شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#لحظہاےباشهدا🕊 سعےکنید سکوتشمابیشترازحرفزدنباشد هرحرفےرا کہمےخواهیدبزنید فکرکنیدکہآیاضرورۍهس
پیشنهاد میکنم حتما کتاب #پسرک_فلال_فروش و بخونید تا کمے #شهید_ذوالفقارے و بشناسید..✨
واقعا، واقعا، واقعا شخصیت بزرگ و مجذوبے و داشتند🌿🕊
|°🌿.|
#پاے_درس_ولایت🔥
رهبر عظیمالشأنِ انقلاب میفرمایند که:
در روز عزت؛ در روز ذلت، در روز سختے،
در روز راحتی در همهۍ حالات خدا را
بھ یاد داشتن و به خدا تکیه کردن؛ از
خدا خواستن. این، آن درسبزرگِ پیامبر
به ماست . . .
|°🌿.| @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
|°🌿.| #پاے_درس_ولایت🔥 رهبر عظیمالشأنِ انقلاب میفرمایند که: در روز عزت؛ در روز ذلت، در روز سختے، د
شمایے کہ با ژلوفن سردردٺآروم میگیرھ
ما کافیۿ حضرت دلبربخندھ ♥️😌
ماشـوقِمرگرا
بهـمنجلابِعاداتِسخیفبرتریدادیم ...
تا"عشق"
رنگِمُردگےنگیرد !
سلامبرآنانکہرویدامانحسین'؏'
آرمیدهاند...💔✨
✅ @AHMADMASHLAB1995
هدایت شده از موسسه مصاف
📸 کوه داریم تا کوه
▫️ولی یکی میرفت کوه و با دختر پسرای پولدار تهرونی عکس مینداخت/ یکی هم میره کوه توی روستاهای دور افتاده اندیکا در خوزستان تا به مشکلات مردم رسیدگی کنه
💬 مهدی پیشبین
🆔 @Masaf
#تباھ🔥
بعضی ﺩﺧﺘﺮﺍﺭﻭ ﺗﻮ ﺧﻴﺎﺑﻮﻥ ﻣﻴﺒﻴﻨﻢ ﺩﻟﻢ ﺑﻪ ﺣﺎﻟﺸﻮﻥ ﻣﻴﺴﻮﺯ🤦🏻♂
ﺑﻨﺪﻩ ﺧﺪﺍﻫﺎ ﺩﻟﺸﻮﻥ ﻣﻴﺨﻮﺍﺩ ﺑﺎﺯﻡ ﺁﺭﺍﻳﺶ ﻛﻨﻨﺎااااا
ﻭﻟﻲ ﺻﻮﺭﺗﺸﻮﻥ جا نداره...😐😂
#بهکجاچنینشتابان؟!
#بچههایانقلابیجامعهدارهبهقهقهرامیره..!
#حواستونهست؟/:
✅ @AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
💗•• بے یار، دل شڪستہ و دور از دیار خویش...💔 درماندهایم! عاجز و حیران بہ ڪار خویش :) #شهید_احمد_
تو را هر لحظہ بہ یاد مےآورم...🍃
بے هیچ بهانہاے!
شاید دوست داشتن همین باشد :)♥️
#شهید_احمد_مشلب🌹✨
#هر_روز_با_یک_عکس
✅ @AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
اے فاطمہ معصومہ!
تو براے ورود من بہ بہشت شفاعت ڪن،
چون نزد خـدا داراے شأن و مقام بزرگے هستے..
سالروز ورود بانوے ڪرامت، حضرت فاطمہ معصومہ{سلاماللّٰہعليها} بہ قم گرامےباد🌸✨
✅ @AHMADMASHLAB1995
#تلنگر✨
راه رسیدن بہ خدا #دوست_داشتن
آدمهاست!! اگرچہ نتونے کارے براے
آنہا انجام بدهے اما همین کہ دلسـوز
دیگران باشے بہ خدا مقرب میشوے
و خـدا بہ تو مـهربانتر!
✅ @AHMADMASHLAB1995
دݪـم بیتـابِ دیدنٺہ..
میشہ منو نگاه ڪنے اےبـرادرمـ🙃🍃...
#رفیقشهیدمــ✨
#سلام_علے_غریبطوس🌸🖇
#حذف_لوگو_حرام🚫
✅ @AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🦋🌸🦋🌸🦋🌸🦋🌸 🦋🌸🦋🌸🦋🌸 🦋🌸🦋🌸 🦋🌸 #عبور_از_سیم_خاردار_نفس♥️⛓ #قسمت_دویستوشصتودوم2⃣6⃣2⃣ چند ساعتی خانهی سو
🦋🌸🦋🌸🦋🌸🦋🌸
🦋🌸🦋🌸🦋🌸
🦋🌸🦋🌸
🦋🌸
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس♥️⛓
#قسمت_دویستوشصتوسوم3⃣6⃣2⃣
اسرا داخل اتاق نبود. همیشه نمازش را در سالن میخواند.
آرام پرسیدم:
–کدوم قرار؟
–ای بابا، آرزو کردن دیگه.
–آهان، یعنی تو با این همه سرگرمی یادت بوده؟
–عه، راحیل، تیکه میندازی؟ سرگرمی چیه؟ بگو گرفتاری؟
–راستی مژگان کجا برادرش رو دیده؟
–مامان و مژگان رفته بودن یه سر خونهی مادر مژگان. که دیدن فریدون خونی و مالی امده خونه. بعد وقتی مژگان غش میکنه به من زنگ میزنن.
" پس مژگان اسکورتم پیدا کرده، اونم از نوع مادر شوهر."
آرش چند دقیقهایی در مورد حوادث آن روز حرف زد و در آخر گفت، فریدون گفته هر طور شده یارو رو پیدا میکنه و به حسابش میرسه.
پوزخندی زدم و گفتم:
–اگه میتونست، همونجا به حسابش میرسید دیگه.
– آره بابا، بلوف زیاد میزنه. ولی بیچاره حسابی کتک خورده بود. یک لحظه خواستم بگویم، او بیچاره نیست، تخصصش بیچاره کردن دیگران است. ولی چیزی نگفتم و بعد از چند دقیقه حرف زدن تماس را قطع کردیم.
ارتباطم با آرش در حد پیام دادن بود و گاهی زنگ زدن، آن هم وقت نماز صبح، آرش مدام از دلتنگی می گفت واصرار می کرد همدیگر را ببینیم. من هم خیلی دلم تنگ شده بودم، ولی برای آرام شدنش می گفتم چیزی به زمان عقدمان نمانده. در حقیقت باید میگفتم چیزی به چهلم کیارش نمانده.
هر روز صبح روز ها را می شمرد، و می گفت، لحظه شماری میکند برای روز عقد.
یک روز با سعیده در مورد سخت گیریهای مادر حرف زدم. او گفت، شنیده مادرم به خاله گفته که: "اینجوری میکنم که از هم دیگه سرد بشن. "
از حرفش تعجب کردم، چرا مادر خودش به من چیزی نمیگوید؟
سعیده کنارم روی تخت نشست وقیافهی متفکری به خودش گرفت وگفت:
–راحیل بالاخره می خوای چیکار کنی؟
–چی رو؟
باتعجب نگاهم کرد.
–الان همه جا بحث توئه، اونوقت تو میگی چی؟
–همه جا؟ کجا یعنی؟
کلافه پوفی کرد.
–خونهی ما، خونهی دایی، خونهی خودتون، البته وقتی تو نیستی...
–واقعا؟
نوچ نوچی کرد.
–شنیده بودم عاشق ها، توی یه دنیای دیگه هستن، ولی درمورد تو باور نمی کردم.
–توام شدی سوگند؟
–خوبه حالا دورت هم دوستهای عاقلی مثل من وسوگند هستن وگرنه هر روز بایداز ته چاه درت میاوردیم.
موهایش را کشیدم و گفتم:
– پرونشو دیگه، ردکن بیاد.
–چی رو؟
–خبرهایی که تو این مدت بهم ندادی رو.
–ول کن راحیل مگه من جاسوسم. دوباره نیشگونی از بازویش گرفتم.
–وقتی درمورد منه، جاسوسی نیست، زود،تند، سریع بگو...
بلند شد رفت روی تخت اسرا نشست وبا اخم گفت:
–مثل شکنجه گراچرا میزنی؟ قبلا مهربونتر بودیا...
دراز کشیدم روی تخت.
–اصلا نگو، توام اذیتم کن.
–خیلی خب بابا، از راه عاطفی وارد نشو. دایی به خاله گفته، بهترین کار اینه که راحیل جدا بشه. البته خاله ومامان هم تاییدکردن.
فقط خاله گفت باید کمکم خودش یه جورایی متوجه ات کنه...
حرفش خیلی درد داشت. ساعد دستم را روی پیشانیام گذاشتم.
سعیده گفت:
–الان متوجه شدی؟ بعد نوچی کرد.
–نه بابا، توکه اصلا توباغ نیستی.
نگاه تندی نثارش کردم.
–چیه؟ خاله بد متوجه ات کرده؟ اتفاقا من گقتم، خاله برو بشین رک وراست بهش بگو، این رابطه فاتحه...ولی خاله گفت نه، بچم پس میوفته...گفتم خاله بیخیال، حالا خوبه راحیل با اشک و ناله ی ما قبول کرد این پسره رو ها...
بلند و کشیده گفتم:
–سعیده...
–خب بابا، آرش خان.
یعنی راحیل اگه من می دونستم اینقدر این آب زیره کاهه ها عمرا...
بلندشدم نشستم وچپ چپ نگاهش کردم.
–هیچی بابا، اصلابه من چه، به پای هم پیرشید، حالا هی بشین رنج خوب بکش، این رنج، دیگه خوب نیست. تا اینجا بود ولی از این به بعد به نفع همون آرشه که بکشی کنار. نزار عشق کورت کنه و نتونی این چیزا رو تشخیص بدی. بعد
بغض کرد و کمی این پا و آن پا کرد و از روی تخت بلند شد و گفت:
–راحیل، من مطمئنم اون جاری عتیقت وخانوادهاش تا تو رواز اون زندگی نندازن بیرون خیالشون راحت نمیشه، روی اون آرش خان هم اصلاحساب نکن، پس بهترین کاراینه که کاری که خاله میگه روانجامش بدی.
بعد از اتاق باحرص بیرون رفت.
انگار خیلی فشار را تحمل کرده بود وکلی حرفهایش را تا حالا نگه داشته بود، حتما توی این مدت آنقدر جلویش حرف زدهاند که دیگر خسته شده. برای همین امد رک به خودم همه چیز را گفت.
حرفهایش خیلی تلخ بودند...به فکر حرفهای سعیده بودم که اسم آرش روی گوشیام آمد. گوشی را برداشتم تاامدم سلام کنم آرش گفت:
–راحیل دنیاامد، دنیا امد، با بُهت پرسیدم:
–کی؟
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🦋🌸🦋🌸🦋🌸🦋🌸 🦋🌸🦋🌸🦋🌸 🦋🌸🦋🌸 🦋🌸 #عبور_از_سیم_خاردار_نفس♥️⛓ #قسمت_دویستوشصتوسوم3⃣6⃣2⃣ اسرا داخل اتاق نبود
–عه...راحیل، بچه دیگه...تعجب کردم.
–واقعا؟ هنوز که فکر کنم دو ماهی مونده.
–آره دیگه یه کم عجله داشت.
–مبارک باشه... معلومه خیلی خوشحالیا.
سکوت کرد.
–کاش کیارش بود و بچه اش رو می دید، راحیل مامان میگه خیلی شبیهه کیارشه.
–مگه تو ندیدیش؟
–چرا، توی دستگاه بود، دیدمش، ولی من که تشخیص نمی دم نوزادا همشون شکل هم هستن.
🦋🌸🦋🌸🦋🌸🦋🌸
🦋🌸🦋🌸🦋🌸
🦋🌸🦋🌸
🦋🌸
نـویسنـــ✍🏻ـــدھ:لیـلافتحـےپـور🎗
ڪانـالرسمےشھیـداحمـدمَشلَـب🌼
✅ @AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🦋🌸🦋🌸🦋🌸🦋🌸 🦋🌸🦋🌸🦋🌸 🦋🌸🦋🌸 🦋🌸 #عبور_از_سیم_خاردار_نفس♥️⛓ #قسمت_دویستوشصتوسوم3⃣6⃣2⃣ اسرا داخل اتاق نبود
🦋🌸🦋🌸🦋🌸🦋🌸
🦋🌸🦋🌸🦋🌸
🦋🌸🦋🌸
🦋🌸
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس♥️⛓
#قسمت_دویستوشصتوچهارم4⃣6⃣2⃣
راستی راحیل میخوام بیام دنبالت بیارمت بیمارستان.
–نه آرش، مامان اجازه نمیده.
–خودم ازش اجازه میگیرم. دلمم برات تنگ شده بی انصاف.
–چند روز دیگه صبر کن. نمیخوام مامان ناراحت بشه. فعلا تلفنی به مامان و مژگان تبریک میگم.
–باشه، هرجور راحتی...
–راستی آرش اسم بچه چیه؟
–مادرش میخواد سارنا بزاره.
–سارنا؟
سوالم رو با انرژی جواب داد.
–آره قشنگه نه؟
–آره. کمی سکوت کرد و بعد آرام گفت:
–راحیل دلتنگی اذیتم میکنه. کاش میشد همدیگه رو ببینیم.
من هم دلم برایش تنگ شده بود خیلی زیاد، ولی چیزی نگفتم، بایدبرای تصمیمی که داشتم از الان آماده میشدم. باید کم کم تمرین می کردم. گرچه آرش آنقدر مرا بلد بود که باچند جمله تمام محاسباتم را به هم میریخت.
آهی کشید وکمی سکوت کرد و بعد صدای خستهاش انگار جان گرفت.
–می دونم الان چون نامحرمیم چیزی نمیگی، این چند روزم تموم میشه وتلافی تمام این جداییها رو سرت درمیارم.
همین حرفش کافی بود تا قلبم ضربان بگیرد.
–راحیل شاید به خاطر گرفتاری کمتر بهت زنگ بزنم ولی همش توی ذهنمی، هرجا که میرم تو رو کنارم حس می کنم.
دیگه دلم طاقت حرفهایش را نداشت.
–اگه کاری نداری من برم.
از حرفم تعجب کرد، این را از سکوتش فهمیدم وجملهی بعدش.
–راحیل، نکنه از دستم دلخوری؟
–نه، فقط الان باید برم.
–باشه، پس مزاحمت نمیشم. خداحافظ.
گوشی را قطع نکرد. صدای بوق ماشین و هیاهو میآمد. پس بیمارستان نبود. من هم دلم نمیآمد قطع کنم، ولی بالاخره این کار را کردم.
گوشی را روی تخت انداختم وزانوهایم را بغل گرفتم وچشم دوختم به قاب گلهایی که روی دیوارنصب شده بود. گلهایی که خودش برایم خریده بود و
خودش برایم آویزانش کرده بود. حرفهای سوگند یکی یکی در ذهنم چرخ می خورد.
باصدای جیغ و داد اسرا که با سعیده تازه از بیرون امده بودند، از فکروخیال بیرون امدم و با عجله به طرف سالن رفتم.
اسرا تا من را دید بغلم کرد و ذوق زده گفت:
–قبول شدم راحیل، قبول شدم.
با خوشحالی بوسیدمش.
–خداروشکر...کدوم دانشگاه؟
دانشگاه سراسری.
رتبهی اسرا زیر دوهزار شده بود. امید چندانی برای قبول شدن در دانشگاه دولتی نداشت.
سعیده زد زیر خنده. با تعجب نگاهش کردم.
–آخه یه جوری میگه سراسری، انگار دانشگاه تهران قبول شده. دانشگاهش خارج شهره بابا، اونم یه رشتهی آب دوغ خیاری.
اسرا با اخم نگاهش کرد و گفت:
–خودت که همین چند دقیقه پیش میگفتی، دانشگاه خوبیه. رشتمم گفتی کار واسش هست که...
–الانم میگم خوبه، فقط دانشگاهت خیلی دوره، باید صبح وقتی هوا تاریکه راه بیفتی بری دانشگاه.
مادر سرش را تکان داد و گفت:
–خدایا کی این تقسیم بندی سیستم آموزشی ما درست میشه. اونقدر که دخترای ما از این موضوع آسیب میبینن و ضرر میکنن از تحصیل کردن تو اینجور دانشگاهها سود نمیکنن.
اسرا گفت:
–مامان جان اینجوریم نمیشه که هر کس سر کوچشون بره دانشگاه.
مادر گفت:
–حداقل هر کسی تو شهر خودش که میتونه. یه دانشگاههایی داریم که خارج از شهرها دقیقا وسط بیابون ساخته شده. آخه یه دختر صبح زود چطوری بره جایی که پرنده هم پر نمیزنه، یه وقتایی هم که دیرشون میشه و سرویس دانشگاه رفته، تازه اونم اگر داشته باشه، این دختر چیکار کنه؟
روی مبل نشستم و گفتم:
–به نظر من اون دختر سال دیگه درس بخونه تا دانشگاه بهتری قبول بشه، به صرفه تره، حداقل گرگ نمیدرتش. سعیده و اسرا خندیدند و مادر سرش را تکان داد.
🦋🌸🦋🌸🦋🌸🦋🌸
🦋🌸🦋🌸🦋🌸
🦋🌸🦋🌸
🦋🌸
نـویسنـــ✍🏻ـــدھ:لیـلافتحـےپـور🎗
ڪانـالرسمےشھیـداحمـدمَشلَـب🌼
✅ @AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
⬆معـرفے شهیـد⬆ 💫شهیـد احمد محمدی💫 ✨جـزء شهـداے مدافعوطن✨ 🌴ولادت⇦20شهریور سال1356🌿 🌴محـل ولادت⇦سرپل
⬆معـرفے شهیـد⬆
💫شهیـد علی زاده اکبر💫
✨جـزء شهـداے مدافعحـرم✨
🌴ولادت⇦4خرداد سال1355🌿
🌴محـل ولادت⇦کاشمر🌿
🌴شهـادت⇦28مرداد سـال1392🌿
🌴محـل شهـادت⇦حلب_سوریه🌿
🌴نحـوه شهـادت⇦در درگیـرے بـا تروریسـت هـاے داعشے بـہ فیـض عظیـم شهـادت نائـل آمـد🥀🕊
"برگرفته از سایت حریمحرم"
نویسنــ✍🏻ــده:بانوےمحجبـه
کپےبـدوننـامنـویسنـدهحـرام🚫
ـــــــــــــــ|••🦋🌿••|ـــــــــــــــ
『 @AhmadMashlab1995 』
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
این جنسو من در به در دنبالشم . . 🚬 ℯ𝓶𝒻𝓽𝓎⫸تهے
گفتم یه وقت سم خونتون نیفته😁
#سخن_بزرگان✨
هرگاهمایلبهگناهبودۍاین
سهنکتهرافراموشمڪن "
خدامیبیند؛ملائڪ مۍنویسد؛درحاليڪھ
مرگمۍآید .
#حاج_حسین_یکتا🌱
✅ @AHMADMASHLAB1995
خاطرات #شهید_احمد_مشلب🪴
راوے: سلام بدرالدین{مادرشہید}
احمد دوستانے از بہترین جوانان داشت و رابطہ آنہا رابطہ فوقالعادهاے بود، آنہا در هر شرایطے در کنار یکدیگر ایستاده بودند..
دوستےاے پر از صمیمیت...!🤍🌿
#خاطرات
#شهید_احمد_مشلب✨
#کپی_با_ذکر_منبع✔️
کـانـالرسمےشھیـداحمـدمَشلَـب🥀
♡j๑ïท🌱↷
『 @AhmadMashlab1995 』
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
💔 هر چه دیدم بود واهی جز حسین در دوعالم نیست شاهی جز حسین #ازدورسلام #السلامعلیکیااباعبداللهالح
💔
نشان ز عالم آوارگی نبود هنوز
که ساخت عشق تو آوارهی جهان ما را
#ازدورسلام
#السلامعلیکیااباعبداللهالحسین 🥀
#صلےاللهعلیڪیااباعبدالله
#اللهمالرزقناحرم
#ما_ملت_امام_حسینیم
🌸🍃 @ahmadmashlab1995💞
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
بہم ریختہ روزگارمان! زمان صاحبش را مےخواهد⇩ براے درمان آشفتگےاش! [ السَّلامُ عَلَيْكَ يَا بَقِيَّةَ
.
.
یھ استادے میگفت↯👌🏻
اگر رفتگرے ؛ شھر رو بہ این
نیت جارو بزنھ کہ شھرِ . .
حضرتموعود(عج)تمیز باشھ
قُربِش،بھ حضرت،از طلبھ اے
کھ سرگرمِبازےشدهبیشترھ..♥️
#یاایهاالعزیز🥀✨
#السلام_علیک_یا_قائمآلمحمد🌱🌸
| #اللهـمعجـللولیـڪالفـرجـــ|
✅ @AHMADMASHLAB1995
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
برادر!
بیا و براے این دوست داشتنت فکرے بکن...
جا نمیشود در من🙃!
کلیپے از #شهید_احمد_مشلب🌹✨
#رفیقانہ🌿
✅ @AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
برادر! بیا و براے این دوست داشتنت فکرے بکن... جا نمیشود در من🙃! کلیپے از #شهید_احمد_مشلب🌹✨ #رفیقانہ
گردن بگیـر
بےسر و سامانیِ
مرا🥀