📜📜📜
#یک_جرعه_تاریخ
📜📜📜
✍🏻این مجلس:عبیدالله بن حُرّ جُعفی
کوفه پر از زمزمهی رسیدن حسین به عراق بود.عبیدالله که با شنیدن خبر،هراسان و ترسان از کوفه خارج شده بود،در بیابانی چادر زد که با حسین رو به رو نشه.دست بر قضا در نزدیکی کربلا با حسین مواجه شد.
امام که نوری بود که از تابیدنش بر هیچکس بخیل نبود،کسی رو به دنبال عبیدالله فرستاد.
عبیدالله گفت:من از ترس اینکه حسین به کوفه برسه و کمکش نکنم از کوفه فرار کردم.
قاصد به سمت امام برگشت و پیغام عبیدالله رو به حسین رسوند.
امام که مظهر مهربانیه،خودش به سمت عبیدالله رفت و در خیمه به گفتگو نشست.
-امام گفت:اگرچه در گذشته خطاهای زیادی داشتی،اما به من ملحق شو،جدّم شفاعتت میکنه.برگرد به خدا.
-عبیدالله گفت:من میدونم در یاری تو کشته میشم.مرگ برام شیرین نیست.اما اسب و شمشیرم برای تو.
-امام پاسخ داد:من اسب و شمشیر تو رو نمیخوام،نیازی به اونها ندارم.من خودت رو خواستم.
اما از اینجا برو،دور شو.انقدر دور که صدای کمکخواهی من به گوشِت نرسه،وگرنه هلاک میشی...
کربلا تمام شد.قیام توابین تمام شد.و نوبت به قیام مختار رسید.عبیدالله که حسرتزده و نادم از گذشته بود،به مختار ملحق شد.
اما امان از ذات و نَفْسی که پس از خسرانها و فهمیدن رذایلش،رو به خودسازی و اصلاح نیاره و فقط اشک ندامت بریزه.
در وانفساه قیام مختار،بین عبیدالله و ابراهیم بن مالک،کدورتی بر سر غنائم پیش اومد.عبیدالله سرباز مصعب بن زبیر شد.
میبینی رفیق؟چقدر ماجرا ترسناکه...
مگر میشه صدای مظلومیت امامت رو بشنوی و مشغول روزمرگیهات شی و عاقبت بخیر شی؟مگه میشه از ترس از دست دادن دنیا،رو امامت خط بکشی و سهمت بهشت شه؟
چقدر نادانم من،چقدر نادان بود عبیدالله.خیال داشت با اسب و شمشیری،سر و ته ماجرای ولایت رو هم بیاره.
و نفهمید که امام،خودش رو میخواد،وقت و قلب و عشقش رو میخواد.اون هم نه برای خودش،که امام به منِ یک لا قبا نیازی نداره.
امام من رو،تو رو،عبیدالله رو برای سعادت خودمون و ابدیتی در جوار خودشون میخواد.
و من چقدر خودم رو به حماقت زدم اگر فکر کردم با اندک وقتی و اندک پولی و از همه مهمتر،مختصری خودسازی،میتونم به خیمهی امام برسم.میتونم در خیمهی امام بمونم...