📚دعا و سیگار؟!
دركلیسا، جک از دوستش ماكس می پرسد: "فكر می كنی میشه هنگام دعا كردن سیگار كشید؟"
ماكس میگه: "چرا از كشیش نمی پرسی؟"
جك نزد كشیش می رود و می پرسد: "می توانم وقتی در حال دعا كردن هستم، سیگار بكشم."
كشیش پاسخ می دهد: "نه، پسرم، نمیشه. این بی ادبی است."
جک نتیجه را برای دوستش ماكس بازگو می كند.
ماكس میگه: "تعجبی نداره. تو سئوالت رو درست مطرح نكردی. بگذار من بپرسم."
ماكس نزد كشیش میره و می پرسه: "وقتی در حال سیگار كشیدنم می تونم دعا كنم؟"
كشیش مشتاقانه پاسخ می ده: "مطمئناً، پسرم. مطمئناََ"
#قصه_شب
با ما از آخرین اخبار مشهد با خبر شو👇
instagram.com/_u/mashadfori
📚رنجش
روزی سقراط حکیم مردی را دید که خیلی ناراحت و متآثر است.
علت ناراحتیش را پرسید.
پاسخ داد: در راه که می آمدم یکی از آشنایان را دیدم. سلام کردم، جواب نداد و با بی اعتنایـی و خودخواهی گذشت و رفت و من از این طرز رفتار او خیلی رنجیدم.
سقراط گفت: چرا رنجیدی؟
مرد با تعجب گفت: خوب معلوم است که چنین رفتاری ناراحت کننده است.
سقراط پرسید: اگر در راه کسی را می دیدی که به زمین افتاده و از درد و بیماری به خود می پیچد، آیا از دست او دلخور و رنجیده می شدی؟
مرد گفت: مسلم است که هرگز دلخور نمی شدم، آدم از بیمار بودن کسی دلخور نمی شود.
سقراط پرسید: به جای دلخوری چه احساسی می یافتـی و چه می کردی؟
مرد جواب داد: احساس دلسـوزی و شفقت و سعی می کــردم طبیب یا دارویی به او برسانم.
سقراط گفت: همه این کارها را به خاطر آن می کردی که او را بیمار می دانستی آیا انسان تنها جسمش بیمــار می شود؟ و آیا کسی که رفتارش نا درست است روانش بیمــار نیست؟
اگر کسی فکر و روانش سالم باشد هرگز رفتار بـــــدی از او دیده نمی شود.
بیماری فکری و روان، نامش غفلت است و باید به جای دلخوری و رنجش نسبت به کسی که بدی می کند و غافل است، دل سوزاند و کمک کرد و به او طبیــــب روح و داروی جان رساند.
پس از دست هیچ کس دلخور مشو و کینه به دل مگیر و آرامــش خود را هرگز از دست مده و بدان که هر وقت کسی بــــدی می کند در آن لحظه بیمار است.
#قصه_شب
از جنجالیترین خبرهای مشهدی جا نمونی👇
instagram.com/_u/mashadfori
📚طبل تو خالی
طبل پوستی بزرگی در کنار یک درخت افتاده بود. وقتی در جنگل باد میوزید یکی از شاخههای درخت به طبل برخورد میکرد و صدای بلندی در فضا میپیچید.
.یکبار روباهی از کنار درخت میگذشت که چشمش به طبل افتاد. روباه وقتی صدای بلند طبل را شنید با خود گفت: این پوست بزرگ با این صدای بلند باید گوشت زیادی هم داشته باشد، با همین تصور به طبل حمله و آن را پاره کرد ولی درون آن چیزی جز هوا نبود.
روباه طبلی که پاره کرده بود را رها کرد و در حالی که میرفت با خود گفت: هر جا جسم بزرگتر، و صدا بلندتر باشد سود کمتری خواهد بود.
#قصه_شب
بزن رو لینک و به بزرگترین دورهمی مشهدیها در اینستاگرام اضافه شو👇
instagram.com/_u/mashadfori
📚نماز زاهد
روزی زاهدی مهمان سفره پادشاه شد. زمانی که سفره غذا را انداختند زاهد به مقدار کمی غذا اکتفا کرد و به اندازه کافی نخورد. او آن روز موقع نماز هم نمازش را طولانی تر از همیشه خواند تا بیشتر مورد توجه اطرافیان قرار گیرد.
.بعد از مهمانی وقتی به خانه برگشت از اهل خانه خواست تا برایش غذا آماده کنند.
پسر زاهد از او پرسید: مگر امروز سلطان به مهمانان خود غذا نداده که شما گرسنه مانده ای؟
.زاهد گفت: غذا که آماده کرده بودند اما من نتوانستم در قصر مقابل دیدگان درباریان به اندازه کافی بخورم و آن مقدار کمی که خوردم به کارم نمی آید.
.پسر گفت: پس نمازت را هم دوباره بخوان چرا که آن را هم برای نگاه دیگران خوانده ای و به کارت نخواهد آمد!
#قصه_شب
مشهدیها توی این پیج خبرها رو دنبال میکنند👇
instagram.com/_u/akhbarmashhad.ir
📚قیمت حاکم!
روزی ملا به حمام رفته بود اتفاقا حاکم شهر هم برای استحمام آمد حاکم برای اینکه با ملا شوخی کرده باشد رو به او کرد و گفت : ملا قیمت من چقدر است؟
ملا گفت : بیست تومان.
حاکم ناراحت شد و گفت : مردک نادان اینکه تنها قیمت لنگی حمام من است.
ملا هم گفت: منظورم همین بود و الا خودت که ارزش نداری!
#قصه_شب
پاتوق مشهدیها در اینستاگرام 👇
instagram.com/_u/akhbarmashhad.ir
📚توقع زیاد
در زمان های قدیم شخصی برای خرید كنیز به بازار برده فروشان رفت و مشغول گشت و تماشای حجره ها شد.
به حجره ای رسید كه برده ای زیبا در آن برای فروش گذارده و از صفات نیك و توانایی های او هم نوشته بودند و در آخر هم نوشته بودند، اگر بهتر از این را هم بخواهید به حجره بعدی مرا جعه فرمایید.
در حجره بعدی هم كنیزی زیبا با خصوصیات خوب و توانایی های بسیار در معرض فروش بود و ضمنا بر بالای سر او هم همان جمله قبلی كه اگر بهتر از این را می خواهید به حجره بعدی مراجعه نمایید.
آن بندۀ خدا كه حریص شده بود از حجره ای به حجره دیگر می رفت و برده ها را تماشا می نمود و در نهایت هم همان جمله را می دید.
تا اینكه به حجره ای رسید كه هر چه در آن نگاه كرد برده ای ندید. فقط در گوشه حجره آینه ی تمام نمای بزرگی را نهاده بودند خوب دقت كرد و ناگهان خودش را تمام و كمال در آینه دید.
دستی بر سر و روی خود كشید.
چشمش به بالای آینه افتاد كه این جمله را بر بالای آینه نوشته بودند:
چرا این همه توقع داری؟ قیافه خودت را ببین و بعد قضاوت كن.
#قصه_شب
پاتوق مشهدیها در اینستاگرام 👇
instagram.com/_u/akhbarmashhad.ir
📚آب استخر
مرد جوانی که مربی شنا و دارنده ی چندین مدال المپیک بود، به خدا اعتقادی نداشت. او چیزهایی را که درباره ی خداوند و مذهب می شنید مسخره می کرد.
شبی مرد جوان به استخر آموزشگاهش رفت. چراغ خاموش بود ولی هوا مهتاب و بسیارعالی بود و همین برای شنا کافی بود.
مرد جوان به بالاترین تخته ی مخصوص شنا رفت و دستانش را باز کرد تا درون استخر شیرجه برود.
ناگهان سایه ی بدنش را در قسمتی از استخر و دیواره ی کنار آن مشاهده نمود.
احساس عجیبی تمام وجودش را فرا گرفت. از پله ها پایین آمد و به سمت کلید برق رفت و چراغ ها را روشن کرد.
آب استخر برای تعمیر خالی شده بود!
#قصه_شب
پاتوق مشهدیها در اینستاگرام 👇
instagram.com/_u/akhbarmashhad.ir
📚از فرش تا عرش
نقل میکنند روزی شخصی بر بالای منبر مشغول سخنرانی بود که يكی از مستمعانش از او سوالی پرسید.
سخنران اندکی تامل کرد و در نهایت گفت: جواب سوالت را نمیدانم.
.شخص سوال كننده ناراحت شد و با تندی گفت: تو كه جواب سوالم را نمیدانی چرا آن بالا نشستهای و سخنرانی میکنی؟
سخنران پاسخ داد: من به اندازهای میدانم كه بتوانم این دو سه پلهی منبر را بالا روم، اما اگر بنا بود كه به اندازه آنچه نمیدانم بالا روم، بايد برایم منبری میساختند که ارتفاعش از زمین تا عرش بود.
#قصه_شب
از دورهمی مشهدیها در اینستاگرام جا نمونی👇
instagram.com/_u/akhbarmashhad.ir
📚لباس گران
امام با قنبر وارد مغازه شد و از مردجوان خواست که دو دست لباس برایش بیاورد.
مرد جوان به امام و غلام نگاه کرد و بعد دو لباس متفاوت آورد. امام قیمتش راپرسید. مردجوان روی یکی ازلباس ها دست گذاشت و گفت:«این لباس، سه درهم است.»بعد دستش را از لباس اولی برداشت و روی لباس دومی گذاشت و گفت: «این یکی هم دو درهم است.»
دو لباس را خریدند و از بازار که بیرون آمدند امام فرمود: «این لباس سه درهمی برای تو و این دو درهمی برای من.»
قنبر عرض کرد: آقا من خادم و غلام شما هستم، شما مولای من و خلیفه مسلمانان هستید، آن پیراهن را که بهتر است، شما بپوشید زیرا شما به آن سزاوارترید.
امام به یاد حرف پیامبرصلی الله علیه وآله افتاد و به غلام گفت: من از پیامبرصلی الله علیه وآله شنیدم که فرمود: «به غلامانتان از آن غذایی که می خورید،بخورانید و از آن لباسی که می پوشید، به آن هابپوشانید.»
بعد فرمود: «من که از خدا خجالت می کشم پیراهن نو بپوشم و ارزان را توبپوشی.»
#قصه_شب
دورهمی مشهدیها در اینستاگرام اینجاست👇
instagram.com/_u/akhbarmashhad.ir
📚سخن گفتن به تمام زبانها
ابوبصیر(از یاران امام) نقل کرده است: روزی به امام کاظم عرض کردم که امام زمان را چگونه می توان شناخت؟ امام فرمود: امام زمان را به چند چیز می توان شناخت. یکی از آنها سخن گفتن امام به هر زبانی است. در حال صحبت بودیم که مردی از جانب خراسان آمد و پس از سلام شروع به صحبت کردن به زبان عربی کرد و حضرت پاسخ او را به زبان خراسانی داد. مرد خراسانی گفت به خدا سوگند من به این جهت با شما به زبان عربی صحبت کردم که تصور می کردم شما زبان خراسانی نمی دانید. اکنون می بینم که شما فصیح تر از من به زبان خراسانی صحبت می کنید. حضرت فرمود: اگر من این زبان را بهتر از تو ندانم پس فضیلت و علم من بر تو چگونه است و چگونه مستحق خلافت و امامت هستم؟ سپس امام فرمود: کلام و زبان هیچ قبیله ای بر ما پوشیده نیست
#قصه_شب
دورهمی مشهدیها در اینستاگرام اینجاست👇
instagram.com/_u/akhbarmashhad.ir
📚یک فن
كودكی ده ساله كه دست چپش در یك حادثه رانندگی از بازو قطع شده بود، برای تعلیم فنون رزمی جودو به یك استاد سپرده شد. پدر كودك اصرار داشت استاد از فرزندش یك قهرمان جودو بسازد استاد پذیرفت و به پدر كودك قول داد كه یك سال بعد می تواند فرزندش را در مقام قهرمانی كل باشگاه ها ببیند.
در طول شش ماه استاد فقط روی بدن سازی كودك كار كرد و در عرض این شش ماه حتی یك فن جودو را به او تعلیم نداد.
بعد از 6 ماه خبر رسید كه یك ماه بعد مسابقات محلی در شهر برگزار می شود. استاد به كودك ده ساله فقط یك فن آموزش داد و تا زمان برگزاری مسابقات فقط روی آن تك فن كار كرد. سر انجام مسابقات انجام شد و كودك توانست در میان اعجاب همگان با آن تك فن همه حریفان خود را شكست دهد!
سه ماه بعد كودك توانست در مسابقات بین باشگاه ها نیز با استفاده از همان تك فن برنده شود و سال بعد نیز در مسابقات كشوری، آن كودك یك دست موفق شد تمام حریفان را زمین بزند و به عنوان قهرمان سراسری كشور انتخاب گردد.
وقتی مسابقات به پایان رسید، در راه بازگشت به منزل، كودك از استاد راز پیروزی اش را پرسید.
استاد گفت: "دلیل پیروزی تو این بود كه اولاً به همان یك فن به خوبی مسلط بودی، ثانیاً تنها امیدت همان یك فن بود و سوم اینكه راه شناخته شده مقابله با این فن، گرفتن دست چپ حریف بود كه تو چنین دستى نداشتی!
نتیجه داستان:
یاد بگیر كه در زندگی، از نقاط ضعف خود به عنوان نقاط قوت خود استفاده كنی.
راز موفقیت در زندگی، داشتن امكانات نیست، بلكه استفاده از "بی امكانی" به عنوان نقطه قوت است."
#قصه_شب
دورهمی مشهدیها در اینستاگرام اینجاست👇
instagram.com/_u/akhbarmashhad.ir
📚بادکنک فروش
در یک شهربازی پسرکی سیاه پوست به مرد بادکنک فروشی نگاه می کرد. بادکنک فروش برای جلب توجه یک بادکنک قرمز را رها کرد تا در آسمان اوج بگیرد و بدینوسیله جمعیتی از کودکان را که برای خرید بادکنک به والدینشان اصرار می کردند را جذب خود کرد.
سپس یک بادکنک آبی و همین طور یک بادکنک زرد و بعد از آن یک بادکنک سفید را به تناوب و با فاصله رها کرد. بادکنک ها سبکبال به آسمان رفتند و اوج گرفتند و ناپدید شدند.
پسرک سیاه پوست هنوز به تماشا ایستاده بود و به یک بادکنک سیاه خیره شده بود! تا این که پس از لحظاتی به بادکنک فروش نزدیک شد و با تردید پرسید: ببخشید آقا! اگر بادکنک سیاه را هم رها می کردید آیا بالا می رفت؟
مرد بادکنک فروش لبخندی به روی پسرک زد و نخی را که بادکنک سیاه را نگه داشته بود برید و بادکنک به طرف بالا اوج گرفت و پس از لحظاتی گفت:
پسرم آن چیزی که سبب اوج گرفتن بادکنک می شود رنگ آن نیست بلکه چیزی است که در درون خود بادکنک قرار دارد.
دوست عزیز من، زندگی هم همین طور است و چیزی که باعث رشد آدمها می شود رنگ و ظاهر آنها نیست. مهم درون آدم هاست که تعیین کننده مرتبه و جایگاهشان است و هرچقدر ذهنیات ارزشمندتر باشند، جایگاه والاتر و شایسته تری نصیب آدم می شود.
#قصه_شب
دورهمی مشهدیها در اینستاگرام اینجاست👇
instagram.com/_u/akhbarmashhad.ir