یک روز از روى جهل جوانى بر سر مادرم فریاد کشیدم، خاطرش آزرده شد و در کنجى نشست و در حال گریه گفت: مگر خردسالى خود را فراموش کردى که درشتى مىکنى؟!
🍃چو خوش گفت زالى به فرزند خویش
چو دیدش پلنگ افکن و پیل تن
🍃گر از عهد خردیت یاد آمدى
که بیچاره بودى در آغوش من
🍃نکردى در این روز بر من جفا
که تو شیر مردى و من پیرزن
📕حکایتهاى گلستان سعدى به قلم روان، حکایت١٤٨
#محتوای_ترحیم_خوانی
#ماه_رمضان
꧁ ღ ╭⊱ꕥ ꕥ⊱╮ ღ ꧂