فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یڪ جھان دلتنـگ تـوست...💔(:
پن: صحبت هاے #آقاے_دقدوق درباره شهید احمد همراه با تصاویرے از شهید و مراسم تشییعشون✨
انشاءاللّٰہ تـا شب تـرجمہ صحبتشون و مےفرستـم🌿
کلیپے از #شهید_احمد_مشلب🌸🌻
#رفیقانہ💫
✅ @AHMADMASHLAB1995
هدایت شده از کمیتهٔارتباطات #چ
میدونید اگر مسیح علینژادو بگیریم به چه دردمون میخوره؟! میبندیمش سر چوب گرد و خاک دیوارای بیت رهبری رو میگیریم😂
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
صحیح😂
همـراه اولے هـاے قشنگمـون هدیہ دوشنبہسوریتـون فـراموش نشہ😉👇🏻
*100*64#
+ حسن اونجا که می بینی خوزستانه..
طبق دستور انتقام انتخابات 1400 رو ازشون گرفتیم...
- مگه ایران خوزستانم داشت ؟ :)
#همینقدرنابود🤕
🌸🍃 @ahmadmashlab1995💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صداے این مردم باشیم؛
نہ پخشکننده شایعہ🙂
#خوزستان_آب_ندارد
✅ @AHMADMASHLAB1995
♥️⃟🕊
گاهگاهـےبانگاهـےحالماراخوبکن..🙃
خلوٺاینقلبتنھاراکمـےآشوبکن(:♥️✨👑
#رفیقشهیدمــ✨
#سلام_علے_غریبطوس🌸🦋
#ارسالے🌺
#حذف_لوگو_حرام🚫
✅ @AHMADMASHLAB1995
نفسآدممثـلبچـہآدممیمونہ…
بایـدوقتگذاشٺوتربیـتشڪرد
اگـهرهابکنیمشتربیـتندارهکههیچ
خودمونهمبهبادمیده...!
بزاریـدنفستـونباتربیتباشہ
بدونهجلویامامزمانشنبایـدگناه
بکنه🚶♂
#کنترلشکنمشتے💔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🥀✨🥀✨🥀✨🥀
🥀✨🥀✨🥀✨
🥀✨🥀✨🥀
🥀✨🥀✨
🥀✨🥀
🥀✨
#مصــــــاحبہبـاپــــــدرشہیــــــد🌱
#قسمت_اول1⃣
سوال:وقتی خبر شهادت شهیداحمد روشنیدید احساستون چی بود؟
🍂جواب:🍂درفیلم
#کارےازقرارگاهفرهنگےمجازےوکانالرسمےشهیداحمدمشلب🌿
#پنجمین_سالروز_شهادت🖤
#استفاده_بدون_ذکر_منبع_حرام🚫
✅ @AHMADMASHLAB1995
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🥀✨🥀✨🥀✨🥀
🥀✨🥀✨🥀✨
🥀✨🥀✨🥀
🥀✨🥀✨
🥀✨🥀
🥀✨
#مصــــــاحبہبـاپــــــدرشہیــــــد🌱
#قسمت_دوم2⃣
سوال:وقتی شهیداحمدگفتندمیخواهندبه سوریه بروند مخالفتی نکردید؟
🍂جواب:🍂 درفیلم
#کارےازقرارگاهفرهنگےمجازےوکانالرسمےشهیداحمدمشلب🌿
#پنجمین_سالروز_شهادت🖤
#استفاده_بدون_ذکر_منبع_حرام🚫
✅ @AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🦋🌸🦋🌸🦋🌸🦋🌸 🦋🌸🦋🌸🦋🌸 🦋🌸🦋🌸 🦋🌸 #عبور_از_سیم_خاردار_نفس♥️⛓ #قسمت_هشتادوچهارم4⃣8⃣ یک هفته ایی از تعطیلات گذ
🦋🌸🦋🌸🦋🌸🦋🌸
🦋🌸🦋🌸🦋🌸
🦋🌸🦋🌸
🦋🌸
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس♥️⛓
#قسمت_هشتادوپنجم5⃣8⃣
خجالت کشید و سرش را پایین انداخت و حرفی نزد.
من هم ادامه دادم:
– باور کن من آدم بدی نیستم، من فقط عاشق دختری شدم که از من خیلی پاک تره...بد جور غرورم را زیر پا گذاشته بودم ولی باید تمام سعیام را می کردم که قانعش کنم، شاید این آخرین فرصتم باشد.
از این که دیگر با ضمیر جمع صحبت نمی کردم راضی تر بودم.
می خواستم محبتم را بیشتر نشانش بدهم. نگاهم را به صورتش دوختم که به نظرم مثل ماه می درخشید و ادامه دادم:
–من عاشق همین پاکی و نجابتت شدم... شاید خدا خواست و با تو بودن باعث خیلی اتفاقهای خوب توی زندگیم شد.
می دونم که خوب نیستم میدونم که...سرش را بالا آورد و حرفم را برید:
– خواهش می کنم اینجوری نگید، بعد به چشم هایم نگاهی انداخت. پرده اشکی که چشم هایش را گرفته بود را با پلک زدن کنار زد و گفت:
– چیزی که می خوام بگم فقط نظر خودمه نمی دونم خانواده ام با این ازدواج موافق باشند یا نه، اگر شما قول بدید سنجشتون توی زندگی دین باشه من حرفی ندارم.
از حرفش مبهوت نگاهش کردم.
بعد از چند ثانیه سکوت به خودم امدم وبا مِنو مِن گفتم:
یعنی...الا ...ن شما بله رو گفتید؟
زل زد به چشم هایم، این بار بدونه این که پلک بزند، پردهی اشکش پاره شد و چکید روی صورتش..
نمی دانستم برای این حالش باید ناراحت باشم، یا برای جوابی که شنیدهام خوشحال.
اشک هایش باعث شد غم تمام وجودم رو بگیرد. بی اختیار دستم را دراز کردم تا اشکهایش را پاک کنم.
فوری سرش را عقب کشید. یک لحظه فکر کردم شاید چون دوستانه تر و راحت تر حرف زدم ناراحت شده.
ــ معذرت می خوام، طاقت دیدن گریه ات رو ندارم. من باعثشم؟
سرش را به علامت منفی به طرفین تکان داد:
–اگه اجازه بدید من دیگه برم.
با تعجب نگاهش کردم.
– کجا؟ با این حال؟
سرش را پایین انداخت.
– من حالم خوبه؟
نگران شده بودم، یعنی از این که جواب مثبت داده ناراحته...
بلندشد که برود.
گوشهی چادرش را گرفتم و کشیدم.
– خواهش می کنم بشینید و سوالم رو جواب بدید. من خودم میرسونمتون. نگاه متعجبی به من انداخت و خیلی با تردید نشست و گفت:
–بپرسید.
–گریه برای اینه که جواب مثبت بهم دادید؟ به این زودی پشیمون شدید؟
اشک هایش را پاک کرد.
– نه مربوط به شما نیست... اگه شرطم رو انجام بدید انشاالله که هیچ وقت پشیمون نمیشم.
ــ شرطتون رو با تمام وجود قبول می کنم. پشیمون نمیشید خیالتون راحت.
نفسم را به یک باره بیرون دادم و آرام گفتم:
–آخر هفته می تونیم بیاییم برای خواستگاری؟
ــ باید با مادرم صحبت کنم، بهتون خبر میدم.
ــ لطفا مثل این دفعه از انتظار دقم ندید.
نگاهش را به گوشه ی چادرش که هنوز در مشتم بود سُر داد.
–دیگه بقیه اش رو باید مادرم تصمیم بگیره.
حالا می تونم برم؟
چادر مشت شده در دستم را به لبهایم نزدیک کردم وچشم هایم را بستم وبوسیدمش و گفتم:
– با هم میریم.
خواست مخالفت کند که گفتم:
–حرف دارم باهاتون، توی ماشین حرف می زنیم.
در ماشین را برایش باز کردم و تعظیم کوچکی کردم و با دستم اشاره کردم و گفتم:
– بفرمایید بانو...
سرخ شد و سرش را پایین انداخت و سوار شد.
احساس کردم هیجان دارد، چون مدام یا گوشیاش را نگاه می کرد، یا با بند کیفش بازی میکرد.
صدایم را صاف کردم و گفتم:
– هنوز نمی خواهید بگید، چی شد یهو؟ چرا ناراحت شدید؟
آهی کشید و گفت:
– چیزی نیست.
ــ یعنی شما واسه هیچی، اونجور اشک ریختید؟
ــ نه، راستش یه چیزی بود بین من و خدا... میشه نگم؟ شاید بعدا بهتون گفتم، ولی الان نمی تونم.
ــ دیدن اشکتون، باعث شد ذوقی که واسه رضایتتون بود رو، یادم بره.
ــ جواب قطعی وقتیه که مادرم موافق باشه، نظر ایشون نظر منه.
– ایشونم قبول میکنن.
دلم روشنه.
با صدای زنگ گوشیاش، موبایل را از کیفش درآورد و جواب داد.
مادرش بود. نگران شده بود.
وقتی خیلی راحت گفت با آقای سمیعی رفته بودیم صحبت کنیم شاخ هایم درامد.
بعد از این که گوشی را قطع کرد، گفتم: چقدر خوبه که با مادرتون اینقدر راحت هستید.
لبخندی زد و گفت:
– مگه میشه با بهترین مادر روی زمین، راحت نبود. بعد آهی کشیدوگفت:
–مادرم جوونیش رو به پای من و خواهرم گذاشت. برای ما همیشه مثل یه دوست بود و هست.
نگاهش کردم و گفتم:
– پس خدارو شکر که مادر خانم، خوبی دارم.
دوباره رنگ به رنگ شد و گفت:
– تا خدا چی بخواد.
توی دلم شروع کردم با خدا حرف زدن و
ازش خواستم تا کمکم کنه...
وقتی رسیدیم نزدیک کوچه، گفت:
–لطفا همینجا نگه دارید تا پیاده شم.
ماشین را گوشهایی پارک کردم و عمیق نگاهش کردم و دردلم برای آن روز که جلو خانه شان ماشین را پارک کنم و دستش را بگیرم و باهم به خانه برویم دعا کردم.
من هم پیاده شدم و گفتم:
–لطفا زودتر خبر بدید. به فکر این قلب منم باشید.
نگران به اطرافش نگاهی انداخت و گفت:
–سعی می کنم.
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🦋🌸🦋🌸🦋🌸🦋🌸 🦋🌸🦋🌸🦋🌸 🦋🌸🦋🌸 🦋🌸 #عبور_از_سیم_خاردار_نفس♥️⛓ #قسمت_هشتادوپنجم5⃣8⃣ خجالت کشید و سرش را پایین
بعد از رفتنش تا وقتی که از دیدم پنهان شود با چشم هایم بدرقه اش کردم.
🦋🌸🦋🌸🦋🌸🦋🌸
🦋🌸🦋🌸🦋🌸
🦋🌸🦋🌸
🦋🌸
نـویسنـــ✍🏻ـــدھ:لیـلافتحـےپـور🎗
ڪانـالرسمےشھیـداحمـدمَشلَـب🌼
✅ @AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🦋🌸🦋🌸🦋🌸🦋🌸 🦋🌸🦋🌸🦋🌸 🦋🌸🦋🌸 🦋🌸 #عبور_از_سیم_خاردار_نفس♥️⛓ #قسمت_هشتادوپنجم5⃣8⃣ خجالت کشید و سرش را پایین
🦋🌸🦋🌸🦋🌸🦋🌸
🦋🌸🦋🌸🦋🌸
🦋🌸🦋🌸
🦋🌸
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس♥️⛓
#قسمت_هشتادوششم6⃣8⃣
همانطور که با چشم هایم بدرقه اش می کردم، بارها حرفی را که قبلا زده بود را با خودم تکرار کردم. "باید صبورباشیم."
لبخندی روی لبهایم امد، گفت "باشیم".
پس یعنی او هم به من علاقه دارد، چون از فعل جمع استفاده کرد.
سرم را بالا آوردم و خدارو شکر کردم.
یک راست به محل کارم رفتم. حسابی دیرم شده بود.
پیش خودم فکرکردم شاید بهتر باشد من هم کمکم موضوع را با مادرم در میان بگذارم تا آمادگی داشته باشد...
گرچه هر وقت حرف از ازدواج من میشد مادر فقط روی زیبایی و تحصیلات عروس آیندهاش تاکید داشت.
هیچ وقت نشنیدم که از نجابت و پاکی یا حجاب دختری تعریف کند.
وقتی می خواست بگوید دختر فلانی همه چیز تماماست، می گفت مدرکش را خارج از کشور گرفته و چهره اش هم پنجه ی آفتاب است.
دلم می خواست زودتر عکس العمل مادر را وقتی که از عروس آیندهاش تعریف می کنم ببینم.
به شرکت که رسیدم لیست ساختمان هایی که سازنده هایشان نیاز به میلگرد داشتند را در اختیار مدیرشرکت قرار دادم. ازمن خواست تا اگر در خواستشان قطعی است تماس بگیرم و شرایط قرار داد را برایشان توضیح بدهم.
بعد از صحبت کردن باآنها و موافق بودن چندتا ازسازنده ها، قرار جلسه با مدیر شرکت را هماهنگ کردم.
امروز برایم روز خوبی بود. حتی اگه دو یا سه تا از سازنده ها قرار داد می بستند، از جهت مالی برایم پیشرفت خوبی بود.
مطمئنم این هم از وجود پاقدم راحیل به زندگیام است.
بعد از تمام شدن کارهایم به خانه رفتم.
مادر خانه نبود. وقتی زنگ زدم گفت با چند تا از دوست هایش بیرون هستند.
دلم می خواست زودتر بیاید خانه تا قضیه ی راحیل را با او در میان بگذارم. برای همین پرسیدم:
–مامان جان کی میای خونه؟
ــ پسرم تو شامت رو بخور، شاید من دیر برسم. غذا رو گاز آمادس.
ــ نه، صبر می کنم تا شما بیایید با هم بخوریم.
جوری که تعجب در صدایش مشخص بود پرسید:
–چیزی شده؟
ــ نه، فقط می خوام یه خبر خوش بهتون بدم.
با ذوق به بغل دستیش گفت:
–می تونی منو خونه برسونی؟...خوش خبر باشی پسرم، من دارم میام خونه.
یک لحظه پیش خودم فکر کردم نکند دوست هایش را هم با خودش بیاورد. برای همین گفتم:
–مامان شما بگو کجایی من خودم میام دنبالتون.
ــ باشه پسرم آدرس رو پیامک می کنم.
خیلی گرسنه بودم ولی دلم می خواست زودتر خوشحالیام را با مادر تقسیم کنم و با هم غذا بخوریم.
تقریبا بیست دقیقهایی گذشت ولی خبری از آدرس نشد. دوباره به مادر زنگ زدم. فوری جواب داد و گفت:
–پسرم،نیلوفر جون گفت من رومی رسونه. داریم میاییم.
بادلخوری فقط گفتم:
–باشه خداحافظ.
نیلوفر دختر شهداد خانم ، دوست مادرم بود. از وقتی رفته بود آن ور آب و دو کلاس درس خوانده بود. دیگر این مادر من جوری ازاو تعریف می کرد که انگار مدال المپیک گرفته است.
وقتی او را با راحیل مقایسه می کنم، احساس می کنم واقعا هم انگار نیلوفر از دنیای دیگری با فرهنگ دیگری به این کشور آمده است. شاید هم برعکس، راحیل از دنیای دیگری به دنیای کوچک من پا گذاشته فقط برای این که چشم هایم را باز کنم و او را ببینم.
این روزها مدام با خودم فکر می کنم چرا تا به حال از چشم هایم استفاده نمی کردم، تمام عمرم را چه می کردم.
صدای آیفن همانند خاری که ناگهان از پا کشیده شودچه درناک مرا از افکارم بیرون کشید.
با دیدن مادر و نیلوفر و شهداد خانم پشت در اخم هایم در هم رفت.
در را باز کردم و به طرف اتاقم رفتم.
روی تخت دراز کشیدم و گوشیام را دستم گرفتم. به چند دقیقه نکشید که مادر با لبخند وارد شد و گفت:
–بیا بریم پیش مهمونا دیگه.
– بیام چیکار مامان. چندتا خانم هستید من بیام بین شما چیکارکنم؟
با تعجب گفت:
–وا؟ خب بیا ببینشون. شهداد می گفت دلش واست تنگ شده منم گفتم بیاد بالا ببینتت.
–لطفا بگید خوابه، من حوصلشون رو ندارم.
مادر اخمی کرد و گفت:
–زشته، بیا چند دقیقه بشین. یه چایی می خورن میرن.
ــ مامان جان خودم میومدم دنبالت، آخه این چه کاریه... حرفم را برید و گفت:
–اتفاقا اول شیرین گفت خودم می رسونمت. ولی وقتی نیلوفر دنبال مادرش امد. شهداد گفت خونتون سر راه ماست خودمون می رسونیمت. دیگه نذاشت بهت پیام بدم. بعد دستم را گرفت و گفت:
– بیا بریم اذیت نکن. پوفی کردم و دنبالش راه افتادم.
وقتی قیافهی جدید نیلوفر را دیدم چند لحظه ماتم برد. با تغییراتی که در چهره اش داده بود انگار یک نفر دیگر شده بود.
با لبخند جلو امد و سلام داد و دستش را دراز کرد. در دلم گفتم باید از یک جایی شروع کنم، دستم را دراز کردم و فقط نوک انگشت هایش را آن هم خیلی کوتاه لمس کردم و اخم و کمی غضب مادرم را به جان خریدم.
🦋🌸🦋🌸🦋🌸🦋🌸
🦋🌸🦋🌸🦋🌸
🦋🌸🦋🌸
🦋🌸
نـویسنـــ✍🏻ـــدھ:لیـلافتحـےپـور🎗
ڪانـالرسمےشھیـداحمـدمَشلَـب🌼
✅ @AHMADMASHLAB1995
بہ دنبال مَرد مےگشتند...
نشانےِ نجف را یافتند♥️🌿
۱۰روزتاعیدغدیرخم🎊
#روز_شمار_غدیر
✅ @AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
نمیخواهم همسرم فقط خانه دار باشد بلکه میخواهم فدایی باشد که تفنگی حمل کند و در کنار من جهاد کند...
« يا حاج.. ما قلتلك طعم الجنة أطيب من أكلاتك !» الكلمات الأخيرة للشـ هيد مخاطبًا قائــده عبر الجهاز اللاسـلــكي عند اصابته وقُبيل ارتقائه شهـيدًا.. 💔
«ای حاج.. مگر به شما نگفتم که طعم بهشت از غذاهایت بهتر است!» کلمات اخر شهید که فرمانده اش را هنگام اصابتش و قبل از ارتقایش به مقام شهید از طریق بی سیم مخاطب قرار داده بود..💔
#شهیدلبنانےسیدابراهیممحمد🌸🌱
#لبنانیات🍃
#هر_روز_با_یک_شهید♥️✨
✅ @AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
یڪ جھان دلتنـگ تـوست...💔(: پن: صحبت هاے #آقاے_دقدوق درباره شهید احمد همراه با تصاویرے از شهید و مر
شھیـــاحمـدـــد مثـل یڪ خـواب بـود؛ خـوابے زیبـا امـا افسـوس ڪہ ایـن خـواب زود گـذشت...
شھیـــاحمـدـــد نـور چشمـان مـا بـود.
او الگـویے بـود بـراے مـادر خـود، جـوانـان و هـرڪس ڪہ احمـد را مےشنـاخت...
صحبـت هـاے #آقـاے_دقدوق دربـاره #شهید_احمد_مشلب🌸🌿
#ترجمهناصرسلیمانی
#کپی_بدون_ذکر_منبع_حرام❌
#حذف_لوگو_حرام🚫
✅ @AHMADMASHLAB1995
🚶🏻♂
خداوکیلی کجای این عالم زندگی میکنید،
که ایدهآلتون برا همسر آینده،
یه پسر قد بلندِ مو مشکیِ چش ابرو رنگیِ ورزشکار و هیکلیه؟
حالا با اینا کاری ندارم،
سپاهی یا طلبه بودن رو کجای دلم بزارم؟=/
خواهرم وات د فاز؟😐💔
اینا تاثیراتِ رمانای مثلا عاشقانهی مذهبیهها🙂🚶🏿♂
خدا این شبه نویسندههارو هدایت کنه🤲🏿😂
✅ @AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
⬆معـرفے شهیـد⬆ 💫شهیـد حمیدرضا بابالخانی💫 ✨جـزء شهـداے مدافـعحرمـ✨ 🌴ولادت⇦17دی سـال1367🌿 🌴محـل ولاد
⬆معـرفے شهیـد⬆
💫شهیـد محمدجلال ملکمحمدی💫
✨جـزء شهـداے مدافـعحرمـ✨
🌴ولادت⇦23آذر سـال1363🌿
🌴محـل ولادت⇦تهران🌿
🌴شهـادت⇦12تیر سـال1396🌿
🌴محـل مجـروحیت⇦موصل_عراق🌿
🌴محـل شهـادت⇦بیمارستان بقیةاللّٰہ تهران🌿
🌴نحـوه شهـادت⇦بعد از جراحات سنگین بر پیکرش به کشور بازگشت و بیش از ۴۰ روز در کنج بیمارستانی در پایتخت بود و در نهایت دوازدهم تیرماه بـہ فیـض عظیـم شهـادت نائـل آمـد🥀🕊
"بـرگرفتـہ از سایـت حریـمحـرم"
"بـرگرفتـہ از سایـت خبرگذارےمهر"
نویسنــ✍🏻ــده:بانوےمحجبـه
کپےبـدوننـامنـویسنـدهحـرام🚫
ـــــــــــــــ|••🦋🌿••|ـــــــــــــــ
『 @AhmadMashlab1995 』
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🌿🌸 ✿و تو🖐🏻 ✿طولانۍترین دلتنگۍ منۍ🕊 #شهید_احمد_مشلب🌱✨ #هر_روز_با_یک_عکس ✅ @AHMADMASHLAB1995
در ملڪوت اعلا ڪسے
جز شھید زنده نیست...
و حیاٺ دیگران اگر هم باشد
بہ طفیلے شهداست❤️🌙
#آسدمرتضے_آوینے🥀
#شهید_احمد_مشلب💛🌿
#هر_روز_با_یک_عکس
✅ @AHMADMASHLAB1995
هدایت شده از شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
{بِــسْمِ رَبّْ الشُھَـداء وَ الصِدیقْیـن🌸✨}
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
منـم گـداے مھدے فـاطمہ💕🕊 #یاایهاالعزیز🥀✨ #السلام_علیک_یا_قائمآلمحمد🌱🌸 | #اللهـمعجـللولیـڪالفـر
تو را ندیدن و مردن،
فقط بہ این معناست؛
بہ باد رفتہ
تمامے عمر کوتاهم...💔
#حسین_دهلوی
#یاایهاالعزیز🥀✨
#السلام_علیک_یا_قائمآلمحمد🌱🌸
| #اللهـمعجـللولیـڪالفـرجـــ|
✅ @AHMADMASHLAB1995