eitaa logo
آلاچیق 🏡
1.2هزار دنبال‌کننده
6.2هزار عکس
3.8هزار ویدیو
59 فایل
فعالیتهای کانال، به نیت مهدیِ فاطمه عجل الله تعالی فرجه ادمین تبادل، انتقاد-پیشنهاد-مسابقه : @nilofarane56 پ زینب کبری سلام الله علیها کپی مطالب با ذکر صلوات 🙏
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹علی_اکبر_ابوترابی🌹 💢 آزاده ای میگفت : حاجی راضی نبود ما حتی بر علیه سربازان عراقی چیزی بگوییم و یا بخواهیم نقشه ای برای ضرب و شتم با اونها بکشیم...یه روز به حاجی ابوترابی اعتراض کردیم و گفتیم ؛ حاجی چرا واقعا نمیزاری ما کاری کنیم ...!؟ اینجوری بود شعار می‌دادیم تو جبهه که میخایم اول کربلا بعد قدس و فتح کنیم... . لبخندی میزد و میگفت : این ها هم برادر ما هستن... با این ها باهم میریم قدس و فتح میکنیم.اون روز ما تعجب کردیم از این حرف حاجی.ولی امروز تحولات منطقه و عراق مارو یاد حرف حاجی میندازه و خیلی تامل برانگیزه...!🇮🇷 ⭐️شادی روح پاک همه شهدا صلوات @Alachiigh
❌🎥 نام عملیات: نابودی نظام جمهوری اسلامی ایران | هدف عملیات: نابودی کل ایران ❌اگر حزب اللهی هستید کلیپ سمت چپ و اگر گوش تون به دهان رسانه های بیگانه است کلیپ سمت راست رو ببینید. ✔️حرف هر دو یکیست @Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥🔴شرایطشو داشتی مهاجرت میکردی؟ 💢مصاحبه با مردم شمال تهران @Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❌❌نظر استاد آقامیری درمورد قاتلین سیدالشهدا: دادگاه تشکیل بدید با قوانین خودتون؛ باید دادگاه حکم بده، تو چکاره‌ای؟ مگه ولی دم هستی؟! نظر استاد درمورد حکم رؤیا حشمتی: از دست داعش داخلی آب خوش از گلوی ما پایین نرفته! آقای آقامیری! تو چکاره‌ای؟! مگه ولی‌دمِ خانم حشمتی هستی؟ @Alachiigh
13.79M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❌کارخودشونه؟ ❌این‌همه تناقض آخه...‌؟؟ @Alachiigh
❌❌ اصولگرایی یا اصول بازی؟!!! 🔹برخی افراد هستند که خود را طرفدار اصول و به اصطلاح، انقلابی و اصولگرا می دانند اما در مواقع حساس که باید پای آرمان ها، ارزش ها و دستاوردهای نظام هزینه دهند و از اعتبار خود خرج کنند، گویی لال شده اند یا به زعم خود، مصلحت اندیشی و عقلانیت دارند!!! یا اینکه نگاه انتخاباتی دارند و گمان می کنند که اگر برای دین و انقلاب وارد میدان شوند، آرای آنها ریزش پیدا می کند. نمونه آن را در فتنه کشف و بی بند و باری مشاهده کردیم. 👈 در هر صورت باید توجه کرد که هر کسی که اصول را وسیله ای برای بالا کشیدن و یا بالا نگه داشتن خود قرار داده است نامش اصولگرا نیست، بلکه اصول سوار و اصول باز است و به جای اصولگرایی مشغول اصول سواری و اصول بازی است! @Alachiigh
آلاچیق 🏡
#ناحله #قسمت_پنجاه_وهشت چند دقیقه گذشت تا ورقه ها رو پخش کردن خودکارمو گرفتم و شروع کردم به سیاه
"فاطمه " فردا دهم تیر مهمترین روز زندگیم بود این همه سال درس خونده بودم تا برسم به اینجا. انقدر این مدت سختی کشیده بودم که از زندگی؛ خوبی؛خوشی و شادی سیر شدم واقعا دیگه چیزی برام اهمیت نداشت مامان اینا بعد از افطار آوردنم بیرون تا به قول خودشون روحیه ام باز بشه. ولی نمیدونستن انقدر خسته ام که بیرون رفتن هم هیچ فایده ای نداره. شیشه رو آوردم پایین تا باد به صورتم بخوره خیلی وزن کم کرده بودم و زیر چشام گود افتاده بود اصرار میکردن روزه نگیرم ولی به حرفشون گوش نمیکردم یکم که دور زدیم خسته شدم بهشون گفتم برگردیم . دیگه مطمئن شدم افسردگی گرفتم. رفتیم خونه تصمیم گرفتم تا فردا دیگه طرف کتابام نرم چون هرچی که بلد بودم‌و یادم میرفت . کارت ورود به جلسه ، سنجاق قفلی؛کارت ملی ؛شناسنامه و چندتا مداد و پاکن برداشتم و گذاشتم رو میز پسته وکشمش رو از تو کشوم برداشتم چندتاشو که خوردم خوابیدم رو تختم هرچقدر پهلو عوض کردم و آیت الکرسی و حمد و توحید خوندم فایده ای نداشت . بدترین شب زندگیم بود انگار یکی داشت مچالم میکرد. سرم و با دستام فشردم دلم میخواست از شدت کلافگی جیغ بزنم هرکاری کردم بخوابم نتونستم . انقدر تو همون حالت موندم که صدای اذان به گوشم خورد پاشدم رفتم سمت دستشویی و بعد از اینکه وضو گرفتم نماز خوندم و دعا کردم لباسام رو از تو کمد برداشتم طول و عرض اتاقم رو با قدم هام شمردم تا هوا روشن شه . رفتم سمت آشپزخونه و کامل ترین صبحانه ی زندگیم رو خوردم. مامان واسم عدسی درست کرده بود حس کردم انرژی گرفتم . مامان و بابا هم حاضر شدن و با توکل بر خدا حرکت کردیم سمت سالن آزمون. با نگاه مضطربم نوشته های تو خیابونو دونه دونه رد میکردم. حس میکردم نفسام منظم نیست. واقعا هم نبود . ترس و اضطراب و بغض وجودمو گرفته بود. پشت هم نفسای عمیق میکشیدم تا جریان خونم عادی بشه. بالاخره این خیابون هولناک به پایان رسید. بابا نزدیک دانشگاه نگه داشت پیاده شدم. برام آرزوی موفقیت کردن و رفتم داخل جو واقعا استرس زا بود مادر و پدرایی که به بچه هاشون انرژی میدادن به چشم میخوردن. کارت ورود به جلسه و کارت ملی ام رو گرفتم تو دستام. شماره صندلیم و با هر زوری که شد پیدا کردم و نشستم کارت ورود به جلسه رو متصل کردم به مقنعه ام. نفهمیدم چقدر گذشت که دفترچه سوالای عمومی وپخش کردن یه خورده گذشت یه چیزایی پشت میکروفون گفتن که با دقت گوش دادم‌ بعد چند دقیقه گفتن که میتونیم شروع کنیم خم شدم و دفترچه رو از رو زمین برداشتم نگاه به ساعت انداختم و وقتم رو کنترل کردم یه آیت الکرسی خوندم و شروع کردم اضطرابم کمتر شده بود خداروشکر سوالای عمومی رو خیلی خوب زدم و ۶ دقیقه وقت اضافه هم آوردم براش یه بار دیگه چک کردم سوالایی رو که شک داشتم. دفترچه رو از ما گرفتن و دفترچه ی تخصصی رو پخش کردن. یه زمان کوچولو دادن برای تنفس. دوباره تنظیم وقت کردم . تا گفتن شروع کنید دفترچه رو برداشتم . خیلی از سوالا رو شک داشتم استرسم دوباره برگشت و دستام میلرزید به هزار زحمتی که بود سوالا رو زدم. داشتم سکته میکردم از ترس و اضطراب در گیر سوال هایی بودم که بی جواب مونده بودن نفهمیدم اصلا چیشد که گفتن تمام . با بهت سرمو آوردم بالا . آقایی که پاسخ نامه رو جمع میکرد هر لحظه بهم نزدیک تر میشد. گفتم تا به من برسه شاید بتونم یه سوال دیگه رو جواب بدم مشغولش شدم که چهره جدی و اخمالودش رو دیدم که با صدای مردونه ی بمی گفت : وقت تمومه به ذهنم هم خطور نمیکرد که انقدر زود وقتمون تموم شه . سرگیجه گرفته بودم . دستم رو روی صندلی ها گرفتم و رفتم بیرون مامان و بابا که منتظر ایستاده بودن با دیدنم اومدن سمتم بدون‌اینکه چیزی بپرسن راجع به آزمون تا ماشین با لبخند همراهیم کردن. نشستیم تو ماشین بی اراده گریم گرفت نمیدونستم دلیلشو خوشحال بودم یا ناراحت ...! فقط تا جایی که میتونستم اشک ریختم احساس کردم بدنم میلرزه همینجور بی صدا اشک‌میریختم. رسیدیم خونه از ماشین پیاده شدم و رفتم تو اتاقم. پتومو پیچیدم دور خودم دندونام بهم میخورد حس میکردم دارم میسوزم ولی نمیدونستم چرا سردمه. چشام سیاهی رفت و دیگه متوجه چیزی نشدم. با صداهای اطرافم چشمامو باز کردم تار میدید یه تصویر محوی از مامانم رو دیدم چند بار پلک زدم که شاید بهتر ببینم ولی فایده ای نداشت دوباره پلکای داغ و سنگینم رو روهم فشردم و باز کردم. به سقف سفید بالای سرم خیره شدم سرم و چرخوندم دیگه چشمام تار نمیدید یه سرم بالای سرم دیدم وقتی با دقت بیشتری به اطراف نگاه کردم متوجه شدم که تو بیمارستانم یه پرستاری اومد تواتاقم و با سرنگ یه مایعی و تو سرمم خالی کرد. چشمای بازم رو که دید گفت : چه عجب بیدارشدی؟ شوهرت دق کرد که دختر جون. نفهمیدم چی میگه!شوهرم کیه ؟اصلا اینجا چیکار میکنم . @Alachiigh
🔴 هیچگاه جلوی عطسه خود را نگیرید... با این کار شما ممکن است به پرده دیافراگم، اعصاب و رگهای چشم، پرده گوش و رگهای خونی مغز خود صدمه بزنید! @Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹شهید اکبر ملکشاهی🌹 ✍شهید در قسمتی از وصیت نامه خود این چنین نگاشته است: خدایا مرا به عنوان کوچکترین سرباز در صف جان برکفان امام زمان قرار بده، وشما را به خدا و به اولیای خدا قسم میدهم که پشتیبان ولایت فقیه باشید. و شما فرزندانم را به انجام فرایض دینی و قرار داشتن در راه راست و در خط ولایت فقیه سفارش می کنم. و با طلب حلالیت نمودن از همه به خصوص خانواده و فامیل و بستگان و حتی آشنایان و بعد با اعلام حلال کردن همه کسان. و در پایان با کلمه( الاحقر الاحقرین )آخرین متن دست نویس خود را به پایان رسانده . ⭐️شادی روح پاک همه شهدا صلوات @Alachiigh