آلاچیق 🏡
#ناحله #قسمت_شصت_و_شش من هم دنبالش رفتم. فروشندش یه خانمی بود.. روکرد سمت فروشنده و : +سلام خانم بب
#ناحله
#قسمت_شصت_وهفت
+این بشر با این اخلاقش اخر روح الله رو هم مثل خودش میکنه .
از حرفش خندم گرف.
چقدر محمد سخت گیر بود.
نمیدونم میتونستم با اینا کنار بیام یا نه...
ولی تنها چیزی ک میدونستم این بود ک اخلاقش خیلی برام شیرین بود.
ریحانه ادامه داد:
+بیا بریم خونمون بعد از شام زنگبزن بیان دنبالت.
_نه اصلا امکان نداره.
این دفعه تا تو نیای من نمیامخجالت میکشم عه .
+نه دیگه فک کردی زرنگی!!!
الان اینجا نزدیک خونه ی ماس.
باید بیای.
وگرنه باهات کات میکنم همینجا برای همیشه.
خواستم بلند بخندم که سعی کردم جلوی خودمو بگیرم.
_خدایی نمیام خونتون
نزاشت حرفم تموم شه
دستمو کشید و منو با خودش برد.
دلم میخواست از خواستگاری داداشش بپرسم و بگم عکس دختره رو بهم نشون بده.
ولی روم نمیشد.
دیگه در مقابلش مقاومت نکردم.
اتفاقا دوست داشتم که برم خونشون.
فرصت خوبی بود که ازش حرف بکشم.
تو راه راجع ب درس و انتخاب رشته حرف زدیم تا رسیدیم .
خونشون سه تا خیابون پایین تر از پاساژ تندیس بود .
____
چند دقیقه ای بود ک رسیده بودیم خونشون.
با مامان تماس گرفتم و گفتم که خونه ریحانه اینام.که قرار شد بعد از اذان بیاد دنبالم .
با باباش سلام علیک کردم و تو اتاقش منتظر نشسته بودم تا ریحانه لباساشو عوض کنه.
این دفعه محمد نبود .اصلا نبود.
میخواستم بحث خواستگاریو پیش بکشم و بازش کنم ولی هم رومنمیشد هم نمیدونستم باید چی بگمو چجوری رفتار کنم که ضایع نباشه و ریحانه نفهمه.
داشتم تو ذهنم یه جوری جمله بندی میکردم که ریحانه گفت
+بیا بریم پیش بابام تنهاس
میخام قرصاشو بدم.
چادرمو رو سرم مرتب کردمو دنبالش رفتم.
دوباره با همون صحنه مواجه شدم.
لنگه ی شلوار خالی باباش.
دلم میخاست ازش بپرسم چی شده
که فکر کنم از نگاهم فهمید برای همین گف
+تو جبهه جامونده.
با این حرفش با فاصله نشستم نزدیکش.
👇👇
آلاچیق 🏡
#ناحله #قسمت_شصت_وهفت +این بشر با این اخلاقش اخر روح الله رو هم مثل خودش میکنه . از حرفش خندم گرف.
#ناحله
#قسمت_شصت_و_هشت
ریحانه مشغول قرص ها بود .
در جواب بابای ریحانه با تعجب گفتم
_پس چیکار میکنین؟
اشاره زد به پای مصنوعی کنارش
بغضم گرفت از نگاه باباش
چه خانواده ی زجر کشیده ای ...
یه دفعه باباش گفت
+میخوای برات تعریف کنم؟
بی اختیار سرمو تکون دادم.
باباش شروع کرد به حرف زدن و من با دقت به حرفاش گوش میکردم.
از داستان زندگیش میگفت
از اینکه چندین نفر تو بغلش شهید شدن و خودش جامونده بود.
بعد از اینکه حرفاش تموم شد، اشاره کرد به چفیه ای که روی کتابخونه ی چوبی ای که بالا سرش نصب شده بود و رو به من گفت
+مال همون موقع هاس.
ریحانه پاشد و چفیه رو داد دست باباش.
باباش هم چفیه رو دراز کرد سمت من.
+بیا دخترم !
نمیدونستمباید چیکار کنم.
چفیه رو ازش گرفتم
بهش نگاه کردم.
جاذبه ای که داشت باعث شد بچسبونمش به صورتم و ببوسمش
که یه دفعه متوجه شدم این اشکامه که روی چفیه میریزه و خیسش میکنه.
تو حال و هوای خودم بودم که صدای محمد از تو حیاط اومد
داد زد :
+ریحانه!!!!
هی ریحانه بیا اینا رو از دستم بگیر کمرم شکست.
بدو دیگه خسته شدم
آهای کجایی پس؟
بعد دوباره یه دفعه داد زد
+اهههه بیا دیگه چهار ساعته دارم صدات میکنم.
دوباره دلم یجوری شده بود.
تپش قلب گرفتم
محمد بود؟
جدی محمد بود؟
وای خدای من.
سعی کردم آرامشم رو حفظ کنم و کاری نکنم که بیشتر از من بدش بیاد.
دست ب روسریم کشیدم و خودم رو تو صفحه ی مشکی گوشیم نگاه کردم.
خب زیاد هم بد نبودم .
اشکامو با گوشه ی چادرم پاک کردم چفیه رو دادم دست پدرش که محمد با پاش به در لگد زد و گفت
_ یا الله
و وارد شد.
فهمیده بود من اونجام ؟
نه قطعا متوجه نشده.
اگه میدونست که داد و بیداد راه نمینداخت.
خب اگه نمیدونست پس چرا گفت یا الله.
داشتم به سوالای تو ذهنم جواب میدادم که یهو ریحانه پرید سمتش و چیزایی که دستش بود رو ازش گرفت.
میخواستم بهش نگاه کنم ولی از پدرش میترسیدم.
ی دفعه باباش گفت
+آقا محمد خونه رو گذاشتی رو سرتااا...
مهمون داریم پسرم.
از جام بلند شدم و آروم گفتم
+سلام.
اول رو به باباش سلام کرد
بعد روشو برگردوند سمت من که جواب سلامم رو بده ولی چیزی نگف
ثانیه ها رو شمردم.
۳ ثانیه چیزی نگفت
طبق شمارشم واردچهارمین ثانیه شدم که گفت
_سلام
نگاهم دائم رو دست چپش میچرخید
میخواستم ببینم حلقه پیدا میشه تو دستش یا نه .
با دیدن انگشتر عقیق تو دستاش خشکم زد.
انگار وا رفته بودم.
محمد رفت سمت آشپزخونه.
بغض تو گلوم سخت اذیتم میکرد
ازدواج کرده بود؟
به همین زودی!!
حالا چرا عقیق انداخته دستش؟
احساس میکردم کلی سوال تو سرم رژه میره برای همین سرگیجه گرفتم
با هر زحمتی که شده بود خودمو رسوندم به اتاق ریحانه
تلفنم رو برداشتم و زنگ زدم به مامان که زودتر بیاد دنبالم.
ریحانه هم بعد چند دقیقه اومد پیشم
دیگه نتونستم طاقت بیارم
بالاخره با بغض گفتم
_این داداشت میخواست ازدواج کنه؟
چیشد؟
ازدواج کرد؟
چرا به من نگفتی؟
جشن عقد نگرفتن؟
وای وای من چی گفتم؟
تاریخ عقد رو پرسیدم؟
از حرف خودم حالم بد شد میخواستم بلند داد بزنم گریه کنم ک ریحانه گفت
+نه بابا توهم دلت خوشه !!
دختره گفت باهاش به تفاهم نرسیدم.
چی چیو به تفاهم نرسیدی.
تا پریروز داشت واسش میمرد.
یه خورده مکث کرد و بعدش ادامه داد
+خودش محمد و رد کرد بعد تازه از اون موقع با منم سرسنگینه .به زور سلام میکنه .
هه.
حس کردم اگه اینا رو الان نمیگفت دیگه چیزی ازم باقی نمیموند!
حرفاش بهم انرژی داد
تونستم خودمو کنترل کنم
نفهمیدم چطوری
ولی حالم خیلی خوب شده بود
بغضم جاش رو به یه لبخند داد
این یعنی یه فرصت طلایی دوباره .
خیلی خوشحال شده بودم
حس میکردم الان دیگه دارم تو آسمون رو بال فرشته ها راه میرم.
میدونستم این رد کردن اتفاقی نبود.
میدونستم این اتفاق الکی نیست.
خدا بالاخره جواب گریه ها و دعاهامو داده بود !
دلم میخواست تا صبح برام حرف بزنه .
همینجوری بگه من بشنوم و انرژی بگیرم که صدای تلفنم مانع ادامه ی حرفش شد.
از جام پاشدم و بوسیدمش.
_مرسی بابت امروز ریحانه
خیلی دوست دارم .
بمونی برام تو دخترک مهربونم .
فرشته ی منی اصن تو!!!
اونم منو بغل کرد و با تعجب در جواب حرفام گفت:
+بری؟
_اره مامانم اومد بالاخره.
دلم میخواست با محمد هم خداحافظی کنم ،دوباره ببینمش،دوباره از نو قند تو دلم آب کنم، ولی تو هال نبود.
از اتاق رفتم بیرون.
رو ب پدرش گفتم
_دست شماهم درد نکنه خیلی زحمت دادم.
شرمنده ببخشید تو رو خدا.
این دفعه لنگه ی شلوارش خالی نبود.
از جاش پاشدو
+نه دخترم مراحمی همیشه بهمون سر بزن خوشحال میشیم.
بهش یه لبخند گرم زدم وگفتم
_خداحافظ
+خدانگهدار
بندای کفشموکه بستم برای ریحانه دست تکون دادم و از خونه خارج شدم.
سوار ماشین مامان شدم
با دیدن چهرم ذوق زده شد.
یه سلام واحوال پرسی گرم کردیم و بعدش روندتاخونه .
حالم بهتر شده بود.
خیلی بهتر از قبل.
@Alachiigh
🔴 قبل از خواب اعداد یک تا صد را به صورت برعکس بشمارید ...
▫️ این کار به تقویت ذهن و کاهش ابتلا به آلزایمر کمک می کند و باعث آرامش در خواب میشود
#حافظه
#سلامت_بمانید
@Alachiigh
🌹شهید محمد قاسم احمدی🌹
💢از شهدای اتباع اهل سنت حادثه کرمان...
زنجیر هیأت امام حسین هنوز در خانهاش آویزان بود
میگفتند دائم میرفت هیأت...
هرسال زیارت امام رضا میرفت و ماهم به برکت او به زیارت مشهد میرفتیم..
🔻هر هفته میرفت زیارت حاج قاسم و گاهی اوقات از استاد کارش برای رفتن به گلزار شهدا مرخصی میگرفت. خواهرش میگفت از معرفت تو خانواده نظیر نداشت.
باباش میگفت محمد قاسم چند نوبت از من خواسته بود هر وقت از دنیا رفتم منو نزدیک مزار حاج قاسم دفن کنید.
🔻خیلی اهل نذر دادن و کمک به بقیه بود و به مادرش میگفت که اگه یه جایی کمک میکنین کسی نباید بفهمه فقط خودت باید بدونی و به مادرشم میگفته من اگه جایی کمک میکنم شما نباید بدونین. خیلی دست و دل باز بوده. خواهرش میگفت اگه ۱۰_۲۰ تومن فقط پول تو جیبش داشته و تو خیابون کسی ازش درخواست کمک میکرده همون پول رو بهش میداده.
خواهر کوچیکه محمدقاسم خیلی دلتنگ داداش بود کفشها و لباسهای خون آلود و زنجیرهای هیئتی محمد قاسم رو گذاشته بود داخل دکور خانه...
⭐️شادی روح پاک همه شهدا صلوات
#به_یاد_شهدا
@Alachiigh
اکران اختصاصی فیلم مسافری از گانورا
ویژه بسیجیان 😍🙂
🏫مکان :سینما یاسمن
⏰زمان: پنج شنبه ۲۸ دی ماه
سانس: ۱۵ الی ۱۷
هزینه:باتخفیفویژه بسیجیان ۱۰ هزار تومان
برای ثبت نام و کسب اطلاعات بیشتر به آیدی
@Sadathosen
مراجعه فرمایید
#پایگاه_فاطمیه
#حوزه_مقاومت_بسیج_حضرت_زهرا_س
#ناحیه_مقاومت_بسیج_شاهین_شهر_و_میمه
🔴🔻 اعجوبه ای به نام حسن طهرانی مقدم!
🔹چی بود این شهید طهرانی مقدم!
واژه اسطوره براش خیلی حقیره،
زمان جنگ فرمانده یگان توپخانه سپاه بود،
وقتی صدام شهرها رو با موشک اسکاد بی میزد
به قول سردار نقدی، ما در به در دنبال یه چیزی بودیم فقط تو بغداد فرود بیاد،نه سر جنگی نه قدرت انفجاری ،دقت ،هیچی، فقط اونجا بیوفته بگیم ما هم زدیم!
🔹مطلق کشورها سلاح نمیدادن
رفیق دوست کانال زد با حافظ اسد تو سوریه و قذافی تو لیبی که موشک بدن!
۱۳ نفر از اعضای یگان توپخانه سپاه به سرپرستی شهید طهرانی اعزام شدن لیبی و سوریه!
🔹 بازم مرام سوری ها،حافظ اسد گفت زرادخانه موشکی ما زیر نظر روس هاست، موشک نمیتونیم بدیم ولی آموزش میتونیم بدیم!
آموزش باز و بسته کردن کلاشینکف نه ها،شلیک موشک!
کامل آموزش دادند
🔹 آمریکایی ها قبل انقلاب اینجا سایت هاگ داشتند،قذافی در ازای امتیاز در اختیار قرار دادن یه سایت هاگ قرار شد موشک بده!
۳۰ تا اسکاد بی داد!
کلا ۳۰ تا!
وسطش هم ول کردن رفتن!
حسن طهرانی مقدم!
از صفرِ صفرِ صفر ما رو رسوند به جایی که الان انقدر موشک داریم برای شلیک مداوم اونها نیاز به سیستم رگباری داریم،یعنی انقلابی از واحد توپخانه ما رو رسوند به تیربار موشکی!
🔹 رو اینا فکر می کنید یا نه؟
انقدر این آدم پشتکار و دانش و ابتکار و ایمان و توسل داشت،علم! دینامیک،مکانیک، شیمی،مغناطیس،آخرت تبدیل تهدید به فرصت!
که ایران رو در برابر بزرگترین ارتش شر جهان به بازدارنگی موشکی رسوند!
آخر هم سر آرمانش جونشو گذاشت،شهید شد، این شهید عالی مقام
🔹یه جمله طلایی داره میگه فقط انسان های ضعیف به قدر امکانات کار میکنند!
🔹 افتخار!
متعلق به حسن طهرانی مقدمه!
شهید میشه سر عقیده اش....
اینه، انقلابی اینه از توپخانه میرسه به تیربار موشکی!
✍ موشک جواب موشک
هنوز یکسال از تشکیل یگان توپخانه سپاه نگذشته بود و کلی آرزوهای دوربرد داشتیم که یک روز آمد و استعفایش را گذاشت روی میز.
🔹گفتیم چه شوخی بیمزهای!
🔸گفت شوخی ندارم، من باید بروم یگان موشکی را عَلَم کنم.
🔹گفتیم هنوز کلی کار و ایده روی زمین مانده در توپخانه داریم...
گفت اینها مال شما، من باید بروم.علت را جویا شدیم. جوابش مثل همان موشکهایی که بعدها ساخت، ویران کننده بود؛ «صدام روی سر مردم موشک میریزد و مردم در کنار آوار موشکها شعار میدهند موشک جواب موشک... اما دست امام خالی است. من باید بروم دست خمینی را پر از موشک کنم تا حرف مردم زمین نماند...»
🔹 سه چهار ماه بعد، اولین موشک به بغداد اصابت کرد. حسن مقدم روی موشک نوشته بود: "و ما رمیت اذ رمیت و لکن الله رمی... "
🌹خاطره از سردار یعقوب زهدی
#پاسخ_سخت_باذن_الله
@Alachiigh
❌🔴«روایت فنی از ماجرای گرانی خودرو»
طبق پیشبینی خودرو گران شد و با این روند گرانتر هم خواهد شد.
💢اما دلایل گرانی:
۱- با شروع وزارت علیآبادی و فشار مداخلهجویانه و بیرویه مجلس، تمرکز از تولید به سمت واردات تغییر پیدا کرد.
۲- تولید خودرو در آبان ۴-٪ و آذر ۸-٪ نسبت به مدت مشابه سال قبل افت کرد.
۳- تولید ۱۰خودروی اقتصادی مثل تیبا، ساینا، سمند و.. متوقف شد و خودروهای مونتاژی میلیاردی جایگزین آن شدند.
۴- تولید اتوبوس نسبت به مدت مشابه ۷۷-٪ کاهش پیدا کرد.
۵- هیچیک از خودروهای جدید تولید ملی مثل ریرا، آریا، پاژ، سیلک، کادیلا و.. علیرغم وعده وزارت صمت هنوز به تولید انبوه نرسید.
۶- واردات قطرهچکانی و ایجاد عطش در بازار، همزمان با توقف تولید خودروهای اقتصادی و افت تولید سایر خودروهای داخلی، موج جدیدی از سیگنال سفتهبازی بر خودرو را به بازار صادر و دلالان را برای ایجاد حاشیه سودی جدید و نجومی در خودرو آماده ساخت.
۷- این روند تمرکز بر واردات و افت تولید باعث تاخیر در تعهدات خودروسازان شده و این روند ادامهدار نیز خواهد بود.
۸- این اقدامات باعث حذف تقریبا ۸۰درصد تقاضا از بازار خودروی صفر شده و آنان را به سمت بازار کارکرده سوق میدهد که منجر به شوک قیمتی خودروهایی مثل پراید و تیبا و.. میشود.
۹- در صورت استمرار این سیاستها، بازار خودرو که ایامی باثبات و نزولی را سپری میکرد مجددا وارد التهابات بلندمدت خواهد شد.
۱۰- آزموده را آزمودن خطاست!
برای جلوگیری از نابسامانی، باید این روند متوقف شود و به جای منافع وارداتچیان و مونتاژکاران، منافع مردم در اولویت قرار گیرد.
حسینی
@Alachiigh
❌♦️#موشکهای_سپاه از منتهی الیه جنوب غربی ایران برای حمله به مواضع شمال غرب سوریه در فاصله تقریبی 1200 کیلومتر پرتاب شد.
🔴میدونید چرا 1200 کیلومتر؟! 😉👆
فاصله ایران تا اسرائیل (فلسطین اشغالی)
@Alachiigh
آلاچیق 🏡
#ناحله #قسمت_شصت_و_هشت ریحانه مشغول قرص ها بود . در جواب بابای ریحانه با تعجب گفتم _پس چیکار میکن
#ناحله
#قسمت_شصت_و_نه
مثل یه تولد دوباره بودبرام.
حالا وقتش رسیده بود به قول هام عمل کنم و واسه همیشه چادری شم و سر بقیه قرارام بمونم!
محمد:
تو رخت خوابم دراز کشیده بودم.
ریحانه هم کنارم نشسته بود و حرف میزدیم.
داشت راجع به پرنیان میگفت که بی اراده گفتم:
_عه راستی جریان این دوستت چیه ریحانه؟
+فاطمه رو میگی؟
_اها!
چجوری چادری شد؟
+نمیدونم. نمیتونم بپرسم ازش
شاید دلیل شخصی داشته باشه .
_ازدواج کرده؟
+نه بابا. ازدواج چیه ؟
اتفاقا از مخالفای سرسخت ازدواجه.
_عه؟پس چیشده یهو؟
+نمیدونم والا !
_آخه رفتارشم تغییر کرده.
این جای تعجب داره.
با تعجب گفت:
+چطور؟تو از کجا میدونی رفتارش تغییر کرده؟
_اخه چ میدونم.
مثلا دفعه های قبل زل میزد صاف تو صورتم.
واسه یه سلام کردن یک دقیقه مکث میکرد خیلی عجیبه !
حس میکنم خبراییه!
+چه خبرایی؟
_نمیدونم.
آرایش نمیکرد قبلا؟
+چرا اتفاقا آرایش میکرد ولی الان حتی دریغ از یه کرم پودر.
_من از همون اول هم بهت گفتم عجیبه. تو نشنیده گرفتی
+اره عجیبه. خودم هم نمیدونم چیشد که اینجوری شد ولی حالا واسه هر چی ک هست امیدوارم پایدار بمونه و همیشه چادر رو سرش کنه.
_کاش بهش میگفتی چادر حرمت داره یاکاش حداقل میگفتی تا مطمئن نشده از خودش چادر نزاره
با تشر گفت:
+وا داداش!حرفا میزنیا.
من ازش خجالت میکشم بعد تازه این چیزا رو هم بگم بهش؟عمرا!
راستی!!!
_جانم
+امروز که رفته بودم ساق و گیره بخرم واسه خودم فاطمه هم میخواست بخره
_خب؟
+من بش گفتم چون اولین ساق دست و گیره ایه ک میخواد بخره من بهش هدیه میدم
_آفرین کار خوبی کردی اجی.
ولی من بازم میگم دوستت خیلی عجیبه .
اصلا اون پسره کی بود اون روز تو بیمارستان انقدر نزدیک بهش؟
+وا من چ میدونم.
_دفعه ی قبلم با دوستت دیده بودمش!
+کجا؟
_دم هیئت.
+اها.
_حالا بیخیالش.
ریحانه جان من گرسنمه.
میخوای بری چیزی درست کنی بریزیم تو این شکم وامونده؟
+عه.باشه باشه. صبر کن الان برات یه چیزی درست میکنم.
از اتاق رفتم بیرون پیش بابا نشستم و گفتم:
_حاج آقا خوبن؟
بابا سخت برگشت سمت من
با یه صدای خیلی ضعیف گفت
+نه محمدجان!
قلبم درد میکنه بابا !
رو پیشونیشو بوسیدم و
_بازم درد دارین؟
+اره بابا جان.
_شما ک سه ماهه عمل کردین که!
+نمیدونم.
دو سه روزی هست که حالم بده.
با نگرانی گفتم:
_پس چرا ب من نگفتین آقاجون؟
+الکی بگم نگرانت کنم که چی؟
_خب میبردمت تهران دوباره
+نمیخاد پسر.
از جام پاشدم و رفتم آشپزخونه.
رو ب ریحانه ک مشغول آشپزی بود گفتم
_قرصای بابا رو دادی؟
+اره چطور؟
_میگه چند روزه حالم بده.
تو خبر داشتی ؟
+نه.چیزی به من نگفته.
_امروز تنهاش گذاشتی رفتی بیرون؟
+خب تو که پیشش بودی .
فکر کنم فقط یک ربع تنها موند.
قرصای قلب بابا رو گرفتم و از توش آرام بخشش رو در اوردم و بردم براش.
صداش زدم:
_اقاجون!بفرما قرصاتو بخور .
فردا نیستما. دارم میرم تهران
+بری تهران؟
_اره
قرصشو گذاشت دهنش.
کمک کردم از جاش پاشه .
بردمش حموم.
سعی کردم یه جوری آب و تنظیم کنم که بخار تو حموم نپیچه که حال بابا بدتر بشه.
در و پنجره ی حموم رو هم باز گذاشتم.
کارم که تموم شد کمک کردم موهاشو خشک کنه و لباساشو بپوشه.
مثل ی بچه مظلوم شده بود.
حس میکردم این بابا دیگه بابای قبلی نیس.
از حموم بردمش بیرون و موهاشو با سشوار خشک و بعدشم شونه کردم .
که ریحانه داد زد
+بیاین غذا حاضره .
دست بابا رو گرفتمو آروم نشوندمش تو رخت خوابش.
_اقاجون حالتون بهتره؟
با بی حالی گفت:
+نه پسر .
نمیدونم چرا ولی دلم شور میزد.
غذاشو بهش دادمو بدون اینکه خودم چیزی بخورم با ریحانه بردیمش بیمارستان.
بابا کل راه گردنش کج بود سمت پنجره.
هر چی میگفتم مث همیشه صاف بشین میگفت نمیتونم.
خودمم از استرس دیگه قلبم درد گرفته بود.
با کمک ریحانه بابا رو بردیم اورژانس.
زنگ زدم به علی و گفتم خودشو برسونه.
خودمم رفتم و کارای پذیرشش رو انجام بدم تا بستریش کنن.
#نویسنده : فاطمه زهرادرزی،غزاله میرزاپور
#رمان_مذهبی
@Alachiigh
🔴 مصرف زیاد گوجه فرنگی سبب ...
🔹 نفخ
▫️ بیرون روی
🔹 سرد مزاجی
▫️ کم شدن میل جنسی
🔹 پر خوابی
▫️ ورم معده
🔹 درد مفاصل
#گوجه_فرنگی
#سلامت_بمانید
@Alachiigh
🌹 شهید_محمدباقر_مشهدی_عبادی🌹
وصیت نامه:
چه خوش است دست از جان شستن
و دنیا را سه طلاقه کردن..
از همه قید و بند اسارت حیات آزاد شدن،
بدون بیم بر علیه ستمگران جنگیدن ..
⭐️شادی روح پاک همه شهدا صلوات
#به_یاد_شهدا
@Alachiigh
❌❌ تیتر یکسان روزنامههای هم میهن و سازندگی و اسرائیل به فارسی!
🔴همینه که نتانیاهو میگه اصلاح طلبان بزرگترین سرمایه اسرائیل در ایران هستن!!
#انتخابات
#روشنگری
#اصلاحات
@Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ_زیبا
#حریفت_منم👌👌
🔥 شلیک موشک های سپاه به سمت پایگاه های تروریست های موساد و آمریکا در عراق و سوریه
منم که اهل ایرانم حریفت منم
حزب الله لبنانم حریفت منم
از عراق راه افتادم حریفت منم
به شاه نجف دل دادم حریفت منم
شبیه هر فلسطینی حریفت منم
انی احامی ابدا عن دینی
#نقطه_زن
#ایران_قوی
#حمله_سپاه
@Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⛔️تخریب خودی ها ممنوعه⛔️
⭕️گلایه حضرت آقا از درگیری بین نیروهای انقلاب
❌قابل توجه کسانی که تنها تکلیف خودشون را تخریب جبهه انقلاب میدانند!!
@Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️به این که ۶۵۰۰ کارخانه یا واحد اقتصادی احیا شده و به چرخه اقتصادی برگشته فکر نکنید!
❌به این فکر کنید اینا چرا تا الان تعطیل بودن.....⁉️
@Alachiigh
آلاچیق 🏡
#ناحله #قسمت_شصت_و_نه مثل یه تولد دوباره بودبرام. حالا وقتش رسیده بود به قول هام عمل کنم و واسه هم
#ناحله
#قسمت_هفتاد
امروز چهارمین روزی بود که بابا تو بخش مراقبت های ویژه بستری شده بود و همینجوری بیهوش گوشه ی تخت افتاده بود.
هیچ کس دل تو دلش نبود .
سخت ترین شرایط بود برای هممون.
کسی از بیمارستان تکون نمیخورد .
زنداداش نرگس و روح الله هم چند باری اومده بودن بابا رو ببینن.
به ساعتم نگاه کردم.
دم دمای اذان صبح بود.
داشتم از پشت شیشه به بابا نگاه میکردم.
ریحانه هم به موازات من رو صندلیای روبه رو نشسته و با تسبیح تودستاش ور میرفت.
نمیدونم چرا یهو بابا اینجوری شده بود.
بابا حالش خیلی خوب بود دلیلی نداشت برای حال بدش...
این دفعه علی به خاطر فرشته با خودش زنداداش و نیاورده بود.
ریحانه هم این بار کسل تر از همیشه به روح الله زنگ نزده بود.
چشم هام از بی خوابی دیگه تار میدید.
خسته و کسل تر از همیشه دعا میکردم بابا زودتر بهوش بیاد .
دکتراش گفته بودن پشت هم دوتا سکته داشته انگار بهش شوک وارد شده ، ولی ما که میدونستیم هیچ اتفاقی نیافتاده.
صدای اذان گوشیم بلند شد .
با دستام چشم هام رو مالوندم و خواستم چشم از بابا بردارم و برم وضو بگیرم که دیدم دستگاه بالای سر بابا بوق میزنه
پرستارا جمع شدن دورش.
یکیشون دویید بیرون . خواستم برم دنبالش که دیدم دستگاهی که ضربان ها رو نشون میده تبدیل شد به یه خط صاف.
بدنم خشک شد.
حس کردم فکم قفل شده و نمیتونم حرف بزنم.
بدون اینکه به بقیه چیزی بگم خواستم برم تو که دوتا پرستار ممانعت کردن.
چند نفر دیگه هم دوییدن تو اتاق.
همشون دور بابا جمع شده بودن.
با دیدن اینا ریحانه و علی هم از جاشون پاشدن و اومدن سمت من که یه پرستار پرده رو هم کشید.
وای بابا بابا بابا
حس میکردم قلبم از همیشه ناآروم تره.
داشتم خواب میدیدم یا واقعی بود ؟
بابای من چرا به این وضع افتاده؟
ریحانه که دیگه فهمیده بود اوضاع از چه قراره شروع کرده بود به گریه کردن.
علی هم با ترس به شیشه خیره بود.
بغض سراپای وجودمو گرفته بود .
نشستم رو صندلی و آرنجمو گذاشتم رو پام و با دستام سرم رو میفشردم.
اگه اتفاقی برای بابا بیافته من چیکار کنم؟
من که تو دنیا هیچ کسی رو جز اون بعد خدا ندارم.
دیگه نتونستم خودمو کنترل کنم به اشکام اجازه باریدن دادم.
منتظر بودم بیان هر لحظه بگن بابات زندس.
نمیتونستم نبودش رو تحمل کنم
حتی یک ثانیه .
از جام پاشدم و دوباره خیره شدم به شیشه .
فقط سایه ها رو میشد از پشت پرده دید که با عجله حرکت میکنن.
میخواستم داد بکشم.
دیگه بریده بودم از دنیا !
من بدون بابا میخواستم چیکار این زندگی رو؟
همه ی وجودم درد میکرد.
فقط صدای ریحانه که بلند بلند گریه میکرد تو سرم اکو میشد .
بدنم شده بود کوره ی آتیش.
من چی کار میکردم بعد از بابا.
بی اراده سرمو میکوبیدم به شیشه که یه نفر دستمو کشید .
بابای من رفته بود؟
کی باور میکرد؟
چی دردناک تر از این بود؟
چی میتونست حال بدمو توصیف کنه؟
من نمیخواستم بدون بابا
نمیتونستم بدون بابا
__
فاطمه :
دلم خیلی شور میزد .
همش میترسیدم نظر دختره برگرده و ازدواج کنن!!
نمیدونم چه استرسی بود که دو روز وجودمو گرفته بود.
ریحانه دیگه نه تلفن هام رو جواب میداد نه پیامک هام.
میترسیدم اتفاقی براشون افتاده باشه.
شماره ی کس دیگه ای رو هم نداشتم
به مامان که داشت سیب زمینی خورد میکرد نگاه کردم و با ترس گفتم
_مامان!! ریحانه دوروزه تلفنم رو جواب نمیده! نکنه اتفاقی افتاده باشه؟
+خب به خونشون زنگبزن.
_ندارم تلفنشون رو .
مامان دلمشور میزنه..!
+چرا دخترم؟
_اگه اتفاقی افتاده باشه چی؟
+عه زبونتو گاز بگیر.
میخوای برو یه سر خونشون خبرش رو بگیر.
با این حرفش از جام پریدم و رفتم تو اتاق.
دست دراز کردم و نزدیک ترین مانتومو که یه مانتوی مشکیِ بلند بود برداشتمو تنم کردم.
شلوار کرم لوله تفنگیمو برداشتم و اونم پوشیدم.
یه روسری تقریبا هم رنگ شلوارم برداشتم ودور سرم بستمو چادرمو گذاشتم رو سرم.
چقدر این دوتا رنگ بهم میومدن و صورتمو خوشگل تر میکردن.
چیزی به صورتم نمالیدم.
با عجله رفتم پایین و به مامان گفتم
_خودم برم یا منو میبری؟
+الان ک دستم بنده دارم نهار درست میکنم.
یه سر خودت برو خواستی برگردی میام دنبالت
خداحافظی کردمو رفتم پایین
کفشمو پوشیدم و رفتم تا سر کوچه که آژانس بگیرم .
سوار یه ماشین شدم و آدرس رو دادم بهش.
اونم حرکت کرد سمت خونشون.
سر خیابونشون کرسیدیم یه بنر توجهم رو ب خودش جلب کرد
دقت که کردمعکس بابای محمد بود .
تند دنبال متنی ک روش نوشته بود گشتم و خوندم:
_زنده یاد جانباز شهید هادی دهقان فرد!!!!
#نویسنده : فاطمه زهرادرزی،غزاله میرزاپور
#رمان_مذهبی
@Alachiigh
🔴 درمان ساده ترک پا ...
1⃣ابتدا به مدت 10دقیقه پاها را در 2 تا4 فنجان شیر گرم بخیسانید
2⃣حال 3 ق جوش شیرین اضافه و پاها را با برس بسابید
3⃣در نهایت پاها را با آب گرم بشویید
#ترک_پا
#سلامت_بمانید
@Alachiigh
🌹 شهید نواب🌹
ملاقات با شاه
♦️#شهید_نواب_صفوی به جهت لغو حکم اعدام یکی از شاگردانش به دیدار محمدرضا پهلوی میرود. در مورد این دیدار میگوید: وقتی به دربار رفتم آقای جم وزیر دربار به من گوشزد کرد ملاقات با اعلیحضرت عرفی دارد، از جمله تعظیم به وی، رعایت زمان ملاقات و...، ولی من گوشم بدهکار این حرفها نبود، به نزد شاه که رسیدم تعظیم نکردم بلکه سلام دادم و سر جایم ایستادم، به ناچار شاه دستش را دراز کرد و با من دست داد و پرسید: آقای نواب صفوی چه میخوانید؟ من شنیده ام شما طلبه هستید و درس میخوانید، ما آمادگی داریم هزینه تحصیل شما را تأمین کنیم.
شهید نواب صفوی در ادامه میگوید: دستم را محکم بر روی میز کوبیدم و گفتم: من درس هستی و سیاه مشق زندگی میخوانم، من به شما نصیحت میکنم باید از فلسطین حمایت کنید و همراه با مردم مظلوم و فقیر باشید.
👌پس از پایان وقت ملاقات، شاه به وزیر دربار میگوید: این سید مثل یک افسر که با سرباز صحبت میکند با من صحبت کرد و اصلا انگار نه انگار شاهی وجود دارد.
⭐️شادی روح پاک همه شهدا صلوات
#به_یاد_شهدا
@Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❌🔴 مردم ما مردمی خوب و مومن هستند، حتی آنها که برخی ظواهر شرعی را مراعات نمیکنند.
دیدار با ائمه جمعه
پینوشت ۱. این حرفها تفسیر و توضیح نمیخواهد! واضحِ واضح است ...
پینوشت ۲. این سخنان در جمع نمایندگان شرعی ولی فقیه در استانها که مجتهد هستند طرح شده و نه مردم عادی.
پینوشت ۳. چرا این حرفها در ایتا پخش نمیشود؟!
#حمید_کثیری
#حجاب
#دیدار_رهبری_با_ائمه_جمعه
@Alachiigh