هدایت شده از تبلیغ موقت
#رمانی_براساس_واقعیت♨️💯
از شدت ناراحتی دیدار بعد از شش ماه جدایی فقط راه میرفتم
چند قدمی از پاساژ دور نشده بودیم که بازوم توسط احمدرضا گرفته شده و برم گردوند سمت خودش. این بار طلبکار گفت:
_ صبر کن باهات حرف دارم.
خیره و متعجب به دستش که روی بازوم بود نگاه کردم و گفتم.
_ تو حق نداری به من دست بزنی!
دیگه تو لحنش التماس نبود.
_ چرا حق دارم.
خواستم بازوم رو از دستش بیرون بکشم که اجازه نداد .
_دستم رو ول کن.
_ول نمیکنم. چون تو زن منی .
_نیستم. یادت نیست بقیه ی محرمیت رو بخشیدی.
_ رفتم پرسیدم اون بخشش قبول نبوده. چون من رو تو تنگنا گذاشتی.چون قلبا راضی نبودم. چون از سر اجبار گفتم. چون تموم شدن محرمیت به یه کلمه ختم نمیشه و حتما باید جمله ی خاص خودش رو بگی. تو هنوز زن منی.
http://eitaa.com/joinchat/1906311175C8cd007c689
بعد شش ماه جدایی اومده میگه هنوز زنمی😭😢
هدایت شده از گسترده 5 ستاره 🌟🌟🌟🌟🌟
#رمانی_براساس_واقعیت🔥
انقدر زیر مشت و لگد های بابام جون داده بودم که با درد خون داخل دهنم و بیرون ریختم و نالیدم:
_بابا تورو خدا ولم کن...من کاری نکردم...
با ابزار تیزی که دستش بود بیشتر به گلوم فشار آورد و با عصبانیت غرید:
-خفه شو مهشید، من دیگه بابای یه دختر خراب نیستم.
همینجا کنار همین مزرعه گندم سرتو میبرم و همینجا چالت میکنم.
از حرفهاش قلبم بیشتر شکست💔
با درد نالیدم:
-بابا من کاری نکردم بخدا فقط رفتم دیدن کسی که عاشقشم.
بخدا مردم روستا بهم تهمت زدن به خاک مامان قسم من بی گناهمـ...
همینکه تیزی و زیر گلوم حس کردم چشمای خیس از اشکم و بستم زیر لب اشهدم رو خوندم که یهو با صدای شاهین دستم رو بی رمق روی دست بابام گذاشتم.
+آهای رحمان دست از سر زنم بردار،بخداوندی خدا یه تارمو ازش کم بشه خون بپا میکنم...😱
#رمان_زیبای_بیگناه👇🔥🔞
http://eitaa.com/joinchat/3122528273C2c51409301
عجائبُ الاَرض🇵🇸
طلب کار به برادرش گفت:این کیه امیر مجتبی!؟ امیر مجتبی ایستاد رو به من لب زد: _سنا جان شما برو تو ات
امیر مجتبی پسر #مذهبی که به خاطر اختلاف سلیقه با خانوادش تنها زندگی میکنه؛ مجبور به ازواج پنهانی از خانواده #سنتیش♨️ میشه...
دختره رو برده خونه ی #مجردیش خواهرش سر رسیده😱😄♨️
https://eitaa.com/joinchat/3259629617C46f880cfa3
#رمانی_براساس_واقعیت
#تقارن_عشق_مذهب
#آنلاین
.