#یادت_باشد
#داستانی_عاشقانه
#عشقی_آسمانی
#رمانی_عاطفی
#قسمت_بیست_سه
حمید که انگار متوجه قصد من از این حرف ها شده بود ،گفت:" شما هر چقدر هم عصبانی بشی من آرومم،خیلی هم صبورم بعید میدونم با این چیزا جوش بیارم."
گفتم: (اگه یه روزی برم سر کار یا برم دانشگاه خسته باشم حوصله نداشته باشم .غذا درست نکرده باشم .خونه شلوغ باشه .شما ناراحت نمی شی؟)گفت: (اشکال نداره.زن مثل گل می مونه، حساسه .شما هر چقدر هم که حوصله نداشته باشی.من مدارا میکنم .) خلاصه به هر دری زدم حمید روی همان پله اول مانده بود.از اول تمام عزمش را جزم کرده بود که جواب بله را بگیرد.محترمانه باج می داد و هر چیزی می گفتم قبول می کرد!
حال خودم هم عجیب بود.حس میکردم مسحور او شده ام.با متانت خاصی حرف می زد.وقتی صحبت می کرد از ته دل محبت را از کلماتش حس می کردم.بیشترین چیزی که من را درگیر خودش کرده بود،حیای چشم های حمید بود یا زمین را نگاه میکرد یا به همان نمکدان خیره شده بود.
محجوب بودن حمید کارش را به خوبی جلو می برد.گویی قسمتم این بود که عاشق چشمهایی بشوم که از روی حیا به من نگاه نمی کرد.با این چشم های محجوب و پر از جذبه می شد به عاشق شدن در یک نگاه اعتقاد پیدا کرد عشقی که اتفاق می افتد و آن وقت یه جفت چشم می شود همهی زندگی،چشم هایی که تا وقتی میخندید همه چیز سر جایش بود .از همان روز عاشق این چشمها شدم،آسمان چشمهایش را دوست داشتم؛گاهی خندان و گاهی خیس و بارانی!نیم ساعتی ازصحبت های ما گذشته بود که موتور حمید حسابی گرم شد.
ادامه دارد...
(کتاب یادت باشد )
•|صلوات بفرست رفیق|•
╔ ✾" 🍁 "✾ ════╗
@AhmadMashlab2020
https://eitaa.com/joinchat/2373058695C93f4727287
╚════ ✾" 🍁 " ✾
✦نام ادمین: #خـــادم_الـــمهدی
#یادت_باشد
#داستانی_عاشقانه
#عشقی_آسمانی
#قسمت_بیست_چهار
بیشتر او صحبت می کرد و من شنونده بودم یا نهایتاً با چند کلمهٔ کوتاه جواب می دادم. انگار خودش هم متوجه سکوتم شده باشد، پرسید :« شما سوالی نداری؟ اگر چیزی براتون مهمه بپرسید.»
برایم درس خواندن و کار مهم بود. گفتم:« من تازه دانشگاه قبول شدم. اگه قرار بر وصلت شد، شما اجازه میدین ادامه تحصیل بدم و اگر جور شد سرکار برم؟» حمید گفت:« مخالف درس خوندن شما نیستم، ولی واقعیتش رو بخوای، به خاطر فضای نامناسب دانشگاه ها دوست ندارم خانمم دانشگاه بره. البته مادرم با من صحبت کرده و گفته شما به درس علاقه داری. از روی اعتماد و اطمینان که به شما دارم اجازه میدم دانشگاه برین .سرکار رفتن هم به انتخاب خودتون، ولی نمی خوام باعث بشه به زندگی لطمه وارد بشه.»
با شنیدن صحبت هایش گفتم:« مطمٮٔن باشید من به بهترین شکل جواب این اعتماد شما رو میدم. راجع به کار هم من خودم محیط مردونه رو نمی پسندم. اگه محیط مناسبی بود میرم. ولی اگه بعداً بچه دار بشم و ثانیه ای حس کنم همسر یا فرزندم به خاطر سرکار رفتنم اذیت می شن قول میدم دیگه نرم.»
اکثر سوال هایی که حمید پرسید را نیازی ندیدم من هم بپرسم. از بس در این مدت ننه از حمید گفته بود. جواب همهٔ آن ها را می دانستم.
وسط حرف ها پرسیدم:« شما کار فنی بلدین؟» حمید متعجب از سوال می گفت:« در حد بستن لامپ بلدم!» گفتم :« در حدی که واشر شیر آب را عوض کنین چطور؟» گفت:« آره، خیالتون راحت. دست به آچارم بد نیست، کار روراه میندازم.»
مسٮٔله ای من را درگیر کرده بود. مدام در ذهنم بالا و پایین می کردم که چطور آن را مطرح کنم ، دلم را به دریا زدم و پرسیدم:"ببخشید این سوال رو میپرسم ،چهرهی من مورد پسند شما هست یا نه ؟!"
ادامه دارد...
(کتاب یادت باشد )
•|صلوات بفرست رفیق|•
╔ ✾" 🍁 "✾ ════╗
@AhmadMashlab2020
https://eitaa.com/joinchat/2373058695C93f4727287
╚════ ✾" 🍁 " ✾
✦نام ادمین: #خـــادم_الـــمهدی
#یادت_باشد
#داستانی_عاشقانه
#عشقی_آسمانی
#رمانی_عاطفی
#قسمت_بیست_پنج
پیش خودم فکر می کردم نکند حمید بخاطر اصرار خانواده یا چون از بچگی این حرف ها بوده،به خواستگاری من آمده است.جوابی که حمید داد خیالم را راحت کرد؛نمی دونم چی باعث شده همچین سوالی بپرسین.اگه مورد پسند نبودین که نمی اومدم اینجا و اینقدر پیگیری نمی کردم. از ساعت پنج تا شیش و نیم صحبت کردیم.هنوز نمکدان بین دست های حمید می چرخید.صحبت ها تمام شده بود.حمید وقتی می خواست از اتاق بیرون برود به من تعارف کرد گفتم نه شما بفرمایین گفت حتما می خواین فکر کنید،. پس اجازه بدید آخرین حدیث رو بگم یک ساعت فکر کردن بهتر از هفتاد سال عبادته بین صحبت هایمان چندین بار از حدیث و روایت استفاده کرده بود.هر چیزی که میگفت یا فال امام صادق (ع) بود یا فال امام باقر (ع) با گفتن این حدیث صحبت ما تمام شد و حمید زودتر از من اتاق را ترک کرد.آن روز نمی دانستم مرام حمید همین است:" می آید نیامده جواب میگیرد و بعد هم خیلی زود می رود."حالا همه آن چیزی که دنبالش بود را گرفته بود من ماندم و یک دنیا رؤیاهایی که از بچگی با آن ها زندگی کرده بودم و حس می کردم از این لحظه روز های پر فراز و نشیبی باید در انتظار من باشد یک انتظاره تازه که به حسی تمام نشدنی تبدیل خواهد شد. تمام آن یک ساعت و نیمی که داشتیم صحبت می کردیم. پدرم با اینکه پایش در رفته بود عصا به دست بیرون اتاق در رفت و آمد بود می رفت ته راهرو.به دیوار تکیه می داد، با ایما و اشاره منظورش را می رساند که یعنی کافیه!در چهره اش به راحتی می شد استرس را دید. می دانستم
چقدر به من وابسته است و این لحظات او را مضطرب کرده.
ادامه دارد...
(کتاب یادت باشد )
•|صلوات بفرست رفیق|•
╔ ✾" 🍁 "✾ ════╗
@AhmadMashlab2020
https://eitaa.com/joinchat/2373058695C93f4727287
╚════ ✾" 🍁 " ✾
✦نام ادمین: #خـــادم_الـــمهدی
#یادت_باشد
#داستانی_عاشقانه
#عشقی_آسمانی
#رمانی_عاطفی
#قسمت_بیست_شش
همیشه وقتی حرص می خورد عادت داشت یا راه می رفت یا لبش را ور می چید. وقتی از اتاق بیرون آمدم. عمه گفت:" فرزانه جان! خوب فکراتوبکن. ما هفته ی بعد برای گرفتن جواب تماس میگیریم. "از روی خجالت نمی توانستم درباره ی اتفاق آن روز و صحبت هایی که باحمید داشتم با پدر و مادرم حرفی بزنم. این طور مواقع معمولا حرف هایم را به برادرم علی می زنم. درماجراهای مختلفی که پیش می آمد. مشاوره خصوصی من بود. با اینکه از نظر سنی یک سال از من کوچک تر است. ولی نظرات خوب و منطقی ای می دهد. باشگاه بود. وقتی به خانه رسید، هنوز ساکش را زمین نگذاشته بود که ماجرای صحبتم با حمید را برایش تعریف کردم و نظرش را پرسیدم،گفت: "کار خوبی کردی صحبت کردی. حمید پسر خیلی خوبیه. من از همه نظر تاییدش می کنم. "مِهر حمید از همان لحظه ی اول به دلم نشسته بود. به یاد عهدی که با خدا بسته بودم افتادم؛ درست روز بیستم حمید برای خواستگاری به خانه ما امده بود. تصورش راهم نمی کردم توسل به ائمه این گونه دلم را گرم کند و اطمینان بخش قلبم باشد. حس عجیب و شور انگیزی داشتم. همه ی آن ترس ها و اضطراب ها جای خودشان را به یک اطمینان قلبی داده بودند. تکیه گاه مطمعنم را پیدا کرده بودم. احساس می کردم با خیال راحت می توانم به حمید تکیه کنم. به خودم گفتم: "حمید همون کسی هستش که میشه تا ته دنیا بدون خستگی باهاش همراه شد." سه روزی از این ماجرا گذشت. مشغول رسیدگی به گل های گلخانه بودم. مادرم غیرمستقیم چند باری نظرم را درباره حمید پرسیده بود.
ادامه دارد...
(کتاب یادت باشد )
•|صلوات بفرست رفیق|•
╔ ✾" 🍁 "✾ ════╗
@AhmadMashlab2020
https://eitaa.com/joinchat/2373058695C93f4727287
╚════ ✾" 🍁 " ✾
✦نام ادمین: #خـــادم_الـــمهدی
#یادت_باشد
#داستانی_عاشقانه
#عشقی_آسمانی
#رمانی_عاطفی
#قسمت_بیست_هفت
از حال و روزش معلوم بود که خیلی خوشحال است. از اول به حمید علاقه مادرانه ای داشت.
در حال صحبت بودیم که تلفن خانه به صدا در آمد. مادرم گوشی را برداشت با همان سلام اول شصتم خبردار شد که احتمالا عمه برای گرفتن جواب تماس گرفته است. در حین احوالپرسی، مادرم با دست به من اشاره کرد که به عمه چه جوابی بدهد؟
آمدم بگویم هنوز که یک هفته نشده، چرا انقدر عجله دارید؟ بعد پیش خودم حساب کردم دیدم جواب من که مشخص است؛ چه امروز، چه چند روز بعدشانه هایم را دادم بالا. دست آخر دلم را به دریا زدم وگفتم: «جوابم مثبته، ولی چون ما فامیل هستیم، اول باید بریم برای آزمایش ژنتیک تا یه وقت بعدأ مشکل پیش نیاد تا جواب آزمایش نیومده این موضوع رو با کسی مطرح نکنن»
علت این که عمه آنقدر زود تماس گرفته بود حرف های حمید بود. به مادرش گفته بود: «من فرزانه خانم رو راضی کردم. زنگ بزن. مطمئن باش جواب بله رو میگیریم.»
ادامه دارد...
(کتاب یادت باشد)
•|صلوات بفرست رفیق|•
╔ ✾" 🍁 "✾ ════╗
@AhmadMashlab2020
https://eitaa.com/joinchat/2373058695C93f4727287
╚════ ✾" 🍁 " ✾
✦نام ادمین: #خـــادم_الـــمهدی
#یادت_باشد
#داستانی_عاشقانه
#عشقی_آسمانی
#رمانی_عاطفی
#قسمت_بیست_هشت
فصل دوم
نکند یادتو اندردل ما طوفان است
از پشت شیشهی پنجرهیسی سی یو بیمارستان در حال دعا برای شفای همه مریض ها و مادر بزرگم بودم. دو،سه روزی بود که ننه را به خاطر مشکل قلبی بستری کرده بودند.خیلی نگرانش بودم. در حال خودم نبودم که دیدم یکی سرش را چرخاند جلوی چشم های من وسلام داد. حمید بود، هنوز جرأت نکرده بودم به چشم هایش نگاه کنم؛ حتی تا آن روز نمیدانستم چشم های حمید چه رنگی هستند. گفت: «نگران نباش حال ننه خوب میشه. راستی! دوروز بعد برای دکتر ژنتیک نوبت گرفتم.»
نوبتمان که شد، مادرم را هم همراه خودمان بردیم. من و مادرم جلوتر میرفتیم وحمید پشت سر ما میآمد. وقتی به مطب دکتر رسیدیم، مادرم جلو رفت واز منشی که یک آقای جوان بود پرسید: «دکتر هست یا نه؟»منشی جواب داد: «برای دکتر کاری پیش اومده نمیاد. نوبت های امروز به سه شنبه موکول شده.»
مادرم پیش ما که برگشت، حمید گفت: «زن دایی شما چرا رفتی جلو؟ خودم میرم برای هفته بعد هماهنگ میکنم. شما همین جا بنشینید.» حمید که جلو رفت. مادرم خیلی آرام با خنده گفت:"فرزانه این از بابای تو هم بدتره!"
ادامه دارد...
(کتاب یادت باشد )
•|صلوات بفرست رفیق|•
╔ ✾" 🍁 "✾ ════╗
@AhmadMashlab2020
https://eitaa.com/joinchat/2373058695C93f4727287
╚════ ✾" 🍁 " ✾
✦نام ادمین: #خـــادم_الـــمهدی
#یادت_باشد
#داستانی_عاشقانه
#عشقی_آسمانی
#رمانی_عاطفی
#قسمت_بیست_نه
فقط لبخند زدم.خجالتی تر از این بودم که به مادرم بگویم:《خوبه دیگه،روی همسر آیندش حساسه !》 از مطب که بیرون آمدیم،حمید خیلی اصرار کرد تا ما را یک جایی برساند،ولی ما چون برای خرید وسایل مورد نیازمادرم میخواستیم به بازار برویم همان جا از حمید جدا شدیم.
سه شنبه که رسید، خودمان به مطب دکتر رفیتم.در اتاق انتظار روی صندلی نشسته بودیم.هنوز نوبت ما نشده بود.هوا نه تابستانی و گرم بود،نه پاییزی و سرد.آفتاب نیمه جان اوایل مهر از پنجره مطب میتابید.
حمید با اینکه سعی میکرد چهرهٔ شاد و بی تفاوتی داشته باشد. اما لرزش خفیف دست هایش گویای همه چیز بود.مدت انتظارمان خیلی طولانی شد.حوصله ام سر رفته بود.این وسط شیطنت حمید گل کرده بود.گوشی را جوری تکان میداد که آفتاب از صفحه گوشی به سمت چشم های من بر میگشت.از بچگی همین طور شیطنت داشت و یکجا آرام نمی گرفت.با لحن ملایمی گفتم:《حمید آقا!میشه این کار رو نکنید؟》تا یک ماه بعد عقد همین طور رسمی با حمید صحبت میکردم،فعل ها را جمع بستم و شما صدایش میکردم.
با شنیدن اسم《آقای سیاهکالی》بی معطلی به سمت اتاق خانم دکتر رفیتم.به دراتاق که رسیدیم،حمید در را باز کرد و منتظر شد تا من اول وارد اتاق شوم و بعد خودش قدم به داخل اتاق گذاشت و در را به آرامی بست.
دکتر که خانم مسنی بود از نسبت های فامیلی ما پرس و جو کرد. برای اینکه دقیق تر برسی انجام بشود،نیاز بود شجره نامهٔ خانوادگی بنویسیم.حمید خیلی پیگیر این موضوعات نبود.مثلاً نمیدانست دایی ناتنی پدرم با عمهی خودش ازدواج کرده است.
ادامه دارد...
(کتاب یادت باشد )
•|صلوات بفرست رفیق|•
╔ ✾" 🍁 "✾ ════╗
@AhmadMashlab2020
https://eitaa.com/joinchat/2373058695C93f4727287
╚════ ✾" 🍁 " ✾
✦نام ادمین: #خـــادم_الـــمهدی
#یادت_باشد
#داستانی_عاشقانه
#عشقی_آسمانی
#رمانی_عاطفی
#قسمت_سی
ولی من همهٔ این ها را به لطف تعریف های ننه دقیق میدانستم و از زیر و بم ازدواج های فامیلی و نسبت های سببی و نسبی با خبر بودم ، برای همین کسی را از قلم نینداختم. از آنجا که در اقوام ما ازدواج های فامیلی زیاد داشتیم ، چندین بار خانم دکتر در ترسیم شجره نامه اشتباه کرد. مدام خط میزد و اصلاح میکرد. خنده اش گرفته بود و میگفت :« باید از اول شروع کنیم . شما خیلی پیچ پیچی هستید!» آخر سر هم معرفی نامه دادبرای آزمایش خون و ادامهٔ کار. روز آزمایش هم فاطمه همراه من و حمیدآمد، آزمایش خون سخت و دردآوری بود. اشکم در آمده و بود و رنگ به چهره نداشتم . حمید نگران و دلواپس بالای سر من ایستاده بود. دل این را نداشت که مرا در آن وضعیت ببیند. با مهربانی از درو دیوار صحبت میکرد که حواسم پرت بشود . میگفت: « تا سه بشماری تمومه..» آزمایش را که دادیم، چند دقیقهای نشستم . بهخاطر خون زیادی که گرفته بودند، ضعف کرده بودم . موقع بیرون آمدن حمید برگهٔ آزمایشگاه را به من داد و گفت :« شرمنده فرزانه خانم منکه فردا میرم ماموریت ، بی زحمت دو روز بعد خودت جواب آزمایش رو بگیر، هروقت گرفتی حتما به من خبر بده. برگشتیم باهم میبریم مطب به دکتر نشون بدیم.» این دو روز خبری از هم نداشتیم، حتی شماره موبایل نگرفته بودیم که باهم در تماس باشیم. گاهی مثل مرغ سر کنده دور خودم می چرخیدم و خیره به برگهٔ آزمایشگاه، تا چند سال آینده رامثل پازل در ذهنم میچیدم . با خودم میگفتم :« اگر نتیجهٔ آزمایش خوب بود که من و حمید با هم عروسی میکنیم.
ادامه دارد...
(کتاب یادت باشد )
•|صلوات بفرست رفیق|•
╔ ✾" 🍁 "✾ ════╗
@AhmadMashlab2020
https://eitaa.com/joinchat/2373058695C93f4727287
╚════ ✾" 🍁 " ✾
✦نام ادمین: #خـــادم_الـــمهدی
#یادت_باشد
#داستانی_عاشقانه
#عشقی_آسمانی
#رمانی_عاطفی
#قسمت_سی_یک
سال های سال پیش هم با خوشی زندگی میکنیم و یه زندگی خوب می سازیم."
به جواب منفی زیاد فکر نمیکردم،چون چیزی هم نبود که بخواهم در ذهنم بسازم.گاهی هم که به آن فکر میکردم با خودم میگفتم: ((شایدهم جواب آزمایش منفی باشه، اون موقع چی؟خب معلومه دیگه،همه چی طبق قراری که گذاشتیم همون جا تموم میشه و هرکدوم میریم سراغ زندگی خودمون.به هیچ کس هم حرف نمیزنیم.ماکه نمیتونیم نتیجه ی منفی آزمایشی به این مهمی روندید بگیریم.))به اینجا که می رسیدم رشته ی چیزهایی که در خیالم بافته بودم،پاره میشد.دوست داشتم از افکار حمید هم باخبرمیشدم.
این دو روز خیلی کند و سخت گذشت.به ساعت نگاه کردم.دوست داشتم به گردن عقربه های ساعت طناب بیندازم و این ساعت ها زودتربگذردوازاین بلاتکلیفی در بیایم.به سراغ کیفم رفتم وبرگه ی آزمایشگاه رانگاه کردم.میخواستم ببینم باید چه ساعتی برای گرفتن جواب آزمایش بروم.
داشتم برنامه ریزی میکردم که عمه زنگ زد.بعد از یک احوال پرسی گرم خبر داد حمید از مأموریت برگشته است و میخواهد که باهم برای گرفتن آزمایش برویم.هربار دو نفری میخواستیم جایی برویم اصلا راحت نبودم و خجالت می کشیدم.نمی دانستم چطور باید سر صحبت را باز کنم
حمید به دنبالم آمد و رفتیم آزمایشگاه تا نتیجه را بگیریم.استرس نتیجه را از هم پنهان می کردیم،ولی ته چشم های هر دو ما اضطراب خاصی موج می زد.نتیجه را که گرفت به من نشان داد.گفتم: ((بعدا باید یه ناهار مهمون کنین تا من براتون نتیجه ی آزمایش روبگم. ))
ادامه دارد...
(کتاب یادت باشد )
•|صلوات بفرست رفیق|•
╔ ✾" 🍁 "✾ ════╗
@AhmadMashlab2020
https://eitaa.com/joinchat/2373058695C93f4727287
╚════ ✾" 🍁 " ✾
✦نام ادمین: #خـــادم_الـــمهدی
#یادت_باشد
#داستانی_عاشقانه
#عشقی_آسمانی
#رمانی_عاطفی
#قسمت_سی_دو
حمیدگفت : (شما دعا کن مشکلی نباشه ،به جای یه ناهار ده تا ناهار می دم.)از برگه ای که داده بودند متوجه شدم مشکلی نیست ،ولی به حمید گفتم: (برای اطمینان باید نوبت بگیریم دوباره بریم مطب و نتیجه روبه دکتر نشون بدیم .اونوقت نتیجهی نهایی مشخص میشه. ) از همان جا حمید با مطب تماس گرفت و برای غروب همان روز نوبت رزرو کرد. از آزمایشگاه که خارج شدیم خیابان خیام را تا سبزه میدان نیم ساعتی پیاده آمدیم.چون هنوز به هیچ کس حتی به فامیل نزدیک حرفی نزده بودیم تا جواب آزمایش ژنتیک قطعی بشود، کمی اظطراب این را داشتم که نکند یک آشنایی ما را با هم ببیند. قدم زنان از جلوی مغازه ها یکی یکی رد می شدیم
که حمید گفت:آبمیوه بخوریم؟گفتم: نه میل ندارم. چند قدم جلوتر گفت از وقت ناهار گذشته بریم یه چیزی بخوریم گفتم من اشتها برای غذا ندارم. از پیشنهادهای جور واجورش مشخص بود دنبال بهانه است تا بیشتر با هم باشیم ولی دست خودم نبود هنوز نمیتوانستم با حمید خودمانی رفتار کنم.
از اینکه تمامی پیشنهادهایش به در بسته خورد کلافه شده بود.سوار تاکسی هم که بودیم زیاد صحبت نکردم آفتاب تندی می زد انگار نه انگار که تابستان تمام شده است عینک دودی زده بودم. یکی از مژه های حمید روی پیراهنش افتاده بود.مژه را با دستش گرفت به من نشان داد و گفت :نگاه کن از بس با من حرف نمی زنی و منو حرص میدی مژه هام داره میریزه!
ناخودآگاه خنده ام گرفت ، ولی به خاطر همان خنده وقتی به خانه رسیدم کلی گریه کردم چرا باید به حرف یک نامحرم لبخند می زدم؟!
مادرم گریه من را دید، گفت: دخترم اینکه گریه نداره.تو دیگه رسما میخوای زن حمید بشی ، اشکالی نداره .
ادامه دارد...
(کتاب یادت باشد )
•|صلوات بفرست رفیق|•
╔ ✾" 🍁 "✾ ════╗
@AhmadMashlab2020
https://eitaa.com/joinchat/2373058695C93f4727287
╚════ ✾" 🍁 " ✾
✦نام ادمین: #خـــادم_الـــمهدی
#یادت_باشد
#داستانی_عاشقانه
#عشقی_آسمانی
#رمانی_عاطفی
#قسمت_سی _سه
حرف های مادرم در اوج مهربانی آرامم کرد، ولی ته دلم آشوب بود. هم می خواستم بیشتر باحمید باشم. بیشتر بشناسمش، بیشترصحبت کنیم، هم اینکه خجالت می کشیدم. این نوع ارتباط برای من تازگی داشت. نزدیکی های غروب همان روز حمید دنبالم آمد تا باهم به مطب دکتر برویم. یکی، دونفر بیشتر منتظر نوبت نبودند. پول ویزیت دکتر را که پرداخت کرد، روی صندلی کنارمن نشست. از تکان دادن های مداوم پایش متوجه استرسش می شدم.چند دقیقه ای منتظر ماندیم. وقتی نوبتمان شد، داخل اتاق رفتیم. خانم دکتر نتیجه ی آزمایش را با دقت نگاه کرد. بررسی هایش چند دقیقه ای طول کشید. بعد همان طور که عینکش را از روی چشم بر میداشت. لبخندی زد و گفت: باید مژدگونی بدین! تبریک میگم هیچ مشکلی نیست. شما میتوانید ازدواج کنید.
تا دکتر این را گفت، حمید چشم هایش را بست و نفس راحتی کشید.خیالش راحت شد. تنها دلیلی که می توانست مانع این وصلت بشود جواب آزمایش ژنتیک بود که آن هم شکر خدا به خیر بار از خانم دکتر تشکر کرد و با لبی خندان از مطب بیرون آمدیم.
ادامه دارد...
(کتاب یادت باشد )
•|صلوات بفرست رفیق|•
╔ ✾" 🍁 "✾ ════╗
@AhmadMashlab2020
https://eitaa.com/joinchat/2373058695C93f4727287
╚════ ✾" 🍁 " ✾
✦نام ادمین: #خـــادم_الـــمهدی
#یادت_باشد
#داستانی_عاشقانه
#عشقی_آسمانی
#رمانی_عاطفی
#قسمت_سی_چهار
چشم های حمید عجیب می خندید.به من گفت :《خدا روشکر،دیگه تموم شد. راحت شدیم.》چند لحظه ای ایستادم و به حمید گفتم:《نه،هنوز تموم نشده!فکر کنم یه آزمایش دیگه هم باید بدیم.کلاس ضمن عقد هم باید بریم.برای عقد لازمه》.
حمید که سر از پا نمی شناخت گفت:《نه بابا،لازم نیست!همین جواب آزمایش رو بدیم کافیه زودتر بریم که باید شیرینی بگیریم و به خانواده ها این خبر خوش رو بدیم.حتماً اونها هم از شنیدنش خوشحال میشن.》شانه هایم را بالا انداختم و گفتم:《نمیدونم،شاید هم من اشتباه میکنم و شما اطلاعاتتون دقیق تره!》
□■□
قدیم ها که کوچک بودم،یکسره خانهٔ عمه بودم و با دختر عمه ها بازی می کردم.بعد که بزرگتر شدم و به سن تکلیف رسیدم.خجالت میکشیدم و کمتر میرفتم.حمید هم خیلی کم به خانه ما میآمد.از وقتی که بحث وصلت ما جدی شد.رفت و آمد ها بیشتر شده بود.آن روز هم قرار بود حمید با پدر و مادرش برای صحبت های نهایی و خانهٔ ما بیایند.
مشغول شستن میوه ها بودم که پدرم به آشپزخانه آمد و پرسید:《دخترم،اگه بحث مهریه شد.چی بگیم؟نظرت چیه؟》روی این که سرم را بلند کنم و با پدرم مفصل دربارهٔ این چیز ها صحبت کنم،نداشتم.گفتم:《هر چی شما صلاح بدونید بابا.》پدرم خندید و گفت:《مهریه حق خودته،ما هیچ نظری نداریم.دختر باید تعیین کنندهٔ مهریه باشه.》
کمی مکث کردم و گفتم:《پونصد تاچطوره؟شما که خودتون میدونید مهریه فامیلای مامان همه بالای پونصد سکه اس.》پدرم یک نارنگی برداشت و گفت :"هر چی نظر تو باشه ،ولی به نظرم زیاده."
ادامه دارد...
(کتاب یادت باشد)
•|صلوات بفرست رفیق|•
╔ ✾" 🍁 "✾ ════╗
@AhmadMashlab2020
https://eitaa.com/joinchat/2373058695C93f4727287
╚════ ✾" 🍁 " ✾
✦نام ادمین: #خـــادم_الـــمهدی