eitaa logo
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
7.5هزار دنبال‌کننده
16.5هزار عکس
2.3هزار ویدیو
144 فایل
🌐کانال‌رسمے شهیداحمدمَشلَب🌐 🌸زیر نظر خانواده شهید🌸 هم زیبا بود😎 هم پولدار💸 نفر7دانشگاه👨🏻‍🎓 اما☝🏻 بہ‌ تموم‌ مادیات پشت پا زد❌ و فقط بہ یک نفر بلہ گفت✅ بہ #سیدھ_زینب❤ حالا کہ دعوتت کرده بمون @Hanin101 ادمین شرایط: @AHMADMASHLAB1374 #ڪپے‌بیوحـرام🚫
مشاهده در ایتا
دانلود
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_مسافر_عاشق❤️ #قسمت_بیست‌و‌سوم _الــسلام علیڪ ایها النبے و رحمتہ و برکاتہ...السلام علیـنا و عل
❤️ یڪ لحظہ از جا میپرم! با خنده مـرا نگہ میداری و میگویی : بیدار شدے؟!!ببخشید خیلی سعے کردم تکون نخورم...رسیدیم! چند ثانیہ با تعجب نگاهت میکنم اما بعد یادم مے آید کہ توے قطار بودیم...! هـوا روشن شده...چـادرم را روی سرم مـرتب میکنم و از کوپہ خارج میشویم...دلم برای خانہ امان تنگ شده بود...تا وقت رفتنت سیزده روز مانده!یادم باشد حتما اتاق دوم را براے کودکمان مرتب کنیم! هر چند کہ هنوز جنسیتش مشخص نشده... یڪ ساعت بعد بہ خانہ میرسیم کیف و کولہ هایمان را وسط هال می گذاریم بہ سمت اتاق خواب میروے من هم چادرم را در میارم و روے دستہ ے مبل میگذارم با صداے بلند میگویی : یکم استراحت کن خانوم...بعد از ظهر میخوام یہ جایی ببرمت! روے مبل مینشینم و دستم را زیر چانہ ام مے گذارم و بعد میگویم : ما که تازه رسیدیم! لباست را عوض میکنی و از اتاق بیرون مے آیی حال عوض کردن لباس هایم را ندارم...دلم گرفته است...مدام بہ دنبال چیزے ام کہ مرا از این حال در بیاورد...آرامم کند...میدانم الان نباید اینطور باشم...باید قوت قلبت باشم...باید امیدوارت کنم...امـا... در یـخچال را باز میکنے و بطرے آب را سر میکشے و بعد میپرسے : آب میخورے؟ _نہ... _سیب چی؟! _نہ... _موزم هست _چیزے نمیخورم محمد _از دیشب تا الآن چیزے نخوردی _گشنہ ام نیست با کلافگے در یخچال را میبندے از جا بلند میشوم و بہ سمت اتاق میروم...خودم را روی تخت می اندازم ، بدون اینکہ مانتو و روسرے ام را در بیاورم... بہ عڪس روی کنار تختے خیره میشوم... یک عڪس دو نفره از من و تو...! اصـلا راحت بگـویم...خیلے نا امید شده ام...حوصلہ ام سر میرود...رفتارم شبیہ انسان هاے افسرده شده است! من نباید اینطور باشم...باید دلگرمت کنم...باید پشـتت باشم...اما...اما مے ترسم! از اینکہ این عکس ها همینطور دو نفره بمانند مے ترسم! از اینکہ یکے بیاید و دیگرے برود...از اینکہ آرزوے داشتن یڪ عکس سہ نفره در دلم بماند...از نبودت می ترسم! هنوز سیزده رو مانده...اما از آن روزهایے کہ حسرت همین سیزده روز را می خورم میترسم... ڪاش هیچوقت روزها شـب نشود و شـب ها روز نشوند... ڪاش هیچ وقت تمـام نشوند... آرے!من اینگونہ ام...خیلے دلم گرفتہ است...خیلے... ✍نـویسنده : خادم الشهـــــــــــ💚ـــــدا ... @AhmadMashlab1995
‌ ‌ دستِ حاج قاسم تازه در عالم بازتر شده است! 💔 💡 💔 ☑️ @Ahmadmashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
⬆معـرفے شهیـد⬆ 💫شهیـد محمود حیدری💫 ✨جـزء شهـداے مدافـع‌حرمـ✨ 🌴ولادت⇦1فروردین سـال1370🌿 🌴محـل ولادت⇦ا
⬆معـرفے شهیـد⬆ 💫شهیـد مهدی حیدری💫 ✨جـزء شهـداے مدافـع‌حرمـ✨ 🌴ولادت⇦28بهمن سـال1363🌿 🌴محـل ولادت⇦قروه_بهمن🌿 🌴شهـادت⇦21دی سـال1394🌿 🌴محـل شهـادت⇦سوریه🌿 🌴نحـوه شهـادت⇦در درگیـرے بـا تروریسـت هـاے داعشے بـہ فیـض عظیـم شهـادت نائـل آمـد🥀🕊 نویسنــ✍🏻ــده:بانوےمحجبـه کپےبـدون‌نـام‌نـویسنـده‌حـرام🚫 ـــــــــــــــ|••🦋🌿••|ـــــــــــــــ 『 @AhmadMashlab1995
{بِــسْمِ رَبّْ الشُھَـداء وَ الصِدیقْیـنْ🥀🕊}
نشود صبح اگر عرض ارادت نکنم نام زیبای تو را صبح تلاوت نکنم...
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
به راستی ما را چه شد؟؟ که به نبودت عادت کردیم...😓 #یاایهاالعزیز🌱🌸 | #اللهـم‌عجـل‌لولیـڪ‌الفـرجـــ|
تا‌زمانی‌که همنشینِ گناه باشیم🌱🌹 همنشینِ امام‌ِزمان نخواهیم‌بود تازمانی‌که گرفتارِ نَفس باشیم🍃🥀 هم‌نَفَسِ امام‌ِزمان نخواهیم بود. 🌱🌸 | | ✅ @Ahmadmashlab1995
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
+همش دارم فڪر میڪنم شهـدا تو فاطمیہ چه جور التماس مادرڪردن ؟! ڪه خریدشون وبردشون .... ڪاش ماهم بلد بودیم♡:) 🏴 ☑️ @AhmadMashlab1995
یقین داریم خورشیدمان طلوع خواهد کرد. اما نمی‌دانیم کِی؟! نمی‌دانیم چه وقت؟! نمی‌دانیم چند ساعت بعد از نماز صبح؟! خدایا بیش از این ما را در شبِ دلتنگی وا مگذار و فرمان طلوع بده به خورشیدی که ظلمت‌ها را درهم می‌شکند. ...🥀✨ ☑️ @AhmadMashlab1995
میگه آشغال ریختن کف خیابونا فقط مالِ ایرانیا تو محرم و اربعینه! ببین بزرگوار! پس مدیونی فکر کنی اینجا هم خیابون های مادرید بعد از جشن کریسمس تو اسپانیاست...!! *مُحَمّد نُصوحی* 🌸🍃 @ahmadmashlab1995💞
👈 ‏اینطرف برای تست انسانی واکسن ‎ دختر رئیس شرکت سازنده داوطلب میشه تا ملت با اطمینان از واکسن ساخت داخل استفاده کنند اونطرف هم شرکت ‎ ۱۵۰ هزار دوز واکسن مجانی میفرسته که نتیجه تست انسانیش رو ببینه. شما به کدوم اعتماد می کنید؟ 🌸🍃 @ahmadmashlab1995💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_مسافر_عاشق❤️ #قسمت_بیست‌و‌چهارم یڪ لحظہ از جا میپرم! با خنده مـرا نگہ میداری و میگویی : بیدار
❤️ _خـوابیدے؟! رویم را بر میگردانم بہ چارچوب در تکیہ داده اے و در دستت یک لقمہ نان است بہ سمتم می آیی و لقمہ را بہ طرفم می گیرے میگویی : بخور هیچی نخوردے سرم را بہ علامت منفی تکان میدهم نزدیک ترش می آوری و با جدیت میگویی : مریم! می نشینم و نان را از دستت میگیرم با اینکہ اصلا میلے بہ خوردنش ندارم براے دلخوشی ات یڪ گاز میزنم لبخند میزنے و نگاهم میکنے _چـرا لباستو عوض نکردے؟ _حوصلہ ندارم کنارم روے تخت مینشینی و روسرے ام را در می آورے موهایم را مرتب میکنی و می گویی : حـالا استراحت کن! ✍نویسنده : خادم الشهــــــــــــ💚ــــدا ... @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_مسافر_عاشق❤️ #قسمت_بیست‌و‌پنجم _خـوابیدے؟! رویم را بر میگردانم بہ چارچوب در تکیہ داده اے و در
❤️ با هم در جـنگل قدم میزنیم...با دوستان و همسـرانشان بہ جـنگل آمدیم من با این خانم ها یک وجہ مشترک دارم آن هم این اسـت کہ آنها هم مثل من روز ها منتظر مردشانند تا از سفـر برگردد! کمے روحیہ ام بهتر شده است... _خانمے؟میخـواے برات دلبرے کنم؟ می خندم و جواب میدهم : چـطورے؟ _فـقط تمـاشا کن...! بعد بہ سمـت دوستانت میدوے و داد میزنے : حـالا نوبت من...برید ڪنار! آنها نزدیڪ یک گودال نسبتا بزرگ وایستاده اند! بہ سمـتشان می دوے و یڪ آن خودت را پرت میکنے در گودال دلم میریزد...سرجایم خـشک میشوم و با تعجـب و دلهره نگـاهت میکنم امـا تو با چند حرڪت ورزشے دوباره بالا مے آیی! نفس عمیقے از روے آسودگی میکشم و در دلم میگویم : دیوونہ! با خنده بہ طرفم میدوے دستم را مے کشے... در همان حالت میپرسے : خوشـت اومد؟ _دلبریت این بود؟ _دیگہ ما جور دیگہ اے بلد نیستیم مے خندم و چیزے نمی گویم یڪ دفعت دسـتانم را میکشی و مرا بہ جایی دور از جمعیت میبرے!! بہ دنبالت مے آیم سر جایت می ایستی و میگویی : چشـماتو ببند! با تعجـب نگاهت میکنم دوباره میگویی : ببند دیگہ... دستانم را جلوے صورتم میگیرم _حالا تا بیست بـشمار... شبیہ بچہ ها بہ چیز هایی کہ میگویی گوش میدهم _یڪ...دو...سہ... و تا آخر میشمارم نوزده...بیست! چشـمانم را باز میکنم...گم میشوے...با خنده میگویم : قایم باشڪ بازیہ؟؟ چیزے نمے گویی...بہ دور و برم نگاه میکنم تا پیدایت کنم... پـشت درخت ها...بوتہ ها... اما نیستے...کم کم خودم هم انرژے میگیرم... اصـلا...مریم! تو باید شـاد باشے...باید بہ مردت این شادے را انتقال بدهے...اینجورے میخواهے بدرقہ اش کنے؟!! بلند میگــویم : الآن پیـدات میکنم... _اگہ میتونے... رد صدایت را میگیــرم و بہ دنبالت مے آیم اما نیستے! تمـام جاها رو میگردم...معلوم نیــست کجایی! همـینطور کہ بہ دنبالت میگردم ناگهـان روبرویم سـبز میشوے! هـل میشـوم و دستم را روے قلبم میگذارم از بالاے یڪ درخت میپرے بلند میشوے و دسـتانت را بہ هم میزنے با خنده میگویم : بالاے درخت بودے؟؟ با لبخند پلکے بہ علامت تایید میزنے _دیوونہ اے بخدا...! _تو هم میـتونے دیوونہ شے؟!!! با شیطنت بہ چشـم هایت زل میزنم و در ذهنم یڪ میڪشم...! ✍نـویسنده : خادم الشهــــــــــــ💚ـــدا ... @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_مسافر_عاشق❤️ #قسمت_بیست‌و‌ششم با هم در جـنگل قدم میزنیم...با دوستان و همسـرانشان بہ جـنگل آمد
❤️ بہ دور و برم نگـاه میکنم... چیــزے بہ ذهنم نمے رسد...چـکار کنم؟! چــشـمانم را ریز میکـنم و بہ صورتت زل میزنم با حالت پیروزمـندانہ اے نگـاهم میکنے...همــانطور چــشم هایم را مے بنــدم و خــودم را بہ سـمتت پرت میـکنم! احـتمالا فکرش را هم نمیڪردے دیوانہ تر از تو ام! مــرا محڪم میگیرے و باهم روے زمیـن مے افتیـم... متعـجب نگاهم میکنے و چـیزے نمے گویی...لبــخند شیـطنت آمیزے میزنم و از رویـت بلنـد مـیشوم ، بلــند میشوے و پشـتت را تمــیز میڪنے _وااااے محـمد خیلے کثیف شدے... _بہ لطف شمـا _مـن کہ بد جــایی نیافتادم! با حالتـے نگـاهم میڪنی و میـگویی : چـقد رو دارے! مے خندم و بہ لباست میزنم...با هم بہ سـمت بقیہ میرویم...در راه میگویم : میاے مسابقہ؟ بدون ایـنکہ منتظر جــوابت باشم با تمــام وجـــودم می دوم و تـو هم پـشت سرم بہ دنــبالم مے آیی آنـقدر مے دوم کہ پاهایم سـست میـشوند اما در همــان حالت میخـندیم...باز هم با تمــام وجـودمان! آنـقدر مــیخندیم کہ گـونہ هایمان هم سـست میشـوند!میــدوے تا بہ من برســے چــادرم را میـگیـرم تا زیر پاهایم گــیر نڪند مـدت ها بود کہ اینـگونہ خوش نمے گذشـت بہ من و تو... روز خــوبے بــود...براے مــن و تـــو... نہ نہ...مــن و تـــــو و ڪودکمان! ✍نـویسنده: خادم الشهــــــــ💚ـــــدا ... @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_مسافر_عاشق❤️ #قسمت_بیست‌و‌هفتم بہ دور و برم نگـاه میکنم... چیــزے بہ ذهنم نمے رسد...چـکار کنم
❤️ نــزدیڪ جمعیت کہ میشـویم صــدایم میــزنے می ایستم ... نفــس نفـس زنان بہ من میرسے شانہ هایم را میگــیرے و میگـویی : وایــس...وایستــا... خم میـشوے و دستت را بہ زانو هایت تکیہ میدهے...ڪمے کہ آرام میشوے دستم را میگیرے و با لبـخند میگویی : نـدو خانومے...میبینن زشتہ... از غیرتے شدنت خوشـم مے آید نمے خواهے حتے ڪوچکترین رفتـار هاے سبڪے از من ببینے... * * * * * * پـنج روز از پانزده روزت گذشتہ اسـت و فقط ده روز تا رفتنـت باقے مانده... امروز خانواده ات را براے شام دعوت ڪرده اے...لیـست بلند بالایے را بـرایت نوشتہ ام تا تهیہ اش ڪنے... همیشہ از این کارها حـرص مے خورے...اما براے سر بہ سر گذاشـتنت بهانہ ے جالبے است! خانہ را مرتـب کرده ام...شستنے هارا شـستم و تمـام در و دیوار هارا غـبار روبے ڪردم... هـنوز هیچڪس قضیہ ے کودکمان را نمے داند! مے خواهے امـشب خانواده ات را مـطلع ڪنے...فقط نمے دانم با خـجالتش چہ ڪنم؟!!صـدای زنگ خانہ بلند میشـود ڪنار آیفون می روم و تـصویر ڪوچکی از تو کہ در دسـتانت چـند پلاستیڪ دارے ظاهر مے شود لبـخند مے زنم و در را باز میکنـم...بـعد از چند دقیقہ در را باز میکنے و خوراڪے ها را روے زمیـن مے گذارے... ڪفش هایت را جـفت کفشم روے جاکفشی میگذارے و سلام میڪنے بہ سمتت مے آیم و جـوابت را میدهم...لـیست خـرید را روبـروے صورتم می گیرے و با خـستگے می گویی : ماموریت انـجام شد...امـر دیگہ اے نیسـت؟! کاغذ را می گیرم و با خـنده میگویم : نہ فعلا...مے تونی بشینے تا ماموریت بعدے... نـفسے از روے آسودگے میکشی و پـاڪت هاے خرید را روے اوپـن آشپـزخانہ میگذارے...از میـوه هایت چـندتایی را آب میزنم و در بـشقابے میچـینم چـشمم بہ ڪاغذ خرید مے افتد...با دسـت ڪج و کولہ اے نوشتہ اے : خـستہ نباشے همـــســرم! آرام میـخندم و ظرف میـوه را روبرویت روے میـز میگذارم! شـبکہ هاے تلوزیـونے را مدام عـوض میکنے...پـرتقالے را بر میدارم و بـرایت پوسـت میکنم تکہ تکہ اش میکنم و یڪے را جلوے دهانت میگیرم رویـت را از تلوزیون بہ سـمتم می کنے می خواستے پـرتقال را از دستم بگیرے کہ مانع میـشوم تا خـودم در دهانت بگذارم... _اَ ڪن! با حالـت خنده دارے دهانت را باز می کنے و می گویے : اااااههههههه مے خنـدم و تکہ ے پرتقال را داخـل دهانت قرار میـدهم! بـعد از مزه ڪردنش صورتت در هم میرود مـعلوم بود تـرش مزه بود از قـیافہ ات خـنده ام مـیگیرد بعـد از چـند ثانیہ می گـویم : مـحمـــدم بیا تــلوزیونو ببـریـــم اونــــــور... دستے بہ موهایـت میکشی و میگویی: بیـخیال خانومے حسش نیسـت بلنـد میشـوم تا خـودم دسـت بہ ڪار شوم امـا با دیدن حـرڪتم فورا از جـایت بلند میشوے و میگویی : دسـت نزن...بشین سرجـات خودم میـکنم... ✍نـویسنده : خادم الشهـــــــــ💚ـــــدا ... @AhmadMashlab1995
🖤 روییده لاله‌ها از خاک چادرت 🔰 ▫️طراح: امین رحیم‌آبادی @AhmadMashlab1995
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
📚خاطرات شهید مدافع حرم #شهید_احمد_مشلب راوی:سیده سلام بدرالدین(مادر شهید) #خبر_فراق قسمت اول: ٢٩فو
📚خاطرات شهید مدافع حرم راوی:سیده سلام بدرالدین(مادر شهید) قسمت دوم: وقتی پیکرش را به لبنان آوردند تمام دوستانش خودرو هایشان را تزیین کردند و تصاویر بزرگ را روی خودروها نصب کردند پیکر بی جانش را که دیدم شهادتش را به او تبریک گفتم و یاد حضرت زینب سلام اللہ علیها افتادم که درنیمه ی روز همه ی هستی خود را از دست داد و در آن لحظه یاد وفکر حضرت زینب سلام اللہ علیها همراهم بود و آرامم میکرد . به خود می بالیدم و افتخار میکردم و احساس قلبیم این بود که دارم یک داماد را به بهشت میفرستم!‌ تنها چیزی که آن لحظه آرامش به وجودم می داد تمسک به اهل بیت علیهم السلام بود که مایه آرامش هستند . ما هر چه در این راہ جان فدا کنیم وهر چه در این راہ عزیزانمان را بدهیم کم است . زیرا که ما پیروان حضرت مهدی عجل اللہ تعالی فرجه الشریف هستیم . خدا او را دوست داشت و آرزویش رابرآوردہ کرد . من کاری از دستم بر نمی آمد و فقط میتوانستم ازخدا تشکر کنم که پایان زندگی فرزندم شهادت شد . در تشییع همه ی شهدا حضور داشت و آن روز برای تشییع خودش همه آمدہ بودند . حضورمردم بسیار پرشور و دیدنی بود . آن روز بزرگترین و باشکوہ ترین تشییع در نبطیه بود و هیچ کس آن روز را فراموش نخواهد کرد . در روضة الشهدا شهر نبطیه به خاک هدیه شد . ✍ماه علقمه @AhmadMashlab1995
3روز‌ تا‌ سالروز یتیم شدنمان...💔🥀
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
⬆معـرفے شهیـد⬆ 💫شهیـد مهدی حیدری💫 ✨جـزء شهـداے مدافـع‌حرمـ✨ 🌴ولادت⇦28بهمن سـال1363🌿 🌴محـل ولادت⇦قروه
⬆معـرفے شهیـد⬆ 💫شهیـد محمد شالیکار💫 ✨جـزء شهـداے مدافـع‌حرمـ✨ 🌴ولادت⇦سـال1349🌿 🌴محـل ولادت⇦فریدونکنار🌿 🌴شهـادت⇦21آذر سـال1394🌿 🌴محـل شهـادت⇦خان‌طومان_سوریه🌿 🌴نحـوه شهـادت⇦در درگیـرے بـا تروریسـت هـاے داعشے بـہ فیـض عظیـم شهـادت نائـل آمـد🥀🕊 نویسنــ✍🏻ــده:بانوےمحجبـه کپےبـدون‌نـام‌نـویسنـده‌حـرام🚫 ـــــــــــــــ|••🦋🌿••|ـــــــــــــــ 『 @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
‍ #خاطرات_شهدا بے‌لبخنـد نمے‌دیدیش بہ دیگران هم مے‌گفت ... « از صبح ڪه بیدار مےشین بہ همہ لبخند ب
یک روز که وارد دفتر فرماندهی شدم دیدم عباس سرگرم تماشای یک کلیپ است👨🏻‍💻 تا من را دید گفت:«تو هم بیا ببین!» در آن فیلم تکفیری‌ها فردی را دستگیر کرده بودند و به طرز فجیعی به شهادت رسانده بودند😣 من به عباس گفتم:«وقتی این کلیپ‌ها رو نگاه می‌کنیم ترس و دلهره‌مون زیاد میشه!» گفت:«درسته ولی ما باید نقاط ضعف و قوت دشمن رو توی این صحنه‌ها بررسی کنیم»🧐🔎 بعد از شهادتش با خودم می‌گفتم شاید کسی که نداند تکفیری‌ها چقدر وحشی هستند به راحتی راهی سوریه شود؛ اما کسی که می‌داند آنجا چه می‌گذرد و داوطلبانه پا در این راه می‌گذارد، اجری مضاعف دارد و عباس این‌گونه بود🌱 🌸🌷 🗣راوی:سهراب محمودی(همکارشهید) 🌼☘ ✅ @AhmadMashlab1995
احمد، تسبیحات حضرت فاطمه زهرا(س) را ترک نمی کرد و برای رفتن به عزاداری ائمه معصومین علیه السلام برنامه ریزی می کرد و به این کار بسیار علاقه داشت. 🌱 🗣راوی: سیده سلام بدرالدین(مادرشهید) ✍🏻ماه علقمه 🏴 ☑️ @AhmadMashlab1995