eitaa logo
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
7.6هزار دنبال‌کننده
16.2هزار عکس
2.3هزار ویدیو
143 فایل
🌐کانال‌رسمے شهیداحمدمَشلَب🌐 🌸زیر نظر خانواده شهید🌸 هم زیبا بود😎 هم پولدار💸 نفر7دانشگاه👨🏻‍🎓 اما☝🏻 بہ‌ تموم‌ مادیات پشت پا زد❌ و فقط بہ یک نفر بلہ گفت✅ بہ #سیدھ_زینب❤ حالا کہ دعوتت کرده بمون @Hanin101 ادمین شرایط: @AHMADMASHLAB1374 #ڪپے‌بیوحـرام🚫
مشاهده در ایتا
دانلود
ای آنکه نرفتی دمی از یاد... کجائی🍃
🕊 دکتر‌ بهش گفته بود:‌ به‌ اندازه‌ یک‌ دم‌وبازدم‌ با‌ مُردن‌ فاصله‌ داشتی! مصطفی‌ جواب‌ داد: شما به‌ اندازه یک دم‌وبازدم‌ می‌بینید اونی‌ که‌ باید شهادت‌ را می‌داد، یک کوه‌ گناه‌ دیده! 🕊 ✅ @AHMADMASHLAB1995
✋🏻 بارها بہ طلاب مےفرمودند: اگر یڪ قدم براے تحصیل علم بر مےدارید؛ باید دو قدم در راه تہذیب‌ نفس بردارید! ✅ @AHMADMASHLAB1995
اینجـا گمآنـم ࢪا بـا گࢪیہ دࢪمـآن مےڪنند..💔🌿 :) مزاࢪ 🕊 🍇 🚫 ✅ @AHMADMASHLAB1995
🎈 شهـدا،هدفشـون‌شھادت‌نبود! اونا‌فقـط‌مسیࢪرو‌درست‌انتخـاب‌ڪࢪدن.. بین‌راه‌هم‌شھادت‌‌بھشون‌داده‌شد..(:♥️ 🌸🍃 @ahmadmashlab1995💞
「🕌✨」 ﻣﺴﺘﺠﺎﺏ‌ﺍﺳﺖ‌ﺩﻋﺎﮔﻮشه‌شش‌گوشه‌تو حرمت‌عرش‌معلے‌ست‌اباعبدالله..♥️ 💔 🌱 ✅ @AHMADMASHLAB1995
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🦋🌸🦋🌸🦋🌸🦋🌸 🦋🌸🦋🌸🦋🌸 🦋🌸🦋🌸 🦋🌸 ♥️⛓ ⃣4⃣2⃣ پیدایش کردم و ایستادم. لبهایش تکان می خورد، به نظرم امد صدایم می‌کرد. لیوان آبی آورد.صورتم خنک شد. –راحیل. توچت شده، مامان چی بهش گفتی؟ دستش را گرفتم دیگر گرمم نبود، خنک شده بودم. –من خوبم آرش.بلندم کرد تا مرا به اتاق خودش ببرد؛ ولی پاهایم جانی برای راه رفتن نداشتند. دستهایش را زیرپاهایم انداخت و بلندم کرد و روی تخت خودش درازم کرد. –سردمه آرش. فوری یک پتو آورد. –گرم که شدی میریم دکتر، حتما فشارت افتاده، باید سرم وصل کنی. –آرش. بابغض جواب داد. –جانم. با کمی مکث گفتم: –مژگان خودشم راضیه؟ یا دارن مجبورش می‌کنن؟ آرش عمیق نگاهم کرد. سیب گلویش بالا و پایین شد و گفت: –اگه دیگه سردت نیست بریم درمانگاه. –ارش جوابم رو بده. –فعلا استراحت کن بعدا با هم حرف میزنیم. بعد از اتاق بیرون رفت. این حاشیه رفتنها یعنی پس مژگانم... مادر آرش وارد اتاق شد وگفت: –الهی من بمیرم که باعث شدم اینجوری بشی. بلندشدم ونشستم وتکیه دادم به تاج تخت وگفتم: –من خوبم مامان، نگران نباشید. –راحیل می بینی توچه بدبختی گیرافتادیم. لبهای مادرشوهرم کبود بود و حالش هنوز جانیامده بود. بایادآوری حرفهایش پرده‌ی اشک جلوی دیدم را گرفت. –مامان نمیشه بچه رو بعداز دنیاامدن بده به شما خودش بره هرجا که دوست داره؟ –میگه من ازبچم جدانمیشم، خب مادره دیگه آرش با لیوان آبی که چند قند داخلش ریخته بود وارد اتاق شد و با دیدن مادرش دستش را گرفت و به طرف بیرون اتاق هدایتش کرد و گفت: –مامان جان شماحالتون بده، بریداستراحت کنید بزارید راحیل هم یه کم بخوابه، تاروح داداش بدبختم کمتر با این حرفها تو قبر بلرزه. بعداز رفتن مادرشوهرم، که انگار از کار آرش ناراحت هم شده بود. آرش کنارم نشست و لیوان را به طرفم گرفت. رویم را برگرداندم. لیوان را روی میز کنار تخت گذاشت و به گلهای پتو چشم دوخت. –اگه واست قسم نخورده بودم هیچ وقت به خاطر تو، مامان رو ناراحت نکنم، الان یه چیزی بهش می گفتم.لبم را به دندان گرفتم. –الانم همچین باهاش خوب حرف نزدی. –اگه بدونی وقتی تواون حال دیدمت چی بهم گذشت. مامان فقط می خواد به خواسته ی خودش برسه، یه کم به ما فکرنمی‌کنه. سرم را پایین انداختم وآرام گفتم: –پس اون بداخلاقیها وبی محلیها واسه خاطر این بود؟سرش را به علامت تایید تکان داد. نگاهش کردم سرش پایین بود، جز، جز، صورتش را از نظر گذراندم، چهره‌اش عوض شده بود. به نظرم این به هم ریختگی‌اش جذابتر ومردانه‌ترش کرده بود. حالا دیگر برای به دست آوردنش باید می جنگیدم، ولی باکی؟ بامادرشوهرم که یک زن دل شکسته بود وتمام زندگی و امیدش در نوه اش خلاصه می‌شد؟ یا با مژگان که اصلا خودش هم نمی‌داند از دنیا چه می خواهد. شاید هم باید با خودم بجنگم برای از دست دادن آرش باید با خودم می‌جنگیدم. آرش دستم را گرفت وپرسید: –چیزی میخوای برات بیارم؟ با خودم گفتم: "تورو میخوام آرش، اونقدر حل شدم باتو، مثل یه چای شیرین، مگه میشه شکر رو از چای جدا کرد؟ تنهایک راه داره اونم تبخیره تبخیرشدن خیلی دردناکه..." نمی دانم اشک‌هایم خیلی گرم بودند یا گونه هایم خیلی سرد، احساس کردم صورتم سوخت. آرش اشک‌هایم را پاک کرد و گفت: –تا تو نخوای هیچ اتفاقی نمیوفته اینقدرخودت رو اذیت نکن. حالا که پرده‌ی اشکم پاره شده بود اشکهایم به هم دیگر فرصت نمی دادند. آرش رفت و جعبه ی دستمال کاغذی را آورد و برگی از داخلش بیرون کشید. نزدیکم نشست و اشکهایم را پاک کرد. بعد دستهایش دور کمرم تنیده شدند. –طاقت دیدن گریه‌هات روندارم راحیل، اگه تو بخوای از اینجا میریم، میریم یه جایی که کسی پیدامون نکنه... با بُهت گفتم: –پس مادرت چی؟ بااون قلبش. اون که به جز توکسی رو نداره. –توگریه نکن، بیا حرف بزنیم، بیا نقشه بکشیم، توبگو چیکار کنیم. تو زرنگی راحیل، همیشه یه راهی پیدا می کنی. مایوسانه نگاهش کردم. –وقتی پای مادرت وسطه هیچ کاری نمیشه کرد اون فقط میخواد بچه‌ی کیارش رو داشته باشه. خب حقم داره 🦋🌸🦋🌸🦋🌸🦋🌸 🦋🌸🦋🌸🦋🌸 🦋🌸🦋🌸 🦋🌸 نـویسنـــ✍🏻ـــدھ:لیـلافتحـےپـور🎗 ڪانـال‌رسمےشھیـداحمـدمَشلَـب🌼 ✅ @AHMADMASHLAB1995
🦋🌸🦋🌸🦋🌸🦋🌸 🦋🌸🦋🌸🦋🌸 🦋🌸🦋🌸 🦋🌸 ♥️⛓ ⃣4⃣2⃣ آنشب تا دم صبح خوابمان نبرد و با آرش هر راهی را برای خلاص شدن از این شرایط مرور کردیم ولی فایده‌ایی نداشت.آخرش می‌رسیدیم به مادر ارش که با وجودش نمی‌شد کاری کرد.چند روز گذشت.من به خانواده‌ام حرفی نزده بودم. جرات گفتنش را نداشتم. ولی از حالِ بدم و اشکهای پنهانی که در خانه می ریختم ومکالمات تلفنی که با آرش داشتم کم‌کم همه متوجه‌ی قضیه شدند. البته می خواستم بعدازمراسم هفتم کیارش موضوع را بگویم اما خودشان زودتر فهمیدند. به اصرار مادر آرش برای مراسم هفت برادرشوهرم قرارشد مثل روز سوم مراسم بگیرند. آرش وقتی از برنامه ی مادرش باخبرشد.اخم هایش در هم رفت و گفت: –مامان جان هزینه اش زیادمیشه، همه ی پس اندازمن تا روز سوم کیارش خرج شدو تموم شد، دیگه ندارم. مادرش کارتی از کیفش درآورد و به آرش داد و گفت: –هرچقدرهزینه کردی ازش بردار، واسه روز هفتم هم از همین کارت خرج کن. آرش باچشمهای گردشده به کارت نگاه کرد. –ازکجا اوردی مامان؟ شما که با این حقوق به زورتاسربرج می رسونی. مادرش بغض کرد. –بچم کیارش از وقتی بابات فوت شد هر ماه به اندازه همون حقوقی که می گیرم می ریخت توی کارت به عنوان خرجی، که یه وقت کم نیارم. منم بهش دست نزدم برای روز مبادا، بعد گریه کرد وادامه داد: –الهی بمیرم نمی دونست این پولها خرج مراسم خودش میشه.تا روز هفتم مادر آرش خیلی بال بال زدکه مژگان را به خانه بکشاند، ولی برادرش زرنگتر از این حرفها بود.آخرش هم مادرشوهرم طاقت نیاورد و به دیدن مژگان رفت. نمی دانم آنجا چه گفته بودند یا چطور تحت فشار قرارش داده بودند که مادر آرش گفته بود؛ آرش با عقد کردن مژگان موافق است. فقط بایدصبرکنیم که عده ی مژگان تمام شود. وقتی مادر شوهرم این حرفها را از طریق تلفن برای عموی آرش تعریف می کرد شنیدم.چون می خواست برای مراسم دعوتشان کند و او هم چیزهایی شنیده بود و می خواست معتبربودن شایعاتی را که دهن به دهن می چرخید را از خودمادرشوهرم بشنود. من داخل اتاق آرش در حال کتاب خواندن بودم و مادرآرش هم بلندبلند درحالی که راه می رفت برای برادرشوهرش بدون جا انداختن یک واو تعریف می کرد.از حرفهای نصفه ونیمه ایی که می شنیدم فهمیدم عموی آرش هم این کار را تایید کرده و می‌گوید جمع کردن خانواده برادرش بهترین کاری است که می تواند بکند.چشم دوختم به کتاب، حروف و کلمات از روی صفحه‌ی کتاب بالا و پایین می پریدند، بعدکم کم راه افتادند. کتاب را بستم وسرم را در دستهایم گرفتم. اینبار مادر آرش شماره‌ی دیگری را گرفت وهمان حرفهای قبلی را تحویلش داد.آرش سرکار بود. بایداز آنجا بیرون میزدم. به خاطر این که مادر آرش در خانه تنها نباشد، گاهی من پیشش می‌ماندم، ولی حالا دیگر تحمل کردن آن فضا برایم سخت بود. لباس پوشیدم وقبل از رفتن گفتم: –مامان من می خوام برم بیرون، اگه یه وقت حالتون بد شد.. حرفم را برید و گفت: –برو مادر، من خوبم، قرصمم اینجا دم دسته، نگران نباش.در مترو به آرش پیام دادم که مادرش در خانه تنهاست. دختری حدودا سه ساله زل زده بود به من وهر بار نگاهش می کردم لبخند میزد، یاد ریحانه افتادم مدتی بود ندیده بودمش، گوشی را از کیفم برداشتم تا به زهراخانم زنگ بزنم وحالش را بپرسم. –الو، سلام زهراخانم، خوبید؟ –سلام عزیزم، ممنون، توچطوری؟ نامزدت چطوره؟ اون روز به کمیل می‌گفتم می‌خوام یه روز با نامزدت دعوتتون کنم خونمون. –با حرفش بغضم گرفت وگفتم: –ممنون، خواستم حال ریحانه روبپرسم. –خوبه، خداروشکر، چند روز پیش فکرکردم میای. دلیل نرفتنم را برایش توضیح دادم. کلی آه و افسوس خورد و تسلیت گفت. بعد روز و ساعت مراسم هفت را پرسید و گفت همراه کمیل برای مراسم بهشت زهرا می‌آیند. بعداز تمام شدن حرفهایمان به سوگند زنگ زدم تا به خانه‌شان بروم و سرم را با خیاطی گرم کنم. سوگند گفت که بانامزدش بیرون است. تماس را زودتر قطع کردم تا مزاحمشان نباشم. باید فکر می کردم چکار کنم، به فکرم رسید که برای مراسم فردا یک روسری مجلسی شیک بخرم، برای همین به پاساژی که نزدیک خانمان بود، رفتم. روسری ساتن که حاشیه ی حریر داشت و روی قسمت حریرش پروانه های مشگی گیپور کارشده بود را خریدم. 🦋🌸🦋🌸🦋🌸🦋🌸 🦋🌸🦋🌸🦋🌸 🦋🌸🦋🌸 🦋🌸 نـویسنـــ✍🏻ـــدھ:لیـلافتحـےپـور🎗 ڪانـال‌رسمےشھیـداحمـدمَشلَـب🌼 ✅ @AHMADMASHLAB1995
⬆معـرفے شهیـد⬆ 💫شهیـد یوسف رضا ابوالفتحی💫 ✨جـزء شهـداے مدافع‌وطـن‌✨ 🌴ولادت⇦1فروردین سال1334🌿 🌴محـل ولادت⇦عسگرآباد_نهاوند🌿 🌴شهـادت⇦11اسفند سـال1378🌿 🌴محـل شهـادت⇦فارس🌿 🌴نحـوه شهـادت⇦در روز عروسی پسرش (محمد) برای انجام ماموریت به یکی از مناطق استان فارس می رود. این آخرین ماموریت این سردار خستگی ناپذیر بود. بالگرد حامل او و همراهانش سقوط می کند و سردار ابوالفتحی پس از بیست سال تلاش و فداکاری در راه تثبیت نظام مقدس جمهوری اسلامی بـہ فیـض عظیـم شهـادت نائـل آمـد🥀🕊 نویسنــ✍🏻ــده:بانوےمحجبـه کپےبـدون‌نـام‌نـویسنـده‌حـرام🚫 ـــــــــــــــ|••🦋🌿••|ـــــــــــــــ 『 @AHMADMASHLAB1995
سالروز شہادت شہید علاءست..🕊 نفرے پنج صلوات بہشون هدیہ بدیم🙂⁉️
•🌙♥️• [بیخیال‌هرلغت‌نامہ‌بداטּ،،، ؏ـشق‌معنـآیۍنداردجزحسین...!⁦⁦[♡ ✨ پ‌ن: حرم امام حسین بہ نیابت از شھیداحمـد🕊 🌿 🚫 ✅ @AHMADMASHLAB1995
رفقـا بہ هیـچ عنـوان تعداد پـارت هـاے رمـان بیشتـر نمیشہ..🙂🌸! لطفـا دیگہ در پیوے نہ درخواست بیشتـر شدن پـارت هـا رو ڪنید و نہ درخواست توضیـح دادن آخـر رمـان!! ✍🏻|
هدایت شده از فرهاد جابر شیرازی
حاج‌قـاسم یه‌جـا‌تو وصیـت‌نامشـون‌میـگن؛ خدایـاوحشـت‌همـه‌ی وجـودم‌را‌فـرا‌گرفته‌است' من‌قـادر‌به‌مھـارِ نفـسِ‌خـودنیسـتم رسـوایم‌نڪن! +حقیقـتا‌حاجـی‌ڪه‌ اینـجـوری‌میگـن آدم‌خیلـی‌زیاد‌شـرمنده‌میشھ🙃💔 💔 •••━━━━━━━━━ 𝙹𝙾𝙸𝙽→ ⁦https://eitaa.com/joinchat/3403546689Cbce5d804ed
خبࢪ آمد خبࢪے نیست هنـوز.. از غمـ دوࢪے دلداࢪ بسوز💔🥀 🥀✨ 🌱🌸 | | ✅ @AHMADMASHLAB1995
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
28.22M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💔•• گوش ‌ڪن نبض ‌دلم را... ‌زمزمہ‌‌اش ‌با تو یڪےست:)♥🖐🏻 کلیپے از 🌸🌻 💫 ✅ @AHMADMASHLAB1995
🌷 - - پشتیبان‌ولایت‌فقیہ‌باشید کہ‌حاصل‌خون‌هزاران‌شہیداست🥀✨ 🍃 ✅ @AHMADMASHLAB1995
ڪار هـاے فرهنگے بہ نیـابت از 💕✌️🏻 اجرڪم‌ عنداللّٰہ همسنگـرے هـا🌿 ✅ @AHMADMASHLAB1995
🥀••• "شهـادت"🕊 معـطل من و تو نمــی مـانـد... تـو اگـر "سـربـاز_خـدا" نشوے، دیگرے مــی شود...👌 🌹 "شهادتــ "را مـےدهنـد ، اما به "اهل_درد"🔥 نه بی خیال ها ... فقط دم زدن از "شهدا" افتخار نیست‼️ باید زندگیمان ، حرفمان ، نگاهمان ، لقمه هایمان ، رفاقتمان ، "بوی_شهدا_را_بدهد"... عـــطر بندگی خالص براے "خــدا"... 🌸🍃 @ahmadmashlab1995💞
🍁•• اےڪه‌دݪخوشۍروزگارمنے.... دورم‌ا‌ز‌توولےتوڪنار‌منے🙃♥️ 💛🌿 @AHMADMASHLAB1995