شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
💠قسمت چهارم وصیتنامه شهید مدافع حرم لبنانی #احمدمشلب 💠 🌺وصیت احمد به پدرش محمد مشلب . "پدر عزیز
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
😔جاده زندگے ام...
بدجور بہ پیچ و خم افتاده!
دلم محتاج #نیــم_نگاهے از شماست؛
#اےشهــید.......
اجابت ڪن دل خستہ ام را ...
#شهید_احمد_مشلب
#یوسف_الشهداء
#غریب_طوس
#هر_روز_با_یک_عکس
@AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#داستانک ◀️به همان اندازه!▶️ روزی مردی کنار ساحل در حال قدم زدن بود که از دور ماهیگیری را دید که
#داستانک
◀️ خار پشت ها ▶️
در عصر یخبندان بسیاری از حیوانات یخ زدند و مردند.
خارپشتها وخامت اوضاع را دریافتند و تصمیم گرفتند دورهم جمع شوند و بدین ترتیب خود را حفظ کنند.
ولی خارهایشان یکدیگر را زخمی میکرد با اینکه وقتی نزدیکتر بودند گرمتر میشدند ولی تصمیم گرفتند از کنار هم دور شوند ولی با این وضع از سرما یخ زده می مردند از این رو مجبور بودند برگزینند: یا خارهای دوستان را تحمل کنند و یا نسلشان از روی زمین محو گردد...
دریافتند که باز گردند و گردهم آیند.
آموختند که با زخم های کوچکی که از همزیستی بسیار نزدیک با کسی بوجود می آید کنار بیایند و زندگی کنند چون گرمای وجود آنها مهمتر است و این چنین توانستند زنده بمانند.
بهترین رابطه این نیست که اشخاص بی عیب و نقص را گردهم آورد بلکه آن است هر فرد بیاموزد با معایب دیگران کنار آید و محاسن آنان را تحسین کنید.
#در_برابر_سختی_ها_با_هم_کنار_بیاییم
@AHMADMASHLAB1995
شهید جواد جهانی از فعالان فرهنگی مشهدالرضا و مسئول اطلاعات تیپ یک لشکر فاطمیون بود که در آبان ماه سال ۹۵ در حین پاکسازی یکی از مناطق حومه حلب به همراه حسین هریری و محمدحسین بشیری به درجه رفیع شهادت نائل آمد
.
شهید جواد جهانی در وصیت نامه خود از مسئولان شهر تقاضا کرد که پیکرش را بعد از شهادت در محل پارک خورشید مشهد یا ارتفاعاتی که در مجاورت میدان سلمان مشهد است به خاک بسپارند تا شاید به احترام وجود پیکر شهیدی در آن منطقه برخی از هنجار های اجتماعی رعایت شود.
#شهید_جواد_جهانی
#هر_روز_با_یک_شهید
@AHMADMASHLAB1995
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
جهاد اسمش...
جهاد رسمش...
جهاد اندیشه و رویاش...
🎬کلیپی زیبا از #شهیدجهادمغنیه
🎤باصدای #حامدزمانی
@AHMADMASHLAB1995
کانال شهید احمد مشلب در پیام رسان روبیکا
👇👇👇
https://rubika.ir/AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹 🌹🕊🌹 🕊🌹 🌹 #لات_های_بهشتی #پناه_حرم۳ داداش مجید شیرینی خانه بود،😊 شیرینی محله، حتی آورد
🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹
🌹🕊🌹
🕊🌹
🌹
#لات_های_بهشتی
#پناه_حرم۴
مجید قهوهخانه داشت.😎
برای قهوهخانهاش هم همیشه نان بربری میگرفت تا
« #مجید_بربری» لقب بامزهای باشد که هنوز شنیدنش لبخند را یاد بقیه بیندازد.😊
بارها هم کنار نانوایی مےایستاد و برای کسانی که مےدانست وضعیت مناسبی ندارند، نان مےخرید و دستشان مےرساند.😍
قهوهخانهای که به گفته پدر مجید تعداد زیادی از دوستان و همرزمان مجید آنجا رفتوآمد داشتند که حالا خیلیهایشان هم شهید شدند:
«یکی از دوستان مجید که بعدها همرزمش شد در این قهوهخانه رفتوآمد داشت.
یکشب مجید را هیئت خودشان میبرد که اتفاقاً خودش در آنجا مداح بود. بعد آنجا در مورد مدافعان حرم و ناامنیهای سوریه و حرم حضرت زینب میخوانند و مجید آنقدر سینه میزند و گریه میکند که حالش بد میشود.😔 وقتی بالای سرش میروند، میگوید:
«مگر من مردهام که حرم حضرت زینب درخطر باشد. من هر طور شده میروم.»😠💪
از همان شب تصمیم میگیرد که برود.»
مجید تصمیمش را گرفته بود؛ اماروحیه شوخ او حتی رفتنش را به شوخی گرفته است.🙃
حتی با شهید شدنش هم انگار سر شوخی دارد.😇
مجید تمام دنیا را به شوخی گرفته بود.
عطیه درباره رفتن مجید و اتفاقات آن دوران میگوید:
«وقتی فهمیدیم گردان امام علی رفته برای اعزام، ما هم رفتیم آنجا و گفتیم راضی نیستیم و مجید را نبرید.😐
آنها هم برای مجید بهانه آوردند که چون #رضایتنامه نداری، #تک_پسر هستی و #خالکوبی داری تو را نمےبریم 😠و بیرونش میکنند.😟
بعدازآن به گردان دیگری رفت که ما بازهم پیگیری کردیم و همین حرفها را زدیم و آنها باز هم مجید را بیرون انداختند😏 تا اینکه مجید رفت #گردان_فاتحین اسلامشهر و خواست ازآنجا برود.😨
راستش دیگر آنجا را پیدا نکردیم (خنده) وقتی هم فهمید که ما مخالفیم. خالی میبست که میخواهد به #آلمان برود.
بهانه هم میآورد که کسبوکار خوب است. ما با آلمان هم مخالف بودیم.😐
مادرم به شوخی میگفت:
"مجید همه پناهجوها را میریزند توی دریا"😱 ولی ما در فکر و خیال خودمان بودیم، نگو مجید میخواهد سوریه برود و حتی تمام دورههایش را هم دیده است.😜☺️
روزهای آخر که فهمیدیم تصمیمش جدی است، مادرم بیمارستان بستری شد.😱 هر کاری کردیم که حتی الکی بگو نمیروی. حاضر نشد بگوید. به شوخی میگفت:
«این مامان خانم فیلم بازی میکند که من سوریه نروم»😁😂
وقتی واکنشهایمان را دید گفت که نمیرود.😐😔
#ادامه_دارد...
#کپی_باذکر_منبع
@AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
💠قسمت چهارم وصیتنامه شهید مدافع حرم لبنانی #احمدمشلب 💠 🌺وصیت احمد به پدرش محمد مشلب . "پدر عزیز
💠قسمت پنجم وصیت نامه شهید مدافع حرم لبنانی #احمدمشلب💠
🌺وصیت احمد به آقای دقدوق🌺
عموى عزيزم؛گرمترين سلام برتو باد اى مرد گرانبها،مرا در دعايت ياد كن و مرا ببخش اگر روزى در حقت بد كردم و من مادر،خواهر و برادرم را به تو مى سپارم، و همه شما را به خدا مى سپارم،مواظبشان باش و مرا ببخش.
عمو جان مى خواهم به تو بگويم كه خدا پاداش تو را بدهد زيرا تو مادرم را در تربيت من كمك كردى و حال برادر كوچكم را و به نوعى همه شما اميدوارم به خدا نزديك شويد.
و خواهرم كه مطمئناً مى خواهم از او حمايت كنى و مواظبش باشى زيرا كه او دختر توست،مرا ببخش و برايم دعا كن كه ما نسبت به تو حس پدرانه اى داريم،و اگر چيزى كم گذاشتم يا اشتباه كردم مرا ببخش.
🌺وصیت احمد به خواهرش🌺
خواهر دوستت دارم،درست است ما هردو بهم وابسته ايم،مواظب خودت باش و در خط اهل بيت باش،مواظب دين و نماز و حجاب خود با همه ى اين امور مراقب باش و بدان تورا دوست دارم.
#قسمت_پنجم
#وصیتنامه_شهید_مشلب
#به_عمو_و_خواهرش
#ترجمه_فارسی
❤کانال رسمی شهید احمد مشلب❤
@AHMADMASHLAB1995
May 11
#داستانک
◀️ چاره گر باش ▶️
در یک مزرعه تعدادی از حیوانات به همراه صاحب مزرعه زندگی میکردند. یک روز، خر توی چاه افتاد. حیوانات جمع شدند و شروع کردند به سر و صدا کردن، تا صاحب مزرعه فکری برای نجات خر بیچاره بکند. بعد از کمی فکر کردن، چیزی به ذهن مزرعه دار رسید. خر پیر بود و چاه هم باید پر می شد!
مزرعه دار همسایه ها را صدا کرد و به هر یک از آنها بیلی داد و همگی با هم شروع کردند به پر کردن چاه! خر همان اول فهمید چه اتفاقی در حال افتادن است. ابتدا شروع کرد با صدای مهیبی فریاد زدن، ولی اندکی بعد ساکت شد و همه را در حیرت فرو برد!
در حالی که آنها داشتند با بیل خاک روی سر آن خر بیچاره می ریختند بعد از هر چند تا بیل خاک، خر تکانی می خورد و خودش را بالای خاک ها می کشید.
خر، همین جوری ادامه داد تا یکدفعه پرید و از چاه بیرون آمد و فرار کرد.
بعد از گذشت چند روز، خر برگشت و مزرعه دار را با یک جفتک زیبا و حرفه ای زخمی کرد. زخم عمیق بود، چرک کرد و مزرعه دار به خاطر همین مرد.
@AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
شهید جواد جهانی از فعالان فرهنگی مشهدالرضا و مسئول اطلاعات تیپ یک لشکر فاطمیون بود که در آبان ماه س
به نقل از همسر شهید :
زمستان سال نود و یک دعوت شدیم خانهی یکی از اقوام که از قضا ماهواره هم داشتند
همین موضوع باعث شد تا رضا درباره اهداف شبکههای ماهوارهای واسه صاحبخانه و بقیه صحبت کنه
توضیحاتی در مورد چگونگی تشکیل این شبکهها،منابع مالیشون،اهدافشون و حامیانشون داد ،
توی اون مهمونی تعدادی از افراد حاضر که از لحاظ نسبی رابطه دوری با ما داشتن هم بودن و صحبتهای رضا رو هم گوش می کردن
چند نفری شروع کردن به مسخره کردن رضا که فلانی ، توی فلان جا مغز تو شستشو دادن ، تو کله شما کردن که ماهواره فلان و فلان…
بعد از مهمانی ، من با رضا تند برخورد کردم که چرا شروع میکنی از این حرفها میزنی که بخوان مسخرهات کنن ؟ و کلی توپ و تشر !!!!
اما رضا این جوری جواب داد: من وظیفهام رو انجام دادم ، در قبال این خانواده توضیحات رو دادم ، دیگه اون دنیا از من نمیپرسن که چرا دیدی و میدونستی اما چیزی نگفتی
من کار خودم و کردم ، به وقتش این حرفها جواب میده.
خیلی برام جالب بود ، اون اصلاً به این فکر نمیکرد که دارن مسخرهاش میکنن ، فقط به فکر انجام وظیفهاش بود
تاریخ تولد: یک مرداد۱۳۴۵ در ساوجبلاغ
تاریخ شهادت: ۱۳۹۲/۵/۱۱
محل شهادت: سوریه
#شهید_رضا_کارگربرزی
#هر_روز_با_یک_شهید
@AHMADMASHLAB1995
دوستانی که وقت دارند ومایل هستن در یکی از کانالهای زیر ادمین بشن به آیدی زیر پیام بدین
@Alimadd
@alihidar
@Alimaddi
@besamtaramesh
@shahidanei
@teb_ahloolbett
@dastanhavehkaytha
۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰
در سال 1395 با محمد به اردوی راهیان نور رفته بودیم. بعد از بازدید از منطقه به معراج شهدای اهواز رفتیم. حال و هوای خاصی بود. بعد از زیارت شهدای گمنام قرار بود برگردیم به اردوگاه ثامن الائمه (ع). دو یا سه نفر از بچهها در معراج شهدا جا ماندند. هوا هم تاریک شده بود و دیر هم شده بود.
محمد زنگ زد به آنها که خودشان را برسانند به دو راهی که در مسیر رفت بود. بچهها آمدند. محمد خیلی عصبی بود، اما اصلا به روی بچهها نیاورد. کنار یکی از دوستان که قاری قرآن بود رفت و گفت چند آیه قرآن بخوان.
بعد از اینکه قرآن خوانده شد پیش من و دوستان دیگر آمد و گفت که چون عصبی بودم گفتم قرآن خوانده شود تا آرام شوم.
محمد اخلاق را هم به خوبی از اهل بیت (علیهمالسلام) آموخته بود و در آن لحظه نشان داد چقدر صبور و با اخلاق و مهربان هست.
📚موضوع مرتبط:
#شهید_محمد_جاودانی
#شهید_مدافع_حرم
#خاطره
#سالروزآسمانےشدن
🌸🍃
@Ahmadmashlab1995
شهید حسن آبشناسان🌹🌹
آبشناسان در سال۱۳۶۴، در منطقه سرسول با تیر مستقیم دشمن به شهادت رسید. خبر شهادتش از رادیو عراق با شادی و مارش پیروزی پخش شد .یکی از همرزمان آبشناسان تعریف میکند: در یک عملیات، چند عراقی را اسیر کرده بودیم. یکی از اسیرها تیر به زانویش خورده بود و نمیتوانست راه برود. باید میکشتیمش. والا امکان داشت خودمان هم به دردسر بیفتیم. سرهنگ تک و تنها آن اسیر را حدود ۸ کیلومتر تا مقر کول کرد. فقط به خاطر اینکه زنده بماند. آن عراقی بعد از تمام شدن جنگ همیشه از آبشناسان یاد میکرد. حتی وقتی اسرا آزاد شدند، رفت بهشتزهرا سر مزار آبشناسان.
خبرگزاری تسنیم
منبع ایران
#شهید_حسن_آبشناسان
#شهید_دفاع_مقدس
#سالروزآسمانےشدن
🌸🍃
@Ahmadmashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹 🌹🕊🌹 🕊🌹 🌹 #لات_های_بهشتی #پناه_حرم۴ مجید قهوهخانه داشت.😎 برای قهوهخانهاش هم همیشه ن
🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹
🌹🕊🌹
🕊🌹
🌹
#لات_های_بهشتی
#پناه_حرم۵
عطیه خواهر مجید مےگوید:
چند روز مانده به رفتن، لباسهای نظامیاش را پوشید و گفت:
«من که نمیروم ولی شما حداقل یک عکس یادگاری بیندازید که مثلاً مرا از زیر قرآن رد کردهاید من بگذارم در لاین و تلگرامم الکی بگویم رفتهام سوریه.😐
مادر و پدرم اول قبول نمیکردند.😒
بعد پدرم قرآن را گرفت و چند عکس انداختیم.🙃
نمیدانستیم همهچیز جدی است. وقتی رفت دیدیم زیر عکس ها برای دوستاش نوشته: "درسته به مامان و بابام الکی گفتم اما اینجوری دیگه حسرت نمےخورن منو از زیر قرآن رد نکردند.😌»
پدر با لبخندی ادامه مےدهد:
"مجید یک تکیه کلام داشت، مےگفت: #جو_گرفته_منو!😅
وقتی دید مادرش راضی نمےشود عکس بگیرد گفت:
"بیاین عکس بگیرین! #جو_گرفته منو!!!"😌
پدر مجید میگوید:
«آنقدر آشنا و غریبه به ما گفتند که برای مجید پول ریختهاند که اینطور تلاش میکند! باورمان شده بود.🙄😒
یک روز سند مغازه را به مجید دادم و گفتم:
" این سند را بگیر، اگر فروختی همه پولش برای خودت.🙃
هر کاری میخواهی بکن. حتی اگر میخواهی سند خانه را هم میدهم.☺️
تو را به خدا به خاطر پول نرو.😐
مجید خیلی عصبانی شد، پایش را به زمین کوبید و با فریاد گفت:
"به خدا اگر خود خدا هم بیاید و بگوید نرو من بازهم میروم."😠
من خیلی به هم ریختم.»😔
مجید روزهای آخر در جواب تمام سؤالهای مادر، فقط مےگفت نمیرود؛😔اما مادر مجید از ترس رفتن مجید از کنارش تکان نمیخورد.😰
حتی میترسید لباسهایش را بشوید:
«روزهای آخر از کنارش تکان نمیخوردم. میترسیدم ناغافل برود.😕 مجید هم وانمود میکرد که نمیرود.🙃 لباسهایش را داده بود بشویم؛ اما من هر بار بهانه میآوردم و درمیرفتم. چند روزی بود که در لگن آب خیس بود، فکر میکردم اگر بشویم میرود.😰
پنجشنبه و جمعه که گذشت وقتی دیدم دوستانش رفتند و مجید نرفته گفتم لابد نمیرود.😶☺️
من در این چند سال زندگی یکبار خرید نرفتم؛ اما آن روز از ذوق اینکه باهم صبحانه بخوریم رفتم تا نان تازه بخرم. کاری که همیشه مجید انجام میداد و دوست داشت با من صبحانه بخورد. وقتی برگشتم دیدم چمدان و لباسهایش نیست. فهمیدم همهچیز را خیس پوشیده و رفته است.😔🙄
همیشه به حضرت زینب میگویم. مجید خیلی به من وابسته بود. طوری که هیچوقت جدا نمیشد. شما با مجید چه کردید که آنقدر سادهدل کَند؟😍
یکی از دوستان مجید برایش عکسی میفرستد که در آنیک رزمنده کولهپشتی دارد و پیشانی مادرش را میبوسد. میگفت مجید مدام غصه میخورد که من این کار را انجام ندادهام.»😔
مجید بیهوا رفت در خانه خواهرش و آنجا هم خداحافظی کرد.🙂👋
سرش را پایین گرفته بود و اشکهایش را از چشمهای خواهرش پنهان میکرد بیآنکه سرش را بچرخاند دست تکان میدهد و میرود.👋
مجید با پدرش هم بیهوا خداحافظی میکند و حالا جدی جدی راهی میشود.🏃☺️
#ادامه_دارد...
#کپی_باذکر_منبع
@AHMADMASHLAB1995