سلااام🙆♀
http://eitaa.com/joinchat/1344012298C1921c4ec4e
کلیییی جکای اینجوری💁♀ و جکای اونجوری♂ آوردیم😍
همه جووووره داریم از لوکر تاجک باحال😍🙊
بپر ببین تو چی دوس داری😋🙈
👇
http://eitaa.com/joinchat/1344012298C1921c4ec4e
#سوتی و #خاطره های باحال🤪😋
بیا ببین اینجا چه کارا میکنن😳💨
😅اونقد بخندی که روده بُر بشی🤣
😜سوتی از مامانو بابا تا کل فامیل😝
🔞مستقیم بیا اینجا🤠👇🏻
http://eitaa.com/joinchat/1344012298C1921c4ec4e
کانالی پراز خنده وشادی😂
بدو بیا سورپرایز دارم 🙈🏃
😜😂
http://eitaa.com/joinchat/1344012298C1921c4ec4e
#سوتی و #خاطره های باحال🤪😋
بیا ببین اینجا چه کارا میکنن😳💨
😅اونقد بخندی که روده بُر بشی🤣
😜سوتی 😝
🔞مستقیم بیا اینجا🤠👇🏻
http://eitaa.com/joinchat/1344012298C1921c4ec4e
کانالی پراز خنده وشادی😂
بدو بیا سورپرایز دارم 🙈🏃
😜😂
http://eitaa.com/joinchat/1344012298C1921c4ec4e
#خاطره
حرم شیفت داشتم . نماز عشا را خوانده بودیم که یکی آمد از کنارم رد شد. دیدم حاج قاسم خودمان است! چه ابهتی داشت! مثل همیشه نجیب بود و سر به زیر و یک لبخند مهربان روی صورتش بود. رفتم دنبالش. ایستاد گوشهای کنار ضریح ، زیارت نامه خواند و بعد هم نماز.رفتم جلو. عرض ارادت کردم. از زوار خواستم بروند کنار تا حاجی راحت ضریح را زیارت کند . با مهربانی گفت: «نیازی نیست خودم میرم.» بعد از زیارت رفت سر قبر علما. مردم انگار تازه متوجه شدهاند کی امده. می امدند سلام و احوالپرسی!بوسه و عرض ارادت.
«حاجی لبخند دلنشینش را هدیه میداد به همه»
وقتی خواست برود تا حیاط مسجد اعظم بدرقهاش کردم . داشت کفشش را میپوشید. مردم دوباره جمع شدند دورش ، چه ایرانی و خارجی. طرف اهل پاکستان بود. امده بود جلو.
میخواست هر طور شده با حاجی عکس بگیرد . نگذاشتم! عربی چند کلامی با حاجی حرف زد. حاج قاسم خندید و گفت: «بذارید عکس بگیرن» بعد هم خدا خافظی کرد و رفت . شیرینی این دیدار خیلی دوام نیاورد، فقط چند روز . تا صبح جمعه که پیامک شهادتش را دیدم.
📚منبع: کتاب سلیمانی عزیز
#عجایب_جهان ↙️↙️
cнαɴɴεℓ◌➣ @Ajaieb_Jahan ⁉️#عجایب_جهان ↙️↙️
cнαɴɴεℓ◌➣ @Ajaieb_Jahan ⁉️
#خاطره
حرم شیفت داشتم . نماز عشا را خوانده بودیم که یکی آمد از کنارم رد شد. دیدم حاج قاسم خودمان است! چه ابهتی داشت! مثل همیشه نجیب بود و سر به زیر و یک لبخند مهربان روی صورتش بود. رفتم دنبالش. ایستاد گوشهای کنار ضریح ، زیارت نامه خواند و بعد هم نماز.رفتم جلو. عرض ارادت کردم. از زوار خواستم بروند کنار تا حاجی راحت ضریح را زیارت کند . با مهربانی گفت: «نیازی نیست خودم میرم.» بعد از زیارت رفت سر قبر علما. مردم انگار تازه متوجه شدهاند کی امده. می امدند سلام و احوالپرسی!بوسه و عرض ارادت.
«حاجی لبخند دلنشینش را هدیه میداد به همه»
وقتی خواست برود تا حیاط مسجد اعظم بدرقهاش کردم . داشت کفشش را میپوشید. مردم دوباره جمع شدند دورش ، چه ایرانی و خارجی. طرف اهل پاکستان بود. امده بود جلو.
میخواست هر طور شده با حاجی عکس بگیرد . نگذاشتم! عربی چند کلامی با حاجی حرف زد. حاج قاسم خندید و گفت: «بذارید عکس بگیرن» بعد هم خدا خافظی کرد و رفت . شیرینی این دیدار خیلی دوام نیاورد، فقط چند روز . تا صبح جمعه که پیامک شهادتش را دیدم.
📚منبع: کتاب سلیمانی عزیز
#خاطره
✍وقتی حاج قاسم رفتند سر میز خانواده شهید حاجی زاده مریم همسر شهید گوشی اش را داد من فیلم بگیرم و از حاج قاسم خواست برایش دست خط بنویسد. من هم فیلم گرفتم. حاج قاسم مشغول صحبت با خانواده شهید حاجی زاده شد. به حاج قاسم گفتم من هم از این دستخط ها می خواهم. سرش پایین بود گفت: تو کی هستی؟ همزمان که سرش را بالا آورد خندید گفت: شمایی؟ باشه می نویسم.
تا قبل از نوشتن مرا صدا زد فاطمه. بعد گفت از این بابت شما را به اسم صدا می زنم چون من هم دختری دارم هم نام شما و مثل شما. مثل دخترم هستی. بعد هم دستخطی به یادگار برایم نوشت. خیلی دیدار صمیمی و خوبی بود. چون خانواده شهدای مازندران خصوصا بعد از خان طومان خیلی دلگیر بودند و دوست داشتند حاج قاسم را ببینند. حاج قاسم هم گفته بود تا پیکر شهدا را برنگردانم نمی روم دیدار خانواده ها. اما اصرار خانواده ها موجب شد او قبول کرد و آمد.
🔻↶ #عجایب_جهان ↷🔻
cнαɴεℓ↬♡ @Ajaieb_Jahan ♡↶