eitaa logo
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
7.5هزار دنبال‌کننده
16.5هزار عکس
2.3هزار ویدیو
144 فایل
🌐کانال‌رسمے شهیداحمدمَشلَب🌐 🌸زیر نظر خانواده شهید🌸 هم زیبا بود😎 هم پولدار💸 نفر7دانشگاه👨🏻‍🎓 اما☝🏻 بہ‌ تموم‌ مادیات پشت پا زد❌ و فقط بہ یک نفر بلہ گفت✅ بہ #سیدھ_زینب❤ حالا کہ دعوتت کرده بمون @Hanin101 ادمین شرایط: @AHMADMASHLAB1374 #ڪپے‌بیوحـرام🚫
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔷دلاور... نگاهٺ لبریز از صداقٺِ آبیِ آسماڹ اسٺ... ڪه باراڹِ محبٺ را ، بہ همگاڹ هدیہ میڪند... #شهید_احمد_مشلب @AHMADMASHLAB1995
◀️...شک...▶️ مردي صبح از خواب بيدار شد و ديد تبرش ناپديد شده. شك كرد كه همسايه اش آن را دزديده باشد، براي همين، تمام روز او را زير نظر گرفت. متوجه شد كه همسايه اش در دزدي مهارت دارد، مثل يك دزد راه مي رود، مثل دزدي كه مي خواهد چيزي را پنهان كند، پچ پچ مي كند ،آن قدر از شكش مطمئن شد كه تصميم گرفت به خانه برگردد، لباسش را عوض كند، نزد قاضي برود و شكايت كند. اما همين كه وارد خانه شد، تبرش را پيدا كرد. زنش آن را جابه جا كرده بود. مرد از خانه بيرون رفت و دوباره همسايه اش را زير نظر گرفت و دريافت كه او مثل يك آدم شريف راه مي رود، حرف مي زند، و رفتار مي كند. @AHMADMASHLAB1995
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔰 صوت شنیده نشده ، 🌷شهید علی چیت سازیان🌷 کسی که به خداوند متکی و خدارو قبول داره به آمریکا سجده نمیکنه..!! ما اگر تکه تکه شویم و اگر تمام بدن ما را بر زیر تانک ها از بین ببرند ،ما می گوییم مرگ بر آمریکا و می جنگیم.. و دشمن از همین می ترسد.. 📎 صداها و فریاد و پیام شهـدا ، خاموش شدنی نیست ... 🌸🍃 @Ahmadmashlab1995
مأموریتش تو این دنیا همین بود؛ فقط اومد به ما نشون بده میشه تو قرن ۲۱ زندگی کرد و از راه حسین جدا نشد البته خدا مےداند باطن این اسارت شکنجه شهادت بےنشانی و... رجعت چه بود!!!! #شهید_محسن_حججی @AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
‍ 🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊 🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊 🌹🕊 🕊 #لات_های_بهشتی #پناه_حرم۱ آن زمان که مسعود ده‌نمکی بر روی پرده نقره‌ا
‍ 🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹 🌹🕊🌹 🕊🌹 🌹 ۲ مجید از کودکی دوست داشت برادر داشته باشد ☺️تا همبازی و شریک شیطنت‌هایش باشد؛ اما خدا در ۶ سالگی به او یک خواهر داد.😶 خانم قربان‌خانی درباره به دنیا آمدن «عطیه» خواهر کوچک مجید می‌گوید: «مجید خیلی داداش دوست داشت.😍 به بچه‌هایی هم که برادر داشتند خیلی حسودی می‌کرد و می‌گفت چرا من برادر ندارم.🙁 دختر دومم «عطیه» نهم مهرماه به دنیا آمد. مجید نمی‌دانست دختر است و علیرضا صدایش می‌کرد. 🙃 ما هم به خاطر مجید علیرضا صدایش می‌کردیم؛ اما نمی‌شد که اسم پسر روی بچه بماند. شاید باورتان نشود. مجید وقتی فهمید بچه دختر است. دیگر مدرسه نرفت.😐 همیشه هم به شوخی می‌گفت «عطیه» تو را از پرورشگاه آوردند ولی خیلی باهم جور بودند حتی گاهی داداش صدایش می‌زد.😜 آخرش هم‌کلاس اول نخواند. مجبور شدیم سال بعد دوباره او را کلاس اول بفرستیم.🙄 به شدت به من وابسته بود. طوری که از اول دبستان تا پایان اول دبیرستان با او به مدرسه رفتم و در حیاط می‌نشستم تا درس بخواند؛ اما از سال بعد گفتم مجید من واقعاً خجالت می‌کشم به مدرسه بیایم.😑 همین شد که دیگر مدرسه را هم گذاشت و نرفت؛😟 اما ذهنش خیلی خوب بود.😇 هیچ شماره‌ای درگوشی ذخیره نکرده بود. شماره هرکی را می‌خواست از حفظ می‌گرفت.»🤓 مجید پسر شر و شور محله است که دوست داشت پلیس شود.👮 دوست داشت بی‌سیم داشته باشد. دوست داشت قوی باشد تا هوای خانواده، محله و رفقایش را داشته باشد.💪 مادر مجید می‌گوید: «همیشه دوست داشت پلیس شود. یک تابستان کلاس کاراته فرستادمش. وقتی رفتم مدرسه، معلمش گفت خانم تو را به خدا نگذارید برود تمام بچه‌ها را تکه‌تکه کرده است.😰😱 می‌گوید من کاراته می‌روم باید همه‌تان را بزنم.🙄 عشق پلیس بودن و قوی بودن باعث شده بود هر جا می‌رود پز دایی‌های بسیجی‌اش را می داد.😍 چون تفنگ و بی‌سیم داشتند و مجید عاشق این چیزها بود. بعدها هم که پایش به بسیج باز شد یکی از دوستانش می‌گوید آن‌قدر عشق بی‌سیم بود که آخر یک بی‌سیم به مجید دادیم و گفتیم: "این را بگیر دست از سر ما بردار"!!! (خنده)🙃 در بسیج هم از شوخی و شیطنت دست‌بردار نبود.» همه اهل خانه مجید را صدا می‌کنند.😇 پدر، مادر، خواهرها وقتی می‌خواهند از بگویند پسوند «داداش» را با تمام حسرتشان به نام مجید می‌چسبانند و خاطراتش را مرور می‌کنند.😔 خاطرات روزهایی که باید دفترچه سربازی را پر می‌کرد اما نمی‌خواست سربازی برود.😎 مادر داداش مجید داستان جالبی از روزهای سربازی مجید دارد: «با بدبختی مجید را به سربازی فرستادیم.😫😩 گفتم نمی‌شود که سربازی نرود. فردا که خواست ازدواج کند، حداقل سربازی رفته باشد. وقتی دید دفترچه سربازی را گرفته‌ام.☺️ گفت: برای خودت گرفته‌ای! من نمی‌روم.😐 با یک مصیبتی اطلاعاتش را از زبانش بیرون کشیدیم و فرستادیم؛😩😫 از شانس خوبش سربازی افتاد کهریزک که یکی از آشناهایمان هم آنجا مسئول بود.😎 مدرسه کم بود هرروز پادگان هم می‌رفتم.☹️ مجید که نبود کلاً بی‌قرار می‌شدم.😔 من حتی برای تولد مجید کیک تولد پادگان بردم.🍰 انگار نه انگار که سربازی است.😌 آموزشی که تمام شد دوباره نگران بودیم.😱 دوباره از شانس خوبش «پرند» افتاد که به خانه نزدیک بود. مجید هر جا می‌رفت همه‌چیز را روی سرش می‌گذاشت.😱😥 مهر تائید مرخصی آنجا را گیر آورده بود یک کپی از آن برای خودش گرفته بود. پدرش هرروز که مجید را پادگان می‌رساند. وقتی یک دور می‌زد و برمےگشت خانه می‌دید که پوتین‌های مجید دم خانه است. شاکی می‌شد که من خودم تو را رساندم پادگان تو چطور زودتر برگشتی. مجید می‌خندید و می‌گفت: خب مرخصی رد کردم!»😁😀 ... @AHMADMASHLAB1995
🌸🍃 یکی پرسید: عاشقی را چگونه یاد گرفتی؟! گفتم: از آن شهیدی آموختم که معشوق را ندیده عآشق شد و برای رسیدن به او از تمام ظواهر دنیائی اش گذشت... عشق اگر بخواهد معنا شود این روزها #تو را باید مثال آورد که چطور گذشتی و خریدار سر دار شدی #شھیداحمدمشلب #از_جان_گذشت_آنکه_برای_یار_از_مال_دنیایش_گذشت 🌸🍃 @ahmadmashlab1995 #انتشارحتماباذکرلینک
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#داستانک ◀️...شک...▶️ مردي صبح از خواب بيدار شد و ديد تبرش ناپديد شده. شك كرد كه همسايه اش آن ر
◀️به همان اندازه!▶️ روزی مردی کنار ساحل در حال قدم زدن بود که از دور ماهیگیری را دید که پشت سر هم ماهی می گرفت. مرد متوجه شد مرد ماهیگیر، ماهی های کوچک را نگه می دارد ولی ماهی های بزرگ را دوباره به آب می اندازد! بالاخره کنجکاوی بر او چیره گشت و جلو رفت و پرسید: -《 چرا ماهی های کوچک را نگه می داری، درحالی که ماهی های بزرگ را دوباره به آب می اندازی؟!》 مرد ماهیگیر پاسخ داد -《واقعا دلم نمیخواهد این کار را بکنم ولی چاره ای ندارم؛ چون ماهی تابه ی من کوچک است! و به این مقدار قانع هستم》 @AHMADMASHLAB1995
خدایا! گهگاه ازمشکلات زندگی خسته میشوم ومعرفتم کمرنگ میشود؛ مگذار به سبب خستگیهام، عزیزانی را که دریایی از معرفتند لحظه ای فراموش کنم #شهید_احمد_مشلب #شهید_علاء_نجمه #شهید_محمدرضا_دهقان #شهید_ابراهیم_هادی @AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
‍ 🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹 🌹🕊🌹 🕊🌹 🌹 #لات_های_بهشتی #پناه_حرم۲ مجید از کودکی دوست داشت برادر داشته باشد ☺️تا هم
‍ 🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹 🌹🕊🌹 🕊🌹 🌹 ۳ داداش مجید شیرینی خانه بود،😊 شیرینی محله، حتی آوردن اسمش همه را می‌خنداند.😄 حتی حالا بعد از شهادتش، اشک‌هایشان را خشک می‌کند تا دوباره دورهم شیرین‌کاری‌های مجید را مرور کنند.☺️ عطیه خواهر مجید درباره شوخ‌طبعی مجید می‌گوید: «نبودن مجید خیلی سخت است😔؛ اما مجید کاری با ما کرده که تا از دوری و نبودنش بغض می‌کنیم و گریه می‌کنیم یاد شیطنت‌ها و شوخی‌هایش می‌افتیم و دوباره یک دل سیر می‌خندیم.😊 مجید کارهای جدی‌اش هم خنده‌دار بود. از مجید فیلمی داریم که هم‌زمان که با موبایلش بازی می‌کند برای هم‌رزم‌هایش که هنوز زنده‌اند روضه‌های بعد از شهادتشان را می‌خواند. 😄همه یک دل سیر می‌خندند و مجید برای همه روضه می‌خواند و شوخی می‌کند؛ اما آخرش اعصابش به هم می‌ریزد.😂 مجید شب‌ها دیروقت می‌آمد وقتی می‌دید من خوابم محکم با پشت دست روی پیشانی من می‌زد و بیدار می‌کرد.😢🙄 این شوخی‌ها را با خودش همه‌جا هم می‌برد. مثلاً وقتی در کوچه دعوا می‌شد و می‌دید پلیس آمده. لپ طرفین دعوا را می‌کشید. لپ پلیس را هم می‌کشید و غائله را ختم می‌کرد.😚 یک‌بار وقتی دید دعوا شده شیشه قلیانش را آورد و محکم توی سرش خورد کرد همه که نگاهش کردند خندید.😉همین قصه را تمام کرد و دعوا تمام شد. هرروز که از کنار مغازه‌ها رد می‌شد با همه شوخی می‌کرد حالا که نیست. همه به ما می‌گویند هنوز چشمشان به کوچه است که بیاید و یک تیکه‌ای بیندازد تا خستگی‌شان در برود.»😔☺️ داستان مجید را بسیاری با «مجید سوزوکی» اخراجی‌ها مقایسه کرده‌اند. پسر شروشور و لات مسلکی که پایش را به جبهه می‌گذارد و به‌یک‌باره متحول می‌شود؛ اما خواهر مجید می‌گوید مجید قربان‌خانی، مجید سوزوکی نیست: «بااینکه خودش از مجید اخراجی‌ها خوشش می‌آمد؛ اما نمی‌شود مجید ما را به مجید اخراجی‌ها نسبت داد. برای اینکه مجید سوزوکی به خاطر علاقه به یک دختر به جبهه رفت؛ اما مجید به عشق بی‌بی زینب همه‌چیز را به‌یک‌باره رها کرد و رفت.😍 از کار و ماشین تا محله‌ای که روی حرف مجید حرف نمی‌زد. مجید سوزوکی اخراجی‌ها مقبولیت نداشت؛ اما مجید ما خیلی محبوب بود.😌 ماشین مجید همیشه بدون هیچ قفل و دزدگیری دم در پارک بود. هیچ‌کس جرات این را نداشت که به ماشین او دست بزند. همه می‌دانستند ماشین مجید است. برای مجید همه احترام قائل بودند؛ اما او با همه این‌ها همه‌چیز را رها کرد و رفت.»😇 مجید در هر چیزی مرام خاص خودش را دارد. حتی وقتی قهر می‌کند و نمی‌خواهد شب را خانه بیاید.🙄 حتی وقتی نصفه‌شب‌ها هوس می‌کند کل خانه را به کله‌پاچه مهمان کند.😩 حالا مجید نیست و تمام چیزهای عجیب و غیرمنتظره را با خود برده است مادر مجید می‌گوید: «معمولاً دیروقت می‌آمد؛ اما دلش نمی‌آمد چیزی را بدون ما بیرون بخورد. ساعت سه نصفه‌شب با یکدست کامل کله‌پاچه به خانه می‌آمد و همه را به‌زور بیدار می‌کرد و می‌گفت باید بخورید. من بیرون نخورده‌ام که با شما بخورم. من هم خواب و خسته سفره پهن می‌کردم و کله‌پاچه را می‌خوردیم»🤗 ساناز خواهر بزرگ‌تر مجید می‌گوید: «زمستان‌ها همه در سرما کنار بخاری خوابیده‌اند اما ما را نصفه‌شب بیدار می‌کرد و می‌گفت بیدار شوید برایتان بستنی خریده‌ام و ما باید بستنی می‌خوردیم.»😁😃 پدر مجید هم بعد از خال‌کوبی دست مجید به او واکنش نشان می‌دهد و مجید شب را خانه نمی‌آید و مثلا قهر می کند: «خال‌کوبی برای ۶ ماه قبل از شهادت مجید است. می‌گفت پشیمان شدم؛ اما خوشش نمی‌آمد چند بار تکرار کنی. می‌گفت چرا تکرار می‌کنید یک‌بار گفتید خجالت کشیدم. دیگر نگویید.😐 وقتی هم از خانه قهر می‌کرد شب غذایی را که خودش می‌خورد دو پرس را برای خانه می‌فرستاد. چون دلش نمی‌آمد تنهایی بخورد.» ... @AHMADMASHLAB1995
💠قسمت چهارم وصیتنامه شهید مدافع حرم لبنانی #احمدمشلب 💠 🌺وصیت احمد به پدرش محمد مشلب . "پدر عزیز سلام بر تو ای مرد راستگو و ای رفیق ای کسی که عشق شهادت و اهل بیت را به من یاد داد از تو ممنونم ای پدرم زیرا تو کسی بودی که این راه را به من نشان دادی پدرم از تو طلب بخشش میکنم اگر روزی برایت کم گذاشتم و اگر روزی به تو بد کردم مرا ببخش" به پدرم بگویید درست است که من از تو دورم و تو از من دوستی و فقط با تلفن باهم در ارتباط هستیم ولی دلهایمان بهم نزدیک است تو خود میدانی چگونه است و ما همیشه به هم فکر میکنیم درست است که بین ما دوری است ولی من تورا دوست دارم و خیلی برایم عزیز هستی مرا ببخش برایم دعا کن که مطمئنا تو صبور خواهی ماند زیرا تو هنگامی این مسیر را پیمودی که هیچ کس در آن قدم نگذاشته بود و تو متوقف شدی و من باید راه تو را ادامه میدادم و کارت را به پایان میبردم مرا ببخش و برایم دعا کن و مرا دوست داشته باش 🌺وصیت احمد به برادرش علی الهادی مشلب علی الهادی ای برادر عزیزم چه سخت از زندگی دور از تو ، من به انتخاب خودم این راه را انتخاب کردم که نزدیک خدا باشم و  این دنیای فانی را ترک میکنم پس از فراق و دوری ناراحت نباش که شهدا زنده اند و نزد پروردگارشان روزی داده میشوند من منتظر تو هستم و مشتاق دیدنت هستم و تورا به ادامه راه جهاد و شهادت وصیت میکنم برادرم مرا ببخش اگر به تو بد کردم و مرا از دعای خیرت فراموش نکن ای برادرم، علی هادی تورا به مادرم وصبت میکنم چرا که او امانتیست در نزد تو... تو در خشنود نگه داشتنش حریص باش و از تو طلب بخشش دارم ... @AHMADMASHLAB1995
😔جاده زندگے ام... بدجور بہ پیچ و خم افتاده! دلم محتاج از شماست؛ ....... اجابت ڪن دل خستہ ام را ... @AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#داستانک ◀️به همان اندازه!▶️ روزی مردی کنار ساحل در حال قدم زدن بود که از دور ماهیگیری را دید که
◀️ خار پشت ها ▶️ در عصر یخبندان بسیاری از حیوانات یخ زدند و مردند. خارپشتها وخامت اوضاع را دریافتند و تصمیم گرفتند دورهم جمع شوند و بدین ترتیب خود را حفظ کنند. ولی خارهایشان یکدیگر را زخمی میکرد با اینکه وقتی نزدیکتر بودند گرمتر میشدند ولی تصمیم گرفتند از کنار هم دور شوند ولی با این وضع از سرما یخ زده می مردند از این رو مجبور بودند برگزینند: یا خارهای دوستان را تحمل کنند و یا نسلشان از روی زمین محو گردد... دریافتند که باز گردند و گردهم آیند. آموختند که با زخم های کوچکی که از همزیستی بسیار نزدیک با کسی بوجود می آید کنار بیایند و زندگی کنند چون گرمای وجود آنها مهمتر است و این چنین توانستند زنده بمانند. بهترین رابطه این نیست که اشخاص بی عیب و نقص را گردهم آورد بلکه آن است هر فرد بیاموزد با معایب دیگران کنار آید و محاسن آنان را تحسین کنید. @AHMADMASHLAB1995
شهید جواد جهانی از فعالان فرهنگی مشهدالرضا و مسئول اطلاعات تیپ یک لشکر فاطمیون بود که در آبان ماه سال ۹۵ در حین پاکسازی یکی از مناطق  حومه حلب به همراه حسین هریری و محمدحسین بشیری به درجه رفیع شهادت نائل آمد . شهید جواد جهانی در وصیت نامه خود از مسئولان شهر تقاضا کرد که پیکرش را بعد از شهادت در محل پارک خورشید مشهد یا ارتفاعاتی که در مجاورت میدان سلمان مشهد است به خاک بسپارند تا شاید به احترام وجود پیکر شهیدی در آن منطقه برخی از هنجار های اجتماعی رعایت شود. #شهید_جواد_جهانی #هر_روز_با_یک_شهید @AHMADMASHLAB1995
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
جهاد اسمش... جهاد رسمش... جهاد اندیشه و رویاش... 🎬کلیپی زیبا از 🎤باصدای @AHMADMASHLAB1995
کانال شهید احمد مشلب در پیام رسان روبیکا 👇👇👇 https://rubika.ir/AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
‍ 🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹 🌹🕊🌹 🕊🌹 🌹 #لات_های_بهشتی #پناه_حرم۳ داداش مجید شیرینی خانه بود،😊 شیرینی محله، حتی آورد
‍ 🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹 🌹🕊🌹 🕊🌹 🌹 ۴ مجید قهوه‌خانه داشت.😎 برای قهوه‌خانه‌اش هم همیشه نان بربری می‌گرفت تا « » لقب بامزه‌ای باشد که هنوز شنیدنش لبخند را یاد بقیه بیندازد.😊 بارها هم کنار نانوایی مےایستاد و برای کسانی که مےدانست وضعیت مناسبی ندارند، نان مےخرید و دستشان مےرساند.😍 قهوه‌خانه‌ای که به گفته پدر مجید تعداد زیادی از دوستان و همرزمان مجید آنجا رفت‌وآمد داشتند که حالا خیلی‌هایشان هم شهید شدند: «یکی از دوستان مجید که بعدها هم‌رزمش شد در این قهوه‌خانه رفت‌وآمد داشت. یک‌شب مجید را هیئت خودشان می‌برد که اتفاقاً خودش در آنجا مداح بود. بعد آنجا در مورد مدافعان حرم و ناامنی‌های سوریه و حرم حضرت زینب می‌خوانند و مجید آن‌قدر سینه می‌زند و گریه می‌کند که حالش بد می‌شود.😔 وقتی بالای سرش می‌روند، می‌گوید: «مگر من مرده‌ام که حرم حضرت زینب درخطر باشد. من هر طور شده می‌روم.»😠💪 از همان شب تصمیم می‌گیرد که برود.» مجید تصمیمش را گرفته بود؛ اماروحیه شوخ او حتی رفتنش را به شوخی گرفته است.🙃 حتی با شهید شدنش هم انگار سر شوخی دارد.😇 مجید تمام دنیا را به شوخی گرفته بود. عطیه درباره رفتن مجید و اتفاقات آن دوران می‌گوید: «وقتی ‌فهمیدیم گردان امام علی رفته برای اعزام، ما هم رفتیم آنجا و گفتیم راضی نیستیم و مجید را نبرید.😐 آنها هم برای مجید بهانه آوردند که چون نداری، هستی و داری تو را نمےبریم 😠و بیرونش می‌کنند.😟 بعدازآن به گردان دیگری رفت که ما بازهم پیگیری کردیم و همین حرف‌ها را زدیم و آنها باز هم مجید را بیرون انداختند😏 تا اینکه مجید رفت اسلامشهر و خواست ازآنجا برود.😨 راستش دیگر آنجا را پیدا نکردیم (خنده) وقتی هم فهمید که ما مخالفیم. خالی می‌بست که می‌خواهد به برود. بهانه هم می‌آورد که کسب‌وکار خوب است. ما با آلمان هم مخالف بودیم.😐 مادرم به شوخی می‌گفت: "مجید همه پناه‌جوها را می‌ریزند توی دریا"😱 ولی ما در فکر و خیال خودمان بودیم، نگو مجید می‌خواهد سوریه برود و حتی تمام دوره‌هایش را هم دیده است.😜☺️ روزهای آخر که فهمیدیم تصمیمش جدی است، مادرم بیمارستان بستری شد.😱 هر کاری کردیم که حتی الکی بگو نمی‌روی. حاضر نشد بگوید. به شوخی می‌گفت: «این مامان خانم فیلم بازی می‌کند که من سوریه نروم»😁😂 وقتی واکنش‌هایمان را دید گفت که نمی‌رود.😐😔 ... @AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
💠قسمت چهارم وصیتنامه شهید مدافع حرم لبنانی #احمدمشلب 💠 🌺وصیت احمد به پدرش محمد مشلب . "پدر عزیز
💠قسمت پنجم وصیت نامه شهید مدافع حرم لبنانی #احمدمشلب💠 🌺وصیت احمد به آقای دقدوق🌺 عموى عزيزم؛گرمترين سلام برتو باد اى مرد گرانبها،مرا در دعايت ياد كن و مرا ببخش اگر روزى در حقت بد كردم و من مادر،خواهر و برادرم را به تو مى سپارم، و همه شما را به خدا مى سپارم،مواظبشان باش و مرا ببخش. عمو جان مى خواهم به تو بگويم كه خدا پاداش تو را بدهد زيرا تو مادرم را در تربيت من كمك كردى و حال برادر كوچكم را و به نوعى همه شما اميدوارم به خدا نزديك شويد. و خواهرم كه مطمئناً مى خواهم از او حمايت كنى و مواظبش باشى زيرا كه او دختر توست،مرا ببخش و برايم دعا كن كه ما نسبت به تو حس پدرانه اى داريم،و اگر چيزى كم گذاشتم يا اشتباه كردم مرا ببخش. 🌺وصیت احمد به خواهرش🌺 خواهر دوستت دارم،درست است ما هردو بهم وابسته ايم،مواظب خودت باش و در خط اهل بيت باش،مواظب دين و نماز و حجاب خود با همه ى اين امور مراقب باش و بدان تورا دوست دارم. #قسمت_پنجم #وصیتنامه_شهید_مشلب #به_عمو_و_خواهرش #ترجمه_فارسی ❤کانال رسمی شهید احمد مشلب❤ @AHMADMASHLAB1995