هشت پیشنهاد ساده برای دعوت به رای دادن
#انتخاب_آگاهانه = #انتقام_سردار
#انتخابات
🌸🍃 @ahmadmashlab1995💞
☑️کنایه جالب نجاح محمد علی، تحلیلگر مسائل سیاسی به آل سعود
برخی از سران کشور های عربی که امروز مردم ایران را به تحریم انتخابات دعوت می کنند،آخرین باری که انتخابات در کشورشان برگزار شده شب (ليلة المبیت) بوده برای انتخاب گزینه اصلح برای قتل پیامبر اسلام.😏
🔹این ها که هیچدموکراسی را به رسمیت نمی شناسند با چه رویی از انتخابات حرف میزنند؟!
#انتخابات
#مشارکت_حداکثری
🌸🍃 @ahmadmashlab1995💞
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#یـابـنالحسـن... بوے #تو شبے، یڪ دم از این ڪوچہ گذشت؛ عمرے ست، ڪہ شب تا بہ سحر ڪوچہ نشینم اےجـان🍃✨
¦→🌻🌅
•
مرگتسڪینندهدمنتظࢪوصݪتورا ...
#یاایهاالعزیز🥀✨
#السلام_علیک_یا_قائمآلمحمد🌱🌸
| #اللهـمعجـللولیـڪالفـرجـــ|
✅ @AHMADMASHLAB1995
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دعـا بخـوان بـراے عـاقبت بخیـرے مـن...
تـویے ڪہ ختـم بہ خیـر شـد عـاقبتت💔✨
کلیپے از #شهید_احمد_مشلب🌸🌻
#رفیقانہ💫
✅ @AHMADMASHLAB1995
هدایت شده از کانال حسین دارابی
به مهرعلیزاده ميگه از ۱ تا ۷ يه عدد بگو
میگه ۸ 😳
@hosein_darabi
از اتفاقات #مناظره_اول !
#سوال_انتخاباتے
#انتخابات1400📩
استفـادهبـراےڪانـالهـاتـونحـرام🚫
✅ @AHMADMASHLAB1995
هدایت شده از [پنآه]
+آقایمهرعلیزادهفکرکنآقایرئیسینیست
ازخودتچیداری؟
-شعرمیخونم😂
💢 آقای #مهرعلیزاده!
طرح پیامک حجاب برای وزارت کشور دولت محبوب خودتان بود!
#سرطان_اصلاحات_آمریکایی
#دولت_سوم_روحانی
#انتخابات
#مناظره
🌸🍃 @ahmadmashlab1995💞
از نظر استاد دکتر مهندس مهرعلیزاده :
نخبگان در پارکها آب بازی میکنند 🤣😉
🤦♂️تصویر تعدادی نخبگان رو میبینید
🌸🍃 @ahmadmashlab1995💞
سلام 🌼❤️
اخیرا دروس بسیار مهمی ازدینوزندگی پایه یازدهم رشته انسانی حذف و به عنوان مطالعه آزاد قرار گرفته است😔
گرچه به خاطر کرونا حذف شده است واین قابل قبول استاما حذف دروس مربوط به ولایت فقیه غیرقابل قبول وغیر قابل توجیه است.😞
عده ای از دانش آموزان اعتراضی تنظیم کرده اند تا به کمیسیون اصل ۹۰ مجلس ارائه دهند.📩
همه ما به عنوان یک مسلمان ویک شیعه وظیفه داریم که حامی ولایت فقیه باشیم 🌱
در این مطالبه 🖌📄 ما را حمایت کنید و با امضاتون از این جایگاه مهم محافظت کنید😉
(در داخل لینک توضیحات کامل تر وجامع تری ایراد شده است☘)
لیـــــ📝📝ــنکِامضـــــ📜📜ــــــا
👇🏼👇👇🏼👇
https://www.karzar.net/students-of-iran
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
‹🎻🧡› • عشق بودۍ و بھ اندیشھ سࢪایٺ ڪرد؎ قلب با دیدن طُ شور تپیدن دارد...! #شهید_احمد_مشلب💛🌿 #هر_روز
″روۍ دیوارِ قلبم
#عکسِ کسے است
کہ هرگاه دِلم
تنگِ #بهشت میشود
بہ #چشمانِ او خیره میشوم...♥️🍃″
#شهید_احمد_مشلب💛🌿
#هر_روز_با_یک_عکس
✅ @AHMADMASHLAB1995
°•|بسمـاللھاݪرحمانـالرحیمـ|•°
از امـࢪوز قـࢪاࢪه بـا ࢪمـان جـدیـد و زیبـایے بہ نـام #عبور_از_سیم_خاردار_نفس دࢪ خـدمت شمـا باشیـم😍🌸💞
🚫توجـہ ڪنیـد ڪہ ڪپے رمـان بـدون نـام نـویسنـده و ذکـر منبـع مشڪل شـرعے دارد و حـرام اسـت🚫
#بـا_مـا_همـراه_بـاشیـد🌻
شهید ستوان دوم #ضرغام_پرست در حین انجام ماموریت در شب عید قربان توسط اشرار در ماهشهر با مظلومیت به درجه رفیع شهادت نائل آمد🥀🕊
#قرارگاه_فرهنگے_مجازے_شهیداحمدمشلب
✅ @AHMADMASHLAB1995
🦋🌸🦋🌸🦋🌸🦋🌸
🦋🌸🦋🌸🦋🌸
🦋🌸🦋🌸
🦋🌸
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس♥️⛓
#قسمت_اول1⃣
جلو در دانشگاه با دوستهایم در حال حرف زدن بودیم که یاد جزوه ام افتادم، رو به سارا گفتم:
– پس این جزوه ام چی شد؟😕
سارا هینی کشیدو گفت:
– دست راحیله، صبر کن الان می گم بیاره.
گوشی را از جیبش در آوردو از ما فاصله گرفت، بعد از چند دقیقه امد.
– الان میاره.
نگاه دلخوری به او انداختم.
–ببخشید که جزوتو بی اجازه دادم به یکی دیگه، اونوقت راحیل کیه؟🤨
–راحیل یکی دیگه نیست،خیلی منظمه،راستش نمیشد که بهش ندم،گفت یه روزه میده، خیالت راحت حرفش حرفه،آرش باور کن جوری شد که نشد بگم جزوه مال توئه، الانم امد به روش نیاریا.
پوفی کردم و گفتم:
– حالا الان کجاست؟ من می خوام برم. نگاهی به در دانشگاه انداخت.
–تودانشگاهه، عه، امدش.🍂
مسیر نگاهش را دنبال کردم، یک دختر چادری که خیلی باوقارو متین به نظر می رسید، نزدیک میشد، اونقد چهره ی جذابی داشت که نتوانستم نگاهم را صورتش بردارم، ابروانی مشگی با چشمهایی به رنگ شب، پوست صورتش رنگ گندم بود،بینی کشیده که به نظر عمل کرده بود ولی وقتی نزدیک امددیدم این طور نیست. با یک روسری سرمه ایی زیبا، صورتش رو قاب گرفته بود، برعکس دخترهای دیگه که در دانشگاه مغنعه می پوشند،او روسری سرش بودومدل خاصی آن را بسته بود، مدل بستنش را خیلی خوشم امد.😎
نوع چادرش خاص بود. با لبخندی که به سارا می زد با اشاره سر سارا را صدا کرد، تا جزوه را به دستش دهد.سارا به طرفش رفت و باهم دست دادند وخوش وبش کردند، سرش را به طرف کیفش برد که جزوه راازداخل کیف برون بکشد.💼
همون لحظه فکر شیطنت باری به سراغم امد.
نمی دانم چرا، ولی می خواستم متوجه بشودکه جزوه مال من است. شاید می خواستم من را ببیندو توجه اش را به طرف خودم جلب کنم. جلو رفتم و سلام کردم، سرش رابالا آوردو ونگاه گذرایی به من انداخت و زیرلبی جوابم راداد، لبخند از روی لبهایش جمع شد، قیافه ی جدی تری به خودش گرفت وجزوه را مقابل سارا گرفت و تشکر کرد.
همانطور که محو صدای آرام و قشنگش شده بودم، قبل از سارا جزوه را گرفتم و گفتم:
–خواهش می کنم، بعد خنده ایی کردم و گفتم:
– جزوه ام شده مارکوپولو، بالاخره به دستم رسید.
با چشمهای گرد شده، سارا را نگاه کردوگفت:
–منظورت از دوستت ایشون بودند؟
سارا با دست پاچگی گفت:
–حالا چه فرقی داره، با دلخوری به سارا گفت:
–کاش می گفتی، بعدهم برگشت به طرفم وبا حالتی شرمنده گفت:
–حلال کنید من نمی دونستم...نذاشتم حرفش راادامه دهد، فوری گفتم:
–اشکالی نداره، اصلا مهم نیست.
سرش را پایین انداخت و چیزی نگفت، کمی بیشتر به طرف سارا متمایل شدو باهاش دست دادو گفت:
–کلاس آخررو نمیای؟
سارا گفت:
– نه، با بچه ها می خواهیم بریم بیرون.
نگاهی به من و بقیه ی بچه ها انداخت وهمانطور که دستش را از دست سارا بیرون می کشید گفت:
–پس من میرم کلاس.
سرش را به طرف من برگرداند و بدون این که نگاهم کند گفت:
–ممنون بابت جزوه.
فوری خداحافظی کردو رفت.
بعد از رفتنش به سارا گفتم:
–چرا نگفتی اونم با شما بیاد؟
سارا پوزخندی زدو گفت:
–اون این جور جمع هارو نمی پسنده.
اخم کردم.
– کدوم جور؟
-مختلط...
-یعنی چی؟
-یعنی اون پسر جماعت را حساب نمی کنه، چه برسه باهاشون بیرون بره.
–سارا!این دختره تو کلاس ماست؟
–آره.
با تعجب گفتم:
– چرا من تا حالا متوجه اش نشدم؟ سارا همانطور که نگاهم می کرد گفت:
–کلا راحیل با کسی کاری نداره،آرومه و سرش تو کار خودشه.
سارا پیش بقیه رفت که گرم حرف زدن بودندو گفت:
–بچه ها بریم دیگه.
نمی دانم چرا این دختر، چی بود اسمش، راحیل،
توجهم را جلب کرد.
چقدر جذبه داشت، فکر کنم کمی از خود شیفته هم بود، حتی در چشم هایم نگاه هم نکرد.صدای سارا در سرم اکو می شد،"او پسر جماعت را حساب نمی کند."
دلم خواست رفتارش با من متفاوت باشد تابقیه بخصوص سارا شوکه بشوند...منی که همه ی دخترها دوست دارند هم کلامم شوند و تحویلم می گیرند،او حتی افتخار ندادکه نگاهم کند...
سارا با تکون دادن دستش مقابل چشم هایم، گفت:
– کجایی آرش؟ تو نمیای؟
– گفتم که نه، کار دارم باید برم.
-باشه پس خداحافظ ما رفتیم.
از بقیه ی بچه ها هم خداحافظی کردم و به طرف خانه راه افتادم...
🦋🌸🦋🌸🦋🌸🦋🌸
🦋🌸🦋🌸🦋🌸
🦋🌸🦋🌸
🦋🌸
نـویسنـــ✍🏻ـــدھ:لیـلافتحـےپـور🎗
ڪانـالرسمےشھیـداحمـدمَشلَـب🌼
✅ @AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🦋🌸🦋🌸🦋🌸🦋🌸 🦋🌸🦋🌸🦋🌸 🦋🌸🦋🌸 🦋🌸 #عبور_از_سیم_خاردار_نفس♥️⛓ #قسمت_اول1⃣ جلو در دانشگاه با دوستهایم در حال ح
🦋🌸🦋🌸🦋🌸🦋🌸
🦋🌸🦋🌸🦋🌸
🦋🌸🦋🌸
🦋🌸
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس♥️⛓
#قسمت_دوم2⃣
بایدبرای خانه، خرید می کردم مامان برای شام برادرم و همسرش را دعوت کرده بود، کلی هم خرید برایم اسمس داده بود که انجام بدهم، ماشین را پارک کردم جلوی تره بار، گوشی ام را از جیبم درآوردم و پیام مامان را خواندم و یکی یکی خریدها را انجام دادم.
بعد همه را داخل ماشین گذاشتم و راه افتادم، با صدای گوشی ام از روی صندلی کناری برداشتم و جواب دادم.
ــ جانم مامان.
ــ نون هم گرفتی آرش؟
–آره گرفتم، تا یه ربع دیگه می رسم.
مامان همیشه می گوید تو دست راست من هستی، بیشتر خریدهایش و کارهای بیرون را من برایش انجام می دهم.
بعد از فوت پدرم در این سه سال سعی کردم،همیشه کمک حال مادرم باشم.
بارها بیرون رفتن با دوست هایم یا حتی کارهای خودم رو تعطیل کردم تا در خدمت مادرم باشم، چون اولین اولویت زندگیم است. برایش خیلی مایه می گذارم.
رسیدم به خانه رسیدم و خریدها را تحویل مامان دادم.
مامان با لبخند یک چایی روی میزگذاشت و گفت:
–بخور گرم شی.
پالتوام را از تنم درآوردم و روی مبل انداختم و فنجون را برداشتم و گفتم:
–مامان اگه با من کاری نداری برم یه کم درس بخونم.
– برو پسرم دستت درد نکنه.
چایی را خوردم و بهاتاقم رفتم. لباس هایم را عوض کردم و لباس راحتی پوشیدم.
جزوه ام راباز کردم و از آخر شروع به خواندن کردم.
دو درس آخر زیربعضی ازمطالب با مداد سیاه، خطکشیده شده بود. بعضی ازقسمتهاهم علامت ستاره یاپرانتزگذاشته شده بود. البته کم رنگ، کنجکاو شدم، بقیه درس هارا هم مرور کردم خبری نبود فقط همین دو درس علامت گذاری شده بود.
برایم سوال ایجاد شد، البته مسئله ی مهمی نبود ولی می خواستم بدانم کار سارا بوده یا رفیقش.
نمی دانم چرا، ولی گوشی را برداشتم و شماره ی سارا را گرفتم.
ــ بله آرش.
ــ سلام کردن بلد نیستی؟
ــ خب سلام،خوبی؟
ــ سلام،ممنون، سارا یه سوال، تو با مداد رو جزوه ام علامت زدی؟
ــ علامت؟نه چه علامتی؟
–یکی با مداد روی جزه ام علامت و پرانتز و از این جور چیزا گذاشته بعضی مطالبش رو، انگار مطالب مهم تر رو...
از صدای سارا تعجب مشخص بود که گفت:
– نه من نذاشتم، شاید کار راحیله، حالا مگه مهمه؟
مهم ها رو برات مشخص کرده راحت تر بخونی دیگه.
پوفی کردم و گفتم:
–دفعه ی دیگه خواستی جزوه ام رو به این و اون بدی لطفا بگو خط خطیش نکنند.
ــ آرش!تو چته، حساس شدیا!
بی مقدمه خداحافظی کردم.
سارا راست می گفت اصلا این علامت ها برایم مهم نبود، فقط می خواستم بدانم اگر کار راحیله، جوری از این که این کاررا انجام داده خجالتش بدهم، تا کمی از آن خود شیفتگی اش پایین بیاد.
***
وارد کلاس که شدم چشم چرخاندم تا راحیل را پیدا کنم، دیدم انتهای کلاس با دوتا از دختراخیلی آروم مشغول حرف زدن است.
آهان پس همیشه انتهای کلاس می نشیند و آروم حرف میزند، من چون همیشه ردیف جلو می نشستم و با بچه هامدام در حال شوخی و مسخره بازی بودیم هیچ وقت متوجه اش نمی شدم.
امروز رنگ روسری اش فرق داشت، روشن تر بود با گل های ریز رنگی، خیلی به صورتش می آمد.
انگار نگاهم را روی خودش حس کرد، برگشت نگاهی کرد و با دیدنم سرش را پایین انداخت و قیافه ی جدی به خودش گرفت.
وا!!این چرا اینجوریه؟
جوری برخورد می کند که آدم دیگر جرات نمی کند طرفش برود.
🦋🌸🦋🌸🦋🌸🦋🌸
🦋🌸🦋🌸🦋🌸
🦋🌸🦋🌸
🦋🌸
نـویسنـــ✍🏻ـــدھ:لیـلافتحـےپـور🎗
ڪانـالرسمےشھیـداحمـدمَشلَـب🌼
✅ @AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
⬆معـرفے شهیـد⬆ 💫شهیـد فریبرز سهیلی💫 ✨جـزء شهـداے مدافعوطـن✨ 🌴ولادت⇦15شهریور سـال1361🌿 🌴محـل ولادت⇦م
⬆معـرفے شهیـد⬆
💫شهیـد محمد محمودزاده خیارک💫
✨جـزء شهـداے مدافعوطـن✨
🌴ولادت⇦6تیر سـال1375🌿
🌴محـل ولادت⇦قرچک ورامین🌿
🌴شهـادت⇦15اردیبهشت سال1398🌿
🌴محـل شهـادت⇦گرمی_اردبیل🌿
🌴نحـوه شهـادت⇦ساعت23 یکشنبه پرسنل گشت شهرستان گرمی استان اردبیل به پژو 405 تحت تعقیب دستور ایست می دهند لیکن سرنشینان خودرو با اسلحه به مأمورین شلیک مینمایند و براثر این درگیری سرکار محمودزاده فیـض عظیـم شهـادت نائـل آمـد🥀🕊
نویسنــ✍🏻ــده:بانوےمحجبـه
کپےبـدوننـامنـویسنـدهحـرام🚫
ـــــــــــــــ|••🦋🌿••|ـــــــــــــــ
『 @AhmadMashlab1995 』