آلاچیق 🏡
#قسمت_صد_و_چهل_و_پنج آرنجش رو به پنجره کنارش تکیه داده بود و نگام میکرد.با لبخندش دلم ضعف رفت ونتو
#ناحله
#قسمت_صد_و_چهل_و_شش
_نیست که خیلی حرف میزدین ، من کاملا با صداتون آشنا بودم
خندید و چیزی نگفت که گفتم:
_خب؟
+خب؟
_بخونین دیگه!
+چی بخونم؟
_هرچی خواستین.
+فاطمه خانوم
میخواستم بگم جانم ولی خجالت می کشیدم، عوضش گفتم:
_بله؟
+چرا اون و رو آهنگ زنگت گذاشته بودی ؟
_آرامش بخش بود!
+آها.پس میشه صدام رو تحمل کرد
بعد چند لحظه مکث گفتم:
_صداتون خیلی خوبه!مخصوصا وقتی نوحه میخونید!
+عه؟خب پس با جلسه هفتگی دونفره موافقی؟
نفهمیدم منظورش و گفتم: یعنی چی؟
+یه روز تو هفته، جای اینکه بریم هیات،تو خونه،خودمون مراسم بگیریم!یه هفته من سخنرانی میکنم یه هفته شما!
بعد این حرفش باهم خندیدیم و گفتم:عالیه!
انقدر که لبخند زده بودم احساس میکردم فکم درد گرفته.
بودن کنار محمد انقدر شیرین بود که یک لحظه هم لبخند از لبام محو نمیشد.
+راسی آبجوش نداری؟صدام گرفته که!
دوباره خندیدم و گفتم :
_ببخشید دیگه امکاناتمون کمه.
خندید و صداش رو صاف کرد.بعد یهو برگشت و گفت:
_شما اینجوری نگام کنی،تمرکزم بهم میریزه خب!
_بله چشم .شما بخونین من نگاتون نمیکنم.
نگاهش به جاده بود.جدی شد و خوند:
+اشکای روضه،آبرومونه
نوکریه تو،آرزومونه
(بهش خیره شدم،با تمام وجود میخوند،طوری که نفهمه ضبط گوشی رو روشن کردم )
چی میشه،هم رکاب حر و وهب باشیم؟
برای تو،تو روضه ها جون به لب باشیم
رو سیاهم اما آقا،تو روی منم حساب کن
بیا و محاسنم رو، با خونِ سرم خَضاب کن
میدونم با نگاهِ تو رو سفید میشم،
ایشالله، آخرش یه روزی شهید میشم
حسین
محو نگاه کردنش بودم،به این جمله که رسید ناخوداگاه گفتم:
_خدانکنه
سکوت کرد و ادامه نداد
برگشت طرفم و نگران نگام کرد.
چهرش جدی شده و بود و از چشماش،نگرانی فریاد میزد.
+فاطمه خانوم، من اگه یکی و خیلی دوست داشته باشم،براش از خدا، شهادت میخوام!
بدون اینکه نگام کنه ادامه داد:
+یه حرفی داشتم که میخواستم قبل جاری شدن خطبه ی عقدمون،بزنم .
میخواستم بگم، حتی اگه تو گوشه و کناره های قلبت ،جایی برای من هست،این خواهشم و قبول کن.اگه میشه ،سر سفره عقد قبل از اینکه بله رو بگی،دعا کن به آرزو هام برسم.دعا ی شما اون لحظه مستجاب میشه.
من و یادت نره.
آروم چشمی گفتم و نگاهم و ازش گرفتم.
چادر سفیدی که ریحانه بهم داده بود ،روی سرم مرتب کردم.
نگاهم به سفره ی عقد،آبی و سفید خوشگلی بود که به شکل ستاره تو اتاق عقد جمکران چیشده شده بود.
به تابلوی یا مهدی آبی رنگی که وسط سفره قرار داشت خیره شدم.
گریه ام گرفته بود و هر لحظه اشک چشام و پر میکرد،ولی سعی میکردم جلوی گریه ام و بگیرم تا کسی متوجه نشه.نگام و به سمت قرآنی که تو دست منو و محمد بود چرخوندم.
سوره نور و آورده بود.شروع کردم به خوندن.آروم زیر لب زمزمه میکردم
عاقد برای اولین بار ازم اجازه گرفت که ریحانه گفت :عروس خانوم داره قرآن میخونه!
برای دومین بار پرسید
که دوباره ریحانه گفت :عروس خانوم داره دعا میکنه...!
واقعا هم همین بود.آرزو کردم همیشه عاشق و پایبند به هم بمونیم و هیچ وقت از هم جدانشیم.آرزو کردم همه جوون ها خوشبخت شن و به کسی که میخوان برسن.از امام زمان خواستم محمدم همیشه برام بمونه.
برای سومین بار اینطوری خوند:
دوشیزه مکرمه سرکار خانوم فاطمه موحد آیا وکیلم شما را به عقد آقای محمد دهقان فرد با مهریه معلومه یک جلد کلام الله مجید،یک سفر به عتبات عالیات و۱۱۴ سکه بهار آزادی در بیاورم ؟
با تعجب به پدرم نگاه کردم که با لبخند نگام میکرد.من گفته بودم مهریه ۱۴ تا سکه باشه.مادرم سرش و با لبخند تکون داد و آروم گفت :
+بگو
برگشتم طرف محمد که داشت نگام میکرد.اونم با لبخند پلک زد
با دیدن لبخندشون خیالم جمع شد و ترجیح دادم اعتراضی نکنم. لبخند زدم میخواستم بله رو بگم که محمد کنار گوشم گفت:
+یک دقیقه صبر کن
با تعجب نگاش کردم
چرا صبر کنم؟من اینهمه مدت منتظر این لحظه بودم چرا باید صبر میکردم؟دلم آشوب شد .باخودم گفتم نکنه ناراحت شده از اینکه پدرم مهریه رو بالا برده؟
محمد به ریحانه اشاره زد.ریحانه یه جعبه گنده و شیک چوبی به محمد داد.
محمد آروم و بااحترام طرفم گرفت.
در مقابل نگاه منتظر همه جعبه رو گرفتم وبازش کردم.با دیدن سکه هابا تعجب به بابا نگاه کردم که لبخندش از قبل بیشتر شده بود
ریحانه گفت:مبارکت باشه عزیزدلم
نگاهم و از ۵ تا سکه تو جعبه برداشتم
که محمد، طوری که فقط من بشنوم گفت:یادت نره من و.!
چشم هام و بستم و با تمام وجودم از خدا خواستم که محمد و به آرزوش برسونه.درحالی که پرده ی اشک چشمام و پوشونده و بغض گلوم و فشرده بود،با نگاه به تابلوی یا مهدی جلوی چشمام بی اختیار گفتم: بااجازه آقا امام زمان وپدرو مادرم
.بله
صدای صلواتشون بلند شد.با اینکه مراسم عقدم اون طوری که قبلنا خیال میکردم نبود،ولی خیلی حالم خوب بود واز انتخابم راضی بودم. حس میکردم به همه ی آرزوم رسیدم و دیگه چیزی از خدا نمیخوام.از ته دلم خداروشکر کردم.
#رمان
@Alachiigh
آلاچیق 🏡
#قسمت_صد_و_پنجاه_و_دو شب ها بخاطر امتحان هام تا صبح بیدار میموندم.پلک هام ازشدت خستگی سنگین بود ولی
#ناحله#قسمت_صد_و_پنجاه_و_سه
نگام به محمد افتاد که سرش و پایین گرفته بود . فهمیدم که داره خودش و کنترل میکنه که نخنده. با انگشتش رو ابرو هاش دست میکشید و شونه هاش از خنده تکون میخورد
_بخند،راحت باش
انگار منتظر این جمله بود. صدای خنده هامون بلند شد.
یادم افتاد لباسم و عوض نکردم.
جعبه رو هم روی میزم گذاشتم
از کمد لباسام یه شومیز چهار خونه رنگی رنگی برداشتم. شلوار لوله تفنگی سفیدم و هم گرفتم و رفتم تو اتاق مامان و لباسام و عوض کردم.
موهام و شونه کردم و بالای سرم بستم ؛با این حال بلندیش تا پایین کمرم می رسید. چون همه عطر و ادکلنام تو اتاق خودم بود با یکی از ادکلن های مامان دوش گرفتم و به اتاق خودم برگشتم.
محمد روی تختم نشسته بود وبالشتم و تو بغلش گرفته بود.
با دیدنم خندید و گفت:بوی شامپو میده!
به حرفش خندیدم و کنارش نشستم.
داشت نگام میکرد که گفتم :وایی محمد نمیدونی امروز چقدر بدبختی کشیدم!
+چرا؟
سعی کردم اتفاق های امروز و به خاطر بیارم و قسمت هایی که به علیرضا رسولی ربط داشت و نگم.شروع کردم به تعریف کردن : یه جلسه غیبت کرده بودم واسه همین به مژگان گفتم جزوه اش و بده بنویسم.مژگانم بهم نگفته بود از همون جزوه امتحان داریم.امروز رفتم سر کلاس،همه آماده بودن واسه امتحان جز من.جواب چندتا سوال و با اطلاعات قبلی که داشتم نوشتم.یه سوال و شک داشتم هرچقدر که به این مژگان بی معرفت گفتم بهم تقلب بده نداد...
(البته به جاش علیرضا جواب اون سوال و بهم رسوند )
با لحن مهربونی گفت :فاطمه جان تقلب نکن هیچ وقت،حتی اگه نمرش برات خیلی مهم باشه هم نباید تقلب کنی.هر کی تو امتحاناش تقلب کنه و از تقلب مدرکی به دست بیاره و از این مدرک پولی به دست بیاره،اون پول حرامه .مگه شما نمیخوای خانوم دکتر شی؟اینهمه درس خوندی نصف راهت و رفتی مطمئن باش اگه تو یک امتحان که ازش اطلاعی نداشتی نمره کمی بگیری زیاد تاثیری نمیزاره.
با لبخند به چشماش زل زدم و گفتم :بله بله چشم
از جام بلند شدم و لپ تاب وخاموش کردم .داشتم کتاب هام و جمع میکردم که محمد هم بلند شد و روبه روی آینه ی میزم ایستاد. به شونه ی روی میز نگاه کرد و گفت: میتونم بردارم؟
_بله
همونطور که موها و محاسنش و شونه میزد گفت:راستی مامان چیکارت داشت؟
با یادآوری چهره ی مامان دوباره خندیدم و گفتم نمیدونم.
+بریم پیششون،تنهان
_الاناست که بابام بیاد
شونه رو سر جاش گذاشت که دوباره گوشیش زنگ خورد. رفتم پایین تو آشپزخونه. نگاهم و از مامانم گرفتم و ظرف هارو روی میز چیدم
یهو زد زیر خنده.برگشتم طرفش و با تعجب پرسیدم : چرا میخندی ؟
خندش بیشتر شد و گفت :هیچی دخترکم
اخم کردم و گفتم :مامان
+چیه خب؟
_چرا میخندی؟من خجالت میکشم اذیتم نکن دیگه!
با این حرفم شدت خندش بیشتر شد و گفت :ببخش عزیزم .دست خودم نیست .یاد خودم و پدرت افتادم خندم گرفت .حالا چرا سرخ شدی؟
با حرص گفتم :مامان
میخواست چیزی بگه که محمد اومد گفت : کمک نمیخواین ؟
با ورودش به آشپزخونه مامان خنده اش و خورد .صورتش از خنده قرمز شده بود .گفت :نه پسرم. فاطمه هست.
نگاهم و ازشون گرفتم و خودم و به چیدن میز مشغول کردم.
ظرف ها رو که چیدم. گوجه و خیار و کاهو رو از یخچال برداشتم که سالاد درست کنم.همون زمان صدای باز و بسته شدن در اومد و مامان گفت: بابات اومد. از آشپزخونه بیرون رفت.
محمد هم یخورده ایستاد و بعد از آشپزخونه بیرون رفت. دلم میخواست برخورد پدرم و باهاش ببینم.پشت سرش رفتم بیرون.مامان کت بابا رو آویزون کرد و به آشپزخونه برگشت.
محمد رفت سمت بابا و با خوشرویی سلام کرد.
بابا با دیدنش بر خلاف تصورم خیلی گرم لبخند زد و جوابش و داد.
بعد هم بغلش کرد و گفت:چطوری؟نبودی دلتنگت شدیم.
از شدت تعجب چشم هام چهارتا شد. برگشتم آشپزخونه و به درست کردن سالاد مشغول شدم.
مامان: فاطمه جان برای بابا و آقا محمد چای ببر. سالاد و من درست میکنم.
تو دو تا فنجون چای ریختم و با یه ظرف شکلات و قند براشون بردم.
سلام کردم که بابا گفت:سلام دخترم،خوبی؟
_قربونتون برم،خسته نباشین.
فنجون ها رو از سینی برداشتم و روی میز جلوشون گذاشتم
محمد:دست شما درد نکنه
لبخند زدم و دوباره برگشتم. ده دقیقه بعد ناهار آماده شده بود. مامان رفت و صداشون زد. تو دیس برنج پر کردم و روی میز گذاشتم.
بابا و محمد با خنده اومدن و روی صندلی ها نشستن. تو سکوت ناهارمون و خوردیم. بابا تشکر کرد و از صندلی بلند شد و رفت.چند دقیقه بعد محمدم تشکر کرد که مامان گفت:نوش جونت پسرم
برگشت سمت من و با لبخندگفت: دست شماهم درد نکنه
_نوش جان
از آشپزخونه بیرون رفت. یهو مامانم گفت: الهی قربونش برم،چقدر ماهه این پسر!
_مامان؟تو تا حالا اینجوری قربون صدقه ی من رفتی؟
مامان خندید و گفت:فاطمه شاید باورت نشه ولی اصلا فکر نمیکنم که محمد دومادمه،حس می کنم پسر خودمه. اصلا از همون اولین باری که دیدمش مهرش به دلم افتاد.
#فاء_دال
#غین_میم
#رمان_مذهبی
@Alachiigh
آلاچیق 🏡
#قسمت_صد_و_شست_و_دو واقعیت رو گفتم بهش _نه چند ثانیه نگاهم کرد و دوباره نگاهش رو به بشقاب دوخت +چ
#ناحله
#قسمت_صد_و_شست_و_سه
با یه دست جلوی چادرم رو نگه داشتم و با دست دیگه ام ظرف اسفند رو برداشتم. ذوق زده بودم و دل تو دلم نبود. بهمن بود و فقط یک ماه از ازدواجم با محمد میگذشت. با اینکه جنوب بودیم شب ها هوا سرد بود. قدم برداشتم و با بقیه خادم ها ورودی اردوگاه ایستادم.همون اردوگاهی که سال قبل با شمیم و ریحانه توش کلی خاطره ساخته بودیم،جایی که پارسال روی تخت یکی از اتاقاش بخاطر نداشتن محمد کلی گریه کرده بودم،امسال دوباره اومدم،ولی این بار با همسرم،به عنوان خادم.
شاید اگه به گذشته برمیگشتم هیچ وقت حتی تصور نمیکردم زندگیم اینجوری ورق بخوره.خیلی خوشحال بودم که خدا دوستم داشت ومن رو به آرزو هام رسوند. من هر چی که داشتم رو از شهدا داشتم...
خادمی که سهل بود باید نوکریشون رو میکردم.
قرار بود کاروان دخترهاچند دقیقه دیگه برسه و تو اردوگاه ساکن شن.
خادمی برام خیلی تجربه ی قشنگی بود. جمع دوستانه و شاد خادم ها رو دوست داشتم.داشتیم حرف میزدیم که صدای بوق اتوبوس به گوشمون رسید.دوتا اتوبوس به ورودی اردوگاه نزدیک میشدن.چون زمان اردوی دخترها بود تعداد آقایون خادم کم بود.داشتم به حال خوب این روز هام فکر میکردم که یکی از کنارم به سرعت رد شد.سرم رو بالا گرفتم و محمدرو دیدم که با لباس خاکی خادمی و چفیه دور گردنش من رو تو کلی خاطره غرق میکرد.نمیدونستم فرق این لباس با لباس های دیگه چیه که انقدر به محمد میومد و چهره اش و از همیشه قشنگ تر نشون میداد.
دویید طرف راننده ی اتوبوسی که به ما نزدیک شده بودیخورده صحبت کردن که در اتوبوس باز شد و دختر ها پیاده شدن. یه گروه از دخترها که چفیه های هم رنگ دور گردنشون بسته بودن به محض پیاده شدن از اتوبوس باهم سرود میخوندن و به سمت داخل اردوگاه قدم برمیداشتن.
اشتیاق تو نگاه بعضی هاشون برام جالب و قابل درک بود.
به گرمی ازشون استقبال کردیم و بهشون خوش آمد گفتیم.
بعضی هابا تعجب نگامون میکردن . نگاهشون برام آشنا بود.یادمه رفتار یه سری از خادم ها اونقدر گرم و صمیمی بودکه آدم فکر میکرد قبلا جایی دیدتشون و یا شاید مدت زیادیه که هم رومیشناسن.
به هرکدوم از بچه ها یه شاخه گل دادیم و وسط اردوگاه جمع شدن. ظرف اسفندرو دست یکی از خادم ها دادم و به سمت سرپرست گروه ها رفتم.
ازشون امار گرفتم و تو یه اتاق بزرگ اسکانشون دادم.
کار اسکان تمام گروه ها یک ساعت و نیم زمان برد.وقتی تو نماز خونه نماز جماعتمون رو خوندیم،بچه ها رو برای ناهار به سالن غذاخوری فرستادیم.
یک ساعت پخش غذاها طول کشید.
وقتی کارمون تموم شد یه گوشه نشستم و سرم رو روی میز گذاشتم.
سالن غذاخوری تقریبا خالی شده بود.
یکی از بچه های خادمگفت:
+فاطمه جان چرا غذات رو نگرفتی؟
بعد هم یه دوغ و یه ظرف کنارم گذاشت.
لبخند زدمو ازش تشکر کردم.واسه تنها غذا خوردن اشتها نداشتم.با خودم گفتم لابد تا الان محمد غذاش رو خورده،دیگه نمیشه برم پیشش.
بی حوصله به ناخن هام خیره بودم که موبایلم تو جیبم لرزید.
از جیب مانتوم برداشتمش که دیدم محمد تماس گرفته. تا چشمم به اسمش افتادبا خوشحالی ایستادم و به تماسش جواب دادم
_الو
+سلام خانوم خانوما
_به به سلام،حال شما؟
+عالی!توخوبی؟ناهار خوردی؟
_خوبم.نه هنوز نخوردم.
+عه خب پس بدو غذات و بگیر بیا بیرون.
بدون اینکه چیزی بپرسم چشمی گفتم و غذام رو برداشتم و رفتم بیرون.یه خورده از سالن غذاخوری فاصله گرفتم که محمدرودیدم که به دیوار تکیه داده بودوبالبخند نگام میکرد.
رفتم طرفش و دوباره سلام کردم که جوابم رو داد.
رفتیم ته حیاط اردوگاه.تقریبا همه برای استراحت رفته بودن وکسی تو حیاط نبود.
بی توجه به خاکی شدن لباس هامون روی زمین نشستیم.
داشتیم غذا میخوردیم که گفت:
+چه خوشگل تر شدی!!
خندیدم و گفتم:
_محمد جانم نمیدونم باور میکنی یا نه ولی من از آخرین دفعه ای که دیدیم هیچ تغییری به خودم ندادما!
لبخند زد و گفت:
+میدونم
_خب پس چرا هر بار که من رو میبینی این جمله رو میگی؟
+شرمنده این رو دیگه نمیتونم توضیح بدم
خندیدم که گفت:
+شاید خدا هر دفعه خوشگل ترت میکنه!
با خنده گفتم:
+آها اره شاید
یخورده از برنج تو ظرف روخوردم و از غذا خوردن دست کشیدم.دستم رو زیر صورتم گذاشتم و به محمد زل زدم
با اینکه این چندماه خیلی نگاش کرده بودم ولی هنوز حس میکردم از تماشا کردن بهش سیر نشدم.
موهاش رو با گوشه انگشتم از پیشونیش کنار زدم.
+چرا نخوردی غذاتو؟
_نمیتونم دیگه.
+خب پس نگهش دار بعد بخور.
_چشم.
غذاش رو تموم کرد و مثل خودم بهم زل زد.لپم رو کشید و گفت:
!چرا اینطوری نگاه میکنی؟
_چون هنوز باورم نشده.وقتی به گذشته فکر میکنم،حس میکنم دارم خواب میبینم.
چیزی نگفت وبا لبخند نگاهش رو بین چشم هام چرخوند.
+لطف خداست دیگه شامل حال من شده
چیزی نگفتم که ادامه داد:
+خدارو شکر که همه چی به خیر گذشت.پدرت خیلی کمکون کرد.
👇👇👇
آلاچیق 🏡
#قسمت_صدو_شست_و_چهار _چون الان دیگه تورو از من بیشتر دوست داره. +لطف دارن به من. _میدونی محمد، الان
#ناحلہ
#قسمت_صد_و_شصت_پنج
سخنرانی به آخراش رسیده بود
قرار بود محمد زیارت عاشورا بخونه.
رفتم روی یه کنده درخت نشستم و منتظر خیره شدم به رو به روم تا بیاد .
محمد شروع کرد به خوندن
هنوز چند دقیقه از شروعش نمیگذشت که صدای خنده ی چندتا دختر بچه توجه منو به خودش جلب کرد.
سرم رو برگردوندم ببینم کیه که با قیافه های ژولیده ی زهرا و زینب مواجه شدم .
با دمپایی دستشویی و بدون چادر جلوی در ورودی قسمت خانوم ها ایستاده بودن با هم یه چیزایی میگفتن و غش غش میخندیدن.
از جام پاشدم و رفتم سمتشون ببینم چه خبره..
با لبخند بهشون نزدیک شدم و گفتم
_هیسس بچه ها یواش تر .
چیشده؟
چرا اینجایین بدون چادر؟
زهرا اروم گفت:
+تقصیره این دلبر موخوشگله ی زینب جانه
زینب از بازوش یه نیشگون گرفت و با خنده گفت :
_عهه زهرا زشته
گیج سرم رو تکون دادم و گفتم
_متوجه نشدم.
زهرا گفت:
+عه!!همینی که داره میخونه دیگه.
گیج تر از قبل گفتم
_ها؟این چی؟
زهرا ادامه داد:
والا زینب خانوم وقتی صداشون رو شنیدن نزدیک بود مضطراه (مستراح)رو رو سرمون خراب کنن.
همینجوری با دمپایی دستشویی ما رو کشوند اینجا ببینتش.
با حرفش لبخند رو لبم ماسید.
چیزی نگفتم که ادامه داد:
+حالا نفهمیدیم زن داره یا نه .
پشت سرش زینب با لحن خنده داری گفت:
+د لامصب بگیر بالا دست چپتو
به حلقه ی تو دستم شک کردم.
داشتم تو انگشتم براندازش میکردم که گوشیم که تو دستم بود زنگ خورد و صفحش روشن شد
تماس خیلی کوتاه بود
تا اراده کردم جواب بدم قطع شد
عکس محمد که تصویر زمینه ی گوشیم بود رو صفحه نمایان شد
به عکسش خیره مونده بودم
میدونستم اگه الان بهشون بگم محمد همسر منه خجالت میکشن و شرمنده میشن.
برای همین با اینکه خیلی برام گرون تموم شد ترجیح دادم سکوت کنم و چیزی نگفتم...
اصلا دلم یه جوری شده بود.
به خودم هم شک کرده بودم
سرم رو اوردم بالا بحث رو عوض کنم که دیدم زهرا و زینب که به صفحه گوشیم خیره بودن باهم سرشون رو اوردن بالا و بهم خیره شدن.
زهرا یه ببخشید گفت و دست زینب رو کشید و باهم دوییدن سمت اتاقشون...
با اینکه از حرف هاشون ناراحت شده بودم ولی از کارشون خندم گرفت.
اینو گذاشتم پای محمدو گفتم که به حسابش میرسم!!!
#نویسنده : فاطمه زهرادرزی،غزاله میرزاپور
#رمان_مذهبی
@Alachiigh
آلاچیق 🏡
#قسمت_صدو_شصت_و_هفت گفتم: _اه محمد شورشو در اوردی اصلا خونه نیستی تازه دو روز هم نشده که از خرمشهر
♥️📚
📚
#عشقینه🌸🍃
#ناحلہ🌺
#قسمت_صدشصت_هشت
°•○●﷽●○•°
محمدتا ته غذاش رو با اشتها خورد
تموم که شد سرش رو اورد بالا یه چیزی بگه که غذاش پرید تو گلوش.
آب پرتقالشو سمتش دراز کردم و:
_عه عه نگاه کن خب یواش تر .
اب پرتقال رو ازم گرفت و نوشید و گفت :
چه خبر از دانشگاه؟
_هیچی خبر خیر
+درس میخونی دیگه؟
_اره بابا کلافه شدم
+کی کلاس داری دیگه؟
_صبح تا ظهر فردا
+اها.
با شنیدن صدای بوق ماشین بابا محمد از جاش بلند شد
خواست بره که پاش به صندلی گیر کرد و یه وری شد و داشت میافتاد که
با خنده گفتم:
_چیه؟ترسیدی؟
+نه عزیزم ترس چرا
روشو تکوند و رفت سمت در
پشتش رفتم
بابا تو حیاط پارک کرده بود
بابا درو باز کرد و وارد شد که با دیدن محمد تعجب کرد
هیجان زده دستشو دراز کرد سمتش و باهم دست دادن
بعدش هم بابا محکم بغلش کرد و روبوسی کردن.
از اینکه بابا مثل من محمد رودوست داشت خوشحال بودم.با بابا سلام کردم ورفتم تو آشپزخونه تا براشون چای بریزم
ظرفها رو جمع کردم وگذاشتم تو سینک
تو چهارتافنجون چای ریختم و گذاشتم تو سینی وبا قندبراشون بردم.
حالا مامان هم به جمع دو نفره ی شده بود.کنارمحمد رومبل نشستم.
با بابا حرف میزدن
داشت میگفت کجا بودن و چیکار کردن
حرفای محمد که تموم شد بابا گفت :
_اقا محمد وقتی ما دلمون انقدر برات تنگ میشه،فاطمه چی میکشه واقعا؟
انقدرتنها نزار این بچه رو
تغییر رفتار بابا تو صحبت با محمد کاملا واضح بود.
مطمئن بودم چیزایی که باعث شده بود من جذب محمد بشم بابا رو هم جذبش کرده.
گاهی انقدر بهش علاقه نشون میداد که بهش حسادت میکردم.
اخه این یه چیز کاملا غیر عادی بود .
تو یه نگاه همه جذبش میشدن.
رسولی که انتظار شبای سه شنبه ی با محمد رو میکشیدکه باهم برن هیئت.
محمد همونقدرکه رومن تاثیر گذاشته بود رو بقیه هم تاثیر داشت.
رسولی به خاطرش ریش گذاشت.
هیئتی شد.
شوهر ساراعاشق محمدشده بود .
اصلا یه چیز عجیبی بود.
با تکون محمد از افکارم بیرون اومدم که گفت:
+آقاجون صداتون میکننا!
مامان گفت:
+بچم بیچاره.ذوق کرده تازه شوهرشو دیده.
با حرف مامان خندیدم و گفتم:
_عجبا!! منو سوژه میکنین؟
جانم آقاجونِ آقا محمد؟
بفرمایید!
بابا با لحن شیرینی ادامه داد:
+میگم وقت هایی که اقا محمد هست بیشتر بیاین خونه ی ما!
_چشم. به من چرا میگین به محمد بگین.
بابا داشت حرف میزد که تلفن محمد زنگ خورد.
صبر کرد تا حرف بابا تموم شه.
زنگ گوشیش قطع شد و دوباره شروع کرد به زنگ خوردن که بابا گفت:
+بیا نمیزارن بچه دو دقیقه راحت یه جا بشینه.
اقا محمد جواب بده.
محمد از بابا عذر خواهی کردو پاشد رفت سمت در
با مامان صحبت میکردم که محمد با عجله اومد سمتمون
رو به بابا عذر خواهی کرد و گفت:
+حاج آقا !کلید کشوی هیئت دست منه.
بچه ها یه چیزی میخوان که تو اون کشوعه اگه اجازه بدید ما رفع زحمت کنیم
مادر از شما هم ممنون.
بابا پا شد و گفت:
+این چه حرفیه.راحت باشین
برید به سلامت
محمدلبخند زدوگفت:
پس فاطمه خانم شماهم بیا
مات گفتم:
+خب تو برو کارتو برس دوباره برگرد دیگه.من با عجله نمیتونم حاضر شم.
حرفم تموم نشده مامان واسم چشم و ابرو اومد.
رفتم بالاتواتاق و وسایلام و ریختم تو کولم که داشت میترکید.
سریع لباس پوشیدم و رفتم پایین.
محمد اومد سمتم وکوله روازدستم گرفت.
با مامان اینا خداحافظی کردیم و رفتیم.
محمد به محض نشستن سوییچ زد وپاشو رو پدال فشرد و ماشین حرکت کرد...
کلیدرو که به بچه ها رسوندیم رفتیم سمت بازار.
محمددم یه میوه فروشی شیک نگه داشت.
باهم پیاده شدیم،رفتیم تو مغازه
محمد از موزوخیاروسیب وپیازو سیب زمینی وپرتقال کلی خرید.
پولش رو که حساب کرد دوباره باهم نشستیم تو ماشین.
چند تا کوچه بالاتر دم یه فروشگاه گنده نگه داشت
باهم رفتیم و چیزایی که واسه خونه لازم بود رو خریدیم چون یخچالِ خونه کاملا عاری از هرگونه جسم خارجی بود
تو کتاب سیره ی حضرت فاطمه خونده بودم از که ایشون از حضرت علی چیزی درخواست نمیکردن که مبادا ایشون نتونن تهیه کنن و خجالت بکشن
من هم سعی میکردم تا جایی که بتونم درحدخودم رعایت کنم
محمدکه نگاهم رودیدرفت سمت طبقه های خوراکی
چندتا بسته پاستیل وچیپس وپفک وکلی خوراکی های دیگه ریخت تو سبدوبرگشت
همه ی خریدهارو گذاشت رومیزتا فروشنده حساب کنه
نزدیک من شدوگفت:
+چیز دیگه ای که نمیخوای؟
گفتم نه
با صورتی که خستگی ازش فریاد میزدخندید
داشتم نگاهش میکردم که محمد با صدای فروشنده برگشت
کارت کشید و پولش رو حساب کرد
باهم نایلون های خرید رو بردیم توماشین.
👇👇👇👇
آلاچیق 🏡
♥️📚 📚 #عشقینه🌸🍃 #ناحلہ🌺 #قسمت_صدشصت_هشت °•○●﷽●○•° محمدتا ته غذاش رو با اشتها خورد تموم که شد سرش ر
♥️📚
📚
#عشقینه🌸🍃
#ناحلہ🌺
#قسمت_صدشصت_نه
°•○●﷽●○•°
وقتی نشستیم محمد بدون توقف روند تا خونه.
از ماشین پیاده شدم و در خونه رو براش باز کردم تا ماشین رو ببره تو پارکینگ.
تا محمد پارک کنه چند تا از کیسه های خرید رو گرفتم و رفتم سمت آسانسور.
دکمش رو زدم ،تا بیاد طول کشید محمد با بقیه نایلون های خرید کنارم ایستاد.
اسانسور که ایستاد درش رو باز کردم و واردش شدیم
میدونی
راستش روزایی که نیستی اصلا نمیگذره.
+جدی؟
_اره
میگم راستی اقا محسن اینارو دعوت کن بیان خونه ی ما دیگه.
دلم برا امیرحسین کوچولوشون تنگ شده.
خندید و :
+الهی ...!
باشه هر وقت حاضر بودی به خانومش زنگ بزن.
_نمیشه دیگه. شما باید باشی
+من هستم حالاحالاها.
اسانسور طبقه خودمون ایستاد.
کلید رو انداختم و در رو باز کردم و گفتم :
_بفرمایید.
محمد کفش هاش رو در اورد و وارد شد .
یه نفس عمیق کشید و گفت :
+اخیش! دلم برا خونه خودم تنگ شده بود!
راست میگن هیچ جا خونه خود ادم نمیشه ها.
خندیدم
خرید ها رو گذاشت روی اپن و رفت سمت اتاق خواب
چادرم رو انداختم رو مبل که یادم اومد کولم رو نیاوردم بالا.
چادرم رو دوباره سرم کردم و رفتم پایین تا کولم رو بیارم
ساک محمد هم عقب بود
اون رو هم با خودم اوردم
وقتی برگشتم دیدم از خستگی رو تخت ولو شده و خوابش برده.
لباسام رو سریع عوض کردم
کتابام و بقیه وسایل رو هم از تو کوله در اوردم و مرتبشون کردم.
لباس چرک ها رو ریختم تو لباس شویی.
خریدهایی هم که کرده بودیم رو جابه جا کردم
به ساعت نگاه کردم.
پنج و نیم بود.
تو زمان شسته شدن لباس ها یکی از کتاب های درسی فردام رو برداشتم تا یه دور مطالعه کنم.
کار لباس ها که تموم شد پهنشون کردم رو رخت آویز که صدای اذان از گوشی محمد بلند شد
دلم نمی اومد بیدارش کنم ولی میدونستم چقدر سر نماز هاش حساسه.
میدونستم بیدار شه و نمازش قضا شده باشه خیلی ناراحت میشه برای همین رفتم بالا سرش صداش زدم.
_اقا محمد ...
اقا بیدار شو اذانه،نمازت رو که خوندی دوباره بخواب.
چشم هاش رو مالوند و نشست رو تخت.
منم رفتم سمت دستشویی و وضو گرفتم.
بعد از من هم محمد رفت
تو این فاصله جانمازش رو براش پهن کردم چادرنماز خودم رو هم سر کردم
از دستشویی که اومد عطرش رو از تو جانماز براش گرفتم تا براش بزنم.
با لبخند رو به روم ایستاد دستش رو دراز کرد عطر رو ازم بگیره که دستم رو کشیدم .
لبخند محوی زد.
رفتم کنار تا نمازش رو ببنده
یه دفعه گفتم
_محمد..!
+جان؟
_واسه من هم دعا کن!
_من همیشه واسه شما دعا میکنم.
لبخند زدم که نمازش رو بست.
دلم میخواست وقتی نماز میخونه نگاهش کنم.
وقتی نماز میخوند دیدنی تر از همیشه میشد.
انگار تو حال و هوای خودش نبود.
ولی با این وجود پشتش ایستادم و ترجیح دادم حس خوب نماز خوندن باهاش رو از دست ندم.
بعداز نماز جا نمازش رو بست و دوباره رفت تو اتاق.
من هم چادرم رو تا کردم و رفتم سمت اشپزخونه.
میدونستم محمددیگه تا نماز صبح بیدار نمیشه با این وجود مشغول درست کردن غذا شدم
بدون محمد هم میل به شام نداشتم
چون فردا دیر میرسیدم خونه دلم نمیخواست محمد گشنه بمونه.
گوشت چرخ کرده درست کردم.
برنج رو هم آب کش کردم وگذاشتم تو یخچال تافردا که اومدم بزارم بپزه.
دوباره نشستم سردرسم.
نفهمیدم چجوری زمان گذشت.
به خودم اومدم دیدم ساعت دو نصف شبه
یه خاک تو سرم گفتم و چراغ ها رو خاموش کردم و رفتم تو اتاق.
تازه یادم اومدچقدرخسته بودم.
آیت الکرسی وحمدوسه تا قل هوالله خوندم
با صدای محمدواسه نماز صبح بیدار شدم.
نمازمون رو باهم خوندیم.
رفتم تو آشپزخونه صبحانه رو آماده کنم که دیدم همه چی آماده رو میز چیدس
به محمدنگاه کردم که پیش گاز ایستاده بودوکتری دستش بود
_صبح شمابخیر!
خسته نباشی
+قربان شما.
صبح شمام بخیر.
_چرا زحمت کشیدی میذاشتی خودم درست میکردم دیگه
+خسته بودی
من کلی خوابیده بودم دیشب
حالا بشین یه چیزی بخور .
به میزنگاه کردم.
نیمرو درست کرده بودبا گوجه وخیار و پنیررومیز چیده بود .
واسه خودم وخودش چای ریخت و نشست روبه روم که گفتم:
_محمدجان نهاررودرست کردم گذاشتم یخچال اگه زودتر از من برگشتی گرمش کن مشغول شو تا برسم.
فقط برنج رو بزار بپزه
البته فکرنکنم نیاز باشه،خودم زودتر میرسم.
حالا اگه یه وقت گرسنت شد حواست باشه غذات حاضره.
+چرازحمت کشیدی؟
به روی چشم.
چندتا لقمه برداشتم وسریع خوردم.
ساعت پنج صبح بود.
چاییم روداغ نوشیدم که دهنم سوخت
با عجله پاشدم و رفتم سمت اتاق.
#نویسنده : فاطمه زهرادرزی،غزاله میرزاپور
#رمان_مذهبی
@Alachiigh
آلاچیق 🏡
♥️📚 📚 #عشقینه🌸🍃 #ناحلہ🌺 #قسمت_صدشصت_نه °•○●﷽●○•° وقتی نشستیم محمد بدون توقف روند تا خونه. از ماشین
♥️📚
📚
#عشقینه🌸🍃
#ناحلہ🌺
#قسمت_صدوهفتاد
°•○●﷽●○•°
لباسم رو عوض کردم.
کتاب هام رو ریختم تو کولم که محمد اومد تو اتاق و گفت:
+امروز من میرسونمت
خیلی خوشحال شده بودم
_جدی؟
مگه نمیری سپاه؟
+چرا ! ولی میتونم تو رو هم برسونم.
_ پس بریم کلاسم دیر میشه.
لباساش رو عوض کرد و رفت پایین.
در اتاقا رو بستم ،چراغ هارو خاموش کردم،در خونه روهم قفل کردم و رفتم پایین.
محمد تو کوچه منتظرم بود
به محض دیدنم استارت زد
نشستم تو ماشینش
چند دقیقه از حرکتمون میگذشت که گفت:
+هر روز با تاکسی و آژانس میری سختت نیست؟
+راستش سخته یخورده!
_آخه اینجوری هم باید صبح به این زودی بیدار شی تا برسی به کلاسات برای همین از خواب سیر نمیشی.
همیشه هم تا دیر وقت بیداری.
بعدش هم تا کی میخوای این همه کرایه بدی؟
ناسلامتی گواهینامه داری ها.
_نمیدونم میترسم تصادف کنم
+نفوس بدنزن.
ماشین رو زد کنار و پیاده شد که گفتم:
_عههه چیکار میکنی؟
کلاسم دیر میشه.
+خودت بشین پشت فرمون
_محمد دیوونه شدی؟
در سمت من رو باز کرد
+پیاده شو یالا.
_وای تورو خدا
+خدا هست بعدش هم من هستم دیگه چرا میترسی؟
استرس وجودم رو گرفته بود
_حالا نمیشه امروز بگذری از من؟
باشه یه روز دیگه که عجله ندارم
+نوچ نمیشه بدو پاشو
میدونستم دست بردار نیست و قفلی بزنه به همین راحتی ها ول نمیکنه
پباده شدم
محمد جای من نشست.
نشستم پشت فرمون
با کلی دعا و بسم الله کلاج رو گرفتم و دنده گذاشتم و بعدش هم گاز
اصلا دل تو دلم نبود.
محمد گفت:
+خب چیه مثلا؟ این ترس داره؟
_هیس محمد حرف نزن تمرکزم بهم میریزه !
خندید و گفت:
+به روی چشم
نفهمیدم اون روز چجوری رسیدم دم دانشگاه
وقتی ماشین رو خاموش کردم یه نفس عمیق کشیدم و به محمد نگاه کردم که گفت:
+دیدی سخت نبود؟
_سخت نیست فقط راهش زیاده!
خندیدوگفت:
+باشه برو کلاست دیر میشه.
کولم رو گرفتم و از محمد خداحافظی کردم و وارد دانشگاه شدم.
تا چند ساعت قلبم همینجور بوم بوم میزد.
بین دو تا کلاس هام که گوشیم رو چک میکردم متوجه شدم محمد پیام داده
+ساعت چند کلاست تموم میشه؟
براش اس ام اس زدم
_سه و نیم
انگار منتظر جواب نشسته بود گفت:
+پس میام دنبالت یکم رانندگی کنی یاد بگیری.
به خودم گفتم هیچی دیگه کارم در اومد ...
دقیقا همینجور شد!
دقیقا سر ساعت سه و نیم دم دانشگاه منتظر بود.
من رو که دید با شوق از ماشین پیاده شد
سلام که کردم گفت
+بشین
دوباره همون آش و همون کاسه ی صبح بود.
تا یک هفته همین کارش بود
صبح ها زودتر بیدار میشد باهام می اومدتا رانندگی کنم که هم خودش به کارش برسه هم من به کلاسم.
وقتی هم که زمان تموم شدن کلاسام با محل کارش تداخل نداشت می اومد دنبالم.
انقدر این کار روکرد که کاملا جاده رو مسلط شدم و خودم با ماشینش میرفتم و می اومدم.
بعد از نمازصبح نشستم سر درس هام.انقدر این کتاب و اون کتاب رو ورق زدم که خسته شدم
ساعت تقریبا ده بود.بلند شدم در یخچال رو باز کردم
پاکت شیررو برداشتم تا برای خودم بریزم که محمد هم بیدار شد.
_به به صبح بخیر جناب سحرخیز
یعنی دقیقا زمان بیدار شدن تو خونه ی ما برعکس شده.
چقدر میخوابی تو اخه پسر؟!
خندیدو گفت :
+عجب!!!
صبح شمام بخیر.
_دست و صورتت رو بشور واست صبحانه درست کنم.
رفت تو دستشویی وچند دقیقه بعد اومد بیرون.
مسواکش رو گرفت و دوباره رفت دستشویی.
یک ربع گذشت
عجیب به ساعت نگاه کردم
سفره روکه چیدم رفتم دنبالش
دردستشویی رو زدم وگفتم :
_اقا محمد!!
با صدای عجیب غریبی گفت بله و بعدش در رو باز کرد.
_چیکار داری میکنی شما یک ربع؟
با مسواک تو دهن پر از کفش گفت :
+مسواک میزنم
با تعجب پرسیدم
_یک ربع داری مسواک میکنی؟
دهنش رو شست و گفت:
+جدی یه ربع شد؟
خندیدم که گفت:
+اره دیگه النظافت من الایمان
باهم دیگه خندیدیم و رفتیم تو آشپزخونه
مشغول جمع کردن ظرف های صبحانه بودم که زنگ خونه به صدا در اومد
به محمد گفتم:
_منتظرکسی بودی؟
+نه
رفت سمت آیفون و
+عه ریحانس
_خب درو بزن بیاد بالا
+زدم
در خونه رونیمه باز گذاشت.
چند دقیقه بعد ریحانه با دو اومد بالا
با دیدن محمد تو چارچوب در پرید بغلش
محمد بوسیدتش و وارد شدن
منم ریحانه رو بغل کردم
که محمد رو به ریحانه گفت:
+چرا نفس نفس میزنی؟
ریحانه گفت:
+روح الله دم دره داداش باید بریم
گفتم:
_وا چرا به این زودی؟تازه اومدی که.
ریحانه نفس عمیق کشید و ادامه داد:
+اومدم چندتا کارت بهتون نشون بدم نظرتون رو بپرسم
محمد با اشتیاق گفت:
+خب؟ ببینم!!
ریحانه سه تاکارت از کیفش در اورد
یکیش سفید بود و ساده و روش یه پاپیون
یکی دیگه سفید و صورتی بود و روش گل های
قسمت بالاییش هم دالبری بود و یه نگین کوچولو میخورد
یکی دیگه هم یاسی بود و روش اکلینی بود
با اینکه ساده به نظر میرسید و خیلی خوشگل بود.
👇👇👇
آلاچیق 🏡
♥️📚 📚 #عشقینه🌸🍃 #ناحلہ🌺 #قسمت_صدوهفتاد °•○●﷽●○•° لباسم رو عوض کردم. کتاب هام رو ریختم تو کولم که
♥️📚
📚
#عشقینه🌸🍃
#ناحلہ🌺
#قسمت_صدوهفتادویک
°•○●﷽●○•°
ریحانه به سرعت کارت ها رو ازجلومون برداشت که گفتم :
_کجا به این زودی ؟
گفت:
+روح الله دم در منتظره.
میخوایم بریم کارت رو بدیم برامون تکثیر کنن یارو بیچاره به خاطر ما مغازشو باز کرده روز جمعه ای.
_الهی قربونت برم مبارک باشه
محمد گفت:
+همون تاریخ شد؟
ریحانه گفت:
_اره داداش
از هم خداحافظی کردیم که رفت.
محمد رفت سمت اتاق
لباس پوشیدکه گفتم:
_نماز جمعه بری؟
گفت:
+مگه تو نمیای؟
_نه
+اها
_میگم محمد جان یکم زودتر بیا بریم دور بزنیم پوسیدم تو خونه
+چشم.
_راستی نهار چی درست کنم برات؟
+تاس کباب
_شوخی میکنی دیگه؟
خندیدو گفت:
+هر چی درست کنی ما دوست داریم.
چه تاس کباب چه بادمجون.
اومده بودیم واسه عروسی ریحانه لباس بخریم.
بعد از ظهر پنج شنبه اماده شدیم و رفتیم خرید.
هوا ابری بود
از این پاساژ میرفتیم یه پاساژ دیگه
از این مغازه به اون مغازه
انقدر که راه رفته بودیم دیگه زانوهام درد گرفته بود
هر لباسی رو به یه علت رد میکردیم
اخرش هم چیزی نخریدیم
تو یکی ازپاساژ هامیگشتیم که پشت ویترین چشمم افتاد به یه لباس قشنگ
رنگش مشکی بود و خیلی بلند بود
منتهی اصلا پوشیده نبود.
سنگ کاری شده بود و طرح های قشنگی داشت رفتیم سمتش.
از پشت ویترین بهش نشون دادم
_نگاه محمد چقدر قشنگه!
+کدوم؟ اینو میگی؟
_عه اره دیگه.
+نه خوب نیست
پوکر نگاهش کردم و
_جدی میگی؟
+بله
_عه!
+ببین خیلی پوشیده نیست
بعد رنگشم مشکیه!خوب نیست دوس ندارم اینو بپوشی.
با تعجب نگاهش میکردم که ادامه داد
+بیا بیا بریم این اصلا خوب نیست.
_ولی خیلی قشنگه. ببین به دلم نشسته خب.
خیلی بدی بزار بپوشم حداقل بعد نظر بده.
خیلی جدی برگشت طرفم و گفت:
+من عزای بابام مشکی به زور پوشیدم حالا بزارم عروسی ابجیم مشکی بپوشی؟
عمرا.
در ضمن مشکلش فقط رنگش نیست
میگم خیلی پوشیده نیست
هر دقیقه باید حجاب کنی
اونا فیلم برداری میکنن
نمیتونی که همش چادر سرت کنی
_بیا بریم عزیزم.
باهاش هم قدم شدم و سعی کردم چیزی نگم
وارد یه مغازه شدیم.
یه پیراهن گلبهی نظرم رو جلب کرد
استینش سه ربع بود و بلند
روی دامن حریرش هم کلی گل های خوشگل کار شده بود لباس خیلی شیکی بود
زیاد باز هم نبود.
به محمد اشاره زدم که لباسه رو ببینه.
خیلی عصبی به نظر میرسید.
پشت به فروشنده ابروهاشو انداخت بالا.
گفتم
_برم بپوشمش؟
انگار که بهش فحش داده باشم گفت نمیدونم و مثل برق سریع از مغازه خارج شد.
دنبالش رفتم
رفتارش خیلی برام عجیب بود.
دم در مغازه منتظرم بود
کارتشو داد دستم و گفت
+فاطمه جان هرچی میخوای بخر
فقط من برم یه سر بیرون.
مات مونده بودم که بلا فاصله ازم دور شد.
به بیرون پاساژ نگاه کردم که بارون میزد
یعنی چی انقدر عصبیش کرده بود؟
شماره تلفنش رو گرفتم.
جواب نداد .
دنبالش رفتم تو خیابون.
بارون شدیدی میزد. اطراف پاساژ رو نگاه کردم
خبری ازش نبود.
به ناچار زیر بارون تو خیابون دنبالش گشتم.
اصلا آب شده بود رفته بود تو زمین.
خیلی بهم برخورده بود.
چند بار دیگه هم شمارش رو گرفتم ولی جواب نداد.خیس خالی شده بودم ناچارا برگشتم تو همون پاساژ قبلی.
چند دقیقه منتظر به مغازه ها زل زده بودم که دیدمش
با قیافه پر از تعجب نگام میکرد
با عصبانیت پرسیدم
_کجا بودی شما؟؟؟
+تو چرا خیسی؟
_محمد میگم کجا رفتی یهو؟
+ببخشید واقعا نمیتونستم دیگه بمونم.
_دقیقا چرا؟؟
+تو کلا تو باغ نیستیا.
هی بهت چشم و ابرو رفتم متوجه نشدی.
استغفرالله.....
_خب ادامه بده.؟؟؟؟
+ولش کن خانوم من از شما عذر میخوام .
ببخشید.
_نه خیر نمیبخشمت.
لبخند زد و
+خب چیزی نخریدی؟
نگفتی چرا خیس شدی؟
دلم میخواست گریه کنم
الان با اون وضع نه میشد لباس پرو کرد نه کار دیگه.
_بریم خونه لطفا
+چیزی نخریدی که.
_گفتم بریم خونه
+خب باشه بریم چرا عصبی میشی
گفتم:
_ماشین که اینجاس کجا میبری منو تو بارون؟
انقدر قدم زدیم که جفتمون خیس آب شده بودیم
دم یه گل فروشی ایستاد.
رفت داخل و بعدش با دوتا شاخه رز آبی برگشت و حسابی معذرت خواهی کرد.
گفتم:
_تو اصلا متوجه نمیشی ها.
من با اون یارو چیکار داشتم
اگه میگفتی باهات می اومدم
اینکه بدون اطلاع من رفتی گم و گور شدی حرصمو در اوردی
من نمیتونم تحمل کنم هستی و نیستی .
صدای خنده ی محمد بلند شد
+واییی ینی چی هستم و نیستم؟
_چه میدونم اه
گلا رو داد دستم
👇👇👇
آلاچیق 🏡
♥️📚 📚 #عشقینه🌸🍃 #ناحلہ🌺 #قسمت_صدوهفتادویک °•○●﷽●○•° ریحانه به سرعت کارت ها رو ازجلومون برداشت که گ
♥️📚
📚
#عشقینه🌸🍃
#ناحلہ🌺
#قسمت_صدوهفتاد_ودو
°•○●﷽●○•°
محمد:
از پنجشنبه که برای خرید رفته بودیم،رفتار فاطمه با من تغییر کرده بود. میدونستم که چقدر به من وابسته است. به ریحانه گفتم بهش زنگ بزنه؛ گفت که حالش خوبه و خونه است. بهش پیام دادم و یادآوری کردم که شاید همایش امروز ما تا ساعت هفت زمان ببره. با اینکه خیلی عجیب بود حدس زدم که شاید از من دلخور باشه! دل تو دلم نبود. تا همایش تموم شد نشستم تو ماشین و حرکت کردم. دلمنمیخواست این رفتار فاطمه ادامه پیدا کنه. جلوی یه مغازه نگه داشتم.
یه کاسه ترشک آلبالو و چند ورق لواشک خریدم و به ماشین برگشتم. میخواستم اگه ازم ناراحته از دلش در بیارم. لواشک هارو لوله کردم و دورش و با ربان قرمزی که خریده بودم بستم .دور کاسه رو هم با ربان بستم و بینش یه شاخه گل گذاشتم. از ظرافتی که به خرج داده بودم خنده ام گرفت ،فکر کنم فاطمه روی من تاثیر گذاشته بود. بخاطر اینکه زودتر برم خونه و فاطمه رو ببینم پام رو روی گاز فشردم. چند دقیقه بعد جلوی در خونه امون نگه داشتم.
نایلون لواشک هارو برداشتم و در ماشین و بستم. میخواستم مثل همیشه دکمه آیفون رو فشار بدم ولی منصرف شدم و کلید و تو قفل چرخوندم. آسانسور طبقه ی پنجم بود. نمیتونستم صبر کنم تا به همکف برسه. از پله ها رفتم بالا و به طبقه ی سوم رسیدم. با لبخند در خونه رو باز کردم و آروم رفتم داخل. تاریکیه خونه برام دلگیر بود.رفتم آشپزخونه. برعکس همیشه،چیزی روی گاز نبود و بوی خوش غذا خونه رو پر نکرده بود .هیچ یادداشتی هم به در یخچال وصل نشده بود.
+فاطمه جان،کجایی؟
گفتم شاید جایی قایم شده.
منتظر ایستادم و صداش زدم
رفتم تو اتاق ولی نبود. همه جای خونه رو گشتم. امشب هیچ چیزی مثل قبل نبود. فاطمه هم نبود. امکان نداشت بدون اینکه بهم اطلاع بده جایی بره ،حتی مغازه سر کوچه !
یکدفعه کلی حس بد باهم به قلبم هجوم آورد. ترس و نگرانی تمام وجودم رو گرفته بود. آب دهنم رو به زور قورت دادم و شمارش رو گرفتم.
اونقدر بوق خورد که قطع شد. صدای بوق های ممتدی که از موبایل میومد
اون لحظه وحشتناک ترین صدایی بود که میتونستم بشنوم.
شماره ی مادرش و گرفتم که گفت : محمد جان پسرم من بیمارستانم نمیتونم صحبت کنم ،بعد تماس میگیرم.
اجازه نداد چیزی بپرسم. به بابای فاطمه زنگ زدم که گفت :
+به به سلام چه عجب شما یادی از ما کردین!
حالت چطوره ؟کجایین؟ فاطمه خوبه ؟
باشنیدن آخرین جمله اش احساس کردم زانو هام شل شد. نفهمیدم چجوری جواب بابا رو دادم. تماس رو قطع کردم و دوباره شماره ی فاطمه رو گرفتم. دعا میکردم اینبار صدای فاطمه رو بشنوم. حس میکردم خیلی دلم براش تنگ شده. باز هم جواب نداد. دوباره زنگ زدم ودوباره...!
نگاهم به ساعت بود که ۷ و نیم رو نشون میداد. از شدت اضطراب عرق سرد روی پیشونیم نشسته بود. دیگه داشتم نا امید میشدم که صدای ضعیفش و شنیدم.
+بله؟
با اینکه صداش خیلی سرد بود قلبم دوباره گرم شد. میخواستم سرش داد بزنم و بگمکه چقدر نگرانش شدم. کلی سوال داشتم که میخواستم جوابشون رو بدونم،ولی به جاش چند ثانیه نفس عمیق کشیدم و گفتم:
سلام فاطمه کجایی بیام دنبالت؟
+محمد
(حس کردم دوباره جون گرفتم)
_جانم؟
+من میخواستم باهات حرف بزنم!
_بگو کجایی،میام دنبالت تا صبح حرف میزنیم.
+رو در رو نمیشه،واسه همین اومدم خیابون!
(سرم سوت کشید)
_فاطمه تو الان تو خیابونی؟ کدوم خیابون؟بگو بیام...
+محمد لطفا اجازه بده حرفم رو بزنم.
با اینکه داشتم آتیش میگرفتم نشستم روی مبل و سکوت کردم.
+ببین محمد،گفتن این حرف ها برام خیلی سخته!شاید شنیدنشون برای تو هم سخت باشه. ولی باید بگم و بشنوی!
اون حس بدِ ترس دوباره به سراغم اومده بود. تمام وجودمگوش شد و منتظر ادامه ی حرفش موندم
+محمد،تو این چند وقتی که با تو زندگی کردم،خیلی چیزا رو فهمیدم.
(صدای گرفته اش به ترسم اضافه کرد)
+محمد تو آدم خیلی خوبی هستی ولی ...
_فاطمه جان من نمیفهمم چی میگی، واضح تر حرف بزن.
+محمد حق با بقیه بود
(شوکه شده بودم و حس میکردم قدرت تکلمم رو از دست دادم)
_تو هیچ حق انتخابی به من نمیدی! بیشتر وقت ها تنهام میزاری و نیستی.
با هزار زحمت زبون وا کردم و گفتم : تو الان از من دلخوری اینطوری میگی .بگو کجایی همو ببینیم میشینیم حرف میزنیم.
#نویسنده : فاطمه زهرادرزی،غزاله میرزاپور
#رمان_مذهبی
@Alachiigh
آلاچیق 🏡
♥️📚 📚 #عشقینه🌸🍃 #ناحلہ🌺 #قسمت_صدوهفتاد_ودو °•○●﷽●○•° محمد: از پنجشنبه که برای خرید رفته بودیم،رفتار
#عشقینه🌸🍃
#ناحلہ🌺
#قسمت_صدوهفتاد_وسه
°•○●﷽●○•°
تو بخاطر یه لباس اینطور دلخور شدی؟
بیا بریم اصلا هرچی که دلت خواست و برات میخرم ،دیگه هیچی نمیگم!
!ببخش من و باشه ؟ اصلا دیگه جایی نمیرم، یک دقیقه هم تنهات نمیزارم. بزار ببینمت...!
(نزدیک بود گریم بگیره، باورم نمیشد این حرف هارو فاطمه میزنه نمیدونستم چی میگم فقط میخواستم ببینمش و نزارم که از کنارم تکون بخوره. حتی فکر کردن به نبودش آزار دهنده بود)
با صدایی بغض دار گفت:
+ نه نمیشه
تو انقدر دلت ازم پر بود و چیزی نگفتی؟ خواهش میکنم بگو کجایی تا بیام جواب همه ی حرفات رو بدم
+خداحافظ
بهت زده به تماسی که قطع شده بود نگاه کردم . چند بار زنگ زدم. موبایلش و خاموش کرده بود.
حس میکردم فضای خونه کوچیک تر شده و نمیتونم نفس بکشم.
رفتم و لباس سپاه رو با پیراهن سرمه ای و شلوار مشکی عوض کردم.
نمیدونستم باید کجا برم ،تنها چیزی که میدونستم این بود که نیاز داشتم به رفتن!
#قسمت_صدوهفتاد_وچهار
فاطمه
با شنیدن حرف هاش نتونستم طاقت بیارم و زدم زیر گریه. تو دلم کلی به خودم لعنت فرستادم.
شمیم که این حال و روزم رو دید گفت ؛آخه تو که جنبه نداری،چرا میخوای شوهرت رو اینجوری سوپرایز کنی؟
همه خندیدن و بابا گفت :
+حالا چیکار کنیم؟همینطور سر کوچه بمونیم ؟
اشک هام رو پاک کردم و گفتم :
_اره میدونم که الان میاد دنبالم.
مامان:
+ از دست تو دختر ،صداش و که شنیدم انقدر دلم سوخت که میخواستم بگم همه ی اینا نقشه ی زنته!
ریحانه:
+بمیرم برای داداشم ،چی میکشه از دست تو
همه خندیدیم و گوشه ی کوچه منتظر موندیم که محمد بیاد که گفتم:
_چند نفرمون بریم کنار ماشینش . چون با سرعت میاد یهو بریمجلوی ماشین که لهمون میکنه.
محسن:
+خب ما پشت این درخت ها قایم میشیم شما برو کنار ماشین. فقط مراقب باشین خیلی بهش نزدیک نشین که الان عصبانیه ممکنه یهو دستش بره
خندیدم و گفتم :
_آقا محسن شما مراقب باشین کیک خراب نشه
محسن:
+چشم حواسم هست روی این قیافه بیریخت برگ درخت نشینه
دوباره صدای خنده هامون بلند شد.
رفتم کنار ماشین و روی پاهام نشستم.
خیلی هیجان داشتم ،همش میترسیدم.
چند دقیقه گذشت و طبق حدسی که زدم محمد با قیافه ای آشفته تر از همیشه از خونه بیرون اومد.از هیجان دستم میلرزید. نمیدونستم چه واکنشی نشون میده .
به ماشین نزدیک شد. از جام بلند شدم و آروم قدم برداشتم .در ماشین رو باز کرد و خواست توش بشینه که رفتم پشت سرش و آروم به کتفش ضربه زدم. قیافه ام جدی بود و چون گریه کردم چشم هام یخورده قرمز شده بود. به سرعت به عقب برگشت. مات مونده بود.در ماشین رو بست .با تعجب نگاهش رو روم میچرخوند.
به سختی گفت :
+فاطمه
چند ثانیه چشم هاش رو بست و نفس عمیق کشید که با لبخند گفتم : تولد مبارک محمد
(ادمین تو این حالته:⇦😂😂)
بهت زده نگام میکرد که همه اومدن و باهم گفتن :
+تولدت مبارک
ریحانه کلی برف شادی روی سرمون ریخت و بعد رفت محمد رو بغل کرد و بوسیدش .
با دیدن قیافه متعجب محمد در حالی که برف شادی روی بینیش نشسته بود همه زدیم زیر خنده.
بیچاره هنوز تو شوک بود. بعد از چند دقیقه فهمید که قضیه چیه و از شوک در اومده بود که با دیدن عکسش روی کیک تو دست محسن چشم هاش گرد شد و گفت :
+وای !نه!این دیگه نه!
نگاهش از بین جمع به من برگشت و با زار گفت:
+فاطمه!!!
که باعث شد دوباره همه بخندن .
یکی از مضحک ترین عکس های محمد رو داده بودم که روی کیکش بزنن. تو دوران نامزدیمون وقتی دلمون تنگ میشد با ژست های مختلف برای هم عکس میفرستادیم.
یک بار زبونم و در آوردم و چشمام و گرد کردم و از خودم عکس گرفتم و براش فرستادم. اونمکلی به عکسم خندید و ادام رو در آورد و باهمین ژست برام عکس فرستاد . منم همین عکس رو روی کیکش زده بودم.
با دیدن عکسش روی کیک از خجالت سرخ شده بود.
به ترتیب بابا و مامان و محسن و روح الله رو بغل کرد و ازشون تشکر کرد. از شمیم هم تشکر کرد. و راهنماییشون کرد که برن داخل خونه.
مامانم گفت:
+ آقا محمد کلید رو بده ما بریم بالا.محمد خجالت زده کلید رو به مامان داد. همه رفتن.
رفتم کنار محمد
از چهره ی آشفته اش مشخص بود که خیلی حالش بد شد.
_معذرت میخوام که ناراحتت کردم
+ناراحتم نکردی ،سکتم دادی!
چیزی نگفتم و داشتم میرفتم بالا که گفت :
+فاطمه
برگشتم سمتش:
_جانم
+هیچکدوم از چیزهایی که گفتی جدی نبود دیگه؟
بهش لبخند زدم و گفتم:
_ خیلی سعی کردم معکوس ویژگی های خوبت رو بگم. هیچکدوم جدی نبود!
+خیلی اذیتم کردی ولی قول میدم جبران کنم
_ببخشید دیگه میخواستم غافلگیرت کنم
👇👇👇👇
آلاچیق 🏡
#عشقینه🌸🍃 #ناحلہ🌺 #قسمت_صدوهفتاد_وسه °•○●﷽●○•° تو بخاطر یه لباس اینطور دلخور شدی؟ بیا بریم اصلا هرچ
♥️📚
📚
#عشقینه🌸🍃
#ناحلہ🌺
#قسمت_صدوهفتاد_وپنج
°•○●﷽●○•°
از تو آینه ی آسانسور با خنده نگاهم می کرد.
+چرا این عکس؟
_یادته چقدر به عکسم خندیدی اذیتم کردی؟ اینم تلافی!
+عه پس تلافی کردنم بلدین شما ما خبر نداشتیم.
_بله دیگه!
آسانسور ایستاد و رفتیم داخل خونه.
رفتم تو اتاقمون و از کمد لباس هاش یه پیراهن کرم رنگ که صبح اتوش کرده بودم رو برداشتم و روی تخت گذاشتم. به پذیرایی برگشتم و رو به محمدکه کنار بابا نشسته بود گفتم:
_آقا محمد میشه بیای؟
از جاش بلند شد و با من به اتاق اومد.
گفتم:
بی زحمت این پیرهنتو بپوش
موهای آشفته شده ات رو هم شونه کن😁
از ادکلن هاش اونی که خودم بیشتر دوستش داشتم و برداشتم و دادم دستش. خندید و ازم گرفتش.
یه نگاه انداختم و وقتی از تیپش مطمئن شدم گفتم:
_عالی شدی،بریم!
یه لبخند زد و از اتاق رفت. چادر مشکیم رو با چادر رنگی عوض کردم. به لبه های روسریم دست کشیدم و از اتاق بیرون رفتم.
محمد و محسن میز عسلی رو آوردن و جلوی مبل وسطی گذاشتن.
کیک رو روی میز گذاشتن که محسن گفت :
+ به کجا داریم میریم ما؟محمد خجالت نمیکشی از این اداها در میاری؟پسر تو چرا اینجوری شدی آخه؟من یه بارم تو رو با این قیافه ندیده بودم!یعنی واقعا پس فردا شهید شدی با این عکس برات بنر بزنیم؟!
صدای خنده ی جمع بلند شده بود. محمد هم میخندید و با چشم هاش برام خط و نشون میکشید.
یهو گفتم:
_ای وای،شمع رو روی کیک نزاشتم چرا ؟
ریحانه:
+داشتی گریه میکردی یادت رفت.
محمد با نگرانی گفت:
_گریه چرا؟
واسه ریحانه چشم غره رفتم و بی خیال جواب دادن شدم.از آشپزخونه فشفشه وشمع عدد دو و نه رو آوردم و روی کیک گذاشتم.
ریحانه جواب داد:
+بس که دوتاتون لوسین
تو گریه کردی فاطمه هم گریه اش گرفت.
چشم های محمد گرد شد وگفت: من گریه کردم؟
روح الله:
+بله آقا محمد صدات رو بلندگو بود.یعنی کاملا مشخصه که فاطمه خانومنخواسته برات تولد بگیره خواسته آبروت رو ببره داداشم.
به سرعت برگشتم سمتش و گفتم: _بیخشیدا ولی خانومشما زدرو بلندگو
که فیلم بگیره!
بابا که از بحث های بین ما خنده اش گرفته بود گفت:
+خب حالا یچیزی بیارید این شمع هارو روشن کنین.
دوربین محمدرودادم دست ریحانه و شمع هارو روشن کردم.
با شیطنت های محسن و روح الله محمدشمع هارو فوت کرد وکیک رو برش زد. سریع کیک رو تقسیم کردم و با شربت به همه تعارف کردم.
همه روی زمینکنار هم نشسته بودیم
تا رفتم جعبه ی هدیه ی محمدرو روی میز گذاشتم،بقیه هم اومدن و کادوهایی که خریده بودن رو کنارش گذاشتن.
روح الله:
+خب آقا محمد بیا بشین اینجا باز کن اینارو
محمد:
+ای بابا شما خیلی شرمندمکردین. حضورتون خیلی خوشحالم کرد. دیگه کادو برای چی؟
میخواست ادامه بده که محسن گفت ؛خب حالا داداش ،کاری نکردیمکه!
محمد:
+من باز کنماینارو؟
محسن:
+خجالت میکشی من باز کنم برات؟
سکوت محمدروکه دیدرفت کنار جعبه های کادو نشست.
میخواست کادوی من رو باز کنه که گفتم:
+آقا محسن اول کادوی بابا ومامان...
هدیه ای که بابا خریده بود رو برداشت
چسب کاغذ کادو رو باز کرد و کمربند مشکی شیکی رو ازش بیرون آورد.
محمدکلی ازباباتشکر کرد.کاملا مشخص بودکه چقدر خجالت کشیده کلا در مقابل بابام یه رفتار خاصی داشت حتی به سختی صداش میزد. کادوی مامان تو یه جعبه بود.
محسن:
+عه این دوتاست
مامان از حرفش خندید
محسن دوتا جعبه ی چوبی کوچک تر رو در آورد بعد از این که چندثانیه بهشون نگاه کرد گیج یکیش رو به من و یکی دیگه روبه محمد داد.
با تعجب در چوبی جعبه رو باز کردم
که یه ساعت زنونه ی خوشگل تو جعبه دیدم برگشتم سمت مامانم و گفتم:
_این واسه منه؟
مامان با لبخند سرش روتکون داد.
محمد:
+واسه من خوشگل تره
همه خندیدن.نگاهم به ساعتی که روی مچش بسته بود افتاد،ست مردونه ی ساعت من بود.دور مچم بستمش،خیلی به دستم میومد.ذوق زده مامان روبغل کردم و گفتم:
ممنونم مامان خوش سلیقم
محمد مامان روبغل کردوسرش رو بوسید و گفت:
+دستتون دردنکنه.خیلی قشنگن.حالاچرا زحمت کشیدین واسه فاطمه خانوم خریدین!
همه خندیدن و من با یه اخم ساختگی به محمد نگاه کردم که ادامه داد:
+خب تولد من بود،واسه شما نمیخریدن که اشکالی نداشت.
یه چشم غره دادم و دوباره با ذوق به ساعتم نگاه کردم.از هدیه گرفتن خیلی خوشم میومد.مهم نبود چه هدیه ای،هرچی که بود هیجان زده میشدم.
محسن کادوی خودش رو آورد و به محمد داد و گفت:
+تقدیم به تو ای برادرم
محمد جعبه ی مستطیلی که رنگش مشکی بود و از محسن گرفت و درش رو باز کرد.جعبه اش مخمل بود.
یه روان نویس و خودکار نقره ای کنار هم تو جعبه بودن.خیلی شیک و قشنگ بود.محمد خیلی ازشون تشکر کرد.
#نویسنده : فاطمه زهرادرزی،غزاله میرزاپور
#رمان_مذهبی
@Alachiigh
آلاچیق 🏡
♥️📚 📚 #عشقینه🌸🍃 #ناحلہ🌺 #قسمت_صدوهفتاد_وپنج °•○●﷽●○•° از تو آینه ی آسانسور با خنده نگاهم می کرد. +
♥️📚
📚
#عشقینه🌸🍃
#ناحلہ🌺
#قسمت_صدوهفتاد_وشش
°•○●﷽●○•°
ریحانه باذوق منتظر بود تا کادویی که با روح الله برای محمد گرفته بودن،باز بشه.
محمد در
جعبه رو برداشت و لبخند زد
و گفت:ای جانم، ممنونم عزیزدلم...
یه دستبند چرمی به رنگ مشکی که وسطش یک سنگ مستطیلی شرف الشمس وصل شده بود و از جعبه بیرون اورد و دور مچ دیگه اش بست
با دقت که نگاه کردم توجه ام به یا زهرایی که روش حک شده بود جلب شد. ریحانه دوباره محمد رو بغل کرد.
رفتار ریحانه و محمد باهم خیلی خوب بود. میترسیدم دستبندش و از چیزی که من براش خریدم بیشتر دوست داشته باشه. محمد از روح الله هم تشکر کرد و طبق گفته ی من آخرین جعبه که از همه قشنگ تر تزئین شده بود هدیه ی من بود. محمد جعبه رو برداشت و بازش کرد که از اطرافش چندتا ورق باز شد و عکسای کوچیکمون رو که چاپ کرده بودم و به جعبه چسبونده بودم پشت سر هم قرار گرفت .
با لبخند عکس هارو ورق زد و جعبه ی کوچیک تری که وسطش گذاشته بودم رو باز کرد. تا نگاهش به انگشتر داخل جعبه افتاد سرش و بالا گرفت و با لبخند بهمنگاه کرد. انگشتر عقیق سبزی رو که براش گرفته بودم رو از جاش برداشت و تو دستش گذاشت و روی سنگش دست کشید.
دوباره بهم نگاه کرد و گفت:
+خیلی قشنگ و خوش رنگه. ممنونم فاطمه
انگشتر ستی که باهاش خریده بودم رو از جیبم در اوردم و تو دستم گذاشتم و نشونش دادم که خندید و گفت:
+واسه من خریدی دلت خواست رفتی واسخودتم گرفتی؟
_نه خیر از اول میخواستم ست بخرم
فقط با لبخند نگاهم کرد و چیزی نگفت.
شمیم انگشترم رو گرفت تا نگاهش کنه.
چند دقیقه که گذشت اسنک هایی که برای شام درست کرده بودم هم آوردیم و دور سفره ی گردمون نشستیم.
تا ساعت یک شب گفتیم و خندیدیم.
اون شب پر ماجرا جزء بهترین شب های زندگیم شد،البته تمام اوقاتی که با محمد میگذشت بهترین لحظات زندگی من بودن.
مهمون ها که رفتن روی مبل ولو شدم و گفتم:
_آخیش خیلی خوش گذشت،نه؟
محمد نشست وگفت:
+اره. تا حالا کسی اینجوری برامتولد نگرفته بود! بهترین تولدم بود!
_جدی میگی؟
+اره .ممنونم بخاطر همه چی!
رفت تو آشپزخونه و ظرف قرص ها رو برداشت.
_چیشده؟
+هیچی،یخورده سرمدرد میکنه دنبال قرصم.
رفتم و ظرف رو از دستش گرفتم.
_صبر کنالان برات دمنوش درست میکنم خوب میشی. چرا سرت درد میکنه؟
+چیزی نیست
دیگه چیزی نگفتم. داشتم دمنوش رو تو قوری میریختم که با یک نایلون توی دستش اومد و کنارم ایستاد.
توجه ای نکردم و نبات رو از کابیت در آوردم که محمد گفت:
+فاطمه
برگشتم عقب و یه کاسه که با پاپیون بسته شده بود جلوی صورتم دیدم
با تعجب از دستش گرفتم و گفتم ؛ این چیه؟
چیزی نگفت ، پاپیونش رو باز کردم و در کاسه رو برداشتم.
با دیدن ترشک داخل کاسه دهنم آب افتاد با خنده گفتم :
_واییییییی
+گفتم قهر کردی باهام،خواستم از دلت در بیارم که فهمیدم برام نقشه کشیده بودی.
لواشک ها رو داد دستم که گفتم : وای؟ اناره؟
خندید و گفت :آره
گفتم :
_خب پس اگه اینطوریه همیشه قهر میکنم باهات بیای با لواشک از دلم در بیاری .
خندید و گفت:
+نه دیگه از این خبرا نیست
نفس عمیقی کشیدم و گفتم :
_ان شالله هزار و بیست و نه سال دیگه کنار من زندگی کنی.
خندید و گفت:
!او چه خبره؟
_از خدا میخوام بهترین ها برات اتفاق بیافته...
با خنده گفت :
+نمیخواد دمنوش بزاری دیگه
_چرا؟
+چون دیگه
👇👇👇
آلاچیق 🏡
♥️📚 📚 #عشقینه🌸🍃 #ناحلہ🌺 #قسمت_صدوهفتاد_وشش °•○●﷽●○•° ریحانه باذوق منتظر بود تا کادویی که با روح ال
♥️📚
📚
#عشقینه🌸🍃
#ناحلہ🌺
#قسمت_صدوهفتاد_وهفت
°•○●﷽●○•°
انقدر درگیر تولد محمد بودم که واسه سال تحویل کاری نکردم.
سی اسفند بود و با محمد از ده صبح برای خرید عید اومده بودیم بیرون.
حال و هوای خوب آخر اسفند ماه با حال هوای قشنگ اول زندگی مشترکمون عجین شده بود
ساعت دوازده ظهر بود وخیابون ها خیلی شلوغ بود.محمد نایلون دوتا ماهی قرمزی که خریده بودیم رو تو دستش گرفته بودو بهشون نگاه میکرد
+گناه دارن. چرا زود میمیرن؟
_شاید خسته میشن از شنا کردن.
چیزی نگفتم که گفت:
+بیا بریم رو این پله بشینیم یخورده.
رفتیم و کنار پله های یه بانک نشستیم.
نگاهم به آدم هایی بود که با شوق وسایل سفره ی هفت سینشون رو انتخاب میکردن.
پاهام رو از کفشم در آوردم. کلافه شده بودم. با این کفشم خیلی راحت بودم ولی این بار خیلی اذیتم کرد .پاهام درد گرفته بود وهنوز کلی خرید داشتیم و تازه نصف وسایلمون رو گرفته بودیم .
چند دقیقه بعد از جامون بلند شدیم و به راهمون ادامه دادیم .
کنار هم راه میرفتیم که برای دهمین بار پام پیچ خورد .
+ای بابا باز که پات پیچ خورد
_محمد باور کن من با این کفش خیلی راحت بودم،نمیدونم چم شده!
+پس آروم تر راه بیا
تا دو ساعت بعدهرچی میخواستیم رو گرفتیم و پیاده به سمت خونه رفتیم.
در خونه رو که باز کردم رفتم و وسط هال ولو شدم
_وای مردم از خستگی
محمد خندید و گفت:
+تا تو باشی نگی پیاده بریم خوش میگذره
_خب دیگه خیلی خوش گذشت فقط خسته شدم
چون از صبح بیرون بودیم و نرسیدم غذا درست کنم،همون بیرون ناهار خوردیم. داشتم به عکسایی که با لازانیا و قارچ سوخاری و سیب زمینی سرخ کرده گرفته بودیم نگاه میکردم
یهو گفتم :
_محمد بگو چی شد!
+چی شد؟
_عکسمون رو به اشتراک نزاشتم
اومد و کنارم نشست. چادرم و از سرم برداشت و مشغول تا کردنش شد و گفت:
+نزاری بهتره ها!
_وا چرا نزارم؟ما که فقط دستمون مشخصه
+میدونم من واسه ایننگفتم.شاید یکی گشنه باشه یا پول نداشته باشه که بره رستوران از این غذا ها بخوره،اگه دلش بخواد،ما گناه کردیم
بعد یخورده مکث و فکر کردن به حرفاش گفتم:
_چشم،نمیزارم
+پاشو پاشو لباسات رو عوض کن بریم سفره رو بچینیم،چند ساعت دیگه عیده ها
_خسته ام،نمیتونم
رفت طرف میز عسلی کوچیکی که کنج خونه گذاشته بودیم .عکس ها و گل رو از روش برداشت .پارچه ی ساتن سفید رو از نایلون در آورد و روی میز انداخت
تور آبی فیروزه ای هم در آورد و گفت :
+این رو چطوری بزارم؟
_صبر کن الان میگم بهت
چندتا سوزن ته گرد آوردم و ریختم کف دستش. تور و روی میز گذاشتم و چند جاش و تا زدم و بهش چین دادم و با سوزن ها محکمش کردم. تور و بلند خریده بودم که یک طرفش و روی زمین بریزم .دوتا ماهی قرمزی که توی تنگ کوچیک انداخته بودم رو برداشتم و روی میز گذاشتم. تا ساعت چهار بعد از ظهر مشغول چیدن سفره ی هفت سین بودیم.
کارمون به بهترین شکل ممکن انجام شده بود.
ایستاده بودیم و بهش نگاه میکردیمکه محمد گفت:
+عالی شد ولی یه چیزیش کمه
_همه چیز رو که گذاشتیم،دیگه چیش کمه؟
+یه چیزی که بهش نگاه کنم وجون تازه بگیرم
چیزی نگفتم که با خنده گفت:
+صبر کن الان میام
رفت تو اتاق. روی کاناپه کوچیکمون نشستم.چند دقیقه که گذشت با دست پر برگشت.
توی یه دستش یه تابلوی کوچیک بود
وقتی روی میز گذاشت بهش نگاه کردم که چهره ی رهبر و تو چارچوب قاب عکس دیدم. به محمد نگاه کردم.
لبخندی زد و با ذوق تابلوی بزرگی که تو دستش بود رو به طرفم چرخوند.
+خودم این عکس رو انتخاب کردم و گفتم روش این شعر رو بنویسن. الان آماده شد.خوشگله نه؟
بازم یه عکس بزرگ از رهبر بود که خیلی زیبا به قاب کشیده شده بود
انقدر با ذوق این چندتا جمله گفته بود که مثل خودش با لبخند گفتم :
_آره خیلی قشنگه
با اینکه عکس رهبر تو اتاق بابام هم بود و کلا احترام خیلی خاصی همیشه براش قائل بود این حجم از عشق و علاقه ی محمد نسبت به رهبرش برام عجیب و جالب بود
عکس و سمت خودش گرفت و با ذوق بیشتری گفت :
+جانم فدات آقا
به من نگاه کرد و ادامه داد:
+فاطمه جان ،به نظرت کجا بزارم،بهتر دیده میشه؟
ایستادم کنارش و بعد از یخورده فکر کردن دیوار روبه روی آشپزخونه رو نشونش دادم که قبول کرد و عکس رو همونجا به دیوار وصل کرد
با عشق بهش نگاه میکرد که آرومگفتم :
_کاش درک میکردم فلسفه ی این عشق رو
خندید و گفت: الان خسته ای بخواب ، بعد برات فلسفه اش رو میگم
_اره پیشنهاد خوبی بود
_خداحافظ
بلند خندیدو گفت:
+نه مثل اینکه خیلی خسته ای ،خداحافظ
👇👇👇
آلاچیق 🏡
♥️📚 📚 #عشقینه🌸🍃 #ناحلہ🌺 #قسمت_صدوهفتاد_وهفت °•○●﷽●○•° انقدر درگیر تولد محمد بودم که واسه سال تحویل
♥️📚
📚
#عشقینه🌸🍃
#ناحلہ🌺
#قسمت_صدوهفتاد_وهشت
°•○●﷽●○•°
_راستی یه ساعت دیگه لطفا بیدارم کن
از شدت خستگی زود خوابم برد
ساعت شش ونیم بود که گوشیم زنگ خورد.محمد بهم زنگ زده بود تا بیدار شم و گفت داره میاد خونه
لباس های عیدمون و از کشو در اوردم و روی تخت گذاشتم.
با صدای در از اتاق بیرون رفتمو در و براش باز کردم.
مثل همیشه خیلی گرم ازش استقبال کردم و براش یه استکان چای ریختم .
دوباره رفتم تو اتاق و مشغول مرتب کرد لوازمم شدم. کار اتاق که تموم شد لباسام وعوض کردم و آماده شدم.
محمد هم زود آماده شد و از ساختمون بیرون رفتیم.
تو ماشین نشستیم. آینه رو تنظیم کرد و آروم بسم اللهی گفت و ماشین و روشن کرد .
هروقت از سرکار میومد تا بیست دقیقه بحثی و باز نمیکردم،اگه خسته بود یک ساعت میخوابید و بعد کل وقتش و با من میگذروند. طبق معمول از همچی ازم میپرسید. لابه لای حرف هاشم مدام میگفت حال خودت خوبه؟ جسمی ،روحی،دلی؟
وقتی مطمئن میشد واقعا حالم خوبه خیالش راحت میشد ولی وقتایی که میفهمید دلم گرفته یا اتفاقی افتاده که باعث ناراحتیم شده تمام تلاشش و میکرد که یادم بره و بخندم.
به خوبی هاش فکر میکردم.
متوجه نگاهم که شد برگشت و لبخند زد
به خیابون شلوغی رسیده بودیم.چهل و پنج دقیقه مونده بود به تحویل سال وتقریبا همه عجله داشتن.
سرعت ماشین ما کم بود .داشتیم راه خودمون میرفتیم که از اون سر خیابون یه ماشین با سرعت به طرفمون اومد و واگه محمد با سرعت کنار نمیومد به ماشین ما برخورد میکرد.
منتظر بودم محمد عصبانی شه و داد بزنه. نگاهم به راننده ی اون ماشین بود،با اینکه میدونست خلاف اومده،تا چشمش به چهره ی محمد افتاد اخم کرد و شیشه ماشین و پایین آورد و دستش و با عصبانیت تکون داد. میخواست شر به پا کنه.
محمد شیشه طرفش و پایین آورد و محترمانه دست چپش و از پنجره بیرون برد وبالا گرفت. بعد با لبخند بلند گفت: آقا ببخشید
واز ماشینش فاصله گرفت و به راهش ادامه داد
چشم هام از تعجب چهار تا شده بود
_تو چرا عذر خواهی کردی؟ توکه راه خودت و میرفتی، اون یهو جلوت سبز شد
+میدونم
_خب پس چرا اینطوری کردی؟
+درسته که حق با من بود ولی گاهی وقت ها خوبه که بگذریم تا مشکل بزرگتری به وجود نیاد. کلمه ببخشید چقدر از وقت ما رو گرفت؟پنج ثانیه هم نشد، حالا اگه داد میزدم یا چیزی میگفتم ،ممکن بود اون ادمی که با عصبانیت منتظر همین نشسته بود بیاد پایین، منم میرفتم پایین و خلاصه یه دعوا حسابی میشد و نه تنها وقت ما و مردمو میگرفت و ترافیک و بدتر میکرد و مردم به برنامه هاشون نمیرسیدن، آرامش ما هم از بین میرفت.البته ممکن بود اتفاق های بدتری هم بیافته ،ولی با یه کلمه هم این اتفاق ها نیافتاد هم اون ادم الان پشیمون میشه و دیگه به ادمی شبیه به من اونطوری نگاه نمیکنه و اینکه شاید بنده خدا یه مشکلی براش پیش اومده بود که آشفته بود، چرا حالش و روز عید بدتر میکردم؟ و اینکه اگه خدایی نکرده به تو توهینی میکرد من که نمیتونستم خودم و ببخشم.
چیزی نگفتم که گفت:اوف نفسم گرفت
خندیدم و گفتم :عوضش من و قانع کردی دیگه!
+خب خداروشکر
چند دقیقه بعد با محمد رفتیم گلزار شهدای یک روستایی که خیلی شلوغ نبود، ولی واسه سال تحویل برنامه داشتن.
حس میکردم محمدی که کنارمه رو از شهدا دارم و به همه ی شهدا مدیونم .
سال تحویل پارسال هم در کنار محمد بودم،ولی نه به عنوان همسر.
اون زمان امیدم و کامل از دست داده بودم. خوشحال بودم که لطف خدا شامل حالم شد.
روی زمین موکت پهن کرده بودن. نشستیم .کنار گوشش آروم گفتم:حالا چیشد که اومدیم اینجا؟
گلزار شهدایی که اومده بودیم از خونه امون خیلی فاصله داشت۰
+من با این شهدا رفیقم. خودمون پیداشون کردیم،آوردیمشون، تو همه مراسماتشونم بودم. از اون زمان احساس عجیبی بهشون دارم. وقت هایی که حالم خیلی خوبه ،یا خیلی بده میام پیشون.
پارسال بودیم جنوب نشد بیام پیششون ولی امسال قسمت شد و خداروشکر با شما اومدم.
قرآنش و باز کرد و سوره میخوندیم. سه دقیقه مونده بود به تحویل سال. گفت برام دعا کن
_توهم برام دعا کن
نگاهم به انگشتر توی دستش بود. نمیدونستم چرا انقدر این انگشتر به دستش خوب نشسته. در کل خیلی خوش حال بودم و با دیدن انگشتر تو دستش ذوق میکردم.
قرآن وبوسیدو بست. سرش و پایین گرفت و مشغول دعا کردن بود.
چشمام و بستم و با تمام وجود از خدا بخاطر این حال خوبم تشکر کردم و ازش خواستم این حال و همیشه برام نگه داره.
#نویسنده : فاطمه زهرادرزی،غزاله میرزاپور
#رمان_مذهبی
@Alachiigh
آلاچیق 🏡
♥️📚 📚 #عشقینه🌸🍃 #ناحلہ🌺 #قسمت_صدوهفتاد_وهشت °•○●﷽●○•° _راستی یه ساعت دیگه لطفا بیدارم کن از شدت خس
♥️📚
📚
#عشقینه🌸🍃
#ناحلہ🌺
#قسمت_صدوهفتاد_ونه
°•○●﷽●○•°
کلی دعا کردم.یاد دعاهایی که محمد همیشه میکرد افتادم و گفتم:
خدایا من نمیخوام دلیل غیبت آقا باشم. کمک کن بتونیم سربازشون باشیم نه سربارشون
کمک کن بهمون که تا اخر عمرمون جوری زندگی کنیم که نگاه امام زمان همیشه روی زندگی ساده و قشنگمون باشه.
چشمام روبستم و میخواستم قلبم رواز حضور همیشگیش مطمئن کنم.
بلاخره با صدای ترقه فهمیدیم که سال تحویل شد...
بعد سال تحویل،محمد با دقت به تلویزیونی که اونجا گذاشته بودن زل زد تا بفهمه شعار امسال چیه. وقتی رهبر صحبت میکردن اونقدر با دقت گوش میکرد که حس میکردم که متوجه اطرافش نمیشه.
بعد از تموم شدن سخنرانی،منتظر موندیم فضا خلوت بشه تا بریم کنار جایگاهی که برای شهدا درست کرده بودن.
یخورده صبر کردیم. تقریبا بیشتر جمعیت رفته بودن.
از جامون بلند شدیم و رفتیم سمت مزارشون. محمد که دید کسی اطرافمون نیست
جلو تر رفت.قبور چهار تا شهید تقریبا پنجاه سانت ارتفاع داشت.
کنار یکی از قبر ها نشست و سرش رو روی سنگ قبر خمکرد.
دیگه کسی داخله گلزار شهدا نبود و همه بیرون بودن.
دستش رو روی قبر گذاشت. کنارش ایستادم.
نشستم کنارش و مثل خودش سرم رو روی سنگ قبر گذاشتم و بوسیدمش.
به شهید گمنامی که روی سنگ حک شده بود زل زده بودم و با انگشتم روش میکشیدم که محمد گفت: _فاطمه توهم این شهید رو میشناسی ها
_از کجا؟
+یادته دوسال پیش شهید آورده بودیم؟ شما به مراسم نرسیدی ولی وقتی داشتیم تابوت و میبردیم دوییدی اومدی
خواهش کردی تابوت و بزاریم زمین؟
چند دقیقه با شهید هجده سالمون حرف زدی و بعد بچه ها تابوت و بردن؟
انقدر اون لحظه بهت حسودیم شد
چطور یادت نیست واقعا.
با بهت بهش نگاه میکردم. پرده ی اشک چشم هام رو پوشونده بود.انتظارش رو نداشتم. برامخیلی عجیب بود.
سرم رو گذاشتم رو قبر و گریم گرفت
نمیتونستم اشک هام رو کنترل کنم. تعجب کرده بودم،ناراحت بودم از اینکه اون شهید رو فراموش کردم،شهیدی که اولین بار دستم رو گرفته بود فراموش کرده بودم و بعد از دوسال که رفتم پیشش بدون اینکه بدونم. بازمخودش من و دعوت کرده بود.
رفتیم بیرون. دلم نمیخواست برم.
کنترل اشک هام برام سخت بود.
رفتیم طرف شیر آب .
سرم و پایین گرفتمو به صورتم آب زدم
با خنده گفت:
_چیشد یهو؟
با پایین چادرم صورتم رو خشک کردم.
عینکم رو تمیز کرد و داد دستم.
عینکم رو گذاشتم. هنوز بغض داشتم. میترسیدمحرف بزنم و دوباره گریه امبگیره .
سکوتم رو که دید لبخند زد
داشتیم میرفتیم که یهو ایستادم
فهمید که میخوام بیشتر بمونم که گفت:
+میارمت بازم.الان بریمکه مامان اینا منتظر مان.
چیزی نگفتم و همراهش رفتم تو ماشین
نشستم.
+اگه چیزی داری برای گفتن بگو .جمع نکن تو دلت
_محمد من فراموشش کرده بودم ولی اون فراموشم نکرد. من کسی که دستم و گرفت و کمکم کرد و یادم رفته بود ولی اون از وقتی که پای تابوتش التماسش کردم همراهم بود
نتونستم چیزی بگم گفت:
_ بسه دیگه گریه نکن. اشک هات و پاک کن . بابا اینا که نمیدونن کجا رفتیم،اینجوری ببیننت فکر میکنن دخترشون و کتک زدم. راستی!!
_جان
+یه عیدی ویژه برات دارم ولی الان الان نمیتونم بگم چیه.
چیزی نپرسیدم. تا خونه مامان اینا انقدر گفت وگفت که کلی خندیدم وحالم عوض شد
وسطای اردیبهشت بود و بوی خوش بهار یه حال عجیبی رو بهم داده بود.
با دقت به ظرف های روی اپن آشپزخونه امون نگاه کردم. قرار بود مژگان و چندتا از رفیقام برای ناهار خونمون بیان.
کیک و ژله ام آماده شده بود. یه ظرف چیپس و پفکم روی اپن گذاشتم. سمبوسه هام هم که درست شده بود و تو یه ظرف چیدم.
رفتم سراغ میوه های تو یخچال.
تا نگاهم به پرتقال های بد ریخت تو یخچال افتاد صدام بلند شد. روم نمیشد این پرتقال ها رو تو ظرف و جلوی مهمون هام بزارم
داشتم با ناراحتی بهشون نگاه میکردم که یاد کار محمد افتادم
چند ماه پیش، که اقاعلی اینا قرار بود بیان خونمون.به محمد گفته بودم دو نوع میوه داریم ولی کمه،داری میای پرتقال و چندتا چیز دیگه بخر لطفا.
وقتی محمد اومد با دیدن پرتقال هایی که اورده بود چشمام چهارتا شد. از بین همشون شاید فقط قیافه ی چهارتاش سالم بود و میشد جلوی مهمون ها گذاشت.
👇👇👇
آلاچیق 🏡
♥️📚 📚 #عشقینه🌸🍃 #ناحلہ🌺 #قسمت_صدوهفتاد_ونه °•○●﷽●○•° کلی دعا کردم.یاد دعاهایی که محمد همیشه میکرد
♥️📚
📚
#عشقینه🌸🍃
#ناحلہ🌺
#قسمت_صدوهشتاد
°•○●﷽●○•°
ازش پرسیدم چرا اینا رو خریده که گفت، از صبح که رفتم سر کار یه پیرزنی گوشه ی خیابون نزدیک به خونه امون میوه هاش رو برای فروش گذاشته بود تا شب که برگشتم هنوز همونجا بود و میوه هاش فروش نرفته بود و ناراحت بود. از ماشین که پیاده شدم دلم واسش سوخت
حس کردم اینجوری بهتره و کمکی هم بهش میشه.
الانم اصلا نیازی نیست براش غصه بخوری.من شیرینی خریدم،برو آبمیوه گیر وبیار.آب پرتقال با شیرینی که خیلی بهتره.
با صدای استارت یخچال به خودم اومدم و پرتقال ها رو برداشتم و آبشون رو گرفتم و تو لیوان ریختم. تو هر کدومشون نی گذاشتم و یه از تیکه پرتقال رو به لبه لیوان وصل کردم،به قول محمد،اینجوری باکلاس تر هم شده بود.
__
اوایل تیر بودیم و هوا خیلی گرم شده بود. کولر و روشن کردم و روبه روش نشستم.
محمد کتاب هایی که خریده بود و به ترتیب توی کتاب خونه میزاشت.
کارش که تموم شد گفت :
+فاطمه یه برنامه دارم،پایه ای؟
_من همیشه با تو پایه ام.حالا برنامه ات چیه ؟
+خیلی چیزا تو ذهنمه که میخوام بهت بگم
نشست رو به روم و گفت :
+میخوام سعی کنیم از این به بعد هر روز یه گناه رو ترک کنیم .
_آخه تو اصلا گناه میکنی که بخوای ترکش کنی؟
+آره.راستی یه قرآن آوردم با خودم. خیلی بزرگه، کنار کتابخونه است هر صفحه اش معنی و تفسیر داره،دلم میخواد هر روز حداقل یک صفحه از اون قرآن رو بخونیم.
یادته قبلا گفتی چندتا سوال داری؟
هر روز که قرآن رو با تفسیرش میخونیم هر جایی که برات سوال بود و نتونستی درست درک کنی شماره آیه و اسم سوره رو جایی یادداشت کن. من هم همینکارو میکنم. بعد از ختم قرانمون تمام سوال هامون رو از یکی که عالمه و میتونه به ما جواب بده میپرسیم.خوبه؟
_آره،عالیه
+این کتاب هایی که اورده ام هم عالیه و خیلی کمک میکنه به ما،حتما زمانی که تو خونه بیکاری بخونشون تا تموم شن و کتاب های جدید بیارم.
_چشم
یکی از کتاب ها رو برداشت و نشست روی مبل و شروع کرد به خوندن.غرق کتاب بود که گوشیش که روی اپن بود زنگ خورد.
رفتم سمتش و بدون اینکه به صفحه اش نگاه کنم،گوشی رو برداشتم و به محمد دادم.
روی مبل روبه روییش نشستم
با انرژی سلام کرد.چند ثانیه گذشت و چیزی نگفت.چند ثانیه شد یک دقیقه و محمد هنوز سکوت کرده بود.
با دیدن قیافه بهت زده اش نگران شدم.
رنگ چهره اش عوض شده بود.
یهو دستش و به موهاش کشید و گفت :
+دارم میام
گوشیش رو انداخت روی مبل و رفت تو اتاق.
پنج دقیقه نشد که محمد لباس هاش رو با دم دست ترین لباس عوض کردو با عجله به طرف در رفت
_چیشده ؟کجا میری؟ چرا اینشکلی شدی؟چرا حرف نمیزنی ؟
جوابی نداد و با عجله دکمه پیراهن سورمه ایش رو بست.
یه نگاه به ساعت انداختم.
_محمد ساعت یازده ونیم شبه . با این عجله کجا داری میری؟
👇👇👇
آلاچیق 🏡
♥️📚 📚 #عشقینه🌸🍃 #ناحلہ🌺 #قسمت_صدوهشتاد °•○●﷽●○•° ازش پرسیدم چرا اینا رو خریده که گفت، از صبح که رف
#ناحله
#قسمت_صدو_هشتادو_یک
هیچی نمیگفت. انگار صدام به گوشش نمیرسید. خیلی ترسیده بودم. این رفتار محمد بی سابقه بود.داشت میرفت بیرون که بازوش رو گرفتم و با عصبانیت گفتم:
_اه سکته ام دادی محمد میگم چی شده؟ کسی طوریش شده؟
اولین باری بود که صدام روش بلند شد.
چند ثانیه به چشم هام زل زد.نگاهش پر از ترس بود.
با صدای لرزونی گفت:
+برمیگردم میگم، نگران نباش
بدون اینکه صبر کنه از خونه خارج شد.
با تعجب به در بسته نگاه کردم. کلی سوال تو ذهنم ساخته شد. اعصابمخورد شده بود
نشستم رو مبل و زانوهام روتو بغلم گرفتم. دلماز محمد پر بود.
نگاهم رو به ساعت دوختم.انگار عقربه های ساعت هم بامن لج کرده بودن.
سعی کردم خودم رو به کاری مشغول کنم تا کمتر نگران شم ولی نه کیک پختن تونست حواسم رو از محمد پرت کنه،نه خیاطی...
ساعت دو شده بود و دیگه داشت گریه ام میگرفت.موبایلش رو همبا خودش نبرده بود و نمیدونستم باید به کی زنگ بزنم.
از نگرانی هی تو خونه راه میرفتم.
بیست بار در یخچال رو همینطور الکی باز کردم. خواستم کتاب بخونم ولی هیچی ازش نفهمیدم. حوصله فیلم دیدن هم نداشتم. از اونجایی که نمیتونستم کاری کنم و به شدت نگران بودم نشستم روی مبل و زدم زیر گریه.
میخواستم به مامانم زنگ بزنم ولی دیر وقت بود.
ساعت سه و بیست و پنج دقیقه بود که صدای باز و بسته شدن در اومد. با اینکه به شدت از محمد ناراحت بودم منتظر بودم بیاد و ببینم که حالش خوبه.
محمد اومد ،ولی یه لحظه شک کردم آدمی که دارم میبینم محمده.
با صدای بی جونی سلام کرد.
به سرعت از جام بلند شدم و رفتم جلو تر. لامپ آشپزخونه یخورده خونه رو روشن کرده بود.
با ترس صداش زدم:
_محمد
جوابی بهم نداد. دوباره به سمتش قدم برداشتم و تو فاصله ی کمی باهاش ایستادم. از وقتی محمد رو شناخته بودم هیچ وقت اینجوری ندیدمش. با دیدن چهره اش تمام حرف هایی که آماده کرده بودم از یادم رفت .
چشم های تَرِش کاسه خون شده بود.
از نگاهش فهمیدم چقدر حالش بده.
وقتی بهت من رو دید از کنارم گذشت و روی زمین نشست.سرش رو به دیوار پشت سرش تکیه داد.
خیلی داغون بود. یادم افتاد جواب سلامش رو ندادم.
نشستم کنارش ولی میترسم چیزی ازش بپرسم. در شرایطی نبود که بخواد به سوال های من جواب بده.الان تنها چیزی که میخواستم این بود که حرف بزنه و سکوت نکنه که حالش بدتر شه.
یخورده گذشت،با اینکه قلبم داشت از جاش در میومد از جام بلند شدم. حس کردم تنهایی براش بهتره. ولی دو قدم که برداشتم صداش رو شنیدم
+بمون
دوباره رفتم و کنارش نشستم و به دیوار تکیه دادم. نور لامپ نیم رخ راست صورتش رویخورده روشن کرد بود.
دستش که روی بازوش بود و محکم تو دستم گرفتم.
باورم نمیشد کسی که کنارم نشسته و اینطور اشک میریزه محمده. محمدی که همیشه محکم بودنش رو تحسین میکردم کسی که حتی زمان فوت پدرش هم اشک هاش رو ندیده بودم.
حس کردم دیگه نمیتونم طاقت بیارم و وقتشه که حرف بزنم باهاش.
دلمنمیخواست اشکاش رو ببینم. به دستش زل زدم و گفتم :
_خیلی نگران شدم.
یه نفس عمیق کشید ودوباره با بغض گفت:
+میگن من باید برای زن و بچه اش خبر ببرم...
_چه خبری؟زن و بچه ی کی؟
+میثم
_خب؟؟
+میثم شهید شد
با چیزی که گفت تمام بندم یهو لرزید.
_میثم؟
+اره همون که روز عروسیمون همش میومد جلو ماشینمون نمیذاشت بریم.
همونکه دوتا دختر کوچیک داره!
فهمیدم کدوم دوستش رو میگه. با فکر کردن به زن وبچه هاش سرم گیج رفت
سرش رو به شونه ام تکیه دادو گفت:
+من به دختراش چی بگم؟دلم نمیخوادمن برم و خبر شهادتش رو برسونم.فاطمه باورمنمیشه باید سه ساعته دیگه..
با اینکه خودم گریه امگرفته بود تلاش میکردم که محمدرو ارومکنم
_خودت گفتی،آقا میثم چندین بار رفت عملیات و مجروح برگشت. از وقتی هم ازدواج کرد تو سپاه بود و ماموریت میرفت،یعنی بیشتر از ده سال. هر چقدر هم همسرش بهش وابسته باشه به اندازه ی عشقی که من به تو دارم نیست که
آدمی مثل من که حتی نمیتونه چند ساعت نبودت رو طاقت بیاره داره رو خودش کار میکنه.
با اینکه خیلی دردناکه گاهی بهش فکر میکنم. مطمئنم خانوم آقا میثم از قبل خودش و برای شنیدن این خبر آماده کرده میدونم خیلی سخته ولی با چیز هایی که از تو راجع به صبرشون شنیدم ازش بعید نیست.
وقتی چیزی نگفت گفتم:
_محمد پس من چیکار کنم؟اگه یه روزی یکی خبر شهادت تو رو.
خودم از ادامه دادن به جمله ام ترسیدم
ولی انگار همین جمله کافی بودکه محمد دوباده خودش رو پیدا کنه.
همه ی هدفم از زدن حرفام همین بود
ادامه دادم:
_مگه خودت نمیگفتی شهادت مرگ نیست؟مگه نمیگفتی شهید هیچ وقت نمیمیره،هست ولی بقیه نمیبیننش؟مگه نگفتی شهادت اتفاق مبارکیه؟ پس چرا رسوندن این خبر مبارک انقدر برات سخته؟حرفات رو قبول نداری؟
صداش رو صاف کرد،از جاش بلند شد و گفت:
+چرا،دارم. فقط امیدوارم حق با تو باشه و خانومش واسه این خبر آماده شده باشه
لباسش رو عوض کرد و رفت تواتاق کوچیکمون.
#ف د،غ م
@Alachiigh
آلاچیق 🏡
#قسمت_صدهشتادو_هشت بعد چند لحظه سکوت گفتم: _چیزی که داری ازم پنهون میکنی چیه؟ +من چیزی پنهون نمیکن
#ناحله
#قسمت_صد_و_هشتاد_و_نه
بی تفاوتی محمد بدترین تنبیه بود برای من ،خودش میدونست نمیتونم تحمل کنم. رفتم کنارش نشستم،داشت لباس و تا میکرد که دستش رو گرفتم و با یه لحن مظلوم گفتم : داری من و از خونت بیرون میکنی؟ لباسامو جمع میکنی که بفرستیم خونه ی بابام؟چیکار کردم مگه من؟
چیزی نگفت و به کارش ادامه داد. بیشتر لباسم و که برداشت در چمدون و بست و گوشه ی اتاق گذاشتش.
اومد نشست کنارم،بعد چند روز با لبخند نگام کرد و گفت:از خونه ام بیرونت کنم؟ اینجا خونه ی ماست.خونه ما دوتا.
میخواست ادامه بده که گفتم :پس قبول داری که هرچی اینجاست مال هر دومونه ؟
+بله که قبول دارم
_قبول داری که هرچی تو داری و هرچی من دارم مال دوتامونه و در حقیقت ما دوتا یه نفریم ؟
+آره
_خب پس چرا چند روزه اینطوری شدی؟
مگه من چیکار کردم؟چیزایی که فروختم واسه دوتامون بود.وقتی حرف زندگی مشترک میشه ،همچی مشترکه. دردای تو دردای منه،غم و غصه ها و نگرانی هات نگرانی های منه،مشکلاتت مشکلات منه.من حق ندارم واسه حلشون بهت کمک کنم ؟
یه نفس عمیق کشید و گفت : باید قبلش حداقل به من میگفتی. اونا هدیه عروسیت بود...
_فدای سرت،بعد برام میخری. طلا و جواهر و این چیزا اونقدر که برای بقیه خانوم ها مهمه برای من نیست،اتفاقا من چون تنوع ودوست دارم بدلیجات و بیشتر میپسندم
+حلقه ات و هم فروختی؟
_نه بابا.حلقه ام و چرا بفروشم!؟ تو کمده
از لبخندی که زد دلم گرم شد. گونه اش و بوسیدم و گفتم :دیگه همنگاهت و از من نگیر،هلاک میشما. در ضمن خونه ی بابا هم نمیرم
ساختگی اخم کرد و گفت:قبلا روحرفم حرف نمی آوردی !اینطوری من نگران میشم. یه چند روز بمون، قول میدم زود برگردم،خب؟
به ناچار قبول کردم.پیشونیم و بوسید و گفت: ببخش که تنهات میزارم. راستی برات نوبت سونوگرافی گرفتم.متاسفانه هفته دیگه است و نیستمکه باهات بیام.
_با مامان میرم اشکالی نداره
شونه ام و از روی میز برداشت.
نشست پشت سرم موهام و که اطرافم پخش بود جمع کردو شونه میزد.
+فاطمه خیلی بیشتر از قبل مراقب خودت باش خب؟تحت هیچ شرایطی نزار چیزی حالت و بد کنه.
_چشم
+فاطمه اگه بچه امون دختر بود، دلم میخواد مثل خودت بشه.میخوام زهرایی تربیتش کنی. خیلی مراقبش باش،راه درست و نشونش بده،نزار کج بره. از همون نوزادیش به چیزای درست عادتش بده. اگه پسر بود مثل اون شخصیت هایی که کتاباشون و میخونی تربیتش کن.
_تو هستی دیگه خودت تربیتش میکنی، اه چرا اینجوری حرف میزنی،اصلا نمیخوام بری.
چیزی نگفت. قبلا بهش یاد داده بودم چجوری مو و ببافه. موهام و بافت و با کش موی گل گلیم تهش و بست. هنوز گیسم و ندیده بودم
+راستی فاطمه اگه دختر بود موهاش و کوتاه نکن.چله ترک گناهمون و هم یادت نره
_حواسم هست
کار موهام که تموم شد اومد رو به روم نشست و بهمزل زد
+خیلی نورانی شدی
زدم زیر خنده که گفت:چرا میخندی؟ میگم هر بار میبینمت خوشگل تر از قبلی باورت نمیشه که!حالا اینبار هم خوشگل تر شدی و هم نورانی.
یهو عجیب نگاه کرد و به صورتم دست کشید و گفت :عه نکنه چیز زدی،چی میگن بهش؟میزنن صورت و سفید میکنه؟ پنتِک؟پنکِت؟
بلند خندیدم وگفتم :نه عشقم پنتک نزدم.پنکک هم نزدم
+نخندا.حالا خیلی همفرق نمیکرد.
با خنده گفتم :بله بله کاملا حق با شماست.
رفت پشت سرم.موهام و که بافته شده بود دستش گرفت و گفت:این چرا اینجوری شد؟
_چجوری شد؟
+حس میکنم عجیب شد ولی مدلش جدیده. برو حالش و ببر.
با تعجب موهام و آوردم جلو. تا نگام بهش خورد بلند خندیدم.از خنده شکمم درد گرفته بود. نمیدونست چیشد با تعجب گفت :چرا میخندی؟
_محمد جان مگه گفتم فرش ببافی؟ این تار موعه عشقم،مو
دوباره خندم گرفت و نتونستمادامه بدم
+خب چیشد مگه؟
_چیزی نشد ولی اینجوری که تو بافتیش، گیس نشد فرش شد
از موهام که به شکل های عجیب و غریب بهم گره اش زده بود عکس گرفتم و گفتم :این شاهکارت و باید ثبت کنم بعد نشون بچه ات بدم ببینه باباش چقدر هنرمنده .
تا دوساعت بعد تا نگاهم به موهام میافتاد میزدم زیر خنده. دلمم نمیومد بازش کنم.
---
نبودش اوایل زندگی خیلی سخت بود با اینکه عادت کردم به رفتن یهوییش هنوز هم سخت و مشکل بود.وقتایی که محمد نیست انقدر خودم و مشغول میکنمکه از شدت خستگی نای فکر کردن نداشته باشم. ولی نمیدونستم اینبار باید چیکار کنم که نبود زندگیم و کنارم حس نکنم.
هرچقدر کتاب میخوندم که صبرم بیشتر و وابستگیم کمتر شه،هیچ فایده ای نداشت.فقط به ترسی که تو وجودم شکل گرفته بود دامن میزدم.از اینجور حرفا زیاد میزد،از نبودش زیاد میگفت ولی اونقدر برام تحملش سخت بود که نمیزاشتم ادامه بده و سریع فراموش میکردم.
____👇👇
آلاچیق 🏡
#قسمت_صد_و_نود خیلی گرفته و ناراحت بودم. دلممیخواست خودم پیراهن سیاهش و براش بپوشم . مامانم برای ص
♥️📚
📚
#عشقینه🌸🍃
#ناحلہ🌺
#قسمت_صدونود_ویک
°•○●﷽●○•°
+تسبیح هدیه دادن خیلی خوبه.توهم اگه خواستی یه وقتی تسبیح هدیه کنی به طرف بگو که تسبیح و میدم به تو ولی هرچی ذکر گفتی باهاش، ثوابش باید به منم برسه،منم اینطوری هدیه کردم.
نگاهش به جاده بود.
_به چی فکر میکنی؟
+یه پسر شونزده هفده ساله ای از آشناهامون برگشت بهم گفت چرا شما فقط دنبال گریه و غمین؟مردم افسرده میشن.چرا شادی و تبلیغ نمیکنید؟
سر حرفش درباره ی محرم و هیئت های مذهبی بود.خلاصه کلی حرف زدیم و گفتم که این مراسمات از سر غم وغصه یا افسردگی نیست ولی خب مدام حرف های خودش و تکرار میکرد.حرفمون که تموم شد رفتم عکس های صفحه اش و چک کردم.فاطمه همه ی پروفایل هاش راجب خودکشی و بی وفایی و تنهایی و خسته شدن از دنیا و خیانت و از این چیزا بود. بعد واقعا برام سوال شد گفتم تو که باید آدم شادی باشی این فاز منفی تو پروفایلهات چیکار میکنه؟ هیئت و روضه اهل بیت محل تربیت آدم هاست و نه فقط تخلیه احساسات...امیدوارم قانع شده باشه. ولی خیلی عجیب بود برام،امشبم یکی یه چیزی گفت دوباره یادمافتاد
_تصور خیلی از آدما نسبت به آدمایی مثل ماها اشتباهه.حیف که نمیشه به تک تکشون توضیح داد که باور کنن اونجوری که فکر میکنن نیستیم. راستش چون خودم هم یه همچین تصوراتی داشتم الان خیلی خوب درک میکنم.
رسیدیم خونه.
از چشماش خستگی موج میزد.
گفتم :دعا کردی واسه من ؟
+امکان داره دعا نکنم؟
____
شب پنجم محرم بود،از هیات اومدم بیرون تا با ریحانه بریم آشپزخونه مسجد.
تازه سخنرانی تموم شده بود.محمد و دیدم که از در مسجد خارج شد، سوار ماشینش شد و رفت.
برام سوال شد ولی چیزی نگفتم.
دو شب دیگه هم محمد و دیدم که داره بعد از سخنرانی از مسجد میره.
وقتی اومد دنبالم تا بریم خونه بلاخره ازش بپرسیدم
_شب ها مسجد نیستی؟
+هستم ولی نه تا پایان مراسم
_اشکالی داره بپرسم کجا میری؟
+میرم یه مسجد دیگه.
_نمیپرسم چرا چون اگه میخواستی بگی خودت بهم میگفتی ولی منم میام باهات هر جا که میری
+باشه
دلم میخواست برام توضیح بده خیلی کنجکاو بودم. سکوتش ناراحتم کرد ولی سعی کردم زود قضاوت نکنم.
شبِ بعد به گفته ی من،محمد اومد دنبالم و رفتیم جایی که شب ها بدون اینکه به کسی بگه میرفت.
مسیر طولانی و گذروندیم و به آخر شهر رسیدیم.
+این مسجد و افراد این محل به کمک یه خیّر تازه ساختن،یکی از رفقا ازم کمک خواست و خواهش کرد که این چند شب که مراسم دارن بیام اینجا.
چیزی نگفتم. وقتی دید نمیخوام سوالی بپرسم از ماشین پیاده شد. منم پیاده شدم و همراهش رفتم. داشتم میرفتم طرف خانوم ها که محمد گفت: دلخور که نیستی از من ؟
لبخندی زدم و گفتم :نه بابا،دلخور برای چی؟واسه منم دعا کن
اینو از ته دلمگفته بودم. من هیچ وقت نمیتونستم بیشتر از چند ثانیه از محمد دلخور باشم
یخورده که گذشت جمعیت تو مسجد تازه ساخت بیشتر شد. بعد از سخنرانی بیشتر چراغ هارو خاموش کردن.
از کیفم دستمال برداشتم و به دستام خیره شدم که صدای محمد از بلندگو ها به گوشمرسید. اولش شک کردم ولی وقتی با دقت بیشتر گوش کردممطمئن شدم که این صدای محمد منه!
لبخندی روی لبم نشست،خوشحال شدم از اینکه یکی از کار های پنهونی محمد و کشف کردم.
روضه خوند و بی صدا اشک ریختم
...
بعد از اتمام مراسم رفتم سمت خانومی که دم مسجد ایستاده بود و خادمی میکرد
_ببخشید خانوم، میخواستم بپرسم اسم این مداحتون چیه ؟
خندید و گفت :شما الان چندمین نفری هستین که از شب اول این سوال وازمن میپرسه. بنده اطلاعی ندارم. ایشون خودشون و معرفی نکرده. کسی هم که میشناستشون چیزی از ایشون نمیگه. ولی شنیدم که خیلی به مسجد کمک کردن. مردم اینجاهم دوستش دارن، جمعیتم که میبینید به لطفشون از شب های قبل بیشتر شده.چطور شد که پرسیدین ؟
_هیچی همینطوری،برام سوال شده بود. به هر حال ممنونم از شما،قبول باشه ان شالله. خدانگهدار
#رمان_مذهبی
نویسنده#غین_میم و #فاء_دآل
@Alachiigh
آلاچیق 🏡
#قسمت_صد_و_نود_و_پنج با سلیقه ی خوب مادرم،اتاقش قشنگترین قسمت خونه امون شده بود. محمد همونطور که به
#ناحله
#قسمت_صد_و_نود_و_شش
فاطمه
با دیدن لبخند قشنگی که روی لبش نشسته بود جون تازه گرفته بودم. یخورده خودم و بالا کشیدم و به بالشت پشت سرم تکیه دادم.
اومد کنارم ایستاد و سلام کرد.جوابش و دادم و دسته گل قشنگی که طرفم گرفته بود و ازش گرفتم.
_چه خوشگله!
نگاهش و ازم برنمی داشت که گفتم: ایندفعه رو باورم نمیشه اگه بگی، خوشگل تر شدی.
بلند خندید. یخورده به مامان اینا نگاه کرد. نگاهشون و که از ما گرفتن محمد خم شد و سرم و بوسید. بغلش کردم که گفت:خدایا شکرت.
نشست پیشم و آروم کنار گوشم گفت: نور چشام قدم نو رسیده ات مبارک باشه.
میخواست بچه رو تو بغلم بزاره که گفتم :کنار گوشش اذان گفتی؟
+نه هنوز
_خب اذان بخون براش بعد بده بغلم
همه با چهره ی خندون نگامون میکردن رفت وکنار پنجره ایستاد.چشماش و بست وکنار گوشش اذان گفت
زل زد بهش و گفت:تصدقت بشه بابا، دختر خوشگل من
صورتش و چندین بار بوسید و بچه رو تو بغلم گذاشت. به خودم چسبوندمش وبا بغض قربون صدقه اش میرفتم.
دستش و گرفتم و:سلام نفس مامان،خوش اومدی. میدونی چقدر منتظرت بودم کوچولوی من؟
گریه اش گرفته بود.دستاش و تکون میداد و گریه میکرد. دلم برای صداش ضعف رفت. موهاش و با انگشتم مرتب کردم و آروم گفتم :مرسی که بیشتر شبیه بابات شدی.
محمد که کنارم ایستاده بود دستش و گرفت و گفت:جان دلم
بوسیدمش و با گریه ای که از شوق دیدن دخترم بود گفتم: وایی چه بوی خوبی میدی تو کوچولو
مامان گفت:قربونت برم باید به دختر نازم شیر بدی
محمد تا این و شنید رفت بیرون و با یه بطری آب برگشت.
بچه روداد بغل مامانم و اومد کنارم.
آروم گفت:عزیزدلم همیشه با وضو به زینب شیر بده.
رو دستم آب ریخت و با کمکش وضو گرفتم.
همه دور مامان جمع شده بودن و حواسشون به زینب بود .محمد گونه ام و بوسید و آروم گفت: دیگه الان بهشت زیر پاته برو حالش و ببر
خندیدیم و بچه رو دوباره تو بغلم گذاشت.
زینب اسمی بود که محمد خیلی دوسش داشت رو دخترش بزاره. خیلی حس خوبی بهم دست میداد وقتی دخترم و زینب صدا میزدم و محمد با لبخند نگام میکرد. انقدر حالم خوب بود که احساس میکردم هیچی نمیتونه حال قشنگم و ازم بگیره. من عاشق خانواده ی سه نفرمون شده بودم.
#فاء_دال
#غین_میم
#رمان_مذهبی
@Alachiigh
آلاچیق 🏡
#قسمت_دویست_و_سیزده _مامان... +همین ک گفتم! _باشه +یکم رو خودت کار کن .انقدر غرور یه جا بد حالت و م
#ناحله
#قسمت_دویست_چهارده
اینا چه میفهمن شاید یکی مثل من دلش پدر میخواد که واسه کارای بدش سرش داد بزنه .
یا بشینه بغلش و براش ناز کنه ...
اینا که یه عمر به وجود پدرشون تکیه کردن چه میفهمن تکیه به سایه ی پدر یعنی چی؟؟
اخه یکی نیست بگه سهمیه ی کنکور کشک چی دوغ چی؟
اصلا گیرم که از سهمیه ی کنکور استفاده کردم اخه مگه سهمیه واسه ادم بابا میشه؟
اونم واسه یه دختر!
اخه چرا به خودشون اجازه ی توهین میدن خب یعنی چی بابات چقدر گرفته شما رو ول کرده .
اه .
من که از سهمیه ی کنکور استفاده نکردم اینجوری بم حمله ور شدن پس خدا به اونا رحم کنه که استفاده کردن ...!
تو فکر اتفاقای صبح بودم که نفهمیدم کی خوابم برد ....
روز سختی بود . تا ظهر کلاس داشتیم.انقدر خسته بودم که دیگه حد نداشت
کیفم رو روی دوشم جابه جا کردم و از در دانشگاه خارج شدم .
تو پیاده رو به سمت ایستگاه تاکسی قدم بر میداشتم که حس کردم یه مرد صدام کرد
+زینب؟
ایستادم برگشتم عقب که با قیافه ی خندون امیرعلی مواجه شدم. راهمو به سمتش تغییر دادم و گفتم
_سلام تو اینجا چیکار میکنی؟
+علیک سلام تو چرا گوشیتو چک نمیکنی؟صدبار زنگ زدم. خداخواهی بود اینجا پیدات کردم.
_عه؟زنگ زدی؟حواسم نبود
خب چیکارم داری؟
+بیا بشین تو ماشین بهت میگم
_عه اخجون ماشین داری؟
+اره بیا
پشت سرش حرکت کردم
امیرعلی پسر عمو محسن بود که از بچگی باهم بزرگ شده بودیم و به هم محرم بودیم .
دقیقا شکل مامانش بود صورت سفید با موها و محاسن بور ...
قدشم خیلی بلند بود .
یه پیراهن چهارخونه ی ترکیبی روشن تنش بود با شلوار کتان مشکی
پشتش رفتم و سوار ماشینش شدم
میخواستم زودتر بفهمم که چیشد که دنبالم میگشت
به محض اینکه نشست گفتم
_خب تعریف کن چیشد؟
+میگم حالا بهت. خودت خوبی؟
چه خبر از دانشگاه؟درسا خوب پیش میره؟
_هی میگذره . تو چی؟خیلی وقته ندیدمت پیر شدی
+فشار زندگیه دیگه
_اوه بله بله
چه خبر از این طرفا؟
+ببین از صبح دارم دنبالت میگردم
چند بار به خاله زنگ زدم سر کلاس بود جواب نداد
رفتم خونتون نبودی
دوباره زنگ زدم به خاله که گفت تا ۵ دانشگاهی.
_خب. اره
+بله
هیچی دیگه
میگم سرهنگ عمادی نیا میخواد با مامانت صحبت کنه یجوری راضیش کن
_برای چی؟
+واسه برگزاری یادواره شهدا
_ای وای اره خوب شد گفتی یادم رفته بود اصلا .
+اره میخوان امسال یادواره بگیرن واسه بابات .پاشم کرده تو یه کفش که اره الا بلا باید یادواره بگیریم
_ولی خب مامان که نمیزاره ...
+مگه خودش نمیدونه؟
هزاربار تاحالا شما بهش گفتین هزار بارم ما گفتیم ولی میگه امسال باید بگیریم حتما ...
_تو که میشناسی مامان و .
میگه بابا اینجوری راضی نیست .
عوضش هر سال یه پولی میبره میده به خیریه .
+تو دیگه نمیخواد به من بگی خودم از برم اینارو .
ولی میگه چون بیسمتمین سالگرده باید حتما یه یادبود بگیرن گزارش کار بدن
_خب کلی شهید دیگه هم هست بگو واسه اونا بگیرن گزارش بدن
مامان راضی نمیشه میگه بابا دوست نداشت
+من نمیدونم از من گفتن
حالا خوده سرهنگ میاد خونتون
سعی کن تو هم از قبل به مامانت امادگی بدی
_باشه سعی خودمو میکنم.
ولی به سرهنگ بگو که حرف از مصاحبه و مستند و اینا نزنه پیش مامان که بیشتر مخالفت کنه
بگو خودشون سر و تهشو راست و ریست کنن
منم که دلنوشته و اینا نمیخونم
+اوف کشتین منو شما خسته شدم به خدا .باشه
بیا تو زودتر برو خونه رو تمیز کن
_امشب؟وای نه
+چرا چه خبره مگه؟
_خیلی خستم حالشو ندارم
پوفی کشید و ماشینو استارت زد
+خونه میری دیگه؟
_اره قربونت
تو اگه کار داری برو من خودم میرم
+نمیخواد ناز کنی حالا نه خیر کار ندارم.
مشغول تماشای خیابون شدم که رسیدیم خونه
ازش خداحافظی کردم و رفتم بالا
بعد از اینکه لباسمو عوض کردم مشغول تمیزکاری خونه شدم
👇👇
آلاچیق 🏡
#ناحله #قسمت_دویست_چهارده اینا چه میفهمن شاید یکی مثل من دلش پدر میخواد که واسه کارای بدش سرش داد
#ناحله
#قسمت_دویست_پانزده
کلاس امروز تموم شده بود
داشتم وسایلامو جمع میکردم که اومد کنارم ایستاد.
+خوبی؟
با لبخند گفتم
_مرسی تو خوبی؟
+بدک نیستم
راستشو بخوای اومدم یه اعترافی کنم
لبخندم پررنگ تر شد
_اعتراف؟به چی؟
+میشه تو حیاط حرف بزنیم؟
_چرا که نمیشه بریم
کیفم رو انداختم رو دوشم و رفتم سمت در .اونم پشت سرم با کوله ی تو دستش حرکت کرد .
سعی کردم باهاش هم قدم بشم
_خب؟
+ببین شخصیتت خیلی واسم جالبه
چجوری بگم یعنی اصلا با اون چیزی که فکرشو میکردم هیچ شباهتی نداری
_خب راجع به من چی فکر میکردی؟
+فکر میکردم چون که چادر میپوشی حتما خیلی عقب افتاده ای .
یا چه میدونم مثلا حس میکردم از این کند ذهنا باشی
خندیدم و
_یعنی چی؟
+یعنی از این بچه چادریایی که تو همه چی عقبن
تو شخصیت تو ظاهر تو درس و خیلی چیزای دیگه
رفتیم سمت حیاط
_به به ببین چیا میشنوم
چرا هرکی چادر میپوشه عقب افتادس؟
+فقط چادر که نه
اخه میدونی تو بچه شهیدی!
نگاش کردم که ادامه داد
+نه ببین شاید منظورمو بد متوجه شدی . منظورم اینه که تو کلا فرق میکنی خیلی روشن فکری مطالعت خیلی زیاده .
_از کجا میدونی؟
+اخه تو بحثت با صادقی متوجه شدم
حالا جدی بدون سهمیه اومدی؟
_اره .
+چرا؟
_چون مامانم اجازه نمیداد
میگفت بابات راضی نیست که به سهمیه دلت خوش باشه و درس نخونی برای همین اصلا اجازه نداد حتی اسمشم بیارم ...
+اها.
_یعنی یه سهمیه باعث شده بود روز اول دانشگاه بهم بپری ؟
+من ازت عذر میخوام بابت حرفام..
_نه منظورم این نبود .
منظورم اینه که از سهمیه یه هیولا ساختین مگه چیه که انقدر گندش کردین؟
+نمیدونم اخه اونایی که سهمیه دارن جای ماها رو میگیرن که تلاش کردیم واسه قبولی
اونا بدون هیچ تلاشی میان جای من و امثال من میشنن
_ای وایِ من نگو تو رو خدا این حرفارو.
+چیشد؟
_ببین تو بدون هیچ اطلاعاتی چجوری میتوتی قضاوت کنی؟
+بیا بشینیم روی این نیمکت
_باشه
نگام کرد که ادامه دادم
_اصلا میدونی سهمیه ی کنکور چیه؟
+فکر میکنم بدونم
_اخه نه عزیز دل من اصلا همچین چیزی که فکرشو میکنی نیست
سهمیه ی کنکور رو یه ارگانی مثل بنیاد شهید یا بنیاد ایثارگران یا جانبازان میاد پول میده میخره
که مثلا واسه هر رشته چند تا صندلی اضافه کنن به ظرفیت اون رشته تو فلان دانشگاه.
اصلا اینجوری نیست که بچه های شهدا و جانبازا بیان جای کسی رو اشغال کنن
بنیاد به اونا پول میده که مثلا چندتا صندلی به ظرفیت اضافه کنن
که بچه های شهدا یا جانبازایی که تواناییشو دارن و تلاش میکنن براشون یه امتیازی باشه که بتونن جای خوبی قبول شن.
+واقعا؟
_اره واقعا .
+من اینا رو نمیدونستم
_اره عزیزم میدونم این حرفا همیشه دهن به دهن میچرخه ومیرسه به گوش یه عده مثل تو
فقط خواستن یه حرفی زده باشن.
من حتی از سهمیه مدرسه ی شاهد هم استفاده نکردم
شرمنده سرش رو انداخت پایین
+من عذر میخوام ازت
شرمندتم به خدا ببخش منو .
_نه قربونت این چه حرفیه .
+وقتت رو گرفتم ببخشید .
فقط خواستم بگم ازت خیلی خوشم اومده
_مرسی عزیزم منم دوستت دارم .
+میتونم شمارتو داشته باشم؟
_اره چرا که نه ...
شمارمو گفتم که سیو کرد .
+راستی کتاب باباتو از کجا میتونم بخرم؟اسمش چی بود ؟؟ حاله؟
خندیدمو
_نه ناحله !
+ناحله...
چه اسم جالبی. معنیش چیه؟
_معنیشو دیگه نمیتونم بگم شرمنده باید خودت کتابو بخونی تا بفهمی!
خندید و چیزی نگفت .
زیپ کیفمو باز کردم و کتابو از توش در اوردم و سمتش گرفتم
_بفرمایید .اینم کتاب.مال تو !
کتابو گرفت تو دستشو به جلدش دست کشید .
+وای چقد طرح جلدش قشنگه
_چشمات قشنگه
اینو به عنوان هدیه از یه دوست قبول کن.
معذب خندیدو تشکر کرد
از جاش بلند شد که منم باهاش ایستادم
+مزاحمت شدم عذر میخوام
_این چه حرفیه نازنین جان.مراحمی
+قربونت . بازم مرسی بابت کتاب .
_خواهش میکنم.
+با اجازه دیگه پس من برم
_خداحافظ عزیزم
+خدانگهدار...
حس خیلی خوبی داشتم
انقدر خوب که دلم میخواست پرواز کنم.اینکه تونسته بودم با رفتارم بهشون بفهمونم همه یه شکل نیستن و قضاوت عجولانه عیبه خودش کلی بود.
حس خوبمو از بابا داشتم .
از آدمی که هیچی ازش یادم نمیاد و فقط با خوندن چندین باره ی خاطراتش روزی هزار باز عاشقش شدم.
دلم واسه بابا تنگ شده بود .
از پنجشنبه ی پیش که رفته بودیم پیشش سه روز میگذشت ولی امروز عجیب تر دلم واسش تنگ شده بود.
دلم میخواست برم بهش سر بزنم
به یه بابا با یه مزار خاکی ....
👇👇
آلاچیق 🏡
#ناحله #قسمت_دویست_پانزده کلاس امروز تموم شده بود داشتم وسایلامو جمع میکردم که اومد کنارم ایستاد.
#ناحله
#قسمت_دویست_شانزده
دم ارامگاه چندتا شاخه گل رز خریدم
بابا سنگ مزار که نداشت واسش گلاب ببرم ...
چندتا قدم رفتم جلو که متوجه شدم یکی کنار مزار با نشسته .
پشت به من بود چهرش رو ندیدم
ولی به نظر امیرعلی نمیرسید .
بعد از یکم مکث رفتم جلو
بدون اینکه بهش نگاه کنم نشستم اون سمت مزار و واسه بابا فاتحه خوندم .
سرمو اوردم بالا که قیافه ی محمد حسام رو به رو شدم .
یه هندز فری تو گوشش بود و یه دستش جلوی صورتش.
انگار متوجه حضور من نشده بود
بی توجه بهش کنار بابا نشستم و پارچه ی رو مزار رو مرتب کردم
چشمم به سه تا ظرف زیارت عاشورا و ختم صلوات و جزء قرانی که هر دفعه پنجشنبه ها با مامان پُرِش میکردیم افتاد.
خالی شده بود عجیب بود .
تو سه روز مگه امکان داره این همه ادم بیان سر مزار بابا .
تو فکر بودم که صدای سلام شنیدم
سرمو اوردم بالا
محمد حسام بود
_سلام
صورتش قرمز شده بود .
منتظر جواب سلام نمونده بود و رفت با فاصله از مزار بابا نشست .
رفتارش از اولین روز عوض شده بود .انگار میخواست یکاری کنه متوجه بشم که بد حرف زدم یا شاید به قول مامان منتظر عذرخواهی من بود . شاخه های گل روگذاشتم رو مزار بابا .
عجیب بود این وقت روز این اینجا چیکار میکرد .اونم تنها .
چرا گذرش به من افتاده بود .
اصلا چرا پس تا به حال این طرفا ندیده بودمش ..
خیلی عجیب بود .
سرش به سمت گوشیش خم شده بود .
انگار داشت یه چیزی میخوند .
موهای بلند و لختی داشت .محاسن صورتش هم جذاب ترش کرده بود.
یه شلوار مشکی کتان با یه پیراهن خاکستری و سوییشرت خاکستری تنش بود .
به خاطر من پاشده بود رفته بود اون سمت .
اخی چه بچه ی خوبی الکی مثلا .
تو دلم به خودم خندیدم و به لحن عمه ریحانه یه استغفرالله گفتم .
مشغول خوندن زیارت عاشورا بودم که یهو با شنیدن یه صدایی سرمو اوردم بالا .
(من غلام نوکراتم عاشق کربلاتم تا اخرش باهاتم .....
تو همونی که میخوامی
دلیل گریه هامی
تا آخرش باهامی ...)
سه چهار تا پسر مذهبی می اومدن سمت مزار بابا.
مداحی معروف محمد حسین پویانفر
تو گوشی یکی از اونا پلی شده بود و تو دست یکی دیگشون یه کیک تولد بود .
با تعجب نگاه میکردم که رفتن سمت محمد حسام .
محمد حسام با بهت نگاشون میکرد که یکیشون گفت :
_تولدت مبارککک پسررر
محمد حسام از جاش بلند شد
هنوز تو بهت بود .
بغلشون کرد و به ترتیب بوسیدشون
داشتم نگاشون میکردم که حس کردم چشمای محمدحسام اشکالود شد.
دوتا دستشو گرفت رو صورتشو بعد از چندثانیه دستشو کشید رو صورتش.
گریش گرفته بود ؟
تو دلم پوفی کشیدم و خندیدم .
چقد باحال بودن خوش به حالشون .
به محمدحسام غبطه خوردم بابت داشتن دوستای خوب .
تو دلم حساب کردم امروز چندمه .
اومممم ۱۹ آبان ....
پس آبانیه .
عجب ...
رو کیکش شمع ۲ و ۳ بود
۲۳ سالش شده بود .
چقدر همه چیز عجیب بود .
چه صحنه های جالبی دیده بودم امروز.
چهارنفری دور محمد حسام رو گرفته بودن و یه چیزایی میگفتن و میخندیدن که یه دفعه یکی دستشو کرد تو کیک
که محمد حسام داد زد
_نههه نههه اقااا جان عزیزت ....
نذاشت حرفش تموم شه خامه ی تو دستشو زد به صورت محمد حسام و بقیه شروع کردن به خندیدن .
محمد حسام زد تو پیشونیشو و به من پشت کرد
احتمالا از وجود من خجالت کشیده بود . بهش دستمال دادن تا صورتشو پاک کنه .
دم گوش یکیشون یه چیزی گفت که برگشت سمت من و با تعجب نگام کرد بقیه هم به ترتیب انگار گرفته بودن ماجرا چیه و برگشتن سمت من.
سرمو انداختم پایین که انگار الکی مثلا حواسم نیست .
ولی خندم گرفته بود با این وجود سعی کردم غرور خودمو حفظ کنم.
بعد از چند دقیقه با محمد حسام نزدیک مزار بابا ایستادن
انگار منتظر بودن من برم بیان فاتحه بخونن ولی من خجالت میکشیدم تو این شرایط از جام تکون بخورم.
خودمو مشغول به زیارت عاشورا نشون دادم که دونه دونه اومدن سر مزار و فاتحه خوندن و بعدش سلام کردن.
پاشدم و ایستادم و جواب همشون رو با یه سلام دادم .
نمیدونستم باید چه واکنشی نشون بدم قطعا اگه میدونستم اینجوری شر میشه زودتر پا میشدم میرفتم
ولی دلمو دادم به دل بابا و سعی کردم ارامش خودمو حفظ کنم.
چشممو دوخته بودم به زمین که چشمم به هیچکدومشون نیافته .
چندثانیه که گذشت محمد حسام گفت:
ببخشید کیک و تعارف نمیکنم یخورده کثیف کاری شده ...
سعی کردم خودمو کنترل کنم و نخندم جدی گفتم
_نه خواهش میکنم.
+با اجازتون یاعلی ...
اینو گفت و مثل دفعه ی قبل منتظر جواب نموند و رفت .
دوستاشم کیک به دست پشت سرش رفتن.
منتظر شدم رد شن تا بتونم با خیال راحت برم.
یکم موندم و بعد از تموم کردن زیارت عاشورا برگشتم ...
و به این فکر کردم که یه بابا با یه مزار خاکی ....
چه کارایی که از دستش بر نمیاد و تو دلم کلی بهش افتخار کردم..
#رمان_مذهبی
@Alachiigh
آلاچیق 🏡
قسمت دویست و بیست کنار مزارش نشسته بودم که احساس کردم یکی نزدیک میشه . انقدر که گریه کرده بودم و س
#ناحله
قسمت #دویست_بیست_یک
خلاصه کتاب که تموم شد حالم خیلی دگرگون شده بود ...
دلممیخواست از این جا بعد راهمو خودم انتخاب کنم و نزارم کسی واسم تصمیم بگیره ...
حتی اگه بخوام از خانوادم ترد شم ..
شخصیت پدرتون واسم یه شخصیت فوق الهاده بود ...
یه الگوی تمام عیار..
خیلی تحت تاثیرشون قرار گرفتم ...
شخصیتی که شیفتش شدم .
یه مدت دانشگاه نرفتم
عوضش کارم شده بود بین کتابای فلسفه ی اسلامی قدم زدن و خوندن راجع به دینی که اسما تو شناسمم بود ولی رسما بویی ازش نبرده بودم ....
با کمک رضا و ممدحسین جواب خیلی از سوالامو گرفتم
کم کم پام به هیئت باز شدو مخلص کلام اینکه تغییرات زیادی کردم ...
به خاطر مریضی پدربزرگم اومده بودیم شمال.
بعد فوت پدربزرگمن اینجا موندگار شدم .
با تمام مخالفتا و سخت گیریای مادر و پدرم تغییر رشته دادم و تو اون رشته و دانشگاهی که دلم میخواست ثبت نام کردم ...
مزار پدرتون رو پیدا کردم عهد کردم یکشنبه ها یعنی خلوت ترین زمان ممکن بیام اینجا ...
کم کم با یه سری بچه ها اشنا شدم
باهم یه گروه مستند سازی زدیم به نام "مزار خاکی" ...
پله پله با کمک شهیدتون پیش رفتیم ...
لحظه لحظه حس خوب زندگیمو از پدرتون دارم
حس خوب شناختن خودم رو از پدرتون دارم ...
و همچنین حس خوب عشق رو....!
تو کل تایم صحبتش به حرفاش گوش دادم .
چقدر واسم جالب بود زندگیش ...
با شنیدن جمله ی اخرش جا خوردم
توقع نداشتم اینو الان اینجا و تو این شرایط بشنوم ...
نمیدونم چرا ...
ولی با شنیدن جمله ی اخرش یه احساس عجیبی رو تو قلبم تجربه کردم...
+حالا فقط یه کمک میخوام از شما ...
جواب چندتا سوال خشک و خالی
میدونم به هیچ عنوان با کسی مصاحبه نمیکنید ...
ولی قسمت اخر مستند من لنگ یه راشه کوتاهه ....!!!
لنگ یه چند دقیقه صحبت از شهید محمد ...
خانم دهقان فرد خواهش میکنم ازتون نه نیارین ....
_کمکی از دست من بر نمیاد ...
نه من و نه مامان هیچکدوممون ...!
+منم نمیتونم مستندمو بدم بیرون ...
انقدر صبر میکنم
انقدر میام سر این مزار تا شهیدتون اول حاجتمو بده بعدشم کارمو راه بندازه ....
____
+نمیدونم به عشق در یک نگاه اعتقاد داری یا ن ...؟!
_خب؟
+ولی من با یه نگاه عاشقت شدم ...
_با همین حرفات گولم زدی دیگه ...
+کاش همه ی گول زدنای دنیا همینطوری بود ...!
_میخوام یه اعترافی کنم!
+خب؟
_منم یه جورایی اره ...
+هه نگاه هنوزم نمیگی ...
بعد میگم مغروری میگی نه ...!!!
_خب نمیگم نه
+ولی خودمونیما ...
کاش همه ی گول زدنا اینجوری باشه ...
_اه چندبار میگی خب ؟
الان خوشحالی که منو در کنارت داری؟
+نمیدونم ...
ولی چیزیو ک خوب میدونم اینه ک همیشه دلم میخواست بابات مثل بچش بهم نگاه کنه ...
_حسااااامممم نمیدونی خوشحالی منو در کنارت داری یا نههه؟؟؟
متاسفم واستت!!
جرئت داری جلو بابام اینا رو بگی؟؟
خندید و واسم زبون در اورد .
_دیوونه .
+خب اره دیگه دیوونه شماییم جانا ...
_به قول بابا
رنجور عشق به نشود جز به بوی یار ...
👇👇👇
کفشامو پوشیدم و رفتم سمت آسانسور خونشون ..
_چرا نمیای؟دیر میشه
+میام الان دیگه چقدر غر میزنی غزال صبر کن یکم .
دارم روسریمو میبندم...
_همش وقت تلف میکنی ...
آخرش انتشارات میبنده عجله کن دیگه..
+اومدم اومدم
چادرش رو سرش مرتب کرد و با گوشیش اومد بیرون.
تو پاگرد کفشاشو پوشید و در و قفل کرد
_چه عجب تشریف اوردی
+خداوکیلی خیلی غر میزنی بریم.
_بریم
رفتیم تو اسانسور که دکمه ی پارکینگش رو فشار داد .
دوربین گوشیش رو باز کرد و گفت
+تو آینه نگاه کن
_ببین قیافم خوب نی
+گمشو بدونگاه کن میخوام استوری بزارم روش استیکر میزارم
_باش
+یک دو سه .
از اسانسور رفتم بیرون و چادرشو کشیدم.
_میگم فاطمه یه استرس عجیبی دارم ...
به نظرت خوب میشه ؟
+نمیدونم ایشالله که خوب میشه
من که یه شوق عجیبی دارم
_اره منم ...
+دوست دارم چندتا جلد ناحله رو به مخاطبای پایه هدیه بدیم ...
_اوهوم .
چندتا خیابون رو پیاده رفتیم و راجع به کتاب صحبت کردیم..
رسیدیم انتشارات ..
از شوق پله ها رو یکی در میون میرفتیم ...
رسیدیم بالا و مسئول کتابمون خانم رضایی رو پشت کامپیوترش پیدا کردیم ..
بعد از یه سلام و احوالپرسی گرم نشستیم رو صندلی
از جاش بلند شد و رفت تا کتابو برامون بیاره ....
دستای سرد فاطمه زهرا رو تو دستام محکم گرفتم ...
بعد از چندثانیه با دست پر برگشت
کتابو از دستش گرفتم و با لبخند رضایت رو جلدش دست کشیدم
_وای وای چقدر خوب شده ..
کتاب و دادم دست فاطمه
با ذوق بهش خیره شده بود .
مشغول ورق زدن کتاب ۳۱۵ صفحه ای مون بودیم که خانم رضایی گفت:
+راستی بچه ها من نفهمیدم تهش....
معنیِ این ناحله چیه ؟
برگشتم سمت فاطمه زهرا
اونم با لبخند تو چشام خیره بود
برگشتیم سمت رضاییو باهم گفتیم :
_دلداده ی متحول ...!!!!!
.......
فهو ناحل ...
هدیه به پیشگاه آن مادر پهلو شکسته ...
آن خواهرِ غم پرور ...
امام عصر و الزمان مهدی عج ...
و محاسن در خون غلتیده و چشمان پر فروغ محمد ....!!!!
لا أرغب غيرك
فكل أمنياتي تختصر بك!
مرا به غیر تو رغبتی نیست که تمام آرزوهایم در تو خلاصه میشود!
#پایان
التماس دعا
#ناحله
@Alachiigh