#داستانآموزنده
روزى حضرت عیسى علیهالسلام از صحرایى میگذشت. در راه به عبادتگاهى رسید که عابدى در آنجا زندگى می کرد. حضرت با او مشغول سخن گفتن شد.
دراین هنگام جوانى که به کارهاى زشت و ناروا معروف بود از آنجا گذشت. وقتى چشمش به حضرت عیسى و مرد عابد افتاد، پایش سست شد و از رفتن بازماند و همان جا ایستاد و گفت: «خدایا من از کردار زشت خویش شرمندهام. اکنون اگر پیامبرت مرا ببیند و سرزنش کند، چه کنم؟ خدایا! عذرم را بپذیر و آبرویم را مبر.»
.
مرد عابد تا ان جوان را دید سر به آسمان بلند کرد و گفت: «خدایا! مرا در قیامت با این جوان گناهکار محشور مکن.»
.
دراین هنگام خداى برترین به پیامبرش وحى فرمود که به این عابد بگو: «ما دعایت را مستجاب کردیم و تو رابا این جوان محشور نمیکنیم، چرا که او بدلیل توبه و پشیمانى، اهل بهشت است و تو بدلیل غرور و خودبینى، اهل دوزخ.»
📙(منبع: کیمیاى سعادت، ج ۱؛ ص ۱۰۵)
✳️ @Akhlagh_Et