6.72M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💥🎥هجوم مردم به کلیسا وانک!
🔹دیشب در سالروز تولد عیسی مسیح مردم هجوم بردن برن داخل کلیسا وانک!
🔹درهای ورودی کلیسا آسیب دیده و مسئولین کلیسا هم یه ساعت زودتر دَرو بستن و رفتن.
+ ملتم بیرون کلیسا پشت در شعار میدادن «عیسی درو باز کن»😐😂
#ولادت_حضرت_عیسی_علیه_السلام_مبارک
@Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#لذت_ببرید
🌕 اطفال و نوجوانانِ اهل غزه بر فراز خرابه ها، آیه های نور را تلاوت می کنند.
صوت دلنشین قرآن را می شنوی که از حنجره های صبر و مقاومت بر می خیزد و گرچه قاریانی از مشاهیر قراء مصر و سعودی نیستند اما تحلیل و تکبیر ملائکه از عرش به تأیید نوای برخاسته از جانشان در فضا طنین انداز است.
✍ مریم اشرفی گودرزی
#تحلیل_سیاسی
#غزه
@Alachiigh
11.75M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❌🔴 استاد ازغدی:
🔻معلم باشرف باشه یا نه، اثرش رو میذاره!
✖️ما صنف نداریم.
✖️صنف پزشکان،
✖️صنف معلمان،
✖️صنف هنرمندان،
✖️اینها همه قراردادی است.
✖️همه اصناف به آدم و حیوان تقسیم میشوند.
✖️کدام صنف تقسیم بر دو نیست؟
✖️ارزشی و غیر ارزشی نیست؟
✖️همه صنفها اینجور هستند.
✖️همه شغلها شریف و پست در آن هست.
@Alachiigh
آلاچیق 🏡
#ناحله #قسمت_چهل_و_پنجم شونمو بالا انداختم و خواستم برم که گفت : +فاطمه سکوتم و که دید ادامه داد:
#ناحله
#قسمت_چهل_و_شش
صندلی خالی،صندلی کنار مصطفی بود به ناچار نشستم....
سکوت کرده بودیم و فقط صدای برخورد قاشق وچنگال به گوش میرسید
توجه مصطفی به من خیلی بیشتر از قبل شده بود. نمیدونم چی باعث شد انقدر راحت بهم زل بزنه...
اگه بابا برخوردی که با بقیه داشت و با مصطفی هم داشت قطعا مصطفی جرات نمیکرد به این اندازه بی پروا باشه
زیر نگاهاشون خفه شدم و اصلا نفهمیدم چی خوردم فقط دلم میخواست ی زمانی و بگذرونم تا بتونم بلند شم ...
چند دیقه که گذشت تشکر کردم و از جام بلند شدم که مصطفی گفت : چیزی نخوردی که
_نه اتفاقا خیلی خوردم
برگشتم سمت مامانش و گفتم: خدا برکتتون و زیاد کنه
جوابم و داد و رفتم رو مبل نشستم
نفسم و با صدا بیرون دادم وخدارو بخاطر رهایی از نگاه مصطفی شکر کردم که همون زمان اومد و نشست رو مبل کناریم خودم وجمع کردم
گفت : فاطمهخانوم کم حرف شدیاا اینا همه واسه درساته .میخوای بریم بیرون به خودت یه استراحت بدی؟
_استراحت بعد کنکور
+خب حالا با دو ساعتم اتفاق خاصی نمیافته میتونی بخونی
_لابد نمیتونم که میگم بعد کنکور
خندید و گفت : خب حالا چرا دعوا میکنی ؟
جوابش و ندادم
مردا که اومدن
رفتیم ظرف و گذاشتیم تو آشپزخونه
و نشستیم تو هال
همه مشغول صحبت بودن که مریم خانم بلندشدو نشست کنارم
درجعبه ای که دست مصطفی دیده بودم وباز کرد
و از توش یه زنجیر ظریف و خوشگل در آورد و انداخت گردنم
همه با لبخند نگام میکردن که گفت :اینم عیدی عروس خوشگلم ببخش که ناقابله
سرم و انداختم پایین و یه لبخند خجول زدم
مامان و بابامتشکر کردن و گفتن شرمندمون کردین مثه همیشه ...
بعد از اون دیگه هیچی نفهمیدم
فقط دلم میخواست برگردم اتاقم و بزنم زیر گریه
همچی خیلی تند جدی شده بود
هیچکی توجه ای به نظر من نمیکرد
خودشون بریدن و دوختن !
احساس خفگی میکردم
نفهمیدم چجوری خداحافظی کردم اصلا هم برام اهمیت نداشت ممکنه از رفتارم چه برداشتی کنن فقط دلم میخواست برم
تمام مسیر سکوت کردم و جوابی به کسی ندادم،چوناگه اراده میکردم واسه حرف زدن بغضم میترکید
وقتی رسیدیم خونه رفتم تو اتاقم و در و بستم با همون لباسا پریدم رو تخت صورتم و چسبوندم به بالش و زدم زیر گریه
سعی کردم صدای هق هقم و با بالشم خفه کنم
من دختر منطقی بودم
یه دختر منطقی بدون هیچ کمبودی
یه خلاء هایی تو زندگیم بود ولی شدتش اونقدری نبود که باعث شه اشتباهی کنم
همیشه تصمیمام و باعقلممیگرفتم
هیچ وقت نزاشتم احساسم عقلم و کور کنه
ولی مثه اینکه احساس سرکشم این بار تو مسابقه اش با عقلم شکست خورده بود
من دیگه هیچ احساسی به مصطفی نداشتم اوایل فکر میکردم به خودم تلقین میکنم ولی الان دیگه مطمئن شدم نه تنها کنارش حس خوبی ندارم بلکه گاهی اوقات حس میکنم ازش بدم میاد
همه اینام تنها ی دلیل داشت ...
گوشیم برداشتم ویه آهنگ پلی کردم
عکسای محمدُ و باز کردم
تا خواننده اولین جمله رو خوند یهو گریه ام شدت گرفت
عکس و زوم کردم
(کاش از اول نبودی دلم برات تنگ نمیشد)
آخی چقدر دلم براش تنگ شده بود
احساس میکردم چندین ساله میشناسمش ومدتهاست که ندیدمش
خدا خیلی عجیب و یهویی مهرش و به دلم انداخته بود!
همیشه اینو یه ضعف میدونستم.
هیچ وقت فکر نمیکردم به این روز دچار شم.همیشه میگفتم شایدعشق آخرین چیزی باشه که بتونم بهش فکر کنم
ضعف بین چیزایی که بابام بهم یاد داده بود معنایی نداشت! ولی من ضعیف شده بودم !
(اون نگاه من به اوننگاه تو بند نمیشد
(کاش از اول نبودی چشمام به چشمت نمیخورد
اگه عاشقت نبودم این دل اینطور نمیمرد )
هرچقدر میخواستم یه کلمه واسه بیان این حسم پیداکنم،تهش میرسیدم به عشق...
زود بود ولی هیچی غیر از عشق نبود!
دلم به حال خودم سوخت.
من در کمال حیرت عاشق شده بودم،
عاشق آدمی که حتی رغبت نمیکرد یک ثانیه نگاش بهم بیافته
عاشق آدمی شده بودم که حتی نمیدونستم چه شخصیتی داره
عاشق آدمی شدم که ممکن بود از من متنفر باشه
عاشق آدمی شدم که ازم فرار میکرد و من واسه خودش یه تهدید میدونست
هرکاری کردم بخودم بقبولونم عاشقش نیستم نشد...
مصطفی از قیافه ازش کم نداشت
از تیپ و پول و هیکلم کم نداشت
ولی نمیتونستم حتی یه لحظه به این فکر کنم که چیزی غیر از برادر برام باشه
پس من بخاطر تیپ و هیکل و پول محمد جذبش نشده بود
قطعا بخاطر چیزی بود که تو وجود مصطفی و بقیه پسرا پیدا نمیشد
یچیزی که نمیدونستم چیه ولی هرچی که بود از محمد یه شخصیت ناب ساخته بود
خدا میخواست ازم امتحانش و بگیره
یه امتحان خیلی سخت...
با تماموجودم ازش خواستمکمکم کنه
من واقعا نمیتونستم کاری کنم
فقط میتونستم از خودش کمک بخوام
اونقدر گریه کردم ک سردرد گرفتم
از دیدن چشمام توآینه وحشت کردم
دور مردمک چشام و هاله قرمز رنگی پوشونده بود
#نویسنده : فاطمه زهرادرزی،غزاله میرزاپور
#رمان_مذهبی
@Alachiigh
💥دنبال اتفاقات خوب بگرد...
دنبال آدم های خوبی که
حال خوبت را با لبخندهایشان
به روزگارت سنجاق کنی
حالِ خوب اتفاق نمی افتد
حالِ خوب ساخته می شود.
#مثبت_اندیشی
#انگیزشی
@Alachiigh
🌹شهید زوریک مرادیان🌹
اولین شهید مسیحی دفاع مقدس
✍بعثیها که به ایران حمله کردند، به دلم افتاد شهید میشود! نمیدانم چرا. شاید برای اینکه میدانستم چقدر پسر غیوری است. ده پانزده روز که از شروع جنگ گذشت، خواب دیدم زانویش تیر خورده..
همین طور در هول و هراس بودم که نکند تعبیر خوابم ...
برای خرید که از خانه رفتم بیرون، از دور دیدم سربازی با لباس ارتشی، دارد با چند نفر از همسایه های مسلمانمان صحبت می کند. یاد زوریکِ خودم افتاد و در دل دعا کردم که خدا این سربازها را برای پدر و مادرهایشان حفظ کند. همسایه ها تا من را دیدند، با دست من را نشان دادند. سرباز به طرف من آمد. گفت: «سلام! ببخشید شما مادر زوریک مرادیان هستید؟». خوشحال شدم. اصلاً خواب دیشبم را از یاد بردم یک لحظه. فکر کردم دوست زوریک است و از طرف او نامه ای، خبری، چیزی آورده. با ذوق زدگی گفتم: «بله پسرم. من مادرش هستم. تو دوستش هستی؟ سرباز تا حالت ذوق زدگی من را دید، بغضش گرفت و سرش را انداخت پایین. کاغذی که در دست راستش بود را به دست چپش داد و با صدای لرزان گفت: «ببخشید مادر! پدرشان تشریف ندارند؟». این را که گفت، دنیا روی سرم خراب شد. تازه یاد خواب دیشب افتادم و فهمیدم این سرباز خبر شهادت زوریک مرا آورده،همان جا وسط کوچه افتادم.
فقط نوزده روز از جنگ میگذشت که من و همسرم، پدر و مادر اولین سرباز شهید ارمنی در جنگ تحمیلی شدیم.
⭐️شادی روحش صلوات
@Alachiigh
20.18M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥💢 کربلا چهار فرزندم را بگیر و حسینم را بده
🎙 مداحی زیباااااای کربلایی محمد #الجنامی به مناسبت وفات حضرت #ام_البنین
#وفات_حضرت_ام_البنین(سلام الله علیها)
@Alachiigh
💢بعد از مدتها رفتم کافیشاپ؛ یک گوشه نشستم دنیایِ از دورِ آدمها را پاییدم.
بعضیها سیگار به دست، سیبیل سجاد افشاریانی و عینکِ گرد. بعضیها با فنجانِ قهوه و چای تنها مشغولِ نوشتن. صدایِ مافیا بازی کردن هم کافه را برداشته.
حوصلهٔ گوشیم را ندارم اما اخبار را میخواندم، تیتر زده بود «شهادت سردار سیدرضی موسوی.» دوباره اطرافم را نگاه کردم؛ اینبار طورِ دیگری. آدمها در امنیت قهوه میخورند، در امنیت سیگار میکِشند، در امنیت شهروندِ تبر میشوند و مافیا را فربه میکنند و شهر را به هم میریزند و نمیدانند این امنیت چه بهایِ سنگینی دارد؛ نمیدانم که اگر بینِ هزاران خطرِ خنثیشده؛ یک اتفاق بیفتد چند نفر با استوریها و طعنههایشان میگویند عوضش امنیت داریم؟ بعضی آدمها هشتگ میزدند تا سپاه در لیستِ تروریستها برود. و بعضی آدمها که گویی که شهادتِ سپاهی یا ارتشی یک اتفاقِ معمولی همیشگیست که بخاطرش پول میگیرد؛ و اصلا باید شهید شود وگرنه برایِ چه پول میگیرد؟ راحت رد میشوند.
اقای شهید سیدرضی!
من که شما را نمیشناختم. نوشتهاند شما مسئول لجستیکِ سپاه بودید و از آن آدمهایِ خفن که اسرائیل چندباری میخواسته شما را بزند؛ نوشتهاند از آن آدمهایی بودید که بیادعا و از راههاییِ که کسی نمیداند؛ مسئول تجهیزِ محور مقاومت بودید و اسراییل با همّتِ شماها اینگونه زمینگیر شده؛ بدونِ ادعا! اینروزها ادعا داشتن مرضِ آدمها شده.
شما را نمیشناختم اما عکستان را کنارِ حاجی دیدم؛ گفتید مشکی را درنیاوردهام چون حاجی به من قولِ شهادت داده بود. چون حاجی گفته بود «پیر شدهای! تو هم باید شهید بشوی..»
ببخشید که شما را نمیشناختم. ببخشید که هزاران نفر مثلِ شما را نمیشناسم؛ مُجاهدِ، زنده، امیدوار، بیادعا و ولایی! آن هم در این دنیایِ زور و زَر و تزویر و عافیتطلبی.
سلامِ ما را به حــاجی برسان و به او بگو؛
کم شد زِ جمعِ خستهدلان! یارِ دیگری…
منتظرِ شما میمانیم؛ با طلوعِ آن خورشید..
#شهادت
#سید_رضی_موسوی
@Alachiigh
❌❌پشتپرده پیشگوییهای تورمیِ «فنر»بافان نرخ ارز
اینکه میگفتند و میگویند:
«در پاییز ابرتورم خواهیم داشت،
در زمستان جهش تورمی خواهیم داشت،
بعد از انتخابات دیگر قطعاً فنر ارز در خواهد رفت و ...»
بیش از آنکه پیشبینی یا سیگنالدهی برای خرید دلار باشد، ایجاد یکنوع دلگرمی و قوت قلب برای احتکارکنندگان خردهپای ارز و طلا و خودرو و مسکن و ... است که بدلیل ثبات نسبی ایجاد شده در بازار ارز، متضرر شدهاند و هر لحظه ممکن است با ترس از ضرر بیشتر، کالاهای احتکاری خود را به بازار عرضه کرده و موجبات کاهش شدید قیمتها و ضرر کلان برای ابردلالان و خامفروشان را فراهم کنند!
#کاسبان_گرانی اینروزها خیلی نگرانند و دربدر دنبال راهی برای ایجاد یک شوک در اقتصاد کشور میگردند تا پیشگوییهای منفعتطلبانه خود را به واقعیت تبدیل کنند؛
#افزایش_قیمت_بنزین
#حذف_ارز_۲۸۵۰۰
✍ احمد نبویان
#تحلیل_سیاسی
@Alachiigh