eitaa logo
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
7.5هزار دنبال‌کننده
16.5هزار عکس
2.3هزار ویدیو
144 فایل
🌐کانال‌رسمے شهیداحمدمَشلَب🌐 🌸زیر نظر خانواده شهید🌸 هم زیبا بود😎 هم پولدار💸 نفر7دانشگاه👨🏻‍🎓 اما☝🏻 بہ‌ تموم‌ مادیات پشت پا زد❌ و فقط بہ یک نفر بلہ گفت✅ بہ #سیدھ_زینب❤ حالا کہ دعوتت کرده بمون @Hanin101 ادمین شرایط: @AHMADMASHLAB1374 #ڪپے‌بیوحـرام🚫
مشاهده در ایتا
دانلود
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_طعم_سیب #قسمت36 گوشیم زنگ خورد پشت خطم هانیه بود... علی وقتی اسم هانیه رو دید گفت: -بفرما !!!
رمان_طعم_سیب گوشیم هم چنان خاموش بود... مطمئنم که تاحالا هانیه چند بار زنگ زده و نگران شده که چرا باهاش بدحرف زدم!! علی یک متری دور از من اما در راستای من قدم برمی داشت...تا برسیم خونه کلمه ای بینمون ردو بدل نشد... بیشتر شاید از خجالت بود و شاید هم از اتفاقی امروز افتاده بود شوکه بودیم...حدود چهل و پنج دقیقه ی بعد رسیدیم خونه... سر کوچه که رسیدیم علی سکوتو شکست و گفت: -بفرمایین...من دیگه بیشتر از این مزاحم نمی شم اما اینجا می ایستم تا بفرمایین داخل... یکم نگاهش کردم و گفتم: -ممنونم... قدم برداشتم و با هرقدم برمی گشتم و نگاهش می کردم... بعد از سه چهار قدم...یک دفعه یه صدای آشنا گفت: -زهرای ورپریده!!!! یک دفعه سرجام خشک شدم... یواش یواش برگشتم دیدم مادربزرگ پشتمه!!! به پته پته افتادم و گفتم: -إ إ....إ...سلام...سلام مادر جون.. اینجا چی کار میکنی... علی که رنگش پریده بود سرشو انداخته بود پایین... مادربزرگ_به به...آقا علی اینورا!ببینم قضیه چیه؟؟ها؟؟ -مادر جون توروخدا زشته توکوچه بیایین بریم خونه توضیح میدم براتون... -نه...من از اینجا تکون نمیخورم... بعد اومد طرفم و یواش گفت: -این پسره اینجا چیکار میکنه؟؟؟ منم لبمو گاز گرفتم و یواش گفتم: -مادرجون زشته بخدا بیایین بریم توضیح میدم... مادربزرگ به علی نزدیک تر شد و گفت: -اگر میخوای من بیام خونه باید علی آقاهم باهامون بیاد...تابرام قشنگ تر توضیح بدین... نفس عمیقی کشیدم خندمو کنترل کردم تو دلم گفتم: +مادربزرگ هنوزم مثل سال پیش نقشه می ریزه مارو به هم نزدیک کنه... علی که داشت از خجالت آب می شد...گفت: -إم...نه نه...من باید برم جایی دیرم شده... ادامه دارد... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 نویسنده:📝 @ahmadmashlab1995 امیــــــــــدوارم جذاب باشه...🌸❤️😊
رمان_طعم_سیب مادربزرگ_هیس...میخواستی توی این یک سال بری که دیرت نشه... خندم گرفته بود...علی هم ناچار شد با ما بیاد... رفتیم داخل خونه مادربزرگ رسید داخل و گفت: -مریم مهمون داریم... مامان که مادربزرگ و دید گفت: -سلام مادر توکه مهمون نیستی بیا داخل خوش اومدی... مادربزرگ اخم کردو گفت: -معلومه که من مهمون نیستم جمع کن مهمون اومده... مامان که تعجب کرده بود وقتی منو دید گفت: -زهرا؟؟؟مهمون کیه....؟؟ رنگم پرید گفتم: -چیزه ....مامان...عصبی نشیا...برات توضیح میدم... مادر بزرگ داد زد: -علی جان بیا مادر بیا داخل... مامان اخماش رفت توهم...من دستشو گرفتم چشمامو به نشونه ی التماس ریز کردم... مامان دستمو پس زد و رفت طرف در... علی یا الله گفت و اومد داخل... مامان جلوی در ایستاده بود و با اخم و تعجب علی رو نگاه میکرد... علی به یک متری مامان رسید سرشو انداخت پایین و گفت: -سلام... مامان نیش خندی زدو گفت: -سلام آقا...بفرما داخل...خوش اومدی... رفتم طرف مامان دستشو گرفتم و با التماس آروم بهش گفتم: -مامااااان... علی اومد داخل و مادربزرگ شروع کرد باهاش حرف زدن که کجا بودی و چی شدو خانوادت کجان من هم توی اتاق بودم... امیرحسین که مشغول بازی با گوشی بود اومد طرفم وگفت: -آبجی؟؟برم خفتش کنم! -إ امیر!!! بگیر بشین سرجات این چرتو پرتا چیه میگی یه وقت جلوش چیزی نگی آبروم بره... امیر با دستش هولم داد و گفت: -مارو باش میخواییم از آبجیمون حمایت کنیم... -توعه نیم وجبی نمی خواد از من حمایت کنی! مامان اومد تو اتاق دستشو گذاشت رو میز به من نگاه کرد... من هم با ترس نگاهش کردم... مامان_دیرم شد...دیرم شدت این بود؟؟؟؟؟؟ -نه...مامان به خدا....... -زهرا داری چی کار میکنی؟؟؟؟ بغضم شکست و گفتم: -مامان یه لحظه به من گوش کن...منو باور نداری... مامان دلش سوخت اومد کنارم نشست و گفت: -عزیز دلم...من هرچی میگم بخاطر خودته... ادامه دارد... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 نویسنده:📝 @ahmadmashlab1995
🌴۵. وقتها (کِی؟) وقت پرداخت یا جداکردن زکات فطره، شب عید فطر تا زوال آفتاب است. و كسى كه نماز عيد فطر مى‌خواند، بنابر احتياط واجب بايد فطره را پيش از نماز عيد بدهد یا جدا نماید، ولى اگر نماز عيد نمى‌خواند، مى‌تواند دادن فطره را تا ظهر تأخير بيندازد.   🍀 و هر گاه ندهد تا وقت آن بگذرد ولى جدا كرده باشد، از مال خود به قصد فطره به مستحق دهد، و اگر جدا هم نكرده باشد، بنابر احتیاط واجب به قصد قربت بدون نيت قضاء و اداء به مستحق دهد.  🍀 اگر فطره را از مال خود جدا كند، جايز نيست بعد از آن به مال ديگری تبديل كند.  🍀 بنابر احتیاط واجب اگر در محل خودش مستحق هست، به جای دیگر نبرد. @AhmadMashlab1995
👆👆👆
{🌸🍃} 🎉عید آمد و عید آمد، با نُقل ولی نبید آمد 🎉رمضان مبارڪ رفٺ، این فطر سعید آمد 🎉دنیا شده یڪسر گل، هر گوشہ پر از بلبل 🎉هر خاڪ شده بستان،چون نور امید آمد ✌️💖 @AhmadMashlab1995
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃🌼 😔آخر ماه شد و ماه نیامد آخر 😔 آه نیامد آخر 😔با کلافی سر بازار نشستم ولی... 😔حیف شد یوسفم از چاه نیامد آخر 🌸🍃 @Ahmadmashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
... و لله الحمد... الله اکبر علی هدانا... ✍ تو را سپاس دلبرم... برای تک تک ثانیه هايي که کام دلم را به طعم ع ش ق... شیرین کردی... ❄️تو را سپاس... حبیبم.. برای همه آن سفره هايي که فقیرترینی چو مرا نیز، در کنارشان، پذیرفتی... ❄️تو را سپاس... برای لمس لبان ترک خورده اهل عشق، که قرن ها پیش، تشنگي را برای عشق بازی با تو ، انتخاب کرده بودند ... ❄️تو را سپاس... که دلم را تطهیر کرده ای.. که چشمانم را...بیدار کرده ای... که دستانم را تا خودت...بالا کشانده ای.... ❄️تو را سپاس... که من نیز...مسافر پرواز، در رمضان دیگری بوده ام... هر چند که بالهایم شکسته بود... اما... اشک های همسفرانم... و مناجات هم سفره گانم ...مرا نیز، از زمین، بلند کرده بود... ❄️تو را سپاس.... برای هر "بک یا الله"... که تمام تو را، به یکباره در وجود من... نازل می کرد... ❄️تو را سپاس... برای قنوت هایی که در انتظار منند... قنوت هايي که مرا تا درآغوش کشیدن آسمان تو... پرواز می دهند... قنوت هايي که به نام نامی "کبریایی " تو...جان می گیرند...؛ اللهم اهل الکبریا و العظمه... ❄️تو را سپاس، همه سرمایه من...؛ مهمانی ات....بی نظیر بود.... آنقدر که هر شکری، شکر دیگری را می طلبد... ❣فقط.... می ماند... یک التماس... ؛ نعمتت را تمام کن...خدا و قنوت امروزمان را...به اجابت حضور یگانه آفتاب زمین... مزین نما.... یا مجیب دعوت المضطرین... 🌹 اللهم عجل لولیک الفرج 🌹 @AHMADMASHLAB1995
نماز عید سعید فطر در #بین_الحرمین_کربلای_معلا ارباب شعر هایم همگی درد فراق است ببخش"صحبت از کرب و بلایت نکنم میمیرم...💔 #عطشان_کربلا #اللهم_ارزقنا_کربلا🍃 #صلےالله_علیڪ_یا_اباعبدالله #عیدتون_مبارکا #کانال_شهیدمشلب @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
رمان_طعم_سیب #قسمت38 مادربزرگ_هیس...میخواستی توی این یک سال بری که دیرت نشه... خندم گرفته بود...عل
رمان_طعم_سیب اشکامو پاک کردم و گفتم: -من داشتم برای پروژه میرفتم پیش هانیه که آدرسو کم گردم خواستم از کسی بپرسم که با علی برخورد کردم بعد هم کلی باهم حرف زدیم و برام توضیح داد که چی شده بود که از تهران رفتن... مامان_چی شده بود؟؟ کل قضیه رو براش تعریف کردم... مامان آهی کشید و گفت: -حالا می خوای چیکار کنی؟؟ -نمیدونم... 🌸🌸🌸 حالا مادربزرگ هم از تمام قضیه ها خبر داشت... و حالا هر چهارتاییمون روبه روی هم نشسته بودیم... علی که بغض داشت...گفت: -من رو ببخشین شاید بهتر بود که زودتر میگفتم اما... مامان حرفشو قطع کردو گفت: -درکت میکنم نمیخواد دلیل بیاری... علی سرشو انداخت پایین...مادربزر گفت: -علی جان حرف دیگه ای نداری؟ علی_راستش... سکوت کوتاهی شدو بعد علی دوباره گفت: -راستش...میخواستم زندگیمو از نو شروع کنم این دفعه نمی خوام مثل دفعه ی پیش همه چیز رو تو دلم نگه دارم این دفعه از گفتن حرف هام ترسی ندارم...نمیدونم که باهام چه بر خوردی میشه اما میخوام برای اخرین بار شانس بزرگ زندگیمو امتحان کنم... من از اول بچگی به زهرا خانم علاقه داشتم... سرمو انداختم پایین...داشتم از خجالت آب می شدم... علی_خانم باقری من دخترتونو دوست دارم...اگر الان هم اومدم تهران جدای از کاری که داشتم بخاطر زندگی دوباره اومدم تهران...اگر...میخواستم بگم اگر... اگر میشه... مادربزرگ_اااای بابااا بگو دیگه... علی_اگر منو قابل بدونین به غلامی قبولم کنین... یک دفعه هفت رنگ عوض کردم مادربزرگ گفت: -باریکلا... مامان_خب...باید با پدرش صحبت کنم... مادربزرگ_پدرش میذاره...مبارکه پسرم به پای هم پیر شین... ادامه دارد... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 نویسنده:📝 @Ahmadmashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
رمان_طعم_سیب #قسمت39 اشکامو پاک کردم و گفتم: -من داشتم برای پروژه میرفتم پیش هانیه که آدرسو کم
رمان_طعم_سیب مامان_بهتره که به اتفاق خانواده بیایین... علی_بله حتما... بعد از چند دقیقه سکوت علی بلند شدو گفت: -من رفع زحمت میکنم... معلوم بود خوشحاله اما خیلی خجالت کشیده بود... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 ساعت حدود ده شب بود... بارون شدیدی میبارید پنجره رو کاملا خیس کرده بود... چای دم کردم و نشستم پشت پنجره...عمیق توی فکر بودم... یعنی اون فال حقیقیت داشته... +آخ خدایا چقدر کفر گفتم! ولی چطور هانیه تونسته با من این کارو کنه... توی فکر بودم که گوشیم زنگ خورد... پشت خطم...هانیه... چند ثانیه ای منتظر موندم و بعد برداشتم... من_بله؟ هانیه_زهرا اصلا معلوم هست چیکار میکنی؟؟از صبح کجایی چرا گوشیت خاموشه...یعنی چی که به من گفتی دیگه بهت زنگ نزنم؟؟؟ -اولا یواش تر صحبت کن پرده گوشم پاره شد...دوما بهت مگه نگفتم دیگه بهم زنگ نزن؟؟؟ -ساکت شو تموم برنامه هامو خراب کردی...اسمتو از پروژه خط میزنم... -ممنون میشم این کارو کنی...لطفا کلا منو از زندگیت خط بزن... -زهرا حالت خوبه؟؟داری یکم چرت میگی!! -تاحالا تا این اندازه خوب نبودم! -میشه درست تر حرف بزنی؟؟ -میگم...چه خبر از همسر علی؟ چند لحظه ساکت موند و بعد گفت: -همسر علی کیه؟؟چی میگی! -علی صبوری! -من چمیدونم...به تو چه ربطی داره؟ -مگه به تو ربط داره؟؟ -خداحافظ بابا. گوشیو قطع کرد مثل همیشه طلبکار بود... رفتم توی پیام هام بهش پیام دادم: +ببین میخوام خیلی مستقیم برم سر اصل مطلب...من همه چیز رو میدونم...تو باعث جدایی منو علی از اول شدی...میدونم که قضیه ی ازدواج علی دروغه...برات متاسفم...یاعلی... ادامه دارد... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 نویسنده:📝 @ahmadmashlab1995
لبخند زدے وآسمان آبے شد شبهاےقشنگ بهارمهتابے شد پروانـہ پس ازتـولد زیبـایت تاآخر عمر غرق بے تابے شد تولد ۱۳۶۷/۳/۱۵ 🎂 @ahmadmashlab1995
را پیدا ڪرد ! کُنج ِ همین خاکریز ... و من هر روز ، تمرین می ‌کنم : را ... @ahmadmashlab1995
عشق به عشق به همه خوبی‌هاست ... @ahmadmashlab1995
کودکی گریزپای بودم، همراه مادر، راهی بازار شدم. با دیدن اسباب‌بازی‌های عجیب و غریب دلم قنج می‌رفت آنها را برایم بخرد. مادر که می‌دانست چه چیز برایم خوب است و چه چیز بد، دستم را می‌کشید و به دنبال خودش می‌برد! به‌حدی غرق در آنها شده بودم که گوشهایم کر بودند و صدایِ مادر را نمی‌شنیدم. من عقب را نگاه می‌کردم و مادر من را دعوت می‌کرد به دیدن زیبایی‌های که پیش‌رویم بود! صدای مادر در گوشم اکووو شده بود و به صبر و بردباری دعوتم می‌کرد، اما من پایم را بر زمین می‌کوبیدم و بر خواسته خودم اصرار می‌ورزیدم! مادرم چه زجری کشید تا سربه‌راهم کند. وقتی با خودم می‌اندیشم زندگی من در این دنیا شبیه همان دوران کودکیم است. من با اصرار خواسته‌ای را از خداوند می‌خواهم که حکمت آن خواسته را غیر او نمی‌داند. من با عقل ناقص خود، در درخواستم الحاح و پافشاری می‌کنم او من را دعوت به صبوری می‌کند و با مهربانی من را در آغوش می‌گیرد و می‌گوید: ای بنده من! من برای تو بهترین‌ها را در نظر گرفتم، پیش‌رویت را ببین، آیاتِ لذت‌های بهشتم را ببین! پس صبر پیشه ساز تا به زودی به آنها دست یابی! اما من چنان غرق در این لذت‌های کاذب و زود‌گذر دنیا گشته‌ام که فراموش کردم "دنیا پل آخرت است نه آخرت را فدای دنیای فانی کنم" گاهی وقت‌ها چه زود حکمت کارهایِ خدا برایم آشکار می‌شود، کافی است فقط و فقط اندکی صبوری به خرج دهم! " یَا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُواْ اسْتَعِینُواْ بِالصَّبْرِ وَالصَّلاَةِ إِنَّ اللّهَ مَعَ الصَّابِرِینَ  اى کسانى که ایمان آورده اید! مدد جویید به صبر کردن در مصائب و خواندن نماز در اوقات آن (بعضى از مفسرین گفته اند: مراد از «صبر»، روزه است که در آن صبر بر گرسنگى و تشنگى است) البته خدا با صبرکنندگان است" (سوره مبارکه بقره، آیه ۱۵۳) @AhmadMashlab1995❤️
تو که میخندی باید پروانه شد گشت به دورت #شهید_احمد_مشلب @AhmadMashlab1995❤️
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
رمان_طعم_سیب #قسمت40 مامان_بهتره که به اتفاق خانواده بیایین... علی_بله حتما... بعد از چند دقیقه
رمان_طعم_سیب گوشیم زنگ خورد... پشت خط:هانیه... آهی کشیدم و از سر عصبانیت رد تماس دادم... دوباره زنگ زد و من دوباره رد تماس دادم... پیام داد: +معلوم هست چی میگی؟؟؟این چرتو پرتارو کی بهت گفته؟؟ینی چی که برام متاسفی؟! جوابشو ندادم... بازم پیام داد: +زهرا جواب بده ببینم...خب بگو چی شده تا من بتونم جواب درست بدم... بازم جواب ندادم و همچنان پیام پشت پیام... گوشیمو سایلنت کردم و بعد از مدت کمی تفکر خوابیدم... صبح با صدای زنگ خونه از خواب پاشدم... تلفن رو با بی حوصلگی برداشتم و گفتم: -بله؟؟؟😒 صدای آشنایی گفت: -سلام دخترم. -سلام. -حالت خوبه. -ممنونم!!!! -شناختی؟ -صداتون آشناست ولی نمیدونم کی هستین؟! -خانم صبوری هستم! چشمام گرد شد دستو پامو گم کردم و گفتم: -إ...!!!سلام...مهناز خانم حالتون خوبه؟؟ -الحمدلله مامان جان تشریف دارن؟؟ -نه نیستن خونه... -برای امر خیری مزاحم شدم! خندمو کنترل کردم و گفتم: -تشریف ندارن. -خب دخترم اینو که گفتی!هروقت اومدن منزل بگین من تماس گرفتم. -بله چشم. -ممنون عزیز.خدانگهدار. گوشیو محکم کوبیدم سرجاش!!!فقط از استرس و شایدم خوشحالی!!!یا شاید عصبانیت!!! زنگ زدم مامان... بوق اول بوق دوم... -جانم؟؟ -سلام مامان کجایی کی میای کی رفتی؟ -سلام عزیزم چخبره!!! -مهناز خانم زنگ زده بود. -إ جدی؟ -کی میای؟ -پشت درم. گوشیو قطع کردم و رفتم جلوی در. درو باز کردم نتونستم خندمو جمع کنم گفتم: -مامان مهناز خانم زنگ زده بود... مامان خندید گفت: -دختر نیشتو جمع کن تو چرا انقدر هولی؟؟؟؟ -یه بار گفتی زنگ زده دیگه! تلفن دستم بود گفتم: -بیا بیا!!شمارش افتاده زنگ بزن! مامان یکم نگاهم کردو بعد گفت: -حقا که دختر منی!!! بعد هم دوتایی زدیم زیر خنده... مامان زنگ زد مهناز خانم و کلی حرف زدن مقرر شد فردا شب قرار خواستگاری بذارن انگار علی هماهنگ کرده بودو قضیه رو به مادرش گفته بود... و اوناهم تو راه برگشت به تهران بودن... ادامه دارد... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 نویسنده:📝 @ahmadmashlab1995
رمان_طعم_سیب گوشیم هم چنان سایلنت بود...میلی به چک کردنش نداشتم... حوصله ی دوباره حرفای بی خود هانیه رو نداشتم... امیرحسین هنوز هم توی اتاقش خواب بود...از آشپز خونه یه لیوان آب یخ برداشتم در اتاقشو یواش باز کردم...رفتم بالا سرش و ریختم توی یقش یک دفعه مثل برق از جا پرید!!!! امیرحسین_چیکار میکنی؟؟؟؟؟ زدم زیر خنده اونم که تازه از خواب پاشده بود عصبی بود از کارم یه دادی زد و پتو رو کشید روی سرش...منم پتو رو از روش برداشتم و گفتم: -پاشوووو آبجیت داره عروس میشه! یهو غیرتی شد بلند شد گفت: -چه غلطا؟با اجازه ی کی؟ -اوووو توعه نیم وجبی واسه من تعیین تکلیف نکنا!!! با اخم داشت نگاهم می کرد که یک دفعه با متکا رفتم توی صورتش اون می زد و من می زدم داشتیم میخندیدیم که یک دفعه مامان صدام کرد: -زهرا؟؟؟ -بله مامان؟؟؟ -بیا تلفن کارت داره!!! از جام بلند شدم با سرعت رفتم بیرون از اتاقش و گفتم: -کیه؟؟؟؟ -دوستته... اخمام رفت تو هم و گفتم: -دوستم؟؟؟ -آره میگه اسمش هانیه س... ادامه دارد... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 نویسنده:📝 ❣ ڪپی رمان بدون ذڪر نام نویسنده گناه محسوب میشه @AhmadMashlab1995
این درد نسل ماست مداوا نمی شود چند تڪہ استخـوان که بابا نمی شود ... 👉 @AhmadMashlab1995
عشقند آن ڪہ پلاڪشان را از گردنشان ڪندند تا بمانند اما عڪس شان را از سینہ نڪندند....😔💔 @AhmadmAshlab1995
9275380_884.mp3
5.66M
به تو از دور سلام.. 😔✋ کربلا رفته ها بیایید امشب برای اونایی که حرم نرفتن دعا کنید زیارت نصیبشون بشه 💔 °~•| @ahmadmashlab1995 |•~° 🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸
🌼 💠 بودن فقط به و نیست، مراحلی پیش می‌آید که برای اثبات آن بایداز دار وندارت بگذری،حتی از...... @AhmadMashlab1995