🌹شهید جانی بت اوشانا🌹
بخشی از وصیتنامه شهید تازه شناسایی شده، شهید جانی بت اوشانا
این سطور را در لحظه های قبل از حرکت، برای بازپس گیری حق و خاک کشورمان به سوی دشمن متجاوز مینویسم...
⭐️شادی روح پاک همه شهدا صلوات
#به_یاد_شهدا
🎋〰☘
@Alachiigh
❌🔴خاتمی، نصیری، نفاق
♦️خاتمی در دیدار با برخی عناصر سیاسی و روزنامه نگاران همسو، به مهدی نصیری گفت: «به نظر من تفکرات و مقالات پراکنده خود را در یک کتاب جمع آوری کنید، بسیار مسائل درست و مهمی را مطرح میکنید».
🔹تمجید خاتمی از نصیری در حالی است که نصیری در گذشته، منتقد خاتمی و خاتمی هم معترض نسبت به وی بوده است. با این حال، ارتجاع و سقوط در دامن منافقین و عناصر ضد انقلاب، موجب شده تا این دو مخالف دیروز، همدیگر را بستایند و به یکدیگر نان قرض بدهند؛
♦️به تعبیر امیر مومنان (ع) در توصیف منافقین:"یتقارضون الثناء و یتراقبون الجزاء. به یکدیگر، تمجید و ستایش قرض می دهند و انتظار پاداش دارند".
🔹تصویر بالا، اعتراض خاتمی به نصیری، هنگام حضور هر دو نفر در کیهان در دهه ۶۰ و است. خاتمی، عدم پوشش کافی تظاهرات علیه بدحجابی را روشنفکری زدگی و طرفداری از فساد خوانده است.
♦️امیر مومنان (ع) درباره ائتلاف طلحه، زبیر، مروان و ولید (اصحاب جمل) فرمود که آنها را نارضایتی از من، دور هم جمع کرد.
🔹حکایت ائتلاف برخی عناصر معارض با یکدیگر علیه جمهوری اسلامی هم از جنس نارضایتی و عقده گشایی همین خواص سقوط کرده است.
✍محمدایمانی
🎋〰☘
@Alachiigh
15.27M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
.
💢♦️ قبیلهای وحشی ولی «منتظر» در آفریقا...
پن: «ماسای» یکی از اقوام مشهور در آفریقا (کنیا و تانزانیا) است.
#حمیدرسایی
🎋〰☘
@Alachiigh
🇮🇷
🔴 جوان ترین و پیرترین استان های کشور کدامند؟!
❌ زنگ خطر جدی😕 ....
#بحران_جمعیت
🎋〰☘
@Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 اثرات جمهوری اسلامی و انقلاب بزرگ حضرت امام رو ببینید
اسم خودش عمر هست، اسم خانمش عایشه ...
ولی اسم بچه هاشون ...
فکرشم نمیکنی ...
🎋〰☘
@Alachiigh
🔴❌چرا مردم اینقدر ناسپاس شده اند
🔴نعمت ها رافراموش کرده وفقط مشکلات رامی بینند؟!!! بعضیا اونقدر نق میزنن که ازشون فقط انرژی منفی و ناراحتی و خشم میگیری..
👈میگویند زمان شاه ارزانی بود و حالا گرانیه!!!
👈میگویند درآن زمان بیشتر رفاه داشتیم!!
سوال؟
👈 چند روز در هفته مردم می توانستند برنج و مرغ و گوشت و کباب بخورند؟!
از پدرانتان و پدربزرگ ها بپرسید!
👈کدوم خانمی هر ماه تو آرایشگاه بود و خرج بوتاکس و تتو و رنگ و مش و...میکرد؟
👈برخی حتی مسواک نداشتند!
ازجرمگیری وپرکردن دندان که اصلا خبری نبود
فقط دندان رامی کشیدند دکترها اغلب هندی!!!!
اینهمه پزشک فوق تخصص برای انواع رشته ها داشتیم؟
حالابیشتر مردم دندانپزشکی میرن و حتی برخی ازخدا بی خبرها میرن دندونای سگشون رو هم جرمگیری میکنند. با قیمت های میلیونی
👈کدومیک از بچه های اون زمان به کلاسهای هنری و موسیقی و درسی و ... میرفتند؟
آره البته یه هنر رو حتما یاد دخترا میدادند👈 قالی بافی دربیشتراستانها ...
کی یادشه که کلاس قالی بافی و معلمامون چقدرمهربونانه وقتی کم میبافتیم کمرمون رو نوازش میکردن باترکه!
👈قدیما چند سال یه بار سفرشمال و مشهد و...میرفتیم!!!
بیشترمردم درطول عمرشون شاید میرفتن فقط یک بار مشهد!!
حتی مکه وکربلا هم برای معدودی بود.
شهرهای دیگه که آرزو بود مگر برای 5 درصد ثروتمند! سفرهای خارجی بماند. حالاچقدرسفرداخلی میرن وبرخی هم براحتی خارجی!
👈قدیما بابای کدوم مون ماشین داشت؟
👈کدوم مون با سرویس به مدرسه می رفتیم؟
👈هفته ای یا ماهی یا حتی سالی چند بار باخانواده به رستوران می رفتیم؟
👈چقدر لباس داشتیم؟
👈خونه هامون زمستونا گرررم و نرم بود خیلی ؟!!
👈خانومها چقدر هزینه لوازم آرایشی شون میکردند؟
بماند که یکی از هزينه های ثابت اکثر خانمهای امروز کاشت ناخن و ترمیم ماهیانه شه!!!
بعد همین خانمی که ۵۰۰هزارخرج ناخنش ولاک کرده میگه نون نداریم بخوریم😳
👈چنددرصد جوانها بعد ازدواج میتونستند بروند تو یه خونه جداگانه زندگی کنند خریداری کنند یا 2تا اتاق اجاره کنندومستاجر باشند حتی!!
پول اجاره داشتند؟!خونه شخصی که بماند
یامجبور بودند سال ها درخونه پدرشوهرتوی یکی از اتاقاش زندگی کنند؟
👈اتاقای جداگانهٔ بچه هایادتونه؟چقدرم توش اسباب بازی وماشین شارژی و باربی و اینا داشتیم!؟
👈لباسامونم که میریختیم تو ماشین لباسشویی خشک کن دار وظرفامونم که با ماشین ظرفشویی می شستیم که یه وقت دستامون خراب نشه..همچین امکاناتی بود؟؟
👈خداییش چی گذشته بهتر از الان بوده؟؟؟
چرا یادمه یه چیزش بهتر بود:
مردم شکرگزار خدا بودند
یادمه مادرم همیشه شکر خدا میکرد. و برای همینم توی چهره اش آرامش رو میدیدم.
یک مانتو و کیف وشلوار... را چند سال می پوشیدیم وبعد برادر وخواهر کوچکتر لباس بزرگترها را می پوشیدند حرفی هم از نمیخوام و نمی پوشم نبود، خوشحالم بودیم
لوازم التحریر را مشترکاً باخواهر و برادرمون استفاده میکردیم وگاهی برای یک پاک کن دعوا میکردیم
یکبار آبگرمکن را روشن میکردیم همه خانواده حمام می کردیم و بعد خاموش می کردیم که الکی مصرف نشه!!!
البته بیشتر خانواده ها در روستاها و شهرها مخصوصا شهرهای کوچک حمام نداشتند.باید حمام عمومی میرفتند
بچه ها رو کسی پوشک می کرد؟؟ مادرها کهنه ی بچه ها و لباسشان را حتی در برخی شهرها وجنوب تهران در جوی آب می شستند درروستاها که هیچی...
این سبک زندگی و اتفاقات، درست درزمانی بوده که که خانواده شاه در وانِ شیرحمام، و در کیش اسکی میکردند!!!!
و بهترین ظروف ولوازم و لباس و تاج و تخت و مسافرتهای آنچنانی داشتند
کسی هم جرات نداشت نُطُق بکشه
نه مثل الان که فرزند یه مسئول دو دست لباس از ترکیه برای بچه ش خرید آبروش و همه جا بردیم!
در زمستان فقط یک اتاق را آن هم با چراغ والور وعلاءالدّین و یا کرسی و بخاری هیزمی در روستاها ونفتی در شهرها گرم می کردیم و همه ی خانواده در همان یک اتاق می خوابیدند. بقیه اتاق ها و حال یخچال بود از سرما
آن هم گاهی نصف شب، هیزم و یا نفت تمام می شد و اتاق یخ می کرد!
ناظم و معلمان زمان شاه بچه ها را بی سؤال وجواب، تنبیه بدنی سخت می کردند
ناظم همیشه چوب دستش بود وبی جواب پس دادن، کتک می زد
کسی جرات اعتراض داشت؟؟
اگر کسی دیر بمدرسه می آمد باید کف دستش را روی یخ بسته شده حوض وسط مدرسه می گذاشت و یا یک پا در آخر کلاس میایستاد!!
معلم مداد لای انگشتان بچه ها می گذاشت و با کف دست به سرشان میزد و جوابگوی اولیا هم نبود
هیچ اولیایی حق اعتراض نداشت و درصورت اعتراض و اصرار اخراج بود و محرومیت از تحصیل! الان معلم جرات داره دست بزنه به بچههای ما؟...
♦️الان ناسپاس شدیم
#روشنگری
#جهادتبیین
🎋〰☘
@Alachiigh
آلاچیق 🏡
⚜#رمان_واقعی_نسل_سوخته قسمت #چهار شروع ماجرا سینه سپر کردم و گفتم ... - همه پسرهای هم سن و سال
⚜#رمان_واقعی_نسل_سوخته
قسمت #پنجم
چشم های کور من
اون روز ... یه ایستگاه قبل از مدرسه ... اتوبوس خراب شد ... چی شده بود؛ نمی دونم و درست یادم نمیاد ... همه پیاده شدن ... چاره ای جز پیاده رفتن نبود ...
توی برف ها می دویدم و خدا خدا می کردم که به موقع برسم مدرسه ... و در رو نبسته باشن ... دو بار هم توی راه خوردم زمین ... جانانه سر خوردم و نقش زمین شدم ... و حسابی زانوم پوست کن شد ...
یه کوچه به مدرسه ... یکی از بچه ها رو با پدرش دیدم ... هم کلاسیم بود ... و من اصلا نمی دونستم پدرش رفتگره... همیشه شغل پدرش رو مخفی می کرد ... نشسته بود روی چرخ دستی پدرش ... و توی اون هوا، پدرش داشت هلش می داد ... تا یه جایی که رسید؛ سریع پیاده شد ... خداحافظی کرد و رفت ... و پدرش از همون فاصله برگشت...
کلاه نقابدار داشتم ... اون زمان کلاه بافتنی هایی که فقط چشم ها ازش معلوم بود ... خیلی بین بچه ها مرسوم شده بود ... اما ایستادم ... تا پدرش رفت ... معلوم بود دلش نمی خواد کسی شغل پدرش رو بفهمه ... می ترسیدم متوجه من بشه ... و نگران که کی ... اون رو با پدرش دیده ...
تمام مدت کلاس ... حواسم اصلا به درس نبود ... مدام از خودم می پرسیدم ... چرا از شغل پدرش خجالت می کشه؟... پدرش که کار بدی نمی کنه ... و هزاران سوال دیگه ... مدام توی سرم می چرخید ...
زنگ تفریح ... انگار تازه حواسم جمع شده بود ... عین کوری که تازه بینا شده ... تازه متوجه بچه هایی شدم که دستکش یا کلاه نداشتن ... بعضی هاشون حتی چکمه هم نداشتن... و با همون کفش های همیشگی ... توی اون برف و بارون می اومدن مدرسه ...
بچه ها توی حیاط ... با همون وضع با هم بازی می کردن ... و من غرق در فکر ... از خودم خجالت می کشیدم ... چطور تا قبل متوجه نشده بودم؟ ... چطور اینقدر کور بودم و ندیدم؟...
اون روز موقع برگشتن ... کلاهم رو گذاشتم توی کیفم ... هر چند مثل صبح، سوز نمی اومد ... اما می خواستم حس اونها رو درک کنم ...
وقتی رسیدم خونه ... مادرم تا چشمش بهم افتاد ... با نگرانی اومد سمتم ... دستش رو گذاشت روی گوش هام ...
- کلاهت کو مهران؟ ... مثل لبو سرخ شدی ...
اون روز چشم هام ... سرخ و خیس بود ... اما نه از سوز سرما ... اون روز .. برای اولین بار ... از عمق وجودم ... به خاطر تمام مشکلات اون ایام ... خدا رو شکر کردم ...
خدا رو شکر کردم ... قبل از این که دیر بشه ... چشم های من رو باز کرده بود ... چشم هایی که خودشون باز نشده بودن ...
و اگر هر روز ... عین همیشه ... پدرم من رو به مدرسه می برد ... هیچ کس نمی دونست ... کی باز می شدن؟ ... شاید هرگز ...
احسان
از اون روز به بعد ... دیگه چکمه هام رو نپوشیدم ... دستکش و کلاهم رو هم ... فقط تا سر کوچه ...
می رسیدم سر کوچه درشون می آوردم و می گذاشتم توی کیفم ... و همون طوری می رفتم مدرسه ...
آخر یه روز ناظم، من رو کشید کنار ...
- مهران ... راست میگن پدرت ورشکست شده؟ ...
برق از سرم پرید ... مات و مبهوت بهش نگاه کردم ...
- نه آقا ... پدرمون ورشکست نشده ...
یه نگاهی بهم انداخت ... و دستم رو گرفت توی دستش ...
- مهران جان ... خجالت نداره ... بین خودمون می مونه ... بعضی چیزها رو باید مدرسه بدونه ... منم مثل پدرت ... تو هم مثل پسر خودم ...
از حالت نگاهش تازه متوجه منظورش شدم ... خنده ام گرفت ... دست کردم توی کیفم و ... شال و کلاه و دستکشم رو در آوردم ... حالا دیگه نگاه متعجب چند دقیقه پیش من ... روی صورت ناظم مون نقش بسته بود ...
- پس چرا ازشون استفاده نمی کنی؟ ...
سرم رو انداختم پایین ...
- آقا شرمنده این رو می پرسیم ... ولی از احسان هم پرسیدید ... چرا دستکش و شال و کلاه نداره؟ ...
چند لحظه ایستاد و بهم نگاه کرد ... دستش رو کشید روی سرم ...
- قبل از اینکه بشینی سر جات ... حتما روی بخاری موهات رو خشک کن ...
⚜جھتِ مطالعہے هر قسمٺ؛،،
¹1صڵواٺ بہ نیٺ ِ تعجیݪ دࢪ فࢪج الزامیست
-ادامه دارد...
-نويسنده:سيدطاها ايمانی
#داستان_شب
#رمان
@Alachiigh
✳️ آب خیار بخورید 5 سال جوان تر شوید
🔸مصرف آب خیار منجر به👇
🔸 پاکسازی کبد
🔸 لاغری
🔸صاف کردن پوست می شود و شما را جذاب تر می کند
#زیبایی
#سلامت
#سلامت_بمانید
🎋〰☘
@Alachiigh