فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔
مولودی خوانی #سدرضانریمانی برای امام حسن علیه اسلام
#بسیارزیبا👌
نبینی از دستت رفته😄
#آھ_حسن_جان
#میلاد_کریم_مبارک💐
🌸🍃
@Ahmadmashlab1995
برادرم
از کنار قاب نگاهت که میگذرم، دلم میخواهد دفن شوم...
البته من خیلی وقت است زیر خروار ها گناه ، دفنم...😔💔
چه صدایت کنم ای آشنا؟ غریب طوس باش برایم...😊😇
غریب طوس! میشنوی؟ دارم با تو سخن میگویم✋
دلم از دست کسانی که بعضی شهدا را... بد صدا میکنند...قصدی ندارند ولی... ولش کن...درمورد خودم بگویم...
#دنبال_شهادتم_ولی_عرضه_ندارم!😔✋ و السلام...
ولی در دلم نوری هنوز میدرخشد✨❤️ امید...امید به این که نگاهی به دلم کنی...🍃
درسته است که آدم حسابی نیستم...اما...اما هنوز هم در غم حسین...گریه میکنم💧از یاد #کوچه_بنی_هاشم ، #چادر_خاکی ، #غریبی ، #سیلی و #پهلوی_شکسته ی زهرا... اشک میریزم...
این اشک ها نجاتم میدهد...مگر نه؟😔🍃🌺
#دلتنگ_نوشت✒️💔
#خواهرانه🌺🍃
🌸🍃
@AhmadMashlab1995
کودکی😍📷
#شهید_احمد_مشلب🌹
خوشا آنان که رفتند عاشقانه😔
🌸🍃
@AhmadMashlab1995
🌸🍃
☀️ #سحر_شانزدهم آمد و شد واویلا ..💔
🌙 سه سحر مانده ب رستگاری شیر خدا ..🕊💚
💠 فُزْتُ وَ رَبِّ الْکَعْبَة
🌸🍃🌸
@Ahmadmashlab1995
May 11
هدایت شده از KHAMENEI.IR
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 ببینید | شعرخوانی آقای امیری اسفندقه در #دیدار_شاعران با رهبرانقلاب. ۹۸/۲/۳۰
🎞 فیلمهای شعرخوانی شاعران به مرور منتشر میشود، در👇
http://farsi.khamenei.ir/video-content?id=42608
🌸🍃
✨ #سحر_سجاده_ات راچون گشودی
وبا معبود خود خلوت نمودی
💕چوخواندی خالقت را عاشقانه
😢واشکی هدیه کردی دانه دانه
✋تورا جان علی مارا دعا کن
💫دعابهرحزین و مبتلا کن
🌸🍃🌸
@Ahmadmashlab1995
🌸🍃
#هفدهم شد،
قلب من حتی تکانی هم نخورد
چشم دارم بر شب قَدْرَت علی جان... رحمتی🙏
🌸🍃
@Ahmadmashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁 ﴾﷽﴿ 🍂🍁 🍁 🍎 #رمان_طعم_سیب 💠 #قسمت_۸ با گریه داد زدم علی... یهو ایستاد..چن
🍂🍁🍂🍁
🍁🍂🍁 ﴾﷽﴿
🍂🍁
🍁
🍎 رمان_طعم_سیب
💠 #قسمت_۹
دقیقه هاو ثانیه ها همینجوری میرفتن جلو و من اصلا حواسم نبود مدت زیاد رفتن اونا توی فکرم...دوسه ساعتی گذشت که به خودم اومدم و بلند شدم پتومو از روم زدم کنار موهامو بستم و رفتم داخل پذیرایی...
مادربزرگ که فکر میکرد من خوابم رو بهم کردو گفت:
-خوبی مادر؟؟چقد تازگیا میخوابی؟؟؟
-مرسی مامان جون این روزا یکمی درگیر کارم خستم...
روشو کرد اون طرف و گفت:
-خسته نباشی...حالا برو شام حاظر کن!
خندم گرفته بود با خنده رفتم توی آشپز خونه و زیر گازو روشن کردم از توی یخچال برنج و مرغ رو آوردم و مشغول گرم کردن غذا شدم.مادربزرگ این چند روزه زیاد مثل قبل باهام حرف نزده.البته من هم زیاد پیشش نبودم.
قاشق رو برداشتم و مشغول هم زدن غذا شدم...
بشقاب هارو آدماده کردم...
پارچ دوغ رو از یخچال بیرون آوردم سفره رو پهن کردم و هرکدوم رو یه گوشه چیدم.غذا هم که گرم شده بود.کشیدم توی بشقاب هاو گذاشتم سرسفره رو کردم به مادربزرگ و گفتم:
-بفرمایین مامان جون.
-دست دختر گلم درد نکنه!
نشستیم سرسفره و با بسم الله مشغول خوردن غذا شدیم.
مادربزرگ گفت:
-قربون دختر گلم بشم.اگه تو از اینجا بری من تنها بمونم چیکار کنم؟
-برم؟؟؟چرا باید برم مادرجون؟؟
-نمیدونم!
-چیزی شده؟
-چند وقته پیشمی؟
-یه ماهی میشه...
-امروز داشتم با مامانت حرف میزدم.
قاشقو گذاشتم روی زمین و گفتم:
-خب؟؟؟؟
-دارن میان تهران.
روبه مادر بزرگ چشمامو بزرگ کردم با کلی ذوق گفتم:
-راست میگی؟؟؟واااای چقد دلم براشون تنگ شده بود!!!
واقعا خبر خوشحال کننده ای بود هیچ چیز جز خبر برگشتن مامان و بابا توی اون شرایط نمیتونست حالمو خوب کنه...
روکردم به مادربزرگ و گفتم:
-پس چرا چیزی به من نگفتن؟؟؟!!!
-میخواستن سوری پایزت کنن...
بلند خندیدم و گفتم:
-مادرجون سوری پایز نه سوپرایز.
-حالا همون سویپاز که تومیگی.
-مامان جون خب تو که سوپرایزشونو خراب کردی😄...
-من ازین قرتی بازیا خوشم نمیاد سورپایز سویپاز زمان ما نبود که!!!
خندیدم و مشغول خوردن ادامه ی غذا شدم بعد از شام هم سفره رو جمع کردم و با مادر بزرگ ظرف هارو شستیم کلی خیسش کردم و خندیدیم...
انگار یادم رفته بود که چه غم بزرگی داشت عذابم میداد....
ساعت حدودای دوازده بود جای مادربزرگ رو پهن کردم و نشستم بغلش...
عین دوران بچگی گفتم برام یه قصه بگو!
مادربزرگ هم مشتاق تر از همیشه قلاب بافتنی شو برداشت عینکشو جابه جا کرد و گفت:
-یکی بود یکی نبود...
موهامو باز کردم و سرمو گذاشتم روی پاهاش...
#ادامہ_دارد...
نویسنده این متن👆:
#مریم_ســرخہای👉
@AhmadMashlab1995
🍂🍁🍂🍁
🍁🍂🍁 ﴾﷽﴿
🍂🍁
🍁
🍎 رمان_طعم_سیب
💠 #قسمت_۱۰
سرمو گذاشتم روی پاهاش و مادر بزرگ شروع کرد:
-یکی بودیکی نبود...
یاد بچگی هام افتادم که عاشق قصه های مادربزرگ بودم...
مادربزرگ ادامه داد:
-یه پسری بود عاشق یه دختری شده بود!
خندیدم و گفتم:
-مادر جون یهو رفتی سر اصل مطلب.
-هیس وسط قصه مزاحم من نشو.
ادامه داد:
-این پسر به هر دری زد از دختر خواستگاری کنه نتونست.
-خب با مادر پدرش میرفت خواستگاری!
قلاب بافتنیشو گرفت بالاو گفت:
-یه بار دیگه حرف بزنی باهمین میکوبم توسرت!
خندم گرفته بود مادربزرگ هم بدون توجه به من ادامه داد:
-خلاصه به هزار بدبختی و سختی این اقا پسر از دختر خانم بله رو گرفت
دوسه ماهی از عروسیشون نگذشته بود که پسرتصمیم میگیره بره سوریه!!
دختر خیلی گریه میکنه و مخالفت میکنه.پسر هم از دیدن اشکای دختر گریش بیشتر میشه...به هزار حرف و التماس اخر دختره راضی میشه و پسره هم راهی...
روز رفتنش دختره لباساشو مرتب میکنه سربندشو میبنده و میزنه روی شونه پسره و میگه دیر فهمیدم که همسر مدافع حرم بودن چه سعادت بزرگیه ان شاءالله از تو برای من فقط یه سربند برگرده...
بعد از یکی دوهفته خبر شهادت پسر رو میارن برای خانوادش اما از اون بدن فقط یه سربند بدون سر برمیگرده...
.
.
بی اختیار زدم زیر گریه...
واقعا خوش به سعادت همچین ادمایی....
خوش به سعادت شهدا و همسر شهدا...
اون شب کلی گریه کردم.
سرمو که گذاشتم روی بالشت از شدت خستگی خوابم برد...
صبح برای نماز که بلند شدم دیدم مادر بزرگ زود تر از من سر سجاده نشسته و جانماز منم پهن کرده وضو گرفتم و رفتم پیشش پیشونیشو بوسیدم و سلام کردم اونم صورتمو بوسید
مشغول نماز خوندن شدیم...
#ادامہ_دارد...
نویسنده این متن👆:
#مریم_ســرخہای👉
@AhmadMashlab1995
🍂🍁🍂🍁
🍁🍂🍁 ﴾﷽﴿
🍂🍁
🍁
🍎 رمان_طعم_سیب
💠 #قسمت_۱۱
بعد از نماز مادر بزرگ دست هاشو رو به آسمون بلند کرد و درحالی که کم کم اخر دعاش بود دستاشو آورد پایین تر و روی صورتش کشید بعد هم دولا شدو تسبیحشو برداشت برد جلوی چشمش شروع کرد دونه دونه ذکر گفتن منم دستامو گذاشتم روی دو زانوهام و دعای فرج رو خوندم بعد هم تسبیحی که مادرم برام از کربلا خریده بود رو برداشتم و شروع به ذکر گفتن کردم...
چند دقیقه ای بینمون سکوت بودو دعا...
بعد مادر بزرگ چشماشو محکم بازو بسته کرد جوری که انگار میخواست اشک از چشمش نیاد و روی گونش نریزه!
روبه من کرد دستشو آورد سمتم وگفت:
-قبول باشه دخترم...
منم یه لبخند تحویلش دارم سرمو به سمتش کج کردم و گفتم:
-قبول حق مادر جون...
دستامونو از هم جداکردیم و من بلند شدم سجادمو کنار کشیدم و تاش کردم و بعد هم مقنعه ی سفیدمو از سرم در آوردم و کنار سجاده گذاشتم و مشغول تا کردن چادرم شدم.
مادربزرگ هم هنوز نشسته بود و توی فکر بود.یه نگاه بهش کردم.تای چادرو بهم ریختم و نشستم کنارش.سرمو بردم جلوی صورتش و گفتم:
-نبینم ناراحت باشی مادرجون.
مادربزرگ سرشو برگردوند و یه نگاهی بهم کردو بعد دستموگرفت و گفت:
-دیگه اذیت نمیشی؟
ابروهامو گره زدم به هم با تعجب گفتم:
-اذیت ؟؟؟اذیت از چی؟
مادر بزرگ یه نفس عمیق کشید روبه قبله کردو گفت:
-از حرف های من.
رفتم نشستم روبه روش ابروهامو بالا انداختم و گفتم:
-کدوم حرف؟
مادربزرگ چشماشو روی هم فشرد و گفت:
-حرف علی آقا.
نگام توی نگاهشرده خورد از روی بغض جهش لب هام به سمت پایین رفت.گلوم یه لحظه از سنگینی یه بغض درد گرفت.
بدون هیچ حرکتی به صدای آروم و ناراحت گفتم:
-منظورتون چیه...
مادربزرگ اشکی که اومده بود روی گونه هاشو پاک کردو گفت:
-اون روز که اومده بود دم دانشگاهت...
ابروهامو فشردم تو هم.چشمامو ریز کردم و گفتم:
-خب؟؟شماازکجامیدونی؟
مادر بزرگ یه نگاهی به من کردو گفت:
-من گفته بودم بیاد.
چشمام گرد شد نزدیک تر شدم و گفتم:
-شما گفته بودین؟برای چی؟؟
مادر بزرگ رفت عقب و همینطور که جانمازشو جمع میکرد گفت:
-مهناز خانوم میخواست باهات حرف بزنه...
چشمامو بستم...
یه نفس عمیق کشیدم به موهام چنگ زدم...یه حس خیلی غیر عادی داشتم...
گفتم:
-آخه چرا جلوی دانشگاه...؟؟من که داشتم میومدم...خونه!
مادربزرگ دستشو کشید روی صورتشو گفت:
-اخه داشتن میرفتن...
-کجا؟؟؟؟
-شهرستان!
چشمامو ریز کردم و گفتم:
-ولی علی آقا که تهران بود...
-مادرشو اون روز برد...بعد از ساعت دانشگاه تو...امروزم قراره که خودش بره...
-چی؟؟؟خودش بره؟؟؟کی؟؟اگه بره کی برمیگردن؟؟؟
مادربزرگ با مکث جواب داد:
-فکر نکنم که دیگه برگردن...
چشمام گرد کردم و با تعجب گفتم:
-یعنی چی!!!!!!!!
مادر بزرگ بلند شد جانمازشو برداشت همینطور که میرفت طرف اتاق...با ناراحتی گفت:
-یعنی برای همیشه رفتن...
بدنم به سرعت توان خودشو از دست داد تکیه دادم به دیوار و اشکام جاری شد...
واقعا من چی کار کردم!!!
مادربزرگ اومد طرفم و گفت:
-غصه نخور...
پیشونیم رو بوس کرد و گفت:
-پاشو برو استراحت کن...دیگه هیچ چیز فکر نکن...
#ادامہ_دارد...
نویسنده این متن👆:
#مریم_ســرخہای👉
@AhmadMashlab1995
🍂🍁🍂🍁
🍁🍂🍁 ﴾﷽﴿
🍂🍁
🍁
🍎 رمان_طعم_سیب
💠 #قسمت_۱۲
انقدر شوکه شده بودم که توانایی بلند شدن نداشتم...
پلک نمیزدم و فقط به دیوار خیره شده بودم...
لب هام از شدت ناراحتی خشک شده بود.چشمام پر از اشک شد و قطره قطره ریخت روی گونه هام.یه قطره اشک ریخت روی دستم یه دفعه به خودم اومدم دستمو پاک کردم بغضمو قورت دادم.یه نفس عمیق کشیدم.و یواش و بی حوصله از روی زمین بلند شدم.انقدر فکرم درگیر بود که متوجه کارام نبودم.
رفتم سمت آشپز خونه شیر آبو باز کردم بعد از چند ثانیه دوباره بستم.اومدم داخل پذیرایی جانمازمو جمع کردم گذاشتم توی اتاقم و دوباره رفتم سمت آشپز خونه شیر آبو باز کردم و دستو صورتمو شستم.رفتم کنار پنجره.هوا دیگه رو به روشنی بود...
از پشت پنجره نگاهم افتاد به ماشین علی...ماشینش هنوز جلوی در بود و این نشون میداد که هنوز نرفته...چشممو دوختم به پنجره ی اتاقش.شاید اونم الان بیدار باشه.کاش میشد زمان برگرده.
چشمم خورد به در خونه روز اولی که علی برای سال پدربزرگش برامون آش نذری آورد...مزه ی اون آش هنوز زیر زبونمه.حالا من باید برای دلم آش پشت پا بپزم...علی با رفتنش از تهران...تموم منو نابود میکنه.انقدر درگیر فکرم بودم که متوجه ایستادن مادربزرگ کنارم نشدم.بهم نزدیک تر شد دستشو گذاشت روی شونه هام سرمو انداختم پایین نفس عمیقی کشیدم.مادربزرگ به نشونه ی هم دردی شونه هامو فشار داد.بینمون فقط سکوت بودو سکوت...
بعد از چند ثانیه مادر بزرگ سکوت غمگینو شکست با صدای آروم و خسته گفت:
-بسه عزیزم هرچی بود گذشت...
رو به مادر بزرگ کردم و جوابش فقط نگاه های تلخ و ناراحت من بود.مادربزرگ آهی کشید و رفت...
منم بانگاه آخر به پنجره ی اتاق علی زیر لب زمزمه کردم.چه سرنوشت تلخی...
بعد هم با قدم های آروم رفتم سمت اتاقم.درو بستم روی تخت دراز کشیدم.خیره به سقف شدم.هنوز هم شوکه بودم.
بعد از چند دقیقه بغض اومد سراغم پتورو کشیدم روی سرم و چشمامو بستم...
#ادامہ_دارد...
نویسنده این متن👆:
#مریم_ســرخہای👉
@AhmadMashlab1995
📱💻📲
خدایا...❣
♻️هر چند وقت یکبار به من یادآوری کن
❌نامحرم، نامحرم است ....
🔥چه در دنیای حقیقی ...
🔥چه در دنیای مجازی ...
✅یادمان بینداز فاطمه (س) را،
💫که از نابینا هم رو می پوشاند
@Ahmadmashlab1995
🌟 پیش بسوی ترک گناه!
🔺️ رهبر انقلاب: برای نزدیکی به خدا، اصل قضیه، ترک گناهان است. انجام مستحبات و نوافل و توسلات و دعا و بقیه امور، فرع است. اصل قضیه، این است که انسان از صدور گناه و خلاف از خود، مانع بشود. این، همان تقوا را میطلبد. گناه نمیگذارد که ما حال دعا و توجه پیدا کنیم. گناه نمیگذارد که ما به فکر بازنگری و بازسازی خودمان بیفتیم. کوشش بکنیم از گناه فاصله بگیریم. ۱۳۶۹/۱/۱۸
🌷 #مواعظ_رمضانی
💻 @Ahmadmashlab1995
#مادر_شهید_مشلب
احمد به مسائل خیلی زیادی اهمیت میداد اما در میان این مسائل به مسئله شوخی بگو و بخند با نامحرم خیلی حساس و اهمیت میداد حدود محرم و نامحرم را همیشه حفظ میکرد امکان نداشت احمد با یک نامحرم صمیمی شود
#روضه_الشهداشهرنبطیه
#مزارشهیداحمدمشلب
@AhmadMashlab1995
May 11
شهید احمد مشلب.attheme
100.6K
🖼تم شهدایی
🔳تم شهید مدافع حرم #احمدمشلب🔲
🔖 پس زمینه ایتاتو خوشگل کن🔖
❤️کانال شهید احمدمشلب❤️
@Ahmadmashlab1995
تم رمضان شهیدمشلب.attheme
58.9K
🖼تم شهدایی
🔳تم شهید مدافع حرم #احمدمشلب🔲
ماه مبارک رمضان🌙
🔖 پس زمینه ایتاتو خوشگل کن🔖
❤️کانال شهید احمدمشلب❤️
@Ahmadmashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
📚کتاب خاطرات #شهیداحمدمشلب به نام👇 #ملاقات_در_ملکوت 💳قیمت چاپ چهارم کتاب : 13000 تومان 📪📦ارسال ا
مهلت ثبت سفارش تا ساعت ۲۲ امشب
💔
#قهرمان کشتی فرنگی بود
وزن #فوق_سنگین💪 حتی به اردوی #تیم_ملی هم دعوت شد اما...
هر روز بعد از باشگاه، به دنبال خلاف و کاباره و ...می رفت.😕
کم کم کشتی را رها کرد و شد #محافظ_کاباره ی شهروز جهود یهودی صاحب چندین کاباره در تهران...
قدِ بلند و قیافه خشنش😠 باعث شده بودکه حتی ماموران کلانتری هم از او حساب ببرند ....😐
@AHMADMASHLAB1995
ادامه
👇👇👇
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
💔 #قهرمان کشتی فرنگی بود وزن #فوق_سنگین💪 حتی به اردوی #تیم_ملی هم دعوت شد اما... هر روز بعد از باش
🌸🍃
🍃
#لات_های_بهشتی
#حرانقلاب
#شهیدشاهرخ_ضرغام
#قهرمان کشتی فرنگی بود... وزن #فوق_سنگین...💪 حتی به اردوی #تیم_ملی هم دعوت شد...اما...
هر روز بعد از باشگاه، به دنبال خلاف و کاباره و ...می رفت.😕
کم کم کشتی را رها کرد و شد #محافظ_کاباره ی شهروز جهود یهودی صاحب چندین کاباره در تهران...
قدِ بلند و قیافه خشنش😠 باعث شده بودکه حتی ماموران کلانتری هم از او حساب ببرند ....😐
از مغازه دارها #باج مےگرفت و کسی جرات اعتراض نداشت....
شبهایی هم که پول نداشت مےرفت میدان شوش و از #راننده_کامیون ها باج می گرفت!!!!💪👊
برای خودش دار و دسته ای داشت و #گنده_لات های تهران هم از او حساب می بردند ....😨😰
#اصغر ننه لیلا ، #حسین فرزین، #ناصر کاسه بشقابی و ... از رفقای او بودند که بعد از انقلاب به دستور دادگاه انقلاب #اعدام شدند...😏😰
برای خود #شاهرخ هم حکم #اعدام آمده بود اما ...
شاهرخ همه پل های پشت سرش را خراب نکرده بود.😊
با همه فسادش در #محرم و ماه #رمضان ، انسان دیگری می شد😌 و شاهد این مدعا، اعضای هیات جواد الائمه (ع)هستند.
#محرم۱۳۵۷ بود که روحانی هیات ، چند ساعتی با شاهرخ صحبت کرد و از #عاشورای آن سال، شاهرخ، انسان دیگری شد!!!😳
#ادامه_دارد
#نویسنده_سمیه_ر
#کپے_ممنوع⛔️
@AHMADMASHLAB1995
May 11
🌸🍃
#سحر_هجدهم و مادر هجده ساله
آتش و هیزم و مسمار و در و آلاله
نالۂ فضه بیا در همه عالم پیچید
محسنم رفت،تنم سوخت میان شعله
🍃🌸🍃
@Ahmadmashlab1995
سلام آقا✋
دوباره جـمعه و💚
تسبیح خورشـ🌤ـید
که دانه دانه
زخم لحظهها را❣️
می شمارد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#صـلےالله_علیڪ_یـااباصالـح_المهـدے
#صـبحتون_مهـدوے
@AHMADMASHLAB1995