#رمان_واقعی_فرار_از_جهنم
به قلم شهید مدافع حرم
#شهیدسیدطاهاایمانی
#قسمت_هفتم:
زندان بزرگسالان
هر شب که چشم هام رو می بستم با کوچک ترین صدایی از خواب می پریدم… 😰
چشمم که گرم می شد تصویر جنازه ها و مجروح ها میومد جلوی چشم هام …😱 جیغ مردم عادی و اینکه با دیدن ماها فرار می کردن …
کم کم خاطرات گذشته و تصویر آدلر و ناتالی هم بهش اضافه می شد …😰😰😰
فشار عصبی، ترس، استرس و اضطرابم روز به روز شدیدتر می شد …
دیگه طاقت تحمل اون همه فشار رو نداشتم …
مشروب و مواد هم فقط تا زمان خمار بودن کمکم می کرد🍷 … بعدش همه چیز بدتر می شد …
اونقدر حساس شده بودم که اگر کسی فقط بهم نگاه می کرد می خواستم لهش کنم 😒… کم کم دست به اسلحه هم شدم 🔫…
اوایل فقط تمرینی …
بعد حمل سلاح هم برام عادی شد …
هر کس دو بار بهم نگاه می کرد اسلحه ام رو در میاوردم… علی الخصوص مواد هم خودش محرک شده بود و شجاعت و اعتماد به نفس کاذب بهم داده بود …😡
در حد ترسوندن بود اما انگار سلطان اون جنگل شده بودم … .🔥
درگیری به حدی رسید که پای پلیس اومد وسط … یه شب ریختن داخل خونه ها و همه رو دستگیر کردن …⛓
دادگاه کلی و گروهی برگزار شد … با وجود اینکه هنوز هفده سالم کامل نشده بود و زیر سن قانونی بودم … مثل یه بزرگسال باهام رفتار می کردن … وکیلم هم تلاشی برای کمک به من یا تخفیف مجازات نکرد … .😔
به ۹ سال حبس محکوم شدم … یه نوجوان زیر ۱۷ سال، توی زندان و بند بزرگسال ها … آدم هایی چند برابر خودم … با انواع و اقسام جرم های … .😩😫
#ادامه_دارد...
#انتشار_داستان_بدون_ذکر_لینک_کانال_ممنوع
@AhmadMashlab1995
#رمان_واقعی_فرار_از_جهنم
به قلم شهید مدافع حرم #شهیدسیدطاهاایمانی
#قسمت_هشتم :
هم سلولی عرب
توی زندان اعتیادم به مواد رو ترک کردم…💪
اما دیگه جزء هیچ باندی نبودم و از همه جدا افتاده بودم … تنها … وسط آدم هایی که صفت وحشی هم برای بعضی شون کم بود … .😔😣
هر روزم سخت تر از قبل…
کتک زدن و له کردن من، تفریح بعضی هاشون شده بود…😣☹️
به بن بست کامل رسیده بودم … همه جا برام جهنم بود…🔥 امیدی جلوم نبود …❌
این ۹ سال هم اگر تموم می شد و زنده مونده بودم؛ کجا رو داشتم که برم؟ …
چه کاری بلد بودم؟ …😔
فشار روانی زندان و اون عوضی ها، رفتار وحشیانه پلیس زندان، خاطرات گذشته و تمام اون دردها و زجرها …😰😱😨
اولین بار که دست به خودکشی زدم رو خوب یادمه … .🤔
۶ سال از زمان زندانم می گذشت … حدودا ۲۳ سالم شده بود … یکی دو ماهی می شد هم سلولی نداشتم … حس خوبی بود …😐
تنهایی و سکوت … بدون مزاحم …
اگر ساعات هواخوری اجباری نبود ترجیح می دادم همون ساعت ها رو هم توی سلول بمونم …😶
۲۱ نوامبر، در سلول باز شد و جوان چهل و دو سه ساله ای اومد تو …
قد بلند …
هیکل نسبتا درشت …
پوست تیره …
جرم: قتل …
اسمش حنیف بود ….😏
#ادامه_دارد...
#انتشار_داستان_بدون_ذکر_لینک_کانال_ممنوع
@AhmadMashlab1995
هدایت شده از شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🍃🌸
•┄❁#قرارهرشبما❁┄•
فرستـادن پنج #صلواتــ
بہ نیتــ سلامتے و
ٺعجیـل در #فرجآقاامامزمان«عج»
هدیہ بہ روح مطهر
#شهیداحمدمشلب
🌸🍃
@Ahmadmashlab1995
༻﷽༺
#السلام_شاه_شهیدان🌷
از ازل تابیده بر جان من اَنوارالحسین
با سلام از دور هستم جزءِ زوارالحسین
اینڪہ بین سینہ مےڪوبد براے ڪربلا
نام آن قلبسٺ نام دیگرش دارالحسین
#صباحڪم_حسینے🌤❣
@ahmadmashlab1995
🍃🌸
#شهید_مصطفی_ردانی_پور
منو بیش تر دوست داری یا خدا رو؟
مادر گفت « خب معلومه، خدارو. » -
امام حسین رو بیش تر دوست داری یا خدارو؟
- امام حسین رو هم براخدا می خوام. -
پس راضی هستی که من شهید بشم. فدای امام حسین بشم!؟😅😉
یادگاران، جلد هشت کتاب شهید ردانی پور، ص 76
🍃🌸
@ahmadmashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_واقعی_فرار_از_جهنم به قلم شهید مدافع حرم #شهیدسیدطاهاایمانی #قسمت_هشتم : هم سلولی عرب تو
#رمان_واقعی_فرار_از_جهنم
به قلم شهید مدافع حرم
#شهیدسیدطاهاایمانی
#قسمت_نهم :
تصویر مات
ساکت بود … نه اون با من حرف می زد، نه من با اون … ولی ازش متنفر بودم …😒
فکر کنم خودشم از توی رفتارم اینو فهمیده بود 😏…
یه کم هم می ترسیدم 😥…
بیشتر از همه وقتی می ایستاد به نماز، حالم ازش بهم می خورد …😖
هر بار که چشمم بهش می افتاد توی دلم می گفتم: تروریست عوضی 😏… و توی ذهنم مدام صحنه های درگیری مختلف رو باهاش تجسم می کردم … .
حدود ۴ سال از ماجرای ۱۱ سپتامبر می گذشت حتی خلافکارهایی مثل من هم از مسلمون ها متنفر بودن … حالا یه تروریست قاتل، هم سلولی من شده بود …😞😑
یک سال، در سکوت مطلق بین ما گذشت … و من هر شب با استرس می خوابیدم… 😨
دیگه توی سلول خودم هم امنیت نداشتم … .😰
خوب یادمه … اون روز هم دوباره چند نفر بهم گیر دادن … با هم درگیر شدیم … این دفعه خیلی سخت بود … چند تا زدم اما فقط می خوردم…
یکی شون افتاده بود روی من و تا می تونست با مشت می زد توی سر و صورتم … .😫😩
سرم گیج شده بود … دیگه ضربه هایی که توی صورتم می خورد رو حس نمی کردم …
توی همون گیجی با یه تصویر تار … هیکل و چهره حنیف رو به زحمت تشخیص دادم … .
اون دو تا رو هل داد و از پشت یقه سومی رو گرفت و پرتش کرد … صحنه درگیریش رو توی یه تصویر مات می دیدم اما قدرتی برای هیچ کاری نداشتم …
#ادامه_دارد...
#انتشار_داستان_بدون_ذکر_لینک_کانال_ممنوع
🍃🌸
@ahmadmashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_واقعی_فرار_از_جهنم به قلم شهید مدافع حرم #شهیدسیدطاهاایمانی #قسمت_نهم : تصویر مات ساکت بود
#رمان_واقعی_فرار_از_جهنم
به قلم شهیدمدافع حرم
#شهیدسیدطاهاایمانی
#قسمت_دهم :
کابوس های شبانه
بعد از چند روز توی بیمارستان به هوش اومدم … دستبند به دست، زنجیر شده به تخت ⛓…
هر چند بدون اون هم نمی تونستم حرکت کنم …😩
چشم هام اونقدر باد کرده بود که جایی رو درست نمی دیدم … تمام صورتم کبودی و ورم بود …
یه دستم شکسته بود … به خاطر خونریزی داخلی هم عملم کرده بودن … .
همین که تونستم حرکت کنم و دستم از گچ در اومد، منو به بهداری زندان منتقل کردن …
اونها هم چند روز بعد منو فرستادن سلولم … .
هنوز حالم خوب نبود … سردرد و سرگیجه داشتم … نور که به چشم هام می خورد حالم بدتر می شد …
سر و صدا و همهمه به شدت اذیتم می کرد …
مسئول بهداری به خاطر سابقه خودکشی می گفت این حالتم روانیه اما واقعا حالم بد بود … .😣😖
برگشتم توی سلول، یه نگاه به حنیف کردم …
می خواستم از تخت برم بالا که تعادلم رو از دست دادم …
بین زمین و هوا منو گرفت … وسایلم رو گذاشت طبقه پایین … شد پرستارم … .☺️
توی حیاط با اولین شعاع خورشید حالم بد می شد …
توی سالن غذاخوری از همهمه …
با کوچک ترین تکانی تعادلم رو از دست می دادم …
من حالم اصلا خوب نبود … جسمی یا روحی … 😞😞
بدتر از همه شب ها بود …😫😩
سخت خوابم می برد و تا خوابم می برد کابوس به سراغم میومد …
تمام ترس ها، وحشت ها ، دردها … فشار سرم می رفت بالا… حس می کردم چشم هام از حدقه بیرون میزنه … دستم رو می گذاشتم روی گوشم و فریاد می کشیدم😤😤
نگهبان ها می ریختن داخل و سعی می کردن به زور ساکتم کنن …
چند دفعه اول منو بردن بهداری اما از دفعات بعدی، سهم من لگد و باتوم بود … .☹️
اون شب حنیف سریع از روی تخت پایین پرید و جلوی دهنم رو گرفت …🤐
همین طور که محکم منو توی بغلش نگهداشته بود … کنار گوشم تکرار می کرد:
"اشکالی نداره … آروم باش … من کنارتم … من کنارتم"…😍
اینها اولین جملات ما بعد از یک سال بود
#ادامه_دارد...
#انتشار_داستان_بدون_ذکر_لینک_کانال_ممنوع
🍃🌸
@ahmadmashlab1995
هدایت شده از شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🍃🌸
•┄❁#قرارهرشبما❁┄•
فرستـادن پنج #صلواتــ
بہ نیتــ سلامتے و
ٺعجیـل در #فرجآقاامامزمان«عج»
هدیہ بہ روح مطهر
#شهیداحمدمشلب
🌸🍃
@Ahmadmashlab1995
شهدا در روزهای #فتنه ڪجا بودند؟
#السابقون_السابقون
#اولئڪ_المقربون
آقا مصطفی در فتنه ۸۸ دو بار مجروح شدند ؛ بار اول ۲۵ خرداد با پنج ضربه چاقو به پای چپ و یڪ ضربه قمه به بازوی دست چپ آسیب دید ، با آن همه جراحت ، فتنه گران اجازه نمی دادند ڪه آمبولانس به آنها ڪمڪ ڪند و تهدید به آتش زدن آمبولانس ڪردند و آقا مصطفی با تمام این جراحت و خونریزی از ساعت پنج بعدازظهر تا ۱۲ شب ڪف خیابان در میدان آزادی تهران افتاده بود ، بعد از هفت ساعت خونریزی به بیمارستان منتقل شد . خونریزی آنقدر شدید بود ڪه تا ۲ روز توان ایستادن نداشت . مجروحیت بعدی وی در روز ۱۶ آذر از ناحیه انگشت دست بود ڪه دچار شڪستگی شد .
✍به روایت همسر شهید
#شهید_مصطفی_صدرزاده
@AhmadMashlab1995
🍃🌸
شڪـر خدا را
که در پناھِ حسینم...
#صلـےاللہعـلیـڪیاابـاعبــداللہ
🍃🌸
@Ahmadmashlab1995
🌸🍃
بسم رب الشهدا والصدیقین
یوسف گمگشته باز آمد به کنعان ...
پیکر مطهر #شهید مدافع حرم
#شهید_علیرضا_بریری
از #شهدای خانطومان بعد از قریب سه سال به وطن بازگشت و در آغوش خانواده اش آرام گرفت ...
#مهمانی_دگر_از_خانطومان_بازگشت
خوش اومدی خادم الشهدای #هفت_تپه
از بلباسی و کابلی و بقیه خانطومانی ها چه خبر؟
وداع جانسوز همسر #شهید_علیرضا_بریری
🍃🌸
@ahmadmashlab1995
#رمان_واقعی_فرار_از_جهنم
نوشته شهیدمدافع حرم
#شهیدسیدطاهاایمانی
#قسمت_یازدهم:
اولین شب آرامش
من بی حال روی تخت دراز کشیده بودم … همه جا ساکت بود … حنیف بعد از خوندن نماز، قرآن باز کرد و مشغول خوندن شد …
تا اون موقع قرآن ندیده بودم … ازش پرسیدم:
از کتابخونه گرفتیش؟ …
جا خورد 😳… این اولین جمله من بهش بود …
ـ نه، وقتی تو نبودی همسرم آورد … .☺️
ـ موضوعش چیه؟ … .
ـ قرآنه … .
ـ بلند بخون … .
مکث کوتاهی کرد و گفت:
چیزی متوجه نمیشی. عربیه … .
ـ مهم نیست. زیادی ساکته …
همه جا آروم بود اما نه توی سرم … می خواستم با یکی حرف بزنم اما حس حرف زدن نداشتم …
شروع کرد به خوندن … صدای قشنگی داشت … حالت و سوز عجیبی توی صداش بود …
نمی فهمیدم چی می خونه … خوبه یا بد … شاید اصلا فحش می داد … اما حس می کردم از درون خالی می شدم … .
گریه ام گرفته بود … بعد از یازده سال گریه می کردم … بعد از مرگ آدلر و ناتالی هرگز گریه نکرده بودم …
اون بدون اینکه چیزی بگه فقط می خوند و من فقط گریه می کردم … 😭😭😭
تا اینکه یکی از نگهبان ها با ضرب، باتوم رو کوبید به در …
#ادامه_دارد...
#انتشار_داستان_بدون_ذکر_لینک_کانال_ممنوع
💕 @AhmadMashlab1995
#رمان_واقعی_فرار_از_جهنم
به قلم شهیدمدافع حرم
#شهیدسیدطاهاایمانی
#قسمت_دوازدهم :
من و حنیف
صبح که بیدار شدم سرم درد می کرد و گیج بود … حنیف با خوشحالی گفت:
دیشب حالت بد نشد😄 …
از خوشحالیش تعجب کردم 😳…
به خاطر خوابیدن من خوشحال بود 🙄… ناخودآگاه گفتم:
احمق، مگه تو هر شب تا صبح مراقب من بودی؟😏
نگاهش که کردم تازه فهمیدم سوال خنده داری نبود … و این آغاز دوستی من و حنیف بود … .🙂
اون هر شب برای من قرآن می خوند … از خاطرات گذشته مون برای هم حرف می زدیم …
اولین بار بود که به کسی احساس نزدیکی می کردم و مثل یه دوست باهاش حرف می زدم … توی زندان، کار زیادی جز حرف زدن نمی شد کرد …
وقتی برام تعریف کرد چرا متهم به قتل شده بود؛ از خودم و افکارم درباره اش خجالت کشیدم … خیلی زود قضاوت کرده بودم … .
حنیف یه مغازه لوازم الکتریکی داشت … اون شب که از مغازه به خونه برمی گشت متوجه میشه که یه مرد، چاقو به دست یه خانم رو تهدید می کنه و مزاحمش شده … حنیف هم با اون درگیر می شه … .😔
توی درگیری اون مرد، حنیف رو با چاقو میزنه و حنیف هم توی اون حال با ضرب پرتش می کنه …
اون که تعادلش رو از دست میده؛ پرت میشه توی زباله ها و شیشه شکسته یه بطری از پشت فرو میشه توی کمرش …
مثل اینکه یکی از رگ های اصلی خون رسان به کلیه پاره شده بوده … اون مرد نرسیده به بیمارستان میمیره … و حنیف علی رغم تمام شواهد به حبس ابد محکوم میشه …
#ادامه_دارد...
#انتشار_داستان_بدون_ذکر_لینک_کانال_ممنوع
@AhmadMashlab1995
هدایت شده از شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🍃🌸
•┄❁#قرارهرشبما❁┄•
فرستـادن پنج #صلواتــ
بہ نیتــ سلامتے و
ٺعجیـل در #فرجآقاامامزمان«عج»
هدیہ بہ روح مطهر
#شهیداحمدمشلب
🌸🍃
@Ahmadmashlab1995
🍃🌸
#یا_اباعبدالله_ع
سلام بر تو ڪه صبح مرا سلام تویے
سلام بر تو ڪه آغاز هر ڪلام تویے
سلام بر تو ڪه ازصبح نور تا شب حشر
تو بودهاے و تو هستےو والسّلام تویے
#السلام_حضرٺ_عشـق❤️
🍃🌸
@Ahmadmashlab1995
#خاطرات_شهدا
#از_شهدا_الگو_بگیریم
همہ لباس مخصوص جبهہ پوشیده بودند بہ جز علیرضا .
بہ سختی در میان جمعیت پیداش ڪردم .
گفتم : « علیرضا چرا لباس نپوشیدی ؟! مگہ نمیخوای بری جبهہ ؟!»
گفت : « من بہ خاطر خدا بہ جبهہ میرم .
دوست ندارم ڪسی منو در این لباس ببینہ و بگہ پسر فلانی هم رزمنده ست ؛
نمیخوام ڪارم برای دیگران باشہ ،
میخوام فقط برای خدا بہ جبهہ برم ...»
#شهید_علیرضا_نکونام
« بہ یاد رشادتها و جانفشانیهای بی ریا و خالصانه شهدا ... »
@AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
👇👇👇
.
💠دلنوشته ای از زبان دوستِ جانبازِ شهيد احمد مَشلَب💠
.
هو الحق
مانده ام جا مانده ام،
آنها رفتند ولی انگار هیچ وقت نرفته اند و همیشه هستند ،
من مانده ام اما انگار اصلا نبودم که بروم...
اشک در چشمان من جمع می شود... ناگاه بغض می شکند و نمی گذارد با غرور با عکسهای #جبهه درد و دل کنم..💔
.
دوستانم...! .
یادشان به خیر... همان هایی که زمانی با هم روزگار می گذراندیم خاطرات روزهای باهم بودن نفسم را میگیرد...
یک بار دیگر چشمانت را باز کن تا بعد از آن قیامت شود..🌙🌹
آری من #جا_مانده_ام... کاش من هم راهی راه حسین می شدم شهادت نصیبم می شد...🙏🍃
.#مدافع_حرم
#شهيداحمدمشلب
#غريب_طوس
#رفيق_شهيد
#حال_یک_جامانده_را_جامانده_میفهمد_فقط
#عکس_مزارشهیداحمدمشلب
#روضةالشهدانبطیةلبنان
@AhmadMashlab1995
هدایت شده از شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#شهید_مدافع_حرم 🌷احمدمشلب
معروف به شهید BMW🚘سوار لبنانی
🏆رتبه ۷تکنولوژی اطلاعات💻📱📡(it) در لبنان
👈محل تولد: نبطیه،کشورلبنان🇱🇧
👈محل شهادت:منطقه الصوامع إدلب سوریه🇸🇾
📅تاریخ تولد:۱۳۷۴/۶/۹
📅تاریخ شهادت:۱۳۹۴/۱۲/۱۰
❤وضعیت تاهل:مجرد ⭐نام پدر :محمد
⭐️نام مادر:سیده سلام بدرالدین
⭐اولین فرزند خانواده 🔹کیفیت شهادت:در منطقه ی الصوامع استان ادلب طی عملیاتی در مواضع داعشی ها بر اثر برخورد بمب هاون۶۰و اصابت ترکش های زیاد علی الخصوص سر و پا همان لحظه به درجه رفیع شهادت نائل شدند 🔸نام جهادی:غریب طوس 👈به دلیل ارادت و علاقه ی زیاد به امام رضا (ع)👉 ❤علاقه مند به:
ائمه اطهار (سلام الله علیه السلام)
خصوصا امام رضا(ع) و امام زمان(عج الله)
📜قسمتی از وصیت شهید درباره ی امام زمان (عج الله):خدا تو را کمک کند ای امام زمان زیرا که تو منتظر ما هستی...
❤️اگر ما خود را اصلاح کنیم اقا ظهور میکند...❤️
👈دنیارا همه میتوانند تصاحب کنند اما آخرت را فقط با اعمال نیک میتوان صاحب شد👉
#معرفی_شهید
#شهیداحمدمشلب
╭─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─╮
@AhmadMashlab1995
╰─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─╯