🌸🍃
سلام ارباب خوبم✋🌸
لطفی بنما که خاک پایَت گردم
دامن بتکان تا که گدایت گردم
دلتنگ زیارت توأم اربابم
من را به حرم ببر فدایت گردم...
#صلےالله_علیڪ_یااباعبدالله
🌸🍃
@Ahmadmashlab1995❤️
°•|🍃🌸
#بر_بال_سخن
°•{شهید تـــــرور
شهيده_مريـــــم_فرهانيـــــان🕊🌹}•°
🔸آدم موقعی كه ساقط میشود، مثل اين زباله میشود. زباله را میشود بازيافت كرد، آدم ساقط بازيافت هم نمیشود. به قول شما آدم ساقط از زباله هم بدتر میشود.
#سالروز_شهادت
@Ahmadmashlab1995
🌷
زهرا سامری همرزم شهيده مريم فرهانيان:
رمز موفقيت مريم اين بود كه هيچگاه دلبسته دنيا نشد
و دنيا و زرق و برقش را نمی ديد.
مريم روحی پويا داشت و سكون و يكجا ماندن را نمی توانست تحمل كند و اگر می ديد در جای ديگری می تواند خدمت كند خود را به آنجا می رساند.🌹
روزی وارد خانه شدم و مريم را رو به قبله ديدم، وقتی جلوتر رفتم، ديدم مريم روی دستانش می زند و از او سؤال كردم كه مشكلی پيش آمده، چيزی نگفت اما بعدها برای من تعريف كرد كه من هر روز اعضای بدنم را مواخذه می كنم و از آنها می پرسم كه امروز برای خدا چه كاری انجام دادهايد.
در ايام فاطميه روزی سرزده وارد خانه شدم و ديدم مريم به پهنای صورت اشك می ريزد و نام حضرت زهرا(س) را صدا می زند.
به او گفتم كه چرا اينقدر اشك می ريزی؟ گفت: «شما اگر مادرتان فوت كند چه كار می كنيد، شادی می كنيد يا گريه؟»
مریم علیرغم فعاليت زيادی كه داشت روزه میگرفت و تنها با نان و آب افطار می كرد .
🌷بانوی شهیده مریم فرهانیان🌷
منبع: سایت شهیدان وبلاگ زن امروزی🌹
#شهیده_مریم_فرهانیان
#شهیده_دفاع_مقدس
#سالروزآسمانےشدن
🌸🍃
@ahmadmashlab1995❤️
🌸🍃
در محضر شهید علیرضا موحد دانش
شهید علیرضا موحد دانش متولد سال ۱۳۳۷ تهران میباشد.
ایشان پس از حضور در جبهه های غرب و جانبازی در منطقه ی عملیاتی بازی دراز در سال ۱۳۶۰، راهی جبهه های جنوب شدند.
در یکی از عملیات ها جانشین فرمانده شهید محسن وزوایی بودند و پس از آن خود فرماندهی چند عملیات را بر عهده گرفتند.
جبهه های جنگ جای شناختن مردان بزرگ خداست.
و این بزرگ مرد بالاخره در تاریخ۱۳مرداد ۱۳۶۲ در عملیات والفجر ۲ به آرزوی دیرین خود دست یافت.
🌹شهدا را یاد کنیم با ذکر صلوات
#شهید_علیرضا_موحد_دانش
#شهید_دفاع_مقدس
#زندگینامه
#سالروزآسمانےشدن
🌸🍃
@Ahmadmashlab1995
May 11
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_یڪ_فنجان_عشق_مهمان_من_باشید #قسمت_بیست_و_هفتم •°•°•°• گونه هام رنگ سرخی به خودشون گرفت. خجال
#رمان_یڪ_فنجان_عشق_مهمان_من_باشید
#قسمت_بیست_و_هشتم
•°•°•°•.
نمیتونستم اتفاقی که افتاده رو هضم کنم.
و همین بر شدت گریه ام اضافه میکرد.
داداشش که پشت سر ما بود سریع اومد و به کمک #محمد ماشین و کشوندن کنار گاردریل.
ومن همینطور بهت زده نگاهشون میکردم.
چندساعتی طول کشید تا پلیس بیادو صورت جلسه کنه.
خسته شده بودم و به این فکر میکردم که چرا روز عقد من باید اینطور بشه آخه؟
به گفته داداشش وخودش یه ماشین پیچید جلومون و باعث شد ما منحرف بشیم.
خدایا شکرت که سالمیم.
تمام کارا رو کرده بودن و ماشین و بکسل کردن و بردن تعمیرگاه و بعد از اون ورم رفتیم خونه.
همین که از در وارد شدیم تا پیشونیه #آقاسید رو دیدن و اینکه دیدن با ماشین خودمون نیستیم خیلی هل کرده بودن.
#آقاسید لبخندی زدو تمام ماجرا رو تعریف کرد.
بماند که چقد تو سرو صورت خودشون زدن وچقد خداروشکر گفتن.
یه اسپندم دود کردن...
.
دوهفته اس از عقدمون میگذره.
هرچی میریم جلوتر به عروسی مون نزدیک تر میشیم استرسم بیشتر میشه.
تمام کارا رو کردیم.از خونه و جهاز گرفته تا لباس عروسو ماشین و ارایشگاه.
توی اتاقم نشسته بودم و خیره شده بودم به روتختی گل گلیم.عاشق رنگ و طرحش بودم.
زمینه آبی فیروزه ای و رنگ گل گلیش...
خودمم یه لباس بااین طرح و رنگ داشتم...
یاد دانشگاه افتادم😭 باید بعداز عروسی حتما ادامه بدم.
تصویر زهرا تو ذهنم نقش بست.
چقد دلم براش تنگ شده بود....
نمیدونم از چیزی خبر داره یانه اما مطمئنا از دستم خیلی ناراحته.
باید دعوتش کنم...
تصمیم گرفتیم که برای عروسی یه کار غیرمنتظره کنیم...
گوشیم زنگ خورد.
#محمد بود:
+جانم
_سلام عزیزم☺
+سلام آقایی خسته نباشی🙈
_ممنونم... زنگ زدم بهت بگم که اون کارم حل شده همه چی آماده است...
باخوشحالی جیغ کشیدم:
+ وااای توروخدا😍 چه عالییی
_اره خیلی خوب شد😊
من فعلا باید برم.
شب میبینمت
+باشه. قربانت یاعلی
_یاعلی
.
_میتونی چشماتو باز کنی😊
آروم چشمامو باز کردم و با بهت به خودم خیره شدم...
چقد تغییر کرده بودم...
صدای در اومد.ارایشگر سریع شنلمو انداخت سرم و باشیطنت گفت:اول رونما بگیر از شادوماد😉😊
#آقاسید و فیلم بردار وارد شدن.
صدای قدم هاشو که به سمتم میومد رو شنیدم.
قلبم تند میزد و کف دستم عرق کرده بود.
شنلو آروم بالا زد.
چشمای آبیش از همیشه آبی تر بودو میدرخشید.
لبخندمهمون لباش بود.
آروم و ناگهانی بوسه کوتاهی به پیشونیم زد. و زیر گوشم زمزمه کرد:
_#ماه_بانوی_من... .
.
⬅ ادامه دارد...
•°•°•°•
@Ahmadmashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_یڪ_فنجان_عشق_مهمان_من_باشید #قسمت_بیست_و_هشتم •°•°•°•. نمیتونستم اتفاقی که افتاده رو هضم ک
#رمان_یڪ_فنجان_عشق_مهمان_من_باشید
#قسمت_بیست_و_نهم
(پایانی)
•°•°•°•
بالبخند از مهمان هاخداحافظی میکردم.
زهرا اومد جلو. اشک تو چشمای نازش جمع شده بود.
دستمو بازکردموبغلش کردم.
_الهی خوشبخت بشی عشق زهرا
ضربه آرومی به کتفش زدم:
+من توروعاشقم😍🙊
مواظب خودت باش.
سوارماشین شدیم و همه بوق بوق کنان دنبالمون.
مسیرو عوض کردیم و چون کسی انتظارنداشت راه رواشتباه رفتن.
آره بازهم فرار کردیم😂
مامان به گوشیم زنگ زد:
_کجا رفتین نیلو؟
+بیاین سمت فرودگاه و نذاشتم بپرسه چرا.
#محمد و نگاه کردمولبخندی از ته دل زدم.
همه توی فرودگاه ایستاده بودن.
_#محمد جان کاش میذاشتین فردا میرفتین الان خسته این.
+نه پدر جان ما نذر کردیم و اینکه بخاطر همین خستگی گفتیم باهواپیما بریم.
بابا دیگه چیزی نگفت.
پرواز مارو اعلام کردن.
با مامان و بابا و
مامان و بابای #محمد خداحافظی کردیم.
دست در دست هم از پله برقی بالا رفتیم.
#محمد میگفت خیلیا دارن نگاهمون میکنن. خب دیدن هم داره والا. عروس و داماد بااین لباس تو فرودگاه😐
.l
هواپیما در حال حرکت بود.
آروم گوشه شنل و زدم بالا و از پنجره آسمون رو نگاه کردم.از همیشه پرستاره تر بود.یا شایدم از نظر من اینطور بود.
#محمد خوابش برده بود. سرمو گذاشتم روی شونه اش و به آینده فکر کردم.
با اینکه دم دمای صبح بود اما حرم شلوغ بود.
وارد حرم شدیم. شنلمو کمی عقب داده بودم و چادرعروسمو انداخته بودم جلوی صورتم تا بتونم کمی از مسیرو ببینم.
همه بالبخند نگاهمون میکردند.
وارد صحن انقلاب شدیم.
چشمم به گنبد طلایی رنگ افتاد.
قلبم تند میزد ودستام عرق کرده بود.
خوشحالی وصف ناپذیری تو وجودم رخنه کرده بود.
اولین سفر دوتایی مون.
اونم به مشهد.
چی بهتر از این؟...
صحن انقلاب کاملا فرش شده بود.
کنار سقاخونه نشستیم.
#محمد دستمو گرفت.
گرمی لباش دست سردم رو گرم و صدای بم و مردونه اش گوشم رو نوازش کرد:
_ممنونم که هستی عروسِ من...
(ماڪہ بیچارـہ شدیم ڪاش ولے هیچ دلے،
گیرِ لحڹِ بم مردانہ محڪم نشود)
بغض گلومو فشرد.بغضِ عشق!
بغض کرده بودم بخاطر این همه محبت.
دستش رو فشار کوچکی دادم:
+دوستت دارم...
اونشب از همه چی گفتیم...
از آرزوهامون...
از عشقمون...
از آینده مون...
نماز خوندیم و دعا کردیم.
دعا کردیم برای خوشبختی خودمون و همه جوونا...
اشک ریختیم و شکر کردیم.
برای اینکه ، برای هم شدیم...
حالا... براے لحظہ اے آرام مےشوم
ساعات خوب زندگےام درحرم گذشت...
⬅ #ادامه_ندارد #پایان
•°•°•°•
@Ahmadmashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_یڪ_فنجان_عشق_مهمان_من_باشید #قسمت_بیست_و_نهم (پایانی) •°•°•°• بالبخند از مهمان هاخداحافظی
دوستان این رمان هم تموم شد ان شاالله راضی بوده باشین
#با_تشکر_ادمین_کانال_شهید_احمد_مشلب🙏
..♡راه بَلَدِ راه ورسم ِ زندگی،
شهداهستند....
پس راه های موجود درزندگی ات را به راه بَلَدهای راه بسپار
@Ahmadmashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🌺🌺🍃شهیدی که لحظه شهادتش #حضرت_زینب_س بر بالیش آمده و او را سیراب کرد و #حضرت_زهرا_س مادر شهید رو د
🌺🌺🍃شهیدی که لحظه شهادتش #حضرت_زینب_س بر بالیش آمده و او را سیراب کرد و #حضرت_زهرا_س مادر شهید رو در داغ فرزندانش تسلی خاطر داده🌺🌺🍃.
#پیشنهـــــــاد_مطالعـــــــــه
روایتی از مادر سه شهید ((رضا و حسین و مهدی بهرامی)) رضا متولد 1342 حسین متولد 1345 و مهدی متولد 1349
فرزندانم از شهادت خود خبر داشتند و میدانستند که اول و دوم و سومین شهید کدامشان هستند. شهید حسین بهرامی سال 62 در منطقه عملیاتی مهران، شهید مهدی بهرامی سال 65 و شهید رضا بهرامی درسال 66 در منطقه شلمچه به درجه رفیع شهادت نائل شدند. (مادر شهید اینجا به خوابی اشاره کرد که بسیار تامل برانگیز است) قبل ازشهادت فرزندانم خواب دیدم که یه خانم قد بلند آمد بهم گفت چرا انقد گریه میکنی گفتم فرزندانم جبهه هستن حضرت فاطمه ،زهرا ( س) سه بار دست کشید روی سر من و فرمود : من از امام حسین (ع) برایت صبر گرفتم.
و اون سه بار دست کشیدنش به معنی شهید شدن سه فرزندم بود.
خواست بره جبهه گفت: مادر من دارم می رم و این بار شاید شهید بشم. دوست دارم وقتی به شما می گن حسین شهید شده ، دستات رو بالاببری و بگی : خدا رو هزار مرتبه شکر، امانتی رو که به من دادی به خودت پس دادم.
گفتم:من هیچ موقع این طوری نمیگم.
گفت: جنازم رو که خواستن بیارن ، دم در حیاط رو آب و جارو کن.حسین رو حجاب بسیار حساس بود و میگفت من راضی نیستم یک تار موی خواهرم بیرون باشه.
وقتی جنازه حسین رو آوردن موهای خشکیده اش پر از خاک بود ، لب هاش خشک بود ، پاهایش قطع بود ، خودش هم بارها گفته بود: من برای آقا اباعبدلله حاضرم تکه تکه شوم.دستی که به خون فرزندم کشیده بوم به صورتم کشیدم، بوی عجیبی میداد.
شب که می خوابیدم همش می گفتم: مادر ای کاش بودم و کمی آبت می دادم …همیشه این قدر در این فکر بودم ، که با این فکر خوابم می برد . یه روز با خودم گفتم : خدایا ، خیلی به من سخت میگذره ، یه کاری کن که این تصویر از ذهن من بره و من آرام بگیرم.
در عالم خواب دیدم که حضرت زینب (س) در حالی که پاهای او معلوم نبود و لباس سیاهی بر تن داشت ، گفت بیا : گفتم خانم : مگه شما من رو می شناسید؟ گفت : بله مگر شما مادر شهید حسین بهرامی نیستید؟ گفتم :حسین من که با لب تشنه شهید شد.
خانم گفت : خودم بالای سر شهید بودم و خودم آبش دادم.
وقتی این رو فرمود ، من دیگه خیالم راحت شد و دیگه ناراحتی نداشتم و فکرم آروم شد.
حسین از بچگی با حسین ع بزرگ شد و حسینی هم شهید شد.
@ahmadmashlab1995
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥
"دلتنگم و همیشه دلتنگت ❤️می مونم پسرم"
#مادرانه_های_سیده_سلام_بدرالدین۲
#مادر_شهید_مدافع_حرم
#شهید_احمد_مشلب
@Ahmadmashlab1995
May 11
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🍃شهیدی که به سردار راز ۲۱ معروف است.شهید سید علی دوامی🍃 #پیشنهـــــــاد_مطالعـــــــــه #سردار_ر
چرا شهید دوامی به سردار راز ۲۱ معروف بود؟
سید در ۲۱ماه مبارک رمضان سال ۱۳۴۶متولد شد و در ۲۱ماه مبارک رمضان در حالی که ۲۱سال داشت به شهادت رسید.و همچنین در زمان تولدش مادرش ۲۱سال سن داشت به همین دلیل به سردار راز ۲۱ معروف است.
به سید علی شیر مازندران میگفتند میرفت وسط عراقی ها و کار شناسایی که تمام میشد بر میگشت مجروح هم میشد.مادر بزرگوارشان به ایشون میگفتند علی جان مراقب خودت باش ،در جواب مادر میگفت کسی نمیتواند مرا شهید کند جز کالیبر ۶۰که نامرد است و بیصدا میزند، و در اخر هم کالیبر ۶۰اصابت میکنه به قلبش و به شهادت میرسه.
وصیت نامه شهید:
درود و سلام بر امام حسین که چگونه زیستن و چگونه مردن را به ما آموخت.
بارالها من نمیخواهم که در بستر بمیرم ،میروم تا همچون مردان خدا در دل سنگر بمیرم .
اکنون که در سیاهی شب تنها با خدای خود هستم این وصیت را روی کاغذ می آورم .شاید با این وصیت عده ای را به حقانیت در این راه اگاهی دهم.
انسان تنها در مقابل مرگ تسلیم است و هیچ کاری از او بر نمی اید پس چه بهتر که این مرگ در راه عشق خود باشد.
و مادر جان خوشحال باش ازاینکه فرزندت را در راه اسلام از دست داده ای چون دیگر آن دنیا فاطمه زهرا س از تو گلایه ای ندارد.
در وادی عشق عاشقان مجنونند
در مسلخ عشق عاشقان در خونند
چون وصف کنم که عاشقان چونند
از دایره عقل همه بیرونند
فدائی امام سید علی دوامی
@Ahmadmashlab1995
رمان #اینک_شوکران
از امروز در کانال شهید احمد مشلب
شوکران، جام زهری است که فرد را آرام آرام از پادرمےآورد
مےسوزی اما نمےدانی کجای قلبت آتش گرفته
آب مےشوی و چکه چکه، تمام مےشوی
بعضیها در جنگ شهید نشدند
#جام_شوکرانی نوشیدند و ذره ذره...🕯
#همراه_ما_باشید
👇👇👇