eitaa logo
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
7.6هزار دنبال‌کننده
16.2هزار عکس
2.3هزار ویدیو
143 فایل
🌐کانال‌رسمے شهیداحمدمَشلَب🌐 🌸زیر نظر خانواده شهید🌸 هم زیبا بود😎 هم پولدار💸 نفر7دانشگاه👨🏻‍🎓 اما☝🏻 بہ‌ تموم‌ مادیات پشت پا زد❌ و فقط بہ یک نفر بلہ گفت✅ بہ #سیدھ_زینب❤ حالا کہ دعوتت کرده بمون @Hanin101 ادمین شرایط: @AHMADMASHLAB1374 #ڪپے‌بیوحـرام🚫
مشاهده در ایتا
دانلود
°•|بسمـ‌اللھ‌اݪرحمانـ‌الرحیمـ|•°
• . ـ در دولت او {امام زمان} مردم آنچنان در رفاه و آسایش به سر مۍبرند که هرگز نظیر آن دیده نشده است. ♥️🌱 🥀✨ 🌱🌸 | | ✅ @AHMADMASHLAB1995
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
😶گذاشتمش بخدا
🕊 شهید علاء، عڪاسی، طراحی، بازیگری و کارگردانی را دوست داشت... شاید اگر این راه را انتخاب نمی‌ڪرد زیبایی فوق‌العاده‌اش او را تبدیل بہ یڪ ستاره می‌ڪرد، مشهور می‌شد و مورد توجہ همگان..((: اما تراب الحسین{نام جهادی شهید} راه آخرت، طریق جهاد و مقاومت را انتخاب ڪرد و از گمراهی‌ها و زیبایی‌های دنیا دور شد. او با اینڪہ سن و سال ڪمی داشت در جنگ قهرمان بود و مثل سایر برادران مجاهدش جان‌فشان، جان نثار، مؤمن و در ڪارها پیش قدم بود🙂🌸🍃 🌷 ✅ @AHMADMASHLAB1995
🎗 اگر انسان، خودش علاقه‌اے به غیر خدا نداشته باشد، نفس و شیطان زورشان به او نمے رسد..! 🌿 ✅ @AHMADMASHLAB1995
29.18M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اگر درمان تویی دردم فزون باد..!
آقای حرف‌های درگوشی....(:
🌸🖇 بہ یاد غریب طوس در جوار غریب طوس💫 🦋 🍊 ✅ @AHMADMASHLAB1995
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
{وَهوَ مَعَكُمْ أينَ ما كُنْتُمْ}❤️... 🌿 ✅ @AHMADMASHLAB1995
راه جاݩ ڪندݩ نیسٺـ... راه دݪ ڪندݩ اسٺــ ...! 🌸🍃 @ahmadmashlab1995💞
💚•• «آسِمـان‌سوخٺ... زمین‌سوخٺ... وبـاࢪان‌نِگِࢪِفت؛ زندگۍبَعد‌ِ"تـو" بَـࢪهیچ‌ڪس‌آسان‌نَگِࢪِفٺ...💔!» 🌸🌷 @AHMADMASHLAB1995
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🦋🌸🦋🌸🦋🌸🦋🌸 🦋🌸🦋🌸🦋🌸 🦋🌸🦋🌸 🦋🌸 ♥️⛓ ⃣4⃣2⃣ همان لحظه آرش داخل اتاق شد و با خشم به مادرش نگاه کرد و دستش را گرفت. –پاشید ببرمتون توی اتاق خودتون. –مادرش با عصبانیت دستش را کشید. –نه، خودم می خوام باهاش حرف بزنم، صبح تاشب التماسش می کنم تاراضی بشه. آرش گره‌ی ابروهایش بیشتر شد و گفت: –شمامهلت بده من خودم باهاش حرف میزنم. –اگه تو می خواستی بهش بگی تاحالاگفته بودی، مژگان می گفت فریدون از همون روز اول بهت گفته. آرش رنگِ صورتش قرمز شد و صدایش را بلندتر کرد و گفت: –دیگه چیا گفته ازجنایتهای برادرنامردش، اونقدر بی عاطفس که هنوز از بیمارستان پام روخونه نذاشته بودم جلوی در بهم گفت، من یه چشمم اشک، یه چشمم خون، اون درموردبردن خواهرش برام گفت. اون اصلا... فوری بلندشدم ودستش را گرفتم و از اتاق کشیدمش بیرون ونگذاشتم ادامه بدهد. –آرش به خاطر خدا هیچی نگو، دوباره حالش بدمیشه ها، چرابامادرت اینجوری حرف می زنی؟ چی شده که تو بهم نمیگی؟ سرش را پایین انداخت و چیزی نگفت و رفت روی کاناپه نشست.رفتم برایش یک لیوان آب خنک ریختم و کمی هم گلاب اضافه کردم و به دستش دادم. –بخور، اعصابت روآروم می کنه. من میرم به مامان سربزنم. –نه راحیل، تونرو، اشاره کرد به مبل وگفت: –لطفا بشین اینجا تابیام. بعدچندجرعه از آب را خورد و رفت. دراتاق باز بود و زمزمه وار صدایشان را می‌شنیدم. لحن آرش التماس آمیز و ملایم بود. مادرش هم آرام حرف میزد و به نظرمجاب شده بود. بعدازچند دقیقه آرش مادرش را به اتاق خودش برد تااستراحت کند و بعدامد کنارم نشست. لیوان آب را که گذاشته بود روی عسلی برداشت وسرکشید. –حالم بده راحیل سرگیجه دارم. دل شوره داشتم. می خواستم زودتر بگوید چه شده ولی دندان سر جگر گذاشتم. –برو دراز بکش من برم برات شربت عسل درست کنم. –میام کمکت، یه پارچ درست کنیم واسه هممون، خودتم رنگ توی صورتت نیست. –توبرو، من خوبم، درست می کنم. بلندشد و نگاه قدرشناسانه ایی به من انداخت. –ممنونم. کلی کابینت ها را گشتم تاعسل را پیداکردم. نصف پارچ شربت درست کردم. سینی آوردم وسه لیوان داخلش گذاشتم، همین که اولین لیوان را پرکردم دست آرش را دیدم که برش داشت وباصدایی که بغض داشت گفت: –این روبرای مامان می برم. توام بقیه اش روببر توی اتاق. وقتی چشم هایم به پلکهای خیسش افتاد فهمیدم پس سرگیجه بهانه بوده رفته بود بغضش را خالی کند. سینی را داخل اتاق بردم، ازکناراتاق مادرآرش که رد می شدم. شنیدم که آرش به مادرش می گفت: –به من و راحیلم فکرکن مامان، دلتون برای ما نمی سوزه؟ ردشدم و وارد اتاق آرش شدم. اینجا احساس آرامش می کردم، چنددقیقه روی تخت نشستم ولی آرش نیامد. احساس گرما کردم بلند شدم و مانتو‌ام را که هنوز تنم بود را درآوردم و موهایم را برس کشیدم و به خودم عطرزدم، نمی خواستم به هیچ چیز فکرکنم. کنار پنجره ی تراس ایستادم وپرده را کنارزدم و به بیرون چشم دوختم. یادآوری چشم های اشکی آرش دلم را بیتاب کرد. پیش خودم فکرکردم شاید فریدون به آرش گفته است تا نامزدت از من عذرخواهی نکند بابت توهینهایی که به من کرده نمیگذارم خواهرم بیاید. یعنی به خاطر موضوع به این مسخرگی اینقدر دل این مادر را می لرزاند؟ "نه بابا فکرنکنم واسه این باشه..." دوباره توی ذهنم می گشتم تا دلیل التماسهای مادرآرش را پیداکنم، ولی به نتیجه ی منطقی نرسیدم. باپیچیده شدن دستهای آرش دورم وگذاشتن صورتش روی سرم به طرفش برگشتم. آرش دوباره مهربان شده بود؛ ولی لبخندی روی لبهایش نبود. دلم برایش تنگ شده بود. دستهایم را روی دوطرف صورتش گذاشتم. ته ریشش بلندترشده بودو کف دستم فرومی رفت؛ وَاین برایم خوش آیند بود. –آرش چرا اینقدرغصه می خوری؟ چرابهم نمیگی چی شده؟ هرچی باشه باهم حلش می کنیم. آرش، باتوکه باشم هیچی به چشمم نمیاد، اگه قراره برم از کسی عذرخواهی کنم بگو، من مشکلی ندارم. چرا اینقدرخودتون روعذاب می دید. باحرفم دوباره نی‌نی چشم هایش رقصید. من را در آغوشش کشید و صورتش را گذاشت روی سرم وگفت: –باهم؟ بعدمکثی کرد. –ازکی عذرخواهی کنی قربونت برم، همه باید بیان از توعذرخواهی کنن. صورتم رابا دستهایش قاب کرد. –این روزها خدا روالتماس می کنم که معجزه کنه. توام دعا کن راحیل، میگن وقتی دونفر همدیگه رو دوست داشته باشن، دعاشون گیراتره –دعا؟ دستم را گرفت و نشستیم روی تخت، دوتا لیوان شربت ریخت ویکی را به من داد.
–بخور راحیل، هرچی دیرتر بدونی بهتره بعد شربتش را سرکشید. من باتعجب فقط نگاهش کردم. –بخوردیگه، ببین دستهات چقدرسرده. رویم را برگرداندم وگفتم: –می خوای زجرکُشم کنی؟ –نگو راحیل، خدا نکنه –مگه قرار نبود هرچی شد درموردش حرف بزنیم؟ چیزی نگفت. اگه نگی میرم ازمامان می پرسم. برای چندثانیه سکوت کرد. 🦋🌸🦋🌸🦋🌸🦋🌸 🦋🌸🦋🌸🦋🌸 🦋🌸🦋🌸 🦋🌸 نـویسنـــ✍🏻ـــدھ:لیـلافتحـےپـور🎗 ڪانـال‌رسمےشھیـداحمـدمَشلَـب🌼 ✅ @AHMADMASHLAB1995
🦋🌸🦋🌸🦋🌸🦋🌸 🦋🌸🦋🌸🦋🌸 🦋🌸🦋🌸 🦋🌸 ♥️⛓ ⃣4⃣2⃣ –می خواستم حداقل چندروز بگذره خودم حالم بهتر بشه، از شوک بیرون بیام بعد بهت بگم. ولی انگار قراره همه چی باهم قاطی بشه. لیوان را به لبهایم نزدیک کرد. –همه اش روبخور میگم، ولی باید قول بدی عکس العملی از خودت نشون ندی. نمی دانم چرا بین این همه غم یاد حرف خودش افتادم. –مگه من گاو دریاییم؟ حرفهای خودم رو به خودم میگی؟ کوتاه خندید و دستم را گرفت و به لبهایش چسباند. –راحیل تو روچیکارت کنم؟ چند لحظه نگاهم کرد و بعد نگاهش روی لیوانم سُر خورد. اخم مصنوعی کرد. –تاسه می شمارم باید سربکشی و لیوانت خالی بشه وگرنه اصلا نمی گم. شوخی هم ندارم. بعد شروع کرد به شمردن. –یک...دو...هنوز نصف لیوان را هم نخورده بودم، همین که خواست بگوید سه، بقیه‌ی شربت را داخل پارچ ریختم و لیوان خالی را جلوی چشم هایش گرفتم.لبخند پهنی زد و هر دو دستم را گرفت و بوسه بارانشان کرد. –حالادیگه من رو دور می‌زنی؟ وقتی نگاه منتظرم را دید، لبخندش محوشد. –توباختی خانم، ولی بهت می گم فقط به خاطر کلکی که زدی. اصلا توکه اینقدر زرنگی شایدراهی برای دور زدن پیداکردی. –مگه تحریمه که باید دورش بزنیم؟ سرش را به علامت مثبت تکان داد. –اونوقت آمریکا کیه؟ کمی مِن ومِن کرد. –همون برادرعوضی مژگان، گفته، می خواد خواهرش روببره خارج باخودشون، یعنی کلا همگی میخوان برن با خانواده.مامان هم که دیگه می بینیش، جونش به بچه ی کیارش بستس، از وقتی شنیده داره پس میوفته. –خب، این روکه مامانت گفت. دلیل رفتنش چیه؟ اون که شماها رو بیشتر ازخانواده ی خودش دوست داشت، چرا حالا می خواد بره؟ نفس عمیقی کشید. –الانم همینه، فقط برادرش داره زورش می کنه. خانواده‌اش هم پشتش هستن. تعجب زده گفتم: –چرا؟ پوفی کرد. –میگن اینجا کسی رو دیگه نداره واسه خاطر کی بمونه، آشنا ماشنا هم زیاد اونجا دارن. کارهای مژگان رو می تونن زود ردیف کنن که بره. –خب خود مژگان چی میگه؟ –من که یه بار بیشتر باهاش حرف نزدم اونم خیلی کوتاه...فقط ازم خواست که نزارم بره. –اگه کاری از دستت برمیاد خب براش انجام بده. سکوت کرد. پرسیدم: –الان این چیزایی که گفتی به من چه ربطی داشت؟ چرا مامان به من التماس می کرد؟ پیشانی‌اش عرق کرده بود سرش را پایین انداخت و جواب نداد.باصدای درهر دو برگشتیم، آرش بلندشد و در را باز کرد.مادرش بود.از صدای لرزانش فهمیدم حالش خوب نیست.بلند شدم و من هم جلوی در رفتم. رنگش حسابی پریده بود و صورتش عرق کرده بودونفس‌هایش نظم نداشت. سریع رفتم زیر بغلش را گرفتم وبا کمک آرش به اتاقش بردیمش. آرش گفت: –مامان باید بریم بیمارستان. –نه، فقط بگو، گفتی بهش یانه؟ آرش با صدای کنترل شده ایی گفت: –مامان جان، چرا اینقدرعجله دارید، اونا که الان پای پرواز نیستن، حالا تا برای مژگان دعوت نامه بفرستن یک ماه طول می کشه. شماها چتونه؟ هنوز کفن برادر بدبخت من خشک نشده به فکر شوهر دادن زنش هستید. –می ترسم آرش، از اون برادرش اونجور که من شنیدم هرکاری برمیاد، می خوام مژگان اینجا جلوی چشمم باشه، یه وقت از سر لج بازی با کیارش بلایی سربچش نیارن. آخه این آخریا با هم شکرآب بودن. نکنه انتقام بگیره. اون دیونس. من بیمارستان نیاز ندارم، مژگان بیادحالم خوب میشه. اون باید عده‌اش تموم بشه بعدشوهر کنه، فقط باید الان رضایت بدید. از حرفهایشان سردرنمی‌‌آوردم، آرش که حرف نمیزد باید دنبال نخودسیاه می فرستادمش. کمک کردم تا مادرش دراز بکشد وبعد روبه آرش گفتم: –سیب دارید؟ –چطور؟ اگه می خوای حالش بهتر بشه یدونه رنده کن با گلاب براش بیار. مشکوک نگاهم کرد. –من که نمی تونم خودت بیا. –میام، تو برو منم لباسهای مامان روعوض کنم میام، خیسه عرقه. با اکراه از اتاق بیرون رفت. در را بستم و فوری لبه‌ی تخت نشستم. –مامان، آرش به من چیزی نمیگه، شما بگیدچی شده؟ چرا شما بهم التماس می کردید؟ او هم بی مقدمه گفت: –خانواده مژگان گفتن تنها شرط موندن مژگان اینه که عقد آرش بشه. البته همه‌ی اینا ازگور اون برادرش بلندمیشه‌ها، خاک توی سرش اصلا هیچی حالیش نیست. تو قبول کن راحیل من سرتا پات روطلا می گیرم، یه زمین توی شهری که عمه‌ی آرش زندگی می کنه دارم خیلی بزرگه، می فروشمش برات خونه و ماشین می خرم، بقیه اش هم میزارم توی حسابت توفقط..
مادرآرش مدام حرف میزد، ولی من دیگر گوشهایم یاری نمی کرد برای شنیدن دهانم خشک شد. بیابان بود و من می دویدم گرمم بود خیلی گرم، ولی باز هم می دویدم، صدای مادرآرش زمزمه وار در گوشم اکو میشد ولی نمی فهمیدم چه می‌گوید. می‌خواستم دور بشوم؛ تاصدایش قطع شود؛ ولی هرچه می رفتم فقط خستگی و عرق وگرما نصیبم میشد، صدایش مثل زنبور در گوشم بود. ناگهان وسط بیابان آرش را دیدم که باوحشت مقابلم زانو زد و صدایم کرد. انگار می خواستم آنقدر بدوم تا به آرش برسم. 🦋🌸🦋🌸🦋🌸🦋🌸 🦋🌸🦋🌸🦋🌸 🦋🌸🦋🌸 🦋🌸 نـویسنـــ✍🏻ـــدھ:لیـلافتحـےپـور🎗 ڪانـال‌رسمےشھیـداحمـدمَشلَـب🌼 ✅ @AHMADMASHLAB1995
⬆معـرفے شهیـد⬆ 💫شهیـد محسن فانوسی💫 ✨جـزء شهـداے مدافع‌حـرم✨ 🌴ولادت⇦1شهریور سال1359🌿 🌴محـل ولادت⇦همدان🌿 🌴شهـادت⇦9آبان سـال1394🌿 🌴محـل شهـادت⇦حلب_سوریه🌿 🌴نحـوه شهـادت⇦وی تخریبچی بودن که در روستاهای اطراف حلب درحین خنثی سازی تله انفجاری، با قناصه تک تیرانداز بـہ فیـض عظیـم شهـادت نائـل آمـد🥀🕊 نویسنــ✍🏻ــده:بانوےمحجبـه کپےبـدون‌نـام‌نـویسنـده‌حـرام🚫 ـــــــــــــــ|••🦋🌿••|ـــــــــــــــ 『 @AhmadMashlab1995
مصاحبہ دارن با مادر 🙃👇🏻 @Muoud_313🍃✨
🌙 گاهے دلتنگ میشوے.. براے خلوت هاے تڪ نفره‌ات براے قدم زدن هایت روے خاک‌هاےِ فڪھ شلمچھ شرهانے و..👣 اشڪ ریختن هایت براے مناجات و دعاهایت در منطقھ دلتنگ شو! ڪه اولین قدمِ طریق آسمانے شدن همین دلتنگیستـ🍃🎈 🙃❗️ ✅ @AHMADMASHLAB1995
خاطرات 🌸🌷 راوے: {دوست شهید} در كشافةالمهدے با ما بود... قبل از شہادتش در همين ماه(فوريہ)، سازمان پیشاهنگے كشافة قصد خرید دوربین عکاسے داشت...📷 بہ همین دلیل میخواستیم بہ مدت چہار ماه از همہ مردم پول جمع کنیم تا مبلغ مورد نیاز فراهم شود💸! در ماه سوم شہید شد و جالب اینجاست کہ بدانید او قبل از شهادتش سهم ماه چہارم خود را پرداخت کرده بود...!💛🌻 🌹✨ ✔️ کـانـال‌رسمےشھیـداحمـدمَشلَـب🥀 ♡j๑ïท🌱↷ 『 @AhmadMashlab1995
💔 شبیه کشتیِ نوحی، نه! مهربان‌تر از اویی که حرِّ بد شده را هم تو در پناه گرفتی ... 💔 🌸🍃 @ahmadmashlab1995💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎈•• با آنکہ ‌رفتہ‌اے و مـرا برده‌اے ‌زِ یاد...💔 مےخواهمت ‌هنوز و بہ ‌جان ‌دو‌ست ‌دارمت :)♥️🍃 کلیپے از 🌸🌷 💫 🌿 ✅ @AHMADMASHLAB1995