📚میخچه
زلزله که آمد پدرم پرتاب شد داخل خانهی من در سازهی آخر مجتمع پردیس. مثل یک اتفاق عادی که انگار هر روز با آن روبهرو است، دستش را به دیوار گرفت، بلند شد و گفت: «آخ آخ! پام.»
پرسیدم: «چیزی نشد؟»
«نه، هیچی. خوب خوبم.»
حباب آویز آشپزخانه هنوز داشت خودش را به چپ و راست میکوبید. سرش را به عادت همهی وقتهایی که چیزی را میپسندید تکانتکان داد و گفت: «جای خوبی خریدی آفرین. محلهی خوبی هم هست. متری چند خریدی؟» همهی اینها را یک نفس گفت. آمدم جواب بدهم که چشمهایش را جمع کرد و ادامه داد: «فقط یه بدی داره؛ برِ اتوبانه. منطقهی نظامی هم هست و اسم خیابونها آدم رو یاد جنگ میاندازه.» آمدم بگویم شیشهها دوجدارهاند که با چشم به در نیمهبازِ خانهام اشاره کرد و گفت: «مادرت هم دیگه باید برسه، نگران نباش.» تازه متوجه شدم لولای بالای در قلوهکن شده و در روی لولای پایینی به جلو خم شده. از پنجره که به بیرون نگاه کردم تمام بلوکهای مجتمع و ساختمانهای آنسوی بزرگراه ارتش ریخته بودند روی هم، عین بازی دومینو. ستونهای آهنی و تیرچه بلوکها و آردوازها و یک عالمه یونولیت لخت و عور پیدا بودند. گردباد با خرده یونولیتها بازی راه انداخته بود. آنها را بالا میبرد، میچرخاند و به این سو و آن سو میپراکند. پدر گفت: «از سوز پریشب معلوم بود عنقریب برف میباره، نه؟» باز هم مثل قدیمها فرصت بله یا نه گفتن به من نداد. بلافاصله ادامه داد: «به مادرت هم گفتم زانوهاش رو گرم نگه داره که برف در راهه.» بعد خودش را انداخت روی راحتی، جورابش را درآورد و شروع کرد به ماساژ دادن انگشتها و مچ پاهایش و گفت: «چه راحته!» گفتم: «هنوز اونا اذیتتون میکنن؟» پرسید: چی اذیت میکنه؟/ منبع: همشهری
#قصه_شب
به روزترین اخبار مشهد رو اینجا دنبال کن👇
instagram.com/_u/mashadfori
📚دعا و سیگار؟!
دركلیسا، جک از دوستش ماكس می پرسد: "فكر می كنی میشه هنگام دعا كردن سیگار كشید؟"
ماكس میگه: "چرا از كشیش نمی پرسی؟"
جك نزد كشیش می رود و می پرسد: "می توانم وقتی در حال دعا كردن هستم، سیگار بكشم."
كشیش پاسخ می دهد: "نه، پسرم، نمیشه. این بی ادبی است."
جک نتیجه را برای دوستش ماكس بازگو می كند.
ماكس میگه: "تعجبی نداره. تو سئوالت رو درست مطرح نكردی. بگذار من بپرسم."
ماكس نزد كشیش میره و می پرسه: "وقتی در حال سیگار كشیدنم می تونم دعا كنم؟"
كشیش مشتاقانه پاسخ می ده: "مطمئناً، پسرم. مطمئناََ"
#قصه_شب
با ما از آخرین اخبار مشهد با خبر شو👇
instagram.com/_u/mashadfori
📚رنجش
روزی سقراط حکیم مردی را دید که خیلی ناراحت و متآثر است.
علت ناراحتیش را پرسید.
پاسخ داد: در راه که می آمدم یکی از آشنایان را دیدم. سلام کردم، جواب نداد و با بی اعتنایـی و خودخواهی گذشت و رفت و من از این طرز رفتار او خیلی رنجیدم.
سقراط گفت: چرا رنجیدی؟
مرد با تعجب گفت: خوب معلوم است که چنین رفتاری ناراحت کننده است.
سقراط پرسید: اگر در راه کسی را می دیدی که به زمین افتاده و از درد و بیماری به خود می پیچد، آیا از دست او دلخور و رنجیده می شدی؟
مرد گفت: مسلم است که هرگز دلخور نمی شدم، آدم از بیمار بودن کسی دلخور نمی شود.
سقراط پرسید: به جای دلخوری چه احساسی می یافتـی و چه می کردی؟
مرد جواب داد: احساس دلسـوزی و شفقت و سعی می کــردم طبیب یا دارویی به او برسانم.
سقراط گفت: همه این کارها را به خاطر آن می کردی که او را بیمار می دانستی آیا انسان تنها جسمش بیمــار می شود؟ و آیا کسی که رفتارش نا درست است روانش بیمــار نیست؟
اگر کسی فکر و روانش سالم باشد هرگز رفتار بـــــدی از او دیده نمی شود.
بیماری فکری و روان، نامش غفلت است و باید به جای دلخوری و رنجش نسبت به کسی که بدی می کند و غافل است، دل سوزاند و کمک کرد و به او طبیــــب روح و داروی جان رساند.
پس از دست هیچ کس دلخور مشو و کینه به دل مگیر و آرامــش خود را هرگز از دست مده و بدان که هر وقت کسی بــــدی می کند در آن لحظه بیمار است.
#قصه_شب
از جنجالیترین خبرهای مشهدی جا نمونی👇
instagram.com/_u/mashadfori
📚طبل تو خالی
طبل پوستی بزرگی در کنار یک درخت افتاده بود. وقتی در جنگل باد میوزید یکی از شاخههای درخت به طبل برخورد میکرد و صدای بلندی در فضا میپیچید.
.یکبار روباهی از کنار درخت میگذشت که چشمش به طبل افتاد. روباه وقتی صدای بلند طبل را شنید با خود گفت: این پوست بزرگ با این صدای بلند باید گوشت زیادی هم داشته باشد، با همین تصور به طبل حمله و آن را پاره کرد ولی درون آن چیزی جز هوا نبود.
روباه طبلی که پاره کرده بود را رها کرد و در حالی که میرفت با خود گفت: هر جا جسم بزرگتر، و صدا بلندتر باشد سود کمتری خواهد بود.
#قصه_شب
بزن رو لینک و به بزرگترین دورهمی مشهدیها در اینستاگرام اضافه شو👇
instagram.com/_u/mashadfori
📚نماز زاهد
روزی زاهدی مهمان سفره پادشاه شد. زمانی که سفره غذا را انداختند زاهد به مقدار کمی غذا اکتفا کرد و به اندازه کافی نخورد. او آن روز موقع نماز هم نمازش را طولانی تر از همیشه خواند تا بیشتر مورد توجه اطرافیان قرار گیرد.
.بعد از مهمانی وقتی به خانه برگشت از اهل خانه خواست تا برایش غذا آماده کنند.
پسر زاهد از او پرسید: مگر امروز سلطان به مهمانان خود غذا نداده که شما گرسنه مانده ای؟
.زاهد گفت: غذا که آماده کرده بودند اما من نتوانستم در قصر مقابل دیدگان درباریان به اندازه کافی بخورم و آن مقدار کمی که خوردم به کارم نمی آید.
.پسر گفت: پس نمازت را هم دوباره بخوان چرا که آن را هم برای نگاه دیگران خوانده ای و به کارت نخواهد آمد!
#قصه_شب
مشهدیها توی این پیج خبرها رو دنبال میکنند👇
instagram.com/_u/akhbarmashhad.ir
📚قیمت حاکم!
روزی ملا به حمام رفته بود اتفاقا حاکم شهر هم برای استحمام آمد حاکم برای اینکه با ملا شوخی کرده باشد رو به او کرد و گفت : ملا قیمت من چقدر است؟
ملا گفت : بیست تومان.
حاکم ناراحت شد و گفت : مردک نادان اینکه تنها قیمت لنگی حمام من است.
ملا هم گفت: منظورم همین بود و الا خودت که ارزش نداری!
#قصه_شب
پاتوق مشهدیها در اینستاگرام 👇
instagram.com/_u/akhbarmashhad.ir
📚توقع زیاد
در زمان های قدیم شخصی برای خرید كنیز به بازار برده فروشان رفت و مشغول گشت و تماشای حجره ها شد.
به حجره ای رسید كه برده ای زیبا در آن برای فروش گذارده و از صفات نیك و توانایی های او هم نوشته بودند و در آخر هم نوشته بودند، اگر بهتر از این را هم بخواهید به حجره بعدی مرا جعه فرمایید.
در حجره بعدی هم كنیزی زیبا با خصوصیات خوب و توانایی های بسیار در معرض فروش بود و ضمنا بر بالای سر او هم همان جمله قبلی كه اگر بهتر از این را می خواهید به حجره بعدی مراجعه نمایید.
آن بندۀ خدا كه حریص شده بود از حجره ای به حجره دیگر می رفت و برده ها را تماشا می نمود و در نهایت هم همان جمله را می دید.
تا اینكه به حجره ای رسید كه هر چه در آن نگاه كرد برده ای ندید. فقط در گوشه حجره آینه ی تمام نمای بزرگی را نهاده بودند خوب دقت كرد و ناگهان خودش را تمام و كمال در آینه دید.
دستی بر سر و روی خود كشید.
چشمش به بالای آینه افتاد كه این جمله را بر بالای آینه نوشته بودند:
چرا این همه توقع داری؟ قیافه خودت را ببین و بعد قضاوت كن.
#قصه_شب
پاتوق مشهدیها در اینستاگرام 👇
instagram.com/_u/akhbarmashhad.ir
📚آب استخر
مرد جوانی که مربی شنا و دارنده ی چندین مدال المپیک بود، به خدا اعتقادی نداشت. او چیزهایی را که درباره ی خداوند و مذهب می شنید مسخره می کرد.
شبی مرد جوان به استخر آموزشگاهش رفت. چراغ خاموش بود ولی هوا مهتاب و بسیارعالی بود و همین برای شنا کافی بود.
مرد جوان به بالاترین تخته ی مخصوص شنا رفت و دستانش را باز کرد تا درون استخر شیرجه برود.
ناگهان سایه ی بدنش را در قسمتی از استخر و دیواره ی کنار آن مشاهده نمود.
احساس عجیبی تمام وجودش را فرا گرفت. از پله ها پایین آمد و به سمت کلید برق رفت و چراغ ها را روشن کرد.
آب استخر برای تعمیر خالی شده بود!
#قصه_شب
پاتوق مشهدیها در اینستاگرام 👇
instagram.com/_u/akhbarmashhad.ir
📚از فرش تا عرش
نقل میکنند روزی شخصی بر بالای منبر مشغول سخنرانی بود که يكی از مستمعانش از او سوالی پرسید.
سخنران اندکی تامل کرد و در نهایت گفت: جواب سوالت را نمیدانم.
.شخص سوال كننده ناراحت شد و با تندی گفت: تو كه جواب سوالم را نمیدانی چرا آن بالا نشستهای و سخنرانی میکنی؟
سخنران پاسخ داد: من به اندازهای میدانم كه بتوانم این دو سه پلهی منبر را بالا روم، اما اگر بنا بود كه به اندازه آنچه نمیدانم بالا روم، بايد برایم منبری میساختند که ارتفاعش از زمین تا عرش بود.
#قصه_شب
از دورهمی مشهدیها در اینستاگرام جا نمونی👇
instagram.com/_u/akhbarmashhad.ir
📚لباس گران
امام با قنبر وارد مغازه شد و از مردجوان خواست که دو دست لباس برایش بیاورد.
مرد جوان به امام و غلام نگاه کرد و بعد دو لباس متفاوت آورد. امام قیمتش راپرسید. مردجوان روی یکی ازلباس ها دست گذاشت و گفت:«این لباس، سه درهم است.»بعد دستش را از لباس اولی برداشت و روی لباس دومی گذاشت و گفت: «این یکی هم دو درهم است.»
دو لباس را خریدند و از بازار که بیرون آمدند امام فرمود: «این لباس سه درهمی برای تو و این دو درهمی برای من.»
قنبر عرض کرد: آقا من خادم و غلام شما هستم، شما مولای من و خلیفه مسلمانان هستید، آن پیراهن را که بهتر است، شما بپوشید زیرا شما به آن سزاوارترید.
امام به یاد حرف پیامبرصلی الله علیه وآله افتاد و به غلام گفت: من از پیامبرصلی الله علیه وآله شنیدم که فرمود: «به غلامانتان از آن غذایی که می خورید،بخورانید و از آن لباسی که می پوشید، به آن هابپوشانید.»
بعد فرمود: «من که از خدا خجالت می کشم پیراهن نو بپوشم و ارزان را توبپوشی.»
#قصه_شب
دورهمی مشهدیها در اینستاگرام اینجاست👇
instagram.com/_u/akhbarmashhad.ir
📚سخن گفتن به تمام زبانها
ابوبصیر(از یاران امام) نقل کرده است: روزی به امام کاظم عرض کردم که امام زمان را چگونه می توان شناخت؟ امام فرمود: امام زمان را به چند چیز می توان شناخت. یکی از آنها سخن گفتن امام به هر زبانی است. در حال صحبت بودیم که مردی از جانب خراسان آمد و پس از سلام شروع به صحبت کردن به زبان عربی کرد و حضرت پاسخ او را به زبان خراسانی داد. مرد خراسانی گفت به خدا سوگند من به این جهت با شما به زبان عربی صحبت کردم که تصور می کردم شما زبان خراسانی نمی دانید. اکنون می بینم که شما فصیح تر از من به زبان خراسانی صحبت می کنید. حضرت فرمود: اگر من این زبان را بهتر از تو ندانم پس فضیلت و علم من بر تو چگونه است و چگونه مستحق خلافت و امامت هستم؟ سپس امام فرمود: کلام و زبان هیچ قبیله ای بر ما پوشیده نیست
#قصه_شب
دورهمی مشهدیها در اینستاگرام اینجاست👇
instagram.com/_u/akhbarmashhad.ir
📚یک فن
كودكی ده ساله كه دست چپش در یك حادثه رانندگی از بازو قطع شده بود، برای تعلیم فنون رزمی جودو به یك استاد سپرده شد. پدر كودك اصرار داشت استاد از فرزندش یك قهرمان جودو بسازد استاد پذیرفت و به پدر كودك قول داد كه یك سال بعد می تواند فرزندش را در مقام قهرمانی كل باشگاه ها ببیند.
در طول شش ماه استاد فقط روی بدن سازی كودك كار كرد و در عرض این شش ماه حتی یك فن جودو را به او تعلیم نداد.
بعد از 6 ماه خبر رسید كه یك ماه بعد مسابقات محلی در شهر برگزار می شود. استاد به كودك ده ساله فقط یك فن آموزش داد و تا زمان برگزاری مسابقات فقط روی آن تك فن كار كرد. سر انجام مسابقات انجام شد و كودك توانست در میان اعجاب همگان با آن تك فن همه حریفان خود را شكست دهد!
سه ماه بعد كودك توانست در مسابقات بین باشگاه ها نیز با استفاده از همان تك فن برنده شود و سال بعد نیز در مسابقات كشوری، آن كودك یك دست موفق شد تمام حریفان را زمین بزند و به عنوان قهرمان سراسری كشور انتخاب گردد.
وقتی مسابقات به پایان رسید، در راه بازگشت به منزل، كودك از استاد راز پیروزی اش را پرسید.
استاد گفت: "دلیل پیروزی تو این بود كه اولاً به همان یك فن به خوبی مسلط بودی، ثانیاً تنها امیدت همان یك فن بود و سوم اینكه راه شناخته شده مقابله با این فن، گرفتن دست چپ حریف بود كه تو چنین دستى نداشتی!
نتیجه داستان:
یاد بگیر كه در زندگی، از نقاط ضعف خود به عنوان نقاط قوت خود استفاده كنی.
راز موفقیت در زندگی، داشتن امكانات نیست، بلكه استفاده از "بی امكانی" به عنوان نقطه قوت است."
#قصه_شب
دورهمی مشهدیها در اینستاگرام اینجاست👇
instagram.com/_u/akhbarmashhad.ir
📚بادکنک فروش
در یک شهربازی پسرکی سیاه پوست به مرد بادکنک فروشی نگاه می کرد. بادکنک فروش برای جلب توجه یک بادکنک قرمز را رها کرد تا در آسمان اوج بگیرد و بدینوسیله جمعیتی از کودکان را که برای خرید بادکنک به والدینشان اصرار می کردند را جذب خود کرد.
سپس یک بادکنک آبی و همین طور یک بادکنک زرد و بعد از آن یک بادکنک سفید را به تناوب و با فاصله رها کرد. بادکنک ها سبکبال به آسمان رفتند و اوج گرفتند و ناپدید شدند.
پسرک سیاه پوست هنوز به تماشا ایستاده بود و به یک بادکنک سیاه خیره شده بود! تا این که پس از لحظاتی به بادکنک فروش نزدیک شد و با تردید پرسید: ببخشید آقا! اگر بادکنک سیاه را هم رها می کردید آیا بالا می رفت؟
مرد بادکنک فروش لبخندی به روی پسرک زد و نخی را که بادکنک سیاه را نگه داشته بود برید و بادکنک به طرف بالا اوج گرفت و پس از لحظاتی گفت:
پسرم آن چیزی که سبب اوج گرفتن بادکنک می شود رنگ آن نیست بلکه چیزی است که در درون خود بادکنک قرار دارد.
دوست عزیز من، زندگی هم همین طور است و چیزی که باعث رشد آدمها می شود رنگ و ظاهر آنها نیست. مهم درون آدم هاست که تعیین کننده مرتبه و جایگاهشان است و هرچقدر ذهنیات ارزشمندتر باشند، جایگاه والاتر و شایسته تری نصیب آدم می شود.
#قصه_شب
دورهمی مشهدیها در اینستاگرام اینجاست👇
instagram.com/_u/akhbarmashhad.ir
📚آزاد کردن کنیزی که سر امام را شکست
روزی یکی از کنیزان، آب به دست امام سجّاد(ع) میریخت تا او دست و روی خود را بشوید.
ظرف آب از دستش افتاد و با سر مبارک امام سجّاد(ع) برخورد کرد، به طوری که سر آن حضرت شکست.
حضرت سرش را به طرف کنیز بلند کرد، کنیز از خشم آن حضرت نگران شد و این آیه را که خداوند وصف پرهیزکاران را در آن بیان میکند خواند:
وَ الْكَاظِمِينَ الْغَيْظَ: پرهیزکاران خشم خود را فرو میبرند.
امام سجّاد(ع) فرمود: خشم را فرو بردم.
کنیز دنبال آیه را خواند:
وَ الْعَافِينَ عَنِ النَّاسِ: پرهیزکاران از مردم گذشت کنند.
امام سجّاد(ع) فرمود: خدا تو را ببخشد.
کنیز آخر آیه را خواند:
وَ اللهُ يُحِبُّ الْمُحْسِنِينَ: خداوند نیکوکاران را دوست دارد.
امام سجّاد(ع) به کنیز احسان کرد و به او فرمود: برو، تو را در راه خدا آزاد ساختم.
ترجمه ارشاد مفید، ج ۲، ص ۱٤۶.
#قصه_شب
جنجالیترین اخبار مشهد رو اینجا ببین👇
instagram.com/_u/akhbarmashhad.ir
📚راز دیده شدن
دانه کوچک بود و کسی او را نمیدید. سالهای سال گذشته بود و او هنوز همان دانه کوچک بود. دانه دلش میخواست به چشم بیاید اما نمیدانست چگونه. گاهی سوار باد میشد و از جلوی چشمها میگذشت.
گاهی خودش را روی زمینهی روشن برگها میانداخت و گاهی فریاد میزد و میگفت: من هستم، من اینجا هستم، تماشایم کنید. اما کسی به او توجه نمیکرد. دانه خسته بود از این همه گم بودن و کوچکی خسته بود .
یک روز رو به خدا کرد و گفت: کاش کمی بزرگتر مرا می آفریدی. خدا گفت: اما تو بزرگی، بزرگتر از آنچه فکر میکنی، حیف که هیچ وقت به خودت فرصت بزرگ شدن ندادی. یادت باشد تا وقتی که میخواهی به چشم بیایی، دیده نمیشوی. خودت را از چشمها پنهان کن تا دیده شوی.
دانه کوچک معنی حرفهای خدا را خوب نفهمید اما رفت زیر خاک و خودش را پنهان کرد. رفت تا به حرفهای خدا بیشتر فکر کند. سالها بعد دانه کوچک سپیداری بلند و باشکوه بود که هیچ کس نمیتوانست ندیدهاش بگیرد؛ سپیداری که به چشم همه میآمد.
#قصه_شب
اگه هنوز اینستاگرام اخبار مشهد عضو نشدی بیا اینجا👇
instagram.com/_u/akhbarmashhad.ir
📚کمربند
كیف مدرسه را با عجله گوشه ای پرتاب کرد و بی درنگ به سمت قلک کوچکی که روی تاقچه بود، رفت.
همه خستگی روزش را بر سر قلک بیچاره خالی کرد. پولهای خرد را که هنوز با تکه های قلک قاطی بود در جیبش ریخت و با سرعت از خانه خارج شد.
وارد مغازه شد. با ذوق گفت: ببخشید آقا! یه كمربند می خواستم. آخه، آخه فردا تولد پدرم هست.
- به به. مبارک باشه. چه جوری باشه؟ چرم یا معمولی، مشکی یا قهوه ای، ...؟
پسرک چند لحظه به فکر فرو رفت و گفت: فرقی نداره. فقط ...، فقط دردش کم باشه!!!
#قصه_شب
خبرهای دست اول مشهدی رو اینجا ببین👇
instagram.com/_u/akhbarmashhad.ir
📚قاسم جیگرکی
هیئتی 5هزارتا سینه زن داشت اما کم کم سینهزنها شدن 100 نفر مردم دیگه نیامدند
هیئتیها از مردم پرسیدند چرا نمیاید؟
گفتند: این قاسم جیگرکی علامت کش هیئتتونه ،خب وقتی یه هیئت راه میافته اولین کسی که مردم میبیننش کیه؟ علامت و علامت کش دیگه، شراب خوره ،چاقو کشه. برو بابا ما نمیایم .
6 -7 نفری رفتن خونه قاسم. گفتن قاسم حسین و دوست داری؟ گفت کدوم حسین؟ گفت حسین عزیز زهرا!
زد زیر گریه گفت حاجی دستت درد نکنه بعداز یه عمر نوکری حسین رو دوست دارم؟!! خودم و زنم بچه هام فدای حسین.
گفتن قاسم دوست داری هئیت اربابت کوچیک باشه یا بزرگ ؟ گفت بزرگ ،حسین عزمت داره ،هئیتشم باید عزمت داشته باشه.
گفتن قاسم ببخشید امسال دیگه نیا حسینیه. مردم به خاطر تو نمیان.
گفت باشه نمیام سلام منو به مردم برسونید بگین قاسم نمیاد شما بیایین .
رفت چندتا پارچه مشکی جور کرد از چادر زنش و... رفت تو زیرزمین خونش دورتا دوره زیر زمین خونشو مشکی زد گفت حسین جان منو از حسینیه بیرون کردن ، به من گفتن دیگه نیا .منم یه حسینیه برا خودم درست کردم ،اینجا کسی نیست من و بیرون کنه . زنجیرشو برداشت و هرچی شعر بلد بود هی تو این زیر زمین زنجیر میزد و هی میگفت یا حسین یا حسین .
صبح پنجم، همهی اون 7 نفر با چشم گریون دور هم جمع شدند. گریه میکردند چون دیشب همه یک خواب خاص دیدن، خواب حسین رو دیدن.
تو خواب امام حسین فرموده بود: شما چیکاره بودید به یکی بگین بیا به یکی بگین نیا ؟؟ من که فقط حسین خوب ها نیستم، من حسین گنهکارا هم هستم.
#قصه_شب
پاتوق مشهدیها در اینستاگرام 👇
instagram.com/_u/akhbarmashhad.ir
📚چیزى که در راه خدا دادیم، پس نمىگیریم
عبدالله بن عمیر کلبى، یکى از افرادى است که در کربلا، همراه با زن و مادرش حضور داشت. روز عاشورا به تشویق مادر به میدان رفت و جنگید تا شهید شد. همسر جوانش نیز که براى دفاع از او به میدان رفت، به همراه عبداللّه به شهادت رسید. مادرش پس از این جریان، بى درنگ، ستون خیمه اى را برداشت و به دشمن حمله کرد. امام حسین علیه السلام به او خطاب کرد که «اى زن! برگرد، خداوند، جهاد را بر زنان واجب نکرده است.» پیرزن، امر امام را اطاعت کرد، ولى دشمن رذالت به خرج داد و سر فرزند را به سوى مادرش پرتاب کرد.
پیرزن، سر پسرش را به سینه چسبانید، بوسید و گفت: «مرحبا! از تو راضى شدم.» بعد آن را به طرف دشمن انداخت و فریاد زد: «ما چیزى را که در راه خدا دادیم، پس نمىگیریم».
#قصه_شب
اخبارمشهد را در اینستاگرام دنبال کنید 👇
instagram.com/_u/akhbarmashhad.ir
📚آزاد کردن کنیز به خاطر یک دسته گل
انس گويد: نزد امام حسين عليه السلام بود كه كنيزى براو وارد شد و يك دسته گل به او تقديم كرد.
امام به او فرمود: تو را بخاطر خدا آزاد كردم .
انس به امام میگوید: او يك دسته گل كه بهائى ندارد براى تو آورد آنگاه او را آزاد مىكنى ؟
امام فرمود: خداوند اين گونه ما را ادب كرده و درقرآن فرموده است :
وَإِذَا حُيِّيتُمْ بِتَحِيَّةٍ فَحَيُّوا بِأَحْسَنَ مِنْهَا ...
يعنى : هر گاه مورد تحيتى قرار گرفتيد بهتراز آن تحيت كنيد يا همان گونه پاسخ گوئيد.
و بهتر از اين تحيتى كه او به من داشت، آزادى او است.
#قصه_شب
اخبارمشهد را در اینستاگرام دنبال کنید 👇
instagram.com/_u/akhbarmashhad.ir
📚 پیشبینی شهادت امام حسین توسط امیرالمومنین
«بپرسید از من، قبل از آنکه از میان شما بروم.» این کلامى بود که امیرالمؤمنین على علیه السلام بر فراز منبر براى مردم بیان کرد. لحظه اى همه جا را سکوت فرا گرفته بود. ناگهان مردى از میان جمعیت برخاست و پرسید: «یا امیر المؤمنین علیه السلام ! تعداد موهاى سر و صورت من، چه مقدار است؟» پرسشگر، کسى نبود جز سعد بن ابى وقاص. امیر المؤمنین على علیه السلام فرمود: «به خدا! از مسئله اى، پرسش کردى که دوستم رسول خدا صلى الله علیه و آله ، مرا به آن، آگاه ساخته بود. در سر و صورت تو مویى نیست، مگر آنکه در ریشه آن، شیطانى نشسته باشد. بدان! که در خانه تو پسرى است که فرزندم، حسین علیه السلام را به قتل مى رساند.» راوى مى گوید: «در آن لحظه که امیر المؤمنین على علیه السلام چنین فرمود، عمر سعد (سرکرده لشکر یزید)، هنوز طفل بود و در دامان پدرش نشسته بود.»
#قصه_شب
اخبارمشهد را در اینستاگرام دنبال کنید 👇
instagram.com/_u/akhbarmashhad.ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#قصه_شب
🔹مادربزرگهای دنیا توی جیبهاشون کنار نخودچی کشمش یه عالمه داستان و قصه دارن که هر بار وقتی اونها رو برامون تعریف میکنن میتوننن ساعتها به فکر فرو ببرنمون یا شگفتزدهمون کنن.
🔹عزیز جون قصه ما یه دونه از همین مادربزرگهاست کسی که قراره هر شب محرم از پرشالش برامون قصه بگه قصههای واقعی از ماجراها و روزهایی که نبودیم و آدمهایی که هیچ وقت از نزدیک ندیدیمشون.
✏️ نویسنده: حامد عسکری
پاتوق مشهدیهای اهل خبر در اینستاگرام اینجاست👇
instagram.com/_u/akhbarmashhad.ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔸عزیز جون و نوه کوچولوش باهم دیگه رفتن مجلس روضه ولی اونجا خانمی هست که حتی بعد از تموم شدن مراسم هم گریهاش بند نمیاد. عزیز میگه اشکهای این زن یه دلیل مهم داره...
#قصه_شب
از جنجالیترین خبرهای مشهدی جا نمونی👇
instagram.com/_u/akhbarmashhad.ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔸داستان عمو عباس
ماجرای امروز عزیز جون و نوهاش ماجرای ملاقات با بابای سمیرا تو هیئته. یه مرد مهربون و شجاع که بعد از جنگ حالا سالهای ساله که روی یه صندلی چرخدار زندگی میکنه و بچهها صداش میزنن عمو عباس!
نویسنده #قصه_شب: حامد عسکری
پاتوق مشهدیهای اهل خبر در اینستاگرام اینجاست👇
instagram.com/_u/akhbarmashhad.ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔸وقتی نوه کوچولوی عزیز خانوم خواب کمک خواستن امام حسین علیهالسلام رو میبینه، گریههای عزیز بند نمیاد و بعد ماجرای نامردی اونایی که نامه نوشته بودن رو تعریف میکنه.
#قصه_شب
معتبرترین پیج خبری در اینستاگرام رو دنبال کن👇
instagram.com/_u/akhbarmashhad.ir
📚بهلول و دنبه
روزی بهلول نزد هارون الرشید رفت و درخواست مقداری پیه کرد تا با آن پیه پیاز، که نوعی غذای ارزان قیمت برای مردم فقیر بوده، فراهم سازد.
هارون به خدمتکارانش گفت مقداری شلغم پوست کنده نزد او بیاورند تا شاهد عکسالعمل بهلول باشند و بیازمایند که آیا او میتواند میان پیه و شلغم پوستکنده تمایزی قائل شود یا خیر؟
بهلول نگاهی به شلغمها انداخت. آنها را به زبانش نزدیک کرد، بو نمود و بعد گفت: نمیدانم چرا از وقتی که تو حاکم مسلمانان شدهای، چربی هم از دنبه رفته است.
#قصه_شب
بزن رو لینک و به بزرگترین دورهمی مشهدیها در اینستاگرام اضافه شو👇
instagram.com/_u/akhbarmashhad.ir