شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_مسافر_عاشق❤️ #قسمت_بیستوچهارم یڪ لحظہ از جا میپرم! با خنده مـرا نگہ میداری و میگویی : بیدار
#رمان_مسافر_عاشق❤️
#قسمت_بیستوپنجم
_خـوابیدے؟!
رویم را بر میگردانم بہ چارچوب در تکیہ داده اے و در دستت یک لقمہ نان است
بہ سمتم می آیی و لقمہ را بہ طرفم می گیرے میگویی : بخور هیچی نخوردے
سرم را بہ علامت منفی تکان میدهم
نزدیک ترش می آوری و با جدیت میگویی : مریم!
می نشینم و نان را از دستت میگیرم با اینکہ اصلا میلے بہ خوردنش ندارم براے دلخوشی ات یڪ گاز میزنم
لبخند میزنے و نگاهم میکنے
_چـرا لباستو عوض نکردے؟
_حوصلہ ندارم
کنارم روے تخت مینشینی و روسرے ام را در می آورے موهایم را مرتب میکنی و می گویی : حـالا استراحت کن!
✍نویسنده : خادم الشهــــــــــــ💚ــــدا
#ادامه_دارد...
@AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_مسافر_عاشق❤️ #قسمت_بیستوپنجم _خـوابیدے؟! رویم را بر میگردانم بہ چارچوب در تکیہ داده اے و در
#رمان_مسافر_عاشق❤️
#قسمت_بیستوششم
با هم در جـنگل قدم میزنیم...با دوستان و همسـرانشان بہ جـنگل آمدیم
من با این خانم ها یک وجہ مشترک دارم آن هم این اسـت کہ آنها هم مثل من روز ها منتظر مردشانند تا از سفـر برگردد!
کمے روحیہ ام بهتر شده است...
_خانمے؟میخـواے برات دلبرے کنم؟
می خندم و جواب میدهم : چـطورے؟
_فـقط تمـاشا کن...!
بعد بہ سمـت دوستانت میدوے و داد میزنے : حـالا نوبت من...برید ڪنار!
آنها نزدیڪ یک گودال نسبتا بزرگ وایستاده اند! بہ سمـتشان می دوے و یڪ آن خودت را پرت میکنے در گودال
دلم میریزد...سرجایم خـشک میشوم و با تعجـب و دلهره نگـاهت میکنم
امـا تو با چند حرڪت ورزشے دوباره بالا مے آیی!
نفس عمیقے از روے آسودگی میکشم و در دلم میگویم : دیوونہ!
با خنده بہ طرفم میدوے دستم را مے کشے...
در همان حالت میپرسے : خوشـت اومد؟
_دلبریت این بود؟
_دیگہ ما جور دیگہ اے بلد نیستیم
مے خندم و چیزے نمی گویم
یڪ دفعت دسـتانم را میکشی و مرا بہ جایی دور از جمعیت میبرے!!
بہ دنبالت مے آیم
سر جایت می ایستی و میگویی : چشـماتو ببند!
با تعجـب نگاهت میکنم دوباره میگویی : ببند دیگہ...
دستانم را جلوے صورتم میگیرم
_حالا تا بیست بـشمار...
شبیہ بچہ ها بہ چیز هایی کہ میگویی گوش میدهم
_یڪ...دو...سہ... و تا آخر میشمارم
نوزده...بیست!
چشـمانم را باز میکنم...گم میشوے...با خنده میگویم : قایم باشڪ بازیہ؟؟
چیزے نمے گویی...بہ دور و برم نگاه میکنم تا پیدایت کنم...
پـشت درخت ها...بوتہ ها...
اما نیستے...کم کم خودم هم انرژے میگیرم...
اصـلا...مریم!
تو باید شـاد باشے...باید بہ مردت این شادے را انتقال بدهے...اینجورے میخواهے بدرقہ اش کنے؟!!
بلند میگــویم : الآن پیـدات میکنم...
_اگہ میتونے...
رد صدایت را میگیــرم و بہ دنبالت مے آیم اما نیستے!
تمـام جاها رو میگردم...معلوم نیــست کجایی!
همـینطور کہ بہ دنبالت میگردم ناگهـان روبرویم سـبز میشوے!
هـل میشـوم و دستم را روے قلبم میگذارم
از بالاے یڪ درخت میپرے بلند میشوے و دسـتانت را بہ هم میزنے با خنده میگویم : بالاے درخت بودے؟؟
با لبخند پلکے بہ علامت تایید میزنے
_دیوونہ اے بخدا...!
_تو هم میـتونے دیوونہ شے؟!!!
با شیطنت بہ چشـم هایت زل میزنم و در ذهنم یڪ #نقشہ_دیوونہ میڪشم...!
✍نـویسنده : خادم الشهــــــــــــ💚ـــدا
#ادامه_دارد...
@AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_مسافر_عاشق❤️ #قسمت_بیستوششم با هم در جـنگل قدم میزنیم...با دوستان و همسـرانشان بہ جـنگل آمد
#رمان_مسافر_عاشق❤️
#قسمت_بیستوهفتم
بہ دور و برم نگـاه میکنم...
چیــزے بہ ذهنم نمے رسد...چـکار کنم؟!
چــشـمانم را ریز میکـنم و بہ صورتت زل میزنم
با حالت پیروزمـندانہ اے نگـاهم میکنے...همــانطور چــشم هایم را مے بنــدم و خــودم را بہ سـمتت پرت میـکنم!
احـتمالا فکرش را هم نمیڪردے دیوانہ تر از تو ام!
مــرا محڪم میگیرے و باهم روے زمیـن مے افتیـم...
متعـجب نگاهم میکنے و چـیزے نمے گویی...لبــخند شیـطنت آمیزے میزنم و از رویـت بلنـد مـیشوم ، بلــند میشوے و پشـتت را تمــیز میڪنے
_وااااے محـمد خیلے کثیف شدے...
_بہ لطف شمـا
_مـن کہ بد جــایی نیافتادم!
با حالتـے نگـاهم میڪنی و میـگویی : چـقد رو دارے!
مے خندم و بہ لباست میزنم...با هم بہ سـمت بقیہ میرویم...در راه میگویم : میاے مسابقہ؟
بدون ایـنکہ منتظر جــوابت باشم با تمــام وجـــودم می دوم و تـو هم پـشت سرم بہ دنــبالم مے آیی
آنـقدر مے دوم کہ پاهایم سـست میـشوند اما در همــان حالت میخـندیم...باز هم با تمــام وجـودمان!
آنـقدر مــیخندیم کہ گـونہ هایمان هم سـست میشـوند!میــدوے تا بہ من برســے چــادرم را میـگیـرم تا زیر پاهایم گــیر نڪند
مـدت ها بود کہ اینـگونہ خوش نمے گذشـت بہ من و تو...
روز خــوبے بــود...براے مــن و تـــو...
نہ نہ...مــن و تـــــو و ڪودکمان!
✍نـویسنده: خادم الشهــــــــ💚ـــــدا
#ادامه_دارد...
@AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_مسافر_عاشق❤️ #قسمت_بیستوهفتم بہ دور و برم نگـاه میکنم... چیــزے بہ ذهنم نمے رسد...چـکار کنم
#رمان_مسافر_عاشق❤️
#قسمت_بیستوهشتم
نــزدیڪ جمعیت کہ میشـویم صــدایم میــزنے می ایستم ... نفــس نفـس زنان بہ من میرسے شانہ هایم را میگــیرے و میگـویی : وایــس...وایستــا...
خم میـشوے و دستت را بہ زانو هایت تکیہ میدهے...ڪمے کہ آرام میشوے دستم را میگیرے و با لبـخند میگویی : نـدو خانومے...میبینن زشتہ...
از غیرتے شدنت خوشـم مے آید نمے خواهے حتے ڪوچکترین رفتـار هاے سبڪے از من ببینے...
* * * * * *
پـنج روز از پانزده روزت گذشتہ اسـت و فقط ده روز تا رفتنـت باقے مانده...
امروز خانواده ات را براے شام دعوت ڪرده اے...لیـست بلند بالایے را بـرایت نوشتہ ام تا تهیہ اش ڪنے...
همیشہ از این کارها حـرص مے خورے...اما براے سر بہ سر گذاشـتنت بهانہ ے جالبے است!
خانہ را مرتـب کرده ام...شستنے هارا شـستم و تمـام در و دیوار هارا غـبار روبے ڪردم...
هـنوز هیچڪس قضیہ ے کودکمان را نمے داند! مے خواهے امـشب خانواده ات را مـطلع ڪنے...فقط نمے دانم با خـجالتش چہ ڪنم؟!!صـدای زنگ خانہ بلند میشـود ڪنار آیفون می روم و تـصویر ڪوچکی از تو کہ در دسـتانت چـند پلاستیڪ دارے ظاهر مے شود
لبـخند مے زنم و در را باز میکنـم...بـعد از چند دقیقہ در را باز میکنے و خوراڪے ها را روے زمیـن مے گذارے...
ڪفش هایت را جـفت کفشم روے جاکفشی میگذارے و سلام میڪنے بہ سمتت مے آیم و جـوابت را میدهم...لـیست خـرید را روبـروے صورتم می گیرے و با خـستگے می گویی : ماموریت انـجام شد...امـر دیگہ اے نیسـت؟!
کاغذ را می گیرم و با خـنده میگویم : نہ فعلا...مے تونی بشینے تا ماموریت بعدے...
نـفسے از روے آسودگے میکشی و پـاڪت هاے خرید را روے اوپـن آشپـزخانہ میگذارے...از میـوه هایت چـندتایی را آب میزنم و در بـشقابے میچـینم
چـشمم بہ ڪاغذ خرید مے افتد...با دسـت ڪج و کولہ اے نوشتہ اے : خـستہ نباشے همـــســرم!
آرام میـخندم و ظرف میـوه را روبرویت روے میـز میگذارم!
شـبکہ هاے تلوزیـونے را مدام عـوض میکنے...پـرتقالے را بر میدارم و بـرایت پوسـت میکنم
تکہ تکہ اش میکنم و یڪے را جلوے دهانت میگیرم
رویـت را از تلوزیون بہ سـمتم می کنے می خواستے پـرتقال را از دستم بگیرے کہ مانع میـشوم تا خـودم در دهانت بگذارم...
_اَ ڪن!
با حالـت خنده دارے دهانت را باز می کنے و می گویے : اااااههههههه
مے خنـدم و تکہ ے پرتقال را داخـل دهانت قرار میـدهم!
بـعد از مزه ڪردنش صورتت در هم میرود مـعلوم بود تـرش مزه بود از قـیافہ ات خـنده ام مـیگیرد
بعـد از چـند ثانیہ می گـویم : مـحمـــدم بیا تــلوزیونو ببـریـــم اونــــــور...
دستے بہ موهایـت میکشی و میگویی: بیـخیال خانومے حسش نیسـت
بلنـد میشـوم تا خـودم دسـت بہ ڪار شوم امـا با دیدن حـرڪتم فورا از جـایت بلند میشوے و میگویی : دسـت نزن...بشین سرجـات خودم میـکنم...
✍نـویسنده : خادم الشهـــــــــ💚ـــــدا
#ادامه_دارد...
@AhmadMashlab1995
🖤 روییده لالهها از خاک چادرت
🔰 #مرد_میدان
▫️طراح: امین رحیمآبادی
@AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
📚خاطرات شهید مدافع حرم #شهید_احمد_مشلب راوی:سیده سلام بدرالدین(مادر شهید) #خبر_فراق قسمت اول: ٢٩فو
📚خاطرات شهید مدافع حرم #شهید_احمد_مشلب
راوی:سیده سلام بدرالدین(مادر شهید)
#خبر_فراق
قسمت دوم:
وقتی پیکرش را به لبنان آوردند تمام دوستانش خودرو هایشان را تزیین کردند و تصاویر بزرگ #احمد را روی خودروها نصب کردند
پیکر بی جانش را که دیدم شهادتش را به او تبریک گفتم و یاد حضرت زینب سلام اللہ علیها افتادم که درنیمه ی روز همه ی هستی خود را از دست داد و در آن لحظه یاد وفکر حضرت زینب سلام اللہ علیها همراهم بود و آرامم میکرد .
به خود می بالیدم و افتخار میکردم و احساس قلبیم این بود که دارم یک داماد را به بهشت میفرستم!
تنها چیزی که آن لحظه آرامش به وجودم می داد تمسک به اهل بیت علیهم السلام بود که مایه آرامش هستند . ما هر چه در این راہ جان فدا کنیم وهر چه در این راہ عزیزانمان را بدهیم کم است .
زیرا که ما پیروان حضرت مهدی عجل اللہ تعالی فرجه الشریف هستیم . خدا او را دوست داشت و آرزویش رابرآوردہ کرد .
من کاری از دستم بر نمی آمد و فقط میتوانستم ازخدا تشکر کنم که پایان زندگی فرزندم شهادت شد .
#احمد در تشییع همه ی شهدا حضور داشت و آن روز برای تشییع خودش همه آمدہ بودند . حضورمردم بسیار پرشور و دیدنی بود .
آن روز بزرگترین و باشکوہ ترین تشییع در نبطیه بود و هیچ کس آن روز را فراموش نخواهد کرد .
#احمد در روضة الشهدا شهر نبطیه به خاک هدیه شد .
✍ماه علقمه
#انتشارات_تقدیر
#ملاقات_در_ملکوت
#خاطرات
#شهیداحمدمشلب
#نویسنده_مهدی_گودرزی
#کپی_فقط_با_ذکر_لینک
@AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
⬆معـرفے شهیـد⬆ 💫شهیـد مهدی حیدری💫 ✨جـزء شهـداے مدافـعحرمـ✨ 🌴ولادت⇦28بهمن سـال1363🌿 🌴محـل ولادت⇦قروه
⬆معـرفے شهیـد⬆
💫شهیـد محمد شالیکار💫
✨جـزء شهـداے مدافـعحرمـ✨
🌴ولادت⇦سـال1349🌿
🌴محـل ولادت⇦فریدونکنار🌿
🌴شهـادت⇦21آذر سـال1394🌿
🌴محـل شهـادت⇦خانطومان_سوریه🌿
🌴نحـوه شهـادت⇦در درگیـرے بـا تروریسـت هـاے داعشے بـہ فیـض عظیـم شهـادت نائـل آمـد🥀🕊
نویسنــ✍🏻ــده:بانوےمحجبـه
کپےبـدوننـامنـویسنـدهحـرام🚫
ـــــــــــــــ|••🦋🌿••|ـــــــــــــــ
『 @AhmadMashlab1995 』
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#خاطرات_شهدا بےلبخنـد نمےدیدیش بہ دیگران هم مےگفت ... « از صبح ڪه بیدار مےشین بہ همہ لبخند ب
یک روز که وارد دفتر فرماندهی شدم دیدم عباس سرگرم تماشای یک کلیپ است👨🏻💻
تا من را دید گفت:«تو هم بیا ببین!»
در آن فیلم تکفیریها فردی را دستگیر کرده بودند و به طرز فجیعی به شهادت رسانده بودند😣
من به عباس گفتم:«وقتی این کلیپها رو نگاه میکنیم ترس و دلهرهمون زیاد میشه!»
گفت:«درسته ولی ما باید نقاط ضعف و قوت دشمن رو توی این صحنهها بررسی کنیم»🧐🔎
بعد از شهادتش با خودم میگفتم شاید کسی که نداند تکفیریها چقدر وحشی هستند به راحتی راهی سوریه شود؛ اما کسی که میداند آنجا چه میگذرد و داوطلبانه پا در این راه میگذارد، اجری مضاعف دارد و عباس اینگونه بود🌱
#شهید_عباس_دانشگر🌸🌷
🗣راوی:سهراب محمودی(همکارشهید)
#هر_روز_با_یک_شهید🌼☘
✅ @AhmadMashlab1995
احمد، تسبیحات حضرت فاطمه زهرا(س) را ترک نمی کرد و برای رفتن به عزاداری ائمه معصومین علیه السلام برنامه ریزی می کرد و به این کار بسیار علاقه داشت.
#شهید_احمد_مشلب🌱
🗣راوی:
سیده سلام بدرالدین(مادرشهید)
✍🏻ماه علقمه
#ایام_فاطمیہ🏴
#ملاقات_در_ملکوت
#کپی_فقط_با_ذکر_منبع
#کانال_رسمی_شهید_احمد_مشلب
☑️ @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#پای_درس_ولایت💠 #حضرت_آقا گاهی دل از غم مالامال میشود از این قبیل قضایا در زندگی انسان هست؛ چه زند
#پای_درس_ولایت🔥
#امام_خامنهای:
حضرت فاطمه زهرا(س) زنی که فضایل او هم تراز فضایل بی نهایت پیامبر اکرم و خاندان عصمت و طهارت بود.
#ایام_فاطمیہ🏴
☑️ @AhmadMashlab1995
شبتانپرازعطرخوشش🌿
کانٰالرَسمےشَھیداَحمَدمَشلَب
✅ @AhmadMashlab1995
ای دلـم! غصه مخـور فاصلـه ڪــم خواهد شد
عاقبت " ڪـرب وبـلا " بر تو ڪـرم خواهد شد
#السلامعلیکیااباعبداللهالحسین 💔
#صلےاللهعلیڪیااباعبدالله
#اللهمالرزقناحرم
#ما_ملت_امام_حسینیم
🌸🍃 @ahmadmashlab1995💞
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
تازمانیکه همنشینِ گناه باشیم🌱🌹 همنشینِ امامِزمان نخواهیمبود تازمانیکه گرفتارِ نَفس باشیم🍃🥀 همن
اےپادشآےخوباندادازغمتنهایے
دلبےتوبہجانآمدوقتاستکہبازآیے
#یاایهاالعزیز🌱🌸
| #اللهـمعجـللولیـڪالفـرجـــ|
☑️ @Ahmadmashlab1995
یه پرستار آمریکایی هشت روز بعد از تزریق واکسن فایزر کرونا گرفته!
اگه آب پرتقال تزریق کرده بود حداقل ده روز مقاومت میکرد😂
☑️ @AhmadMashlab1995
آنان در او غرق شدند
ما در خودمان
آنان نشان اویند
ما در پے نشان...↯♡
☑️ @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
در نگاه تـــو خیره باید شد و معنیِ عاشقانه را فهمید...♡ #شهید_احمد_مشلب🥀🕊 #هر_روز_با_یک_عکس ✅ @AH
زندگے یعنے امیدوار بودن...🌱
محبوب من
زندگے
مشغلهاے جدے است...‼️
درست مثل دوست داشتن تــو💗✨
#ناظم_حکمت
#شهید_احمد_مشلب🥀🕊
#هر_روز_با_یک_عکس
☑️ @AHMADMASHLAB1995
ناۍنفسکشیدنورعناشدننداشت
سروعلۍدگرکمرپاشدننداشت!'°
#ایام_فاطمیہ🏴
☑️ @AhmadMashlab1995
حاضـࢪم دࢪ عـوض دسـت کشیـدن
ز بهشـــت...💫
بـوے پیـراهـن یوسـف بـدهـد دستانـم🌸🥀
#سجاد_سامانی
مزاࢪ #شهید_احمد_مشلب🌼🌿
#پنجشنبہهاےدلتنگے🥀🕊
#هدیہبہࢪوحپاڪشھیدانصلـوات🌸🦋
کـانـالرسمےشهیـداحمـدمَشلَـب🥀
♡j๑ïท🌱↷
『 @AhmadMashlab1995 』
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_مسافر_عاشق❤️ #قسمت_بیستوهشتم نــزدیڪ جمعیت کہ میشـویم صــدایم میــزنے می ایستم ... نفــس نف
#رمان_مسافر_عاشق❤️
#قسمت_بیستونهم
از رفـتارت شـرمنده میـشوم با اینکہ خـستہ اے اما دلـت نمے خواهد باز هم من ڪار کنم!
* * * * * *
مائده ڪوچولو برادرزاده ات تازه سہ سالگے اش تمام شده...
خیلے بہ تو وابستہ اسـت! مـادرش موهایش را چـترے زده و دو طرف را خرگوشے بستہ است
موهای کـوتاه و بامزه اش بیـشتر از پیش جذابترش ڪرده! پیراهن ڪوتاه و ملوسی هم بہ تنـش کرده...
لباس شیرے رنگ با گل هاے ریز صورتی و بنـفش
ڪفش هاے صدادار و کوچکش را بہ زمین مے کوبـد تا برایـش بوق بزند!!
بغلـش مے ڪنے و بہ آشـپزخانہ پیـش من مے آوریـش
براے آخریـن بار سـوپے کہ پختہ ام را هم میزنم و شعلہ را خامـوش میکنم
بہ پـیشت مے آیم و باهم بہ جمع مهمـان ها می پـیوندیم
چـادر رنگے ام را روے سرم مرتب میکنم و کنارت روے مـبل مینشینم
رو بہ مائده می گویم : سـلام عزیز دلم!خوبے؟
سرش را تڪان میدهد و عروسـک دستـش را آن طرف و این طرف میکند
روے پاهایت می نشـانے اش و گوشہ ے گوشش را می بوسے و میـگویی : بلدی شـعر بخونے؟
سـرش را بالا و پایین میڪند
_آفــــــــرین...چندتا؟
انگشـت های ریز و کوچکش را باز میکند و با ناز بچہ گانہ اش میگوید : ده تا بلدم!
مـهمان ها از شیرینے اش سر سوق مے آیند و هـر ڪدام بہ نحــوے تشـویقش میکنند
بہ چهره ے زیبایش نگاه میکنم...کمے هم بہ تو شباهـت دارد!
با لبـخند دسـتش را میگـیرم و میگـویم : حالا بـخون ببینیم...
همہ سکوت میکنند او هم با همان لحن شیرینش میخـواند : یہ توپ دالم قیلقیلیہ...سخ و سیفیـد و آبیہ...میزنم زمـین اَوا میـره...
وقتے شعرش را تمـام میکند براش دسـت میزنیم و او از خجــالت در آغوشـت جمع میـشود!
تو هم آنـقدر ذوق میکنے و فــشارش میدهے کہ جـیغش در میاید!!
حـــسودے ام مــیشود...در دلم میگـویم اصـلا اگـر با برادر زاده ات اینگونہ اے حتمـا بعد از بہ دنیا آمدن زینـب یا علے اڪبر کوچکمـان دیگر بہ من نگاه هم نمیکنے...
از فکر احمقانہ ام خنده ام میگیرد و میگویم : مگر میـشود کسی کہ اینقدر محبـت و احترام را آموختہ همسرش را از یاد ببرد؟!!!
واقعا میـــشــود...؟!
✍نویسنده : خادم الشهـــــــــــــ💚ــــدا
#ادامه_دارد...
@AhmadMashlab1995