو شفاعتمان کن...
کانال رسمی شهید احمد مشلب
@AhmadMashlab1995
-کجاییــ پَ چرا دستمو نمیگیرے؟؟؟
من کہ بهت گفتمــ از این زمین بدم میاد
دلمـــ آسمونــ میخواد🌱
☔️
+منــ همینجامدرستکنارتــ...❣
چراگفتي...
ولی...
-؟؟؟
+ولی کارات زمینیهـــ🖤
#رفیقشهید...🕊
♡:) @AhmadMashlab1995∞♡
⬆معرفی شهید⬆
😍شهید محمدمهدی لطفینیاسر😍
😍جزء شهدای مدافع حرم😍
🍁ولادت:8دی سال1361🌷
🍁محل ولادت:قم🌷
🍁شهادت:20فروردین سال1397🌷
🍁محل شهادت:سوریه🌷
🍁نحوه شهادت:در یکی از حملات اسرائیل به پایگاه هوایی T4 سوریه به فیض عظیم شهادت نائل آمد😔😔
نویسنــ✍🏻ــده:بانوےمحجبـه
کپی بدون نام نویسنده🚫
join↧ఠ_ఠ↧
♡✿ @AhmadMashlab1995✿♡
#جنون یعـنی
#کسی در شهر خود سر ميکند اما
دلش در ڪوچه هــای #ڪــــــربلا آواره مانده
#سلام_آقا
#السلام_علیک_دلتنگم
#رفیق_بچگیام
@AhmadMashlab1995
یا مهـ❤️ـدے جانم(عج)
عهد بَستَم نفَسَم باشے و
من باشم و تُو
اے ڪہ بے تو نفَسَم تَنگ و
دلَم تَنگتر اَست
💫اللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیّکَ الفَرَج💫
آقاجان
من دلم فقط تـو را میخواهد
#یاایهاالعزیز🌴
#یا_صاحب_الزمان_عج
@AhmadMashlab1995
هدایت شده از کانال رسمی شهید امید اکبری
💔
💟چالش سین دلنوشته ی امام رضا..💟
شرکت کننده شماره: ۳
#رفیقاحمد
💕💕
بازمسیحا نفسی آمد. آمدی و تمام عطرها به دنبالت. عطر سیب ،یاس،محمدی،وعطری از بهشت.
وقتی به حرمت می روم، از دست صیاد روزگار آهو صفت می دوم و خود را به آغوشی می اندازم مهربانتر از آغوش مادر و از آنجا بوی خدا می آید،بوی علی ،بوی زهرا،حسن و بوی سیب،بوی حبیبم حسین .که آنجا فرشته صفتی به جسم خالیم روحی تازه بخشد.که کوله بار دردهایم را لحظه ای بر زمین بگذارم و نفسی تازه کنم.
می آیم با کوله بارم تابگویمت که تمام دار وندارم همین است.
می آیم به یادی شهیدی که دستم را گرفت همان شهیدی که لقب جهادی اش را غریب طوس گذاشت فقط به عشق شما آقا...
💕💕
برای شرکت در چالش به آیدی زیر پیام بدین..👇👇
@khadem_shahidomidakbari
ڪانال #شهید_امید_اکبری⚘
@shahidomidakbari
#پای_درس_ولایت🔥
🔰 در اوایل کرونا مردم خوب رعایت میکردند اما الآن سستی دیده میشود
بار مجموعههای درمانی را سنگین نکنیم
🔻رهبر انقلاب: توفیقات کشور ما در مسئلهی مبارزهی با کرونا در دنیا منعکس شده، این اول کار بود. حالا آن مجاهدت اولی سست شده از سوی بعضی از مردم و مسئولین. من نگرانیام از این است که مجموعههای درمانی خسته بشوند. بایستی ما کاری کنیم که بار روی دوش اینها این قدر سنگین نباشد. خدای ناکرده اگر اینها خسته بشوند از کار، وضع بدتر خواهد شد. ۹۹/۴/۷
✅ @AhmadMashlab1995
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#رزق_مهدوی💫
❤️| امامے کہ تنها ماند،
ولے پرچم را بہ دست ما رساندツ
🎤| #استاد_رائفی_پور🗣
✅ @AhmadMashlab1995
تــو همــانے ڪہ دلـــم لڪ زده لبخنـدش را...💕
او ڪہ هرگـز نتــوان یافت همــاننـــدش
را...✨
#شهید_احمد_مشلب🌸🌷
#هر_روز_با_یک_عکس
@AHMADMASHLAB1995
🌿در ایام محرم و ماه مبارک #رمضان که در سطح شهر مجالس پرشماری برگزار میشد، عباس به دنبال آن مجالسی بود که بتواند از حرفهای سخنرانش استفاده کند👌. با پرس و جو به دنبال مجلس یک سخنران توانمند بود. غالبا هم با اشتیاق به مجلس سخنرانی کسانی میرفت که اهل علم و عمل بودند و روحیه جوانگرایی داشتند. اگر پای منبری میرفت که برایش دلچسب نبود، شبِ دیگر به مجلسِ دیگری میرفت🚶♂. برایش مهم بود که به مجلسی پا بگذارد که از آن حظ معنوی، روحانی و علمی ببرد. برای انتخاب مجالس مداحی هم همینگونه عمل میکرد. مداحی را دوست داشت که هم شور ایجاد کند و هم شعور و آگاهی.🌹
#شهید_عباس_دانشگر
#هر_روز_با_یک_شهید☘
♡:) @AhmadMashlab1995∞♡
⬆معرفی شهید⬆
😍شهید محمدحسین محمدخانی😍
😍جزء شهدای مدافع حرم😍
🍁ولادت:۹تیر سال۱۳۶۴🌷
🍁محل ولادت:تهران🌷
🍁شهادت:16آبان سال۱۳۹۴🌷
🍁محل شهادت:سوریه🌷
🍁نحوه شهادت:در درگیری با تروریست های داعشی به فیض عظیم شهادت نائل آمد😔😔
نویسنــ✍🏻ــده:بانوےمحجبـه
کپی بدون نام نویسنده🚫
join↧ఠ_ఠ↧
♡✿ @AhmadMashlab1995✿♡
شهیدمحمدحسین محمدخانے(حـاج عمار)❤️♡:)
همیشہ روی ڪاربرای شـهدا تاڪید داشتند ومے گفتن:
#ڪاربرای_شهداجذبـش_بالاســت♡
#سالروزولادت
♡:) @AhmadMashlab1995∞♡
#رمان_لیلا 🌷🍃🍂
#قسمت_سی_و_هفتم
نه تنها اشكي نديدبلكه آرامش و قاطعيت در آن چشم هاي آبي ديد
آرامشي كه بر دل پر آشوب اونيز سرازير گشت
آخرين نگاهش ، همچون اولين نگاهش بود. پايين پلكان دانشكده
- خانم اصلاني ! ببخشيد مزاحمتون شدم ، من به عنوان مسؤول جُنگ شعردانشكده
از شما دعوت مي كنم كه با ما در زمينه شعر كه به نظر مي رسه استعدادخوبي هم دارين ...
با ما در اين زمينه همكاري كنين
صداي افتادن شيئي بر روي موزائيك هاي حياط ، ليلا را به خود مي آورد
ونگاهش از خاطرات به آن سو كشيده مي شود
علي را مي بيند كه بر لبة بام نشسته است و دستي بر چارچوب تكيه داده
ليلا به آن سو مي رود، پتك كوچك را برمي دارد
و به دست علي مي دهد علي لبخند مي زند و ليلا بي تفاوت مي گذرد.
درهمين اثنا صداي كوبة در به گوش مي رسد.
ليلا به طرف در رفته ، آن را بازمي كند
حاج خانم را مي بيند كه در يك دست ساك نان دارد
و كنارش امين با يك آبنبات چوبي در دست ايستاده است
علي از لبة بام پايين مي پرد. عرق صورت و گردنش را با دستمالي پاك مي كند
به طرف مادر و امين مي رود و امين را در بغل مي گيرد و بوسه برصورتش مي زند.
............
پ.ن :علی برادر شوهر لیلا است
#ادامہ_دارد...
#رمان_لیلا 🌷🍃🍂
#قسمت_سی_و_هشتم
حاج خانم به طرف درخت تاك مي رود و مقابلش مي ايستد.
- خير ببيني مادر! اين داربست ديگه داشت درهم مي شكست
علي دست بر سر خود كشيده ، مي گويد:
- وظيفمه مادر... كاري نكردم ... يكي بايد به شماها برسه ...
به خدامشغول ذمه ايد اگه كاري داشته باشيد و به من نگين ... اين علي نوكرتونه
- مادرجان ! پسرم ! تو خودت هزار كار و گرفتاري داري ... عيالواري
علي با سرفه سينه را صاف كرده و مي گويد:
- اين حرفها كدومه مادر! غريبه كه نيستم ... تعارف مي كني ..
به خدا قسم اگردست و پام هم بشكنه ، باز هم اين علي چاكرتونه ...
مگه اين علي نباشه كه ديگه شماها رو تنها بذاره
مادر با مهرباني به او نگاه مي كند و دلسوزانه مي گويد:
- خدا نكنه پسرم ! ان شاءالله هميشه خوش و سالم باشي دست به خاك بزني طلا بشه
خدا عمر و عزتت بده
علي ، امين را زمين مي گذارد، آستين هايش را پايين مي آورد
و كتش را كه به شاخة بريدة توت آويزان است ، برمي دارد
- كجا مادر؟ نهار باش
- نه ديگه به زهره گفتم ناهار مي يام خونه
ليلا، چادر را زير گلو مي فشارد و رو به علي مي گويد:
- لااقل چايتونو بخوريد، حتماً سرد هم شده ، مي رم براتون گرمش كنم
علي كت را روي شانه مي اندازد، از كنج چشم به ليلا نظر دوخته ، با تبسم مي گويد:
- زحمت نكشيد ليلا خانم ، نمي خواد گرمش كنيد، همين طوري هم مي چسبه
#ادامہ_دارد...
نویسنده : مرضیه شهلایی
@AhmadMashlab1995