آلاچیق 🏡
#قسمت_صد_و_شصت_و_شش یه دور دیگه وسایل تو کوله و چمدونمون رو چک کردم که چیزی جا نذاشته باشیم. چادرمو
#قسمت_صدو_شصت_و_هفت
گفتم:
_اه محمد شورشو در اوردی
اصلا خونه نیستی
تازه دو روز هم نشده که از خرمشهر برگشتیم
دوباره ماموریت چیه؟
پس من کی ببینمت؟
ببین محمد من ادمم دل دارم
دلم برات تنگ میشه میفهمی؟
یا من کلاسم یا تو سرکاری یا ماموریت.
اشکم در اومده بود به زور خودم رو کنترل کردم
_دلم تنگ شده برات ! تنگگگگ
چشماش رو خوشگل کرد و گفت:
+منم دلم برات تنگ میشه.
ولی خب چه میشه کرد؟
میتونم نرم مگه؟
+کی برمیگردی؟
_یه هفتس فکر کنم.
حالا بازم نمیدونم.
شما برو خونه مامان اینا
خونه نمون .
_چشم.
فقط قول بده زخم و زیلی نکنی خودتو.
مواظب باش
خودتو الکی پرت نکن جلو تیر ترقه
خندیدو
+ای به چشم
_قربون چشات.
+راستی؟
_جانم؟
+اون کتابا رو برات مرتب کردم.
به ترتیب اگه وقت داشتی یه نگاه بنداز.
_چشم
بقیه غذارو بدون حرف خوردیم.
منتظر بودم تموم شه جمع کنم بشورم که گفت:
+شما برو بخواب خسته ای.
من جمع میکنم.
از خدا خواسته بدون هیچ تعارفی رفتم تو اتاق و رو تخت ولو شدم.
وقتایی که ظرف میشست همه چی رو باهم تمیز میکرد.
گاز ، سینک، آشپزخونه.
خیلی خوشحال بودم از پیشنهادش.
نفهمیدم چقدر گذشت که خوابم برد .
_
رو تخت تو اتاق خودم دراز کشیده بودم و کتاب میخوندم
چقدر صبر داشتن همسرهای شهدا .
چقدر قبطه میخورم به این همه از خودگذشتگیشون.
دلم میخواست وقتی محمد برمیگرده بگم همه ی کتاباشو خوندم.
دلم خیلی گرفته بود.
شخصیتایی که شهید میشدن هیچکدوم بی شباهت به شخصیت محمد نبودن
از شباهتشون ترسم میگرفت.
من نمیتونستم محمد رو از دست بدم
حتی از فکر کردن به اینکه محمد شهید شه وجودم درد میگرفت.
چشم هام رو بستم
خودم رو گذاشتم جای شخصیت داستان.
نمیتونستم ...
اصلا ...
نه واقعا نمیتونستم.
گریم گرفته بود
بدون صدا اشک میریختم.
از تخت پریدم پایین و یه هدفون گذاشتم گوشم و دوباره دراز کشیدم.
سعی کردم به چیزی فکر نکنم.
اصلا چه افکار احمقانه ای!
الان مگه کسی میتونست شهیدشه؟
چقدر دیوونم من.
یه اهنگ تقریبا شاد پلی کردم
بعد از ازدواجمون با اینکه محمد خودش با اهنگ مخالف بود ولی به من چیزی نمیگفت.
منم به احترامش جلوش اهنگ گوش نمیدادم.
هر از گاهی اگه دلم میگرفت میرفتم سراغ هدفون و این حرفا!
گوشیم رو گرفتم و زنگ زدم بهش.
جواب نداد.
چشمام رو بستم و حواسم رو دادم به موزیک.
با بالا پایین شدن تشک تختم چشم هام رو باز کردم.
محمد بود
از جا پریدم و نشستم رو تخت
_اهههه کی اومدی؟
خندیدو
+اول که سلام علیکم.
دوما که حال شما خوبه؟
سوما که همین الان.
_سلام عشق من.
وای دلم برات تنگ شده بود.
+منم خیلی .
بیا بریم خونه دیگه باید دوش بگیرم.
_نه بابا گفت به محمد بگو بمونه کارش دارم
+اوه اوه نگفتن چیکار؟
_نه.
+هیچی پس توبیخی خوردیم.
_نمیدونم.
محمد تو با رسولی چیکار کردی؟
اینم عاشق خودت کردی مرد؟
لا اله الا الله.
هی هر روز میگه اقا محمد نیومد
اقا محمد کجاس
هی فلان بهمان ....
خستم کردن به خدا
بیا بریم پایین یه چیزی بدم بخوری .
+من باید دوش بگیرم
_خب پس برو حموم واست لباس بیارم
+زشته اخه!
_پاشو برو لوس نشو.
خندید و با من اومد پایین.
رفت تو حمام.
لباساش و حوله رو بردم تو حمام براش گذاشتم
تا بیاد واسش همبرگر سرخ کردم
مامان بیمارستان بود .بابا هم طبق معمول پی کاراش.
زیتون و گوجه و خیارشور هم واسش گذاشتم کنار بشقابش.
نون رو هم از فریزر در اوردم تا یخش باز شه
از تو یخچالِ مامان چندتا پرتقال در اوردم و واسش اب گرفتم.
مامان رسید خونه.
وقتی فهمید محمد برگشته خیلی خوشحال شد.
رفت تو اتاقش تا لباساش رو عوض کنه.
رفتم سمت حموم ببینم چرا انقدر دیر کرده.
در رو باهم باز کردیم
با دیدن هم زدیم زیر خنده
مشغول خندیدن بودیم که مامان رسید و گفت:
+به به پسر گلم .
چه عجب ما چشممون به جمال شما روشن شد
محمد گفت:
+سلام مامان اختیار دارین این چه حرفیه
خوبین؟
به خدا دل خودمم تنگ شده براتون.
با شوق رفت سمت مامان و بهش دست داد.
مامان محکم بغلش کردو بوسید که گفتم :
_محمد غذات سرد میشه ها.
افتخار نمیدین؟
باهم خندیدن و پشت سر من وارد اشپزخونه شدن که محمد گفت :
_به به چه بو بَرَنگی راه انداختی.
نشست رو صندلی جلوی میز
مامان هم نشست کنارش.
بعد از اینکه تعارف هاشون رو تیکه پاره کردن محمد برای مامان لقمه گرفت که گفتم:
_عجب
خندیدو به من چشمک زد
واسه من هم لقمه گرفت و سمتم دراز کرد
ازش گرفتم و خوردم.
مامان گفت:
+اقا محمد تعریف کن برامون .
کجا بودین؟
کجاها رفتین؟
چیکارا کردین؟
گفتم:
_مامااان
بزار غذاشو بخوره بعد
من این همه با عشق غذا درست کردم براش.
مامان با لبخند از صندلی پاشد و گفت:
+خیلی خوب تنهاتون میزارم
راحت باشین.
محمد به احترامش بلند شد و گفت :
_عه میموندین خب
مامان از آشپزخونه رفت بیرون که محمد نشست.
#نویسنده : فاطمه زهرادرزی،غزاله میرزاپور
#رمان_مذهبی
@Alachiigh
🔴#مسابقه_فرهنگی_قرآنی
🔴شرایط شرکت در مسابقه:👇
⚜عضویت در کانال #آلاچیق
⚜پاسخ صحیح به تمام سوالات
⭕️یک شب در میان ۲سوال ارسال خواهد شد
💥🔴لطفاً موقع ارسال جواب، بخشِ چندمِ سوالات ،رو هم مشخص کنید🔴💥
✅#بخش_دوم :
_1⃣ نام سوره ای که به معنای عیب جو است:
□غاشیه
□مطفّفین
□نازعات
□همزه
2⃣_بر اساس آیات ابتدایی سوره بقره
کدام یک از موارد زیر از صفات متقین است؟
الف_جهاد در راه خدا- صله رحم
-برپا داشتن نماز
ب_ایمان به غیب- به پا داشتن نماز_
انفاق در راه خدا
ج_صدقه دادن- ایمان به آخرت -جهاد در راه خدا
لطفاً...👇
#نامکامل
#نام پدر
#نام شهر خود را
به آیدی زیر ارسال بفرمایید 👇👇
@nilofarane56
💥((#5جایزه #100000تومانی))
💥((#5شارژ #10000تومانی))
#مسابقه_قرآنی
#ماه_مبارک_رمضان
@Alachiigh
استاد معتز آقائیTahdir-(www.DaneshjooIran.ir) joze6.mp3
زمان:
حجم:
3.98M
✅تندخوانی#جزء_ششم
(تحدیر)
🎙:استاد معتز آقایی
〰🌺🌺〰
✅دعای روز #ششم
بسم الله الرحمن الرحیم
خدایا، مرا در این ماه به خاطر نزدیک شدن به نافرمانی ات وامگذار و با تازیانه های انتقامت عذاب مکن و از موجبات خشمت دورم بدار،بحق احسان ونعمتهای بی شمار تو ای حد نهایی علاقه واشتیاق مشتاقان
〰🌺🌺〰
⭐️هدیه به امام زمان عجل الله فرجه الشریف ❤️🙏
🙏💐التماس دعا
#کلام_نور
#جزء_خوانی
#ماه_مبارک_رمضان
@Alachiigh
🌹سردار شهید حبیب اله افتخاریان
ابوعمار🌹
🔸بانو سراجیان همسر شهید ابوعمار :
.
«وقتی عمار سه، چهار ساله بود، همسرم حبیبالله اکثر نیمهشبها از خانه بیرون میرفت. برایم سوال شده بود که او کجا میرود؟ یک شب که از او پرسیدم، گفت: میخواهی به تو بگویم؟ گفتم: بله. گفت: فقط اگر آمدی، نترس. بعد، یک شب با هم به یکی از قبرستانهای اصفهان رفتیم. در آنجا برق نبود؛ فضایی بزرگ و تاریک بود. دیدم که او، در انتهای قبرستان، برای خودش یک قبر کنده بود، که به داخل آن میرفت و از خدا طلب مغفرت میکرد.
⭐️شادی روح پاک همه شهدا صلوات
#به_یاد_شهدا
@Alachiigh
1.97M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴لطفاً ببینید و مراقبت کنید🔴
📲مادری که #رفتار بچهاش را قبل و بعد از داشتن #تبلت ثبت کرده!
#سواد_رسانه
#هوشیار_باشیم
#تحلیل_سیاسی
@Alachiigh