فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🕊💕
هر روز تو زیباتر اتفاق مےافتے🍃
و من دوست داشتنت را از نو شروع مےڪنم...♥️(:
کلیپے از #شهید_احمد_مشلب🌹🌿
#رفیقانہ🖇
#ارسالے🖐🏻
☑️ @AHMADMASHLAB1995
هدایت شده از روضه فکر
#تباهیات🚶🏻♂
از نظر بعضی اصلاح طلب ها
ایرادات دولتِ روحانی تقصیر دولتِ احمدینژادِ و موفقیتهای
دولت رئیسی
بخاطرِ تلاشهای روحانیه:|
#قلبمازاینمنطقدرحالمتلاشیشدنه
『 @refighegomnam 』
#سعید_عباسے در راه سلامت مردم و مرزداران بر اثر بیمارے ڪرونا بہ درجہ رفیع شهادت نائل گردید🥀🕊
#قرارگاه_فرهنگے_مجازے_شهیداحمدمشلب
☑️ @AHMADMASHLAB1995
「✨🌸」
#علے_مرعے:
در دعاے توسل زمانے ڪہ بہ نام #امام_رضا{علیہالسلام} مےرسیدیم صداے #احمد بالا مےرفت...!
همیشہ خطاب بہ حضرت مےگفت: خدا راست گفت زمانے ڪہ شما را #علے نامید.
#چهارشنبہ_هاے_امام_رضایے🌱
بہ یاد غریب طوس در جوار غریب طوس✨
#سلام_علے_غریبطوس🦋
#ارسالے✌️🏻
#حذف_لوگو_حرام🚫
☑️ @AHMADMASHLAB1995
هدایت شده از رادار انقلاب
عردوغان: «مرزهای تاریخی باید به جای خود برگردند.»
مرزهای تاریخی:
✍ استراتژیست
✅ به رادار انقلاب بپیوندید:
@Radar_enghelab
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
عردوغان: «مرزهای تاریخی باید به جای خود برگردند.» مرزهای تاریخی: ✍ استراتژیست ✅ به رادار انقلاب
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🕊✨ هر روز بیشتر بہ #تو دلبستہ مےشویم... عشق از شناخت مےگذرد اتفاق نیست!🙃🖐🏻 #شهید_احمد_مشلب♥️🌸 #هر_
چرخش و #تغییرِ
سـا؏ت هم
بہ دردِ این دلِ
#تـنگــــمـ نخورد🚶🏻♂✋🏻
سا؏ت #دل
روے آن سا؏ت ڪہ رفتے
همچُنان خوابیده است 🌚🥀
#شهید_احمد_مشلب🌸🌷
#هر_روز_با_یک_عکس
☑️ @AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🖤✨🖤✨🖤✨ ✨🖤✨🖤✨ 🖤✨🖤✨ ✨🖤✨ #عبور_از_سیم_خاردار_نفس🥀🍂 #قسمت_صدونودونهم9⃣9⃣1⃣ –حالا همیشه نه، ولی گاهی با
🖤✨🖤✨🖤✨
✨🖤✨🖤✨
🖤✨🖤✨
✨🖤✨
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس🥀🍂
#قسمت_صدودویست0⃣0⃣2⃣
یا همین خرجی دادن، که الان دیگه منسوخ داره میشه، مردها دلشون میخواد نون آور خونه باشن و زن رو تامین کنند.حالا بعضی مردها شایدم تا آخر عمرشون با تامین نشدن این نیازشون سر کنند و دست از پا خطا نکنند، شاید به خاطر آبروشون یا به خاطر ترس از پاشیده شدن زندگیشون و خیلی چیزهای دیگه ولی توی دلشون احساس خوشبختی و رضایت ندارن.
بعد خندیدم و ادامه دادم:
–به نظرم شناخت مردها خودش یه رشته ی دانشگاهیه
سعیده گفت:
–ولی الان خیلی از پسرها اصلا دوست دارن همسرشون کارکنن و کمک خرجشون باشند. اصلا بعضی پسرها شرایط ازدواجشون اینه که دختره یه کار ثابت داشته باشه.
پوزخندی زدم و گفتم:
–آره میدونم. خب اینم خودش جای بحث داره وحتما دلایل زیادی داره
سعیده ازدواج کردن فقط دوست داشتن نیست نگه داشتنش با آرامش نه با هوچی گری خیلی سخته. سعیده نگاه عمیقی به من انداخت و امد روی تخت کنارم نشست.
–میگم راحیل بیا یه اتاق مشاوره بزن منم میشم منشی دفترت.
موهایش را کشیدم و باخنده گفتم:
–من تو زندگی خودم موندم. یکی باید به خودم کمک کنه. بعدشم من مشاوره بدم آمار طلاق میره بالا و خانم ها افسردگی می گیرن و همه میرن برعلیه من شکایت می کنن.
–وا! چرا خیلی هم دلشون بخواد.
–چون خانم ها این حرفها رو قبول ندارن. اونا نمی خوان قبول کنن که خیلی زیر پوستی همه کارهی زندگی خودشون میتونن باشن، مثل شاه و وزیر، در حقیقت همه کاره وزیره ولی شاه رو الم کردن اون بالا تاواسه خودش حال کنه.
حالا فکر کن وزیر هم بخواد بره اون بالا و خودش رو به دیگران نشون بده و واسه خودش شاهی کنه. خب نمیشه دیگه، وزیر باید پشت صحنه باشه.
–آهان مثل اون ضرب المثله. که میگه دوپادشاه در یک اقلیم نگنجد.
–آفرین، خوشم میاد زود می گیری،
بعد فکری کردم و گفتم:
–حالا اینی که گفتی شعره یا ضرب المثله؟
–نمی دونم.
با صدای مادر هر دو برگشتیم.
–ده درويش در گليمي بخسبند و دو پادشاه در اقليمي نگنجند.
ضرب المثله، از سعدی.
سعیده خوشحال بلند شد و کنار مادر ایستاد و گفت:
–پس درست گفتم خاله؟ شما شنیدید؟
–آره خاله جان. امدم صداتون کنم بیایید پیش ما که صداتون رو شنیدم.
قیافهی متعجبی به خودم گرفتم وهمانطور که از جلویشان رد میشدم نوچ نوچی کردم و گفتم؛
–یعنی این سعیده یه جوری خوشحالی میکنه که انگار نوبل ادبی گرفته.
سعیده دست انداخت دور کمر مادر.
–تایید خاله برام از نوبل ادبی هم باارزش تره، بعد چشمکی زد و دنبالهی حرفش را گرفت.
–اینجا میشه نیاز به تشویق...نه؟
–نخیر، میشه نیاز به تحویل گرفتن. شایدم رفع نیاز ندید بدید بازی هر دو خندیدیم و مادر سردرگم نگاهمان کردو گفت:
-چی میگید شماها.
–هیچی خاله جان داشتیم درسامون رو مرور می کردیم.
سعیده استاد این بود که، کسی حرفی بزند و او مدام آن حرفها را در کارهایش معیار کندو بسنجد.
باشنیدن صدای پیام گوشیام راهی را که رفته بودم، برگشتم و مادر و سعیده هم به سالن رفتند.
آرش پیام داده بود.
–بیداری؟
فوری نوشتم:
– آره.
–میشه زنگ بزنم؟
«فدای مراعاتت»
–حتما.
به ثانیه نکشید گوشیام زنگ خورد.
فوری جواب دادم.
–سلام عزیزم.
با صدای خسته و گرفتهایی جواب داد:
–سلام راحیلم، ببخش راحیل تازه پیامت رو دیدم، الان از سر کار برگشتم، هنوز شام نخوردم، گفتم اول به تو زنگ بزنم.
–ای وای الهی بمیرم پس برو اول شامت رو بخور بعدا با هم حرف می زنیم.
–خدا نکنه، دیگه نشنوم از این حرفها...باور می کنی از خستگی و اعصاب خردی اصلا میل به غذا ندارم.
–آره معلومه، صدات خیلی خستهاس، قربونت بشم آخه چرا خودت رو اینقدر اذیت می کنی؟ چند لحظه سکوت کرد.
–آرش کجا رفتی؟
–عزیزم به فکر قلب منم باش بعد خندید و نفس عمیقی کشید و گفت:
–با این حرفهایی که زدی خستگیم در رفت. اشتهامم باز شد. الان می تونم یه گاو رو درسته بخورم.
خندیدم، خیلی دلم می خواست از مژگان بپرسم ولی نپرسیدم و منتظر ماندم تا خودش بگوید.
–فردا میام دنبالت بریم بیرون، همه چی رو در مورد امروز برات تعریف می کنم.
–آخه من فردا می خوام برم پیش ریحانه. تا ظهر اونجام، با عمهی ریحانه.
–پس صبح میام می برمت.
–نه، عزیزم تو راحت بگیر بخواب، فردام نمی خواد صبح زود بلند شی. سعیده اینجاست، فردا صبح من رو میرسونه.
–عه، مهمون داری، پس من دیگه مزاحم نباشم سلام برسون.
تا خواستم خداحافظی کنم، صدایم کرد.
–راحیل.
–جانم.
–واقعا بهم انرژی دادی ممنونم، آروم شدم.
بعد از خداحافظی با خودم فکر کردم، من که حرفی نزدم چرا گفت به او انرژی دادم.
یعنی همان دو جمله برای انرژی گرفتن یک مرد کافیست؟
🖤✨🖤✨🖤✨
✨🖤✨🖤✨
🖤✨🖤✨
✨🖤✨
نـویسنـــ✍🏻ـــدھ:لیـلافتحـےپـور🎗
#محرمحسینے_تسلیتباد🥀
ڪانـالرسمےشھیـداحمـدمَشلَـب🏴
☑️ @AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🖤✨🖤✨🖤✨ ✨🖤✨🖤✨ 🖤✨🖤✨ ✨🖤✨ #عبور_از_سیم_خاردار_نفس🥀🍂 #قسمت_صدودویست0⃣0⃣2⃣ یا همین خرجی دادن، که الان دی
🖤✨🖤✨🖤✨
✨🖤✨🖤✨
🖤✨🖤✨
✨🖤✨
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس🥀🍂
#قسمت_دویستویکم1⃣0⃣2⃣
صبح سعیده بعد از این که من را رساند و گفت:
–میخوای ظهر بیام دنبالت؟
–نه بابا، تازه داری میری سرکار، اینجوری که فوری اخراج میشی.
سعیده گفت:
–کار من تازه یک ساعت دیگه شروع میشه، میخوای منتظرت بمونم تا بیای؟
–نه، تو برو من خودم میام الانم چیزی به ظهر نمونده دیگه کی میخوای بری سرکار.
نقشهی خانهی زهرا خانم شبیه طبقهی پایین بود. ولی برای چیدمانش سلیقهی بیشتری به کار برده بود پسرهای زهرا خانم مدرسه بودند و او با ریحانه تنها بود تا ظهر پیش ریحانه بودم خیلی سرحال و شاد شده بود کلی با هم بازی کردیم و حسابی خسته شد خنده هایش انرژیم را چندین برابر میکرد زهرا خانم با رضایت به بازی ما نگاه میکرد و مدام لبخند میزد و گاهی حرفی میزدو دردو دلی میکرد بالاخره ریحانه خسته شد و سر ناسازگاری گذاشت غذایش را با بازی به خوردش دادم و خواباندمش و آمادهی برگشتن شدم زهرا خانم بعد از این که کلی دعا در حقم کرد با اصرار از من خواست که دوباره به ریحانه سر بزنم میگفت که به او هم خوش گذشته و با حرف زدن سبک شده است من هم قول دادم که در اولین فرصت دوباره به دیدنشان بروم. هوا خیلی گرم بود آفتاب تابستان زورهای آخرش را میزد انتظار داشتم آرش زنگ بزند و دنبالم بیاید ولی خبری نشد از بیتوجهیاش دلم گرفته بود برای مبارزه با ناراحتیام شروع به پیاده روی کردم آنقدر هوا گرم بود که گاهی احساس می کردم بخار از کف آسفالت بلند میشود با این حال باز هم به پیاده رویام ادامه دادم نزدیک سه ایستگاه پیاده رفتم و بعد سوار مترو شدم به خانه که رسیدم احساس سر گیجه داشتم به زور کمی غذا خوردم و به مادر گفتم:
– حالم خوب نیست و باید بخوابم.
نمی دانم چقدر خوابیدم با حالت تهوع بیدار شدم و خودم را به دستشویی رساندم.
مادر خودش را به من رساند و کمرم را مالید و با نگرانی پرسید:
–امروز زیر آفتاب یا توی گرما بودی؟
آنقدر بالا آورده بودم که اصلا نای حرف زدن نداشتم با صدایی که از ته چاه میآمد جواب دادم:
–زیاد پیاده روی کردم.
به زور خودم را به تخت رساندم و دراز کشیدم.
مادر فوری برایم شربت درست کرد و اسرا هم کمکم کرد تا بخورم انگار داخل شربت قرص خواب آور ریخته شده بود چون دوباره خوابم گرفت.
با نوازهای دستی لابه لای موهایم چشم هایم را باز کردم و با دیدن آرش ابروهایم بالا رفت.
بالبخند و غمی که در چشم هایش بود سلام کرد.
–سلام تو کی امدی؟
–چند دقیقهاس عزیزم بهتر شدی؟
با باز و بسته کردن چشم هایم جواب دادم. خواستم بلند شوم که نگذاشت و گفت:
–دراز بکش بعد دستم را در دستش گرفت و گفت:
–ببین یه روز ازت غافل شدم چه بلایی سر خودت آوردی آخه تو این گرما کدوم آدم عاقلی پیاده روی می کنه؟
دلخور نگاهش کردم.
آهی کشید و گفت:
–میدونم باید بهت زنگ می زدم و میومدم دنبالت کوتاهی از من بود ببخشید درگیر مژگان و کیارش بودم.
–نه بابا اشتباه خودم بود الانم خیلی بهترم چیزی نشده که نگران نباش.
–رنگت پریده،پ اونوقت میگی چیزی نشده.
–این به خاطر تهوعی بود که داشتم، الان دیگه ندارم غذا بخورم خوب میشم.
بلند شد و در اتاق را باز کرد و مادر را صدا زد. مادر فوری خودش را به اتاق رساند.
آرش گفت:
–مامان جان رنگش پریده الان باید چی بخوره، خوب بشه؟
–مادر کنار تختم ایستاد و پرسید:
–بهتری؟
–آره خیلی بهترم.
دستش را روی پیشونیام گذاشت و گفت:
–خدارو شکر الان برات یه چیزی میارم بخوری.
آرش با نگرانی گفت:
–مامان جان ببریم دکتر یه سرمی آمپول تقویتی چیزی بزنه بهتر نیست؟
مادر همانطور که نگاهم می کرد گفت:
–نگران نباش چیزهایی که براش درست می کنم رو بخوره تا فردا انشاالله خوب میشه بعد از رفتن مادر آرش موبایلش را از روی میز برداشت و گفت:
–من برم بیرون زود میام.
دستم را به طرفش دراز کردم دستم را گرفت و پرسید:
–چیزی میخوای؟
روی تخت نشستم و تکیه دادم به تاج تخت.
–کجا میخوای بری؟
روی لبه تخت نشست و به چشم هایم زل زد.
–هیچ جا قربونت برم میخوام یه کم برات خرید کنم بخوری جون بگیری.
–میشه نری؟
با تعجب نگاهم کرد.
–الان بودنت اینجا خودش باعث میشه جون بگیرم.
دستم را بوسید و با خنده گفت:
–عزیزم آفتاب خورده تو سرت مهربون تر شدیا از فردا روزی دو سه ساعت برو پیاده روی.
هردو خندیدیم پرسیدم:
–چطوری فهمیدی حالم بده؟
–هر چی زنگ زدم گوشیت جواب ندادی زنگ زدم خونتون مامان گفت حالت بدشده منم خودم رو زود رسوندم.
لبخندی زدم و گفتم:
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🖤✨🖤✨🖤✨ ✨🖤✨🖤✨ 🖤✨🖤✨ ✨🖤✨ #عبور_از_سیم_خاردار_نفس🥀🍂 #قسمت_دویستویکم1⃣0⃣2⃣ صبح سعیده بعد از این که من
–ممنون گوشیم توی کیفمه کیفمم گذاشتم توی کمد واسه همین صداش رو نشنیدم.
احساس کردم آرش راحت نیست.
–آرش جان می خوای بریم توی سالن بشینیم؟
–اگه می تونی بیای بشینی بریم.
با معجونهایی که مادر برایم درست کرد حالم خیلی بهتر شد.
آرش سر شام گفت که فردا میآید دنبالم تا بیرون برویم.
🖤✨🖤✨🖤✨
✨🖤✨🖤✨
🖤✨🖤✨
✨🖤✨
نـویسنـــ✍🏻ـــدھ:لیـلافتحـےپـور🎗
#محرمحسینے_تسلیتباد🥀
ڪانـالرسمےشھیـداحمـدمَشلَـب🏴
☑️ @AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
⬆معـرفے شهیـد⬆ 💫شهیـد محسن طلوعی💫 ✨جـزء شهـداے مدافعوطـن✨ 🌴ولادت⇦10آبان سال1346🌿 🌴محـل ولادت⇦ساوه🌿
⬆معـرفے شهیـد⬆
💫شهیـد حسین ولایتی فر💫
✨جـزء شهـداے مدافعوطـن(ترور)✨
🌴ولادت⇦6تیر سال1374🌿
🌴محـل ولادت⇦دزفول🌿
🌴شهـادت⇦31شهریور سـال1397🌿
🌴محـل شهـادت⇦اهواز🌿
🌴نحـوه شهـادت⇦در حمله تروریستها به مراسم رژه نیروهای مسلح اهواز، در سن 22 سالگی بـہ فیـض عظیـم شهـادت نائـل آمـد🥀🕊
نویسنــ✍🏻ــده:بانوےمحجبـه
کپےبـدوننـامنـویسنـدهحـرام🚫
ـــــــــــــــ|••🦋🌿••|ـــــــــــــــ
『 @AhmadMashlab1995 』
هدایت شده از شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#اطلاعیه
قرارگاه فرهنگی مجازی #شهید_احمد_مشلب
(برای سومین سال)در نظر دارد در
پویش #مشق_مهربانی بسته های لوازم التحریر📖📚📒🖍✏️ را به کمک شما عزیزان به دانش آموزان نیازمند وبی بضاعت اهدا کند.
سهم مشارکت برای تامین بسته ها هر مبلغی که مایل بودین
💳شماره کارت جهت کمک نقدی :
6277601842497057
بنام خانم معصومه زارعی
آیدی جهت ارسال 📦بسته های لوازم التحریر(کمکهای غیر نقدی)
@Mahsa_zm_1995
#قرارگاه_فرهنگی_مجازی_شهیداحمدمش
@Ahmadmashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#اطلاعیه قرارگاه فرهنگی مجازی #شهید_احمد_مشلب (برای سومین سال)در نظر دارد در پویش #مشق_مهربانی بسته
این کمکها میتونه نذر فرهنگی از طرف شما باشه
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
💔 #یاثارالله... آوردهصبا🌤 ازگذرٺعطرِخدارا تاروزیِمانیزکندکربُبلارا✋🏼 انگارکه فهمیدهنسیمِسحری
💔
#یاثارالله...
این روزها سرِصبر،
آوارهیِ خاطراتتیم رفیق...
#صلےاللهعلیڪیااباعبدالله
#اللهمالرزقناحرم
#ما_ملت_امام_حسینیم
🏴 @ahmadmashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
امامسجاد(ع)میفرمایند : 🌹 تعجب مےکنم از کسی که از غذای فاسد بخاطر ضررش دوری میکند؛ اما از گناه بخا
حضرتعلی(ع)میفرمایند :🌹
زمانی که قائم ما ظهور کند، کینهها از سینه بندگان بیرون میرود!✨
#حدیث_روز🌱
☑️ @AhmadMashlab1995
{•🌤🌱•}
🌿| #تلنگر
استادی میگفت:
گاهی یک پیام به نامحرم
یک صحبت با نامحرم
بسیاری از لطف هارا
از انسان می گیرد
لطف رسیدن به مراتب الهی..!
لطف رسیدن به شهدا..!
لطف رسیدن به مقامِ سربازیِ امام زمان‹عج›..!
@AhmadMashlab1995 🌱
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
السݪامـعݪیڪبجۅامعالسݪامـ🌸🌿 |زیـارتآݪیـاسیݩ| #یاایهاالعزیز🌷 #السلام_علیک_یا_قائمآلمحمد✨ | #ال
>•🌸•<
من به عشق تو دل از عیش جوانی کندم :)
#یاایهاالعزیز🥀✨
#السلام_علیک_یا_قائمآلمحمد🌱🌸
| #اللهـمعجـللولیـڪالفـرجـــ|
☑️ @AHMADMASHLAB1995
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شہید
می شود نگاهے
بر دݪ من ڪنۍ ؟!!
زنگار گنـاھ
وجودم ࢪا احاطہ ڪرده
به نگاهـت محتاجم
دستم را بگـیࢪ…💔🍃
کلیپے از #شهید_احمد_مشلب🌹
#رفیقانہ🌿
#کار_خودمونہ☕️
☑️ @AHMADMASHLAB1995
#لحظہاےباشهدا🕊
گاهے میرفت یه گوشه ے خلوت چفیه اش رو می ڪشید روے سرش و در حالت سجده میموند..
به قول معروف یه گوشه اۍ خدا رو گیر می آورد :)✨
مصطفی واقعاً عبدِ صالح بود🖐🏻♥️
#شهید_مصطفے_صدرزاده🌷
☑️ @AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
عردوغان: «مرزهای تاریخی باید به جای خود برگردند.» مرزهای تاریخی: ✍ استراتژیست ✅ به رادار انقلاب
آقای #اردوغان تاریخ تاسیس «کبریت #توکلی ایرانی» ۵ سال زودتر از #ترکیهست، بشین سرجات #ابرقدرت . .😏😂
☑️ @AHMADMASHLAB1995
پاییز میرسد کھ تو را یادم آورد...
پاییز میرسد کھ مرا سر بہ راه کند :)💔🌿
#پنجشنبہ_هاے_شہدایے✨
مزاࢪ #شهید_احمد_مشلب🕊
#کار_خودمونہ☺️
#حذف_لوگو_حرامـ🚫
☑️ @AHMADMASHLAB1995