فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❌🎥 راهکار تشویق فرزندان به #حجاب
👈موشن گرافیک جذاب و زیبا
👌آنچه والدین و مربیان باید درباره #حجاب کودکان بدانند.
@Alachiigh
31.09M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❌#تعطیلی_شنبه..
اقتصادی یا ایدئولوژیک؟! بهنفع مردم یا بهنفع اقلیت سرمایهدار؟!
مناظرهٔ حجتالاسلام سیدعلی موسوی (استاد دانشگاه) و علیرضا مناقبی (رئیس مجمع واردکنندگان)
@Alachiigh
#فقط_ببینید 👆👆
⭕️مملکت ۳۰ سال با دست فرمون اینا اداره شده اونوقت توقع دارید با این همه خیانت یه شبه همه چی گل و بلبل شه؟!
#غرب_زدگان_سیاسی
@Alachiigh
آلاچیق 🏡
#قسمت۷۱و۷۲ اصلا باورم نمیشد. یعنی به همین زودی شرطمو قبول کرد؟ یعنی با هم ازدواج میکنیم؟ یعنی میشم ه
✨#بـانـوے_پـاک_مـن
🌹#قسـمـت۷۳
موقع بله گفتن من رسید.
آروم زمزمه کردم:با اجازه مادر و پدرم و آقا صاحب الزمان بله.
همه شروع کردن به دست زدن و عاقد هم بعد گرفتن چندتا امضا رفت.
باید کارن شنلم رو برمیداشت. خیلی استرس داشتم و دست خودمم نبود.
فقط چشمام رو بستم و یکدفعه دنیای جلو چشام سفید شد.
آروم چشامو باز کردم و صورت متعجب و حیرت زده کارن رو دیدم.
همه مشغول دست زدن و هلهله کردن بودم اما من خیره شدم تو چشمای همسرم.
تو چشمایی که حالا دنیای من بود.
با بهت دستشو آروم رو گونه ام کشید و گفت:فرشته کوچولوی من چقدر قشنگ شدی.
به کت شلوار مشکی و پیراهن نباتیش نگاه کردم و گفتم:تو هم قشنگ شدی.
به زور ازم چشم کند و هر دو نشستیم بعد چند دقیقه خانما راهیش کردن سمت مردا.
خیلی دوست داشت کروات بزنه اما مانعش شدم و گفتم تو آلان مسلمونی کروات اصلا شایسته یک بچه مسلمون نیست.
برای مجلسم همه دوست داشتن آهنگ و بزن و برقص داشته باشه اما من مخالفت کردم و کارن هم به زور قبول کرد.
باید خیلی روش کار کنم که تقریبا مثل هم بشیم.
اینکه صرفا مسلمون شده کافی نیست. شیعه شدنش، بچه هیئتی شدنش، آهنگ گوش نکردنش... اینا همه به عهده منه.
خانوما با زدن به میز و هلهله کردن و اینا یکم رقصیدن و من زمزمه هایی شنیدم که آرزو کردم اون لحظه خدا جونم رو بگیره اما دیگه نشنوم تهمتا و نارو هایی که بهم میزنن.
مخصوصا از زبون خودی. حالا بیگانه چیزی نمیدونه از زندگیت اما اگر از زبون خودی بشنوی قلبت تیکه تیکه میشه. حاضری زمین دهن باز کنه و بری توش.
"نه میدونی چیه هلنا؟ این دختر عموی به اصطلاح مومن و با خدای من از همون اول واسه کارن بیچاره تور پهن کرده بود.فقط انگار منتظر بود خواهرش بره زیر خاک تا زیرآب شوهرشو بزنه."
آره اینو آناهید گفت. دخترعموی با معرفتم.
"چمدونم والا این دختره بد شگون از اول قدمش نحس بود. به زور خودشو چسبوند به پسر ساده و بیچاره من. کی گفته چادریا با حیاترن؟"
اصلا باورم نمیشد عمه ام درباره من اینجوری قضاوت کنه.
اون لحظه ای که بله رو گفتم فکر این متلکا و زخم زبون ها رو نمیکردم. خیلی ترسیدم.
کاش بتونم این طرز فکرای مزخرف رو از سرشون بیرون کنم.
وسط مجلس عروسیم، عروسی برام عزا شد. اشکم در اومده بود و نمیدونستم چیکار کنم.
اما صبر کردم. تا آخر شب صبر کردم و دم نزدم در حالی که از درون داشتم آتیش میگرفتم.
#ادامه دارد...
#نویسنده_زهرا_بانو
#رمان_مذهبی
@Alachiigh
آلاچیق 🏡
✨#بـانـوے_پـاک_مـن 🌹#قسـمـت۷۳ موقع بله گفتن من رسید. آروم زمزمه کردم:با اجازه مادر و پدرم و آقا صا
✨#بـانـوے_پـاک_مـن
🌹#قسـمـت۷۴
موقع هدیه دادن رسید و کارن باز اومد.
دستمو که گرفت انگار برق بهم وصل کرده باشن عقب کشیدم.
محکم دست ظریفمو بین دستان مردانه اش گرفت و گفت:نترس من دیگه شوهرتم.
بعد از دادن هدیه های کوچک و بزرگ که بزرگترینش ماشینی بود که پدرجون هدیه داده بود به ما و کارن اون ماشینو گل زده بود.
خلاصه کم کم شام رو هم سرو کردیم و موقع رفتن شد. دوست داشتم زودتر برسم خونه استراحت کنم سرم داشت میپوکید.
نمیخواستم عروسی رو خراب کنم برای همین لبخند مصنوعی میزدم تا کسی به حال درونم پی نبره.
با همه خداحافظی کردیم و رفتیم سوار ماشین شدیم.
خداروشکر که عروس کشون و از این برنامه ها نداشتیم.
محدثه انقدر به کارن وابسته بود که نتونستیم بزاریمش پیش مامانم.
تا رسیدیم به خونه،کارن محدثه رو گذاشت رو تخت خوابش و اومد پیش من.
از چشمام خستگی رو فهمید و گفت:خوابت میاد؟
_اره.
لبخند زد و دستمو گرفت.
_یه دوش بگیر از شر اینهمه تافت و آرایش خلاص شی بعد استراحت کن.
نمیخواستم اونم بفهمه امشب چه اتفاقاتی افتاده. نمیخواستم شب به این قشنگی خراب بشه.
زود رفتم حمام و بعدش اومدم کنار کارن که حسابی غرق خواب بود دراز کشیدم. بعد یک دنیا فکر و خیال بالاخره خوابم برد.
صبح روز بعد با صدای گریه محدثه بیدار شدم.
کارن نبود حتما رفته بود سرکار. سریع بلندشدم و رفتم تو اتاق محدثه. بچه ام داشت خودشو خفه میکرد از گریه.
زود بغلش کردم و انقدر دم گوشش حرف زدم که آروم شد.
کم کم باید بهم عادت میکرد. مسئولیتش از این به بعد گردن من بود.
_دختر نازم چطوره؟ خانمی دیگه گریه نکنیا. نبینم چشمای قشنگت اشکی بشه قربونت بشم.
با محدثه که تو بغلم آروم شده بود، رفتم تو آشپزخونه و یک صبحانه مختصر آماده کردم خوردم.
به محدثه هم شیر خشک دادم معلوم بود گشنشه.
باید از کارن میپرسیدم ساعت کاریش چجوریه. باید قبل رفتنش براش صبحونه آماده میکردم.
بعد از جمع کردن ظرفای صبحونه، به کارن زنگ زدم.
_جانم خانمم؟
_سلام کارن خوبی؟
_قربونت عزیزم توخوبی؟ خوب خوابیدی؟
_آره بد نبود. میگم ظهر واسه ناهار میای؟
_نه خانم فکر کنم عصر بیام. شما ناهارتو بخور. محدثه که اذیتت نمیکنه؟
_نه بچه ام آرومه.
خندید و گفت:ای جانم. خوشحالم مادر بچه ام شدی و براش مادری میکنی.
لبخند قشنگی رو لبم شکل گرفت.
_منم خوشحالم که خانم خونه ات شدم.
لحظه ای مکث کرد و بعد گفت:دوست دارم خانمی.. من برم به کارم برسم مراقب خودتون باشین.
_چشم شما هم مواظب خودت باش. خدافظ.
_خدافظ.
محدثه آروم شستمو گرفته بود و تو دهنش کرده بود.
وقتی شستمو مک میزد دلم قنج میرفت.
چقدر این موجود کوچولو، دوست داشتنی بود.
ناهار چون تنها بودم یک کتلت ساده درست کردم و خوردم.
باز خداروشکر که محدثه بود سرم بند میشد. اگه نبود که از تنهایی دق میکردم.
ساعت۴بود که مامان زنگ زد. بالاخره یاد من افتادن.
_سلام.
_سلام دخترم. خوبی؟چه خبر؟
_ممنون شماخوبین؟
_محدثه چیکار میکنه؟
_تو بغلمه داره میخوابه.
_مواظبش باشیا اون دیگه دست تو امانته.
_باشه حتما. مامان؟
_جانم؟
_دیشب بعد رفتنمون عمه دیگه چیزی نگفت؟
_نه دخترم چطور؟
_هی..هیچی.. من برم الان کارن میاد.
_سلام برسون مادر. خدانگهدار.
_خداحافظ.
گوشیو که قطع کردم دلم گرفت. نه خواهری، نه دوستی، نه همدمی،نه همسایه ای.. هیچکس رو نداشتم
دلم به حال تنهایی خودم سوخت.
دانشگاه رو هم فعلا بیخیال شده بودم چون نگهداری از محدثه به مشغله هام اضافه شده بود و جلو دانشگاه رفتنم رو میگرفت.
مهد کودک هم نمیتونستم بزارمش چون به کسی اطمینان نداشتم.
بچه سه ماهه مسئولیتش سخته میترسیدم بزارمش مهد.
محدثه که خوابید گذاشتمش تو اتاق و رفتم لباس بپوشم تا کارن بیاد.
یک بلیز شلوار سورمه ای پوشیدم، موهامم باز گذاشتم. آرایش بلد نبودم اما یکم آرایش کردم تا رنگ و روم باز بشه.
#ادامه دارد...
#نویسنده_زهرا_بانو
#رمان_مذهبی
@Alachiigh
⚜⚜⚜⚜
هرچه آرامش دل ...
هرچه تقدیر بلند...
هرچه لبخند قشنگ ...
هرچه از لطف خــداست...
همه تقدیم شمـا ....
⚜⚜⚜⚜
#مثبت_اندیشی
#انگیزشی
@Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹شهید حاج رحیم کابلی 🌹
راوی راهیان نور در خان طومان سوریه،
♦️همسر شهید: «حاجی هر سال وقتی که به سفر راهیان نور و روایتگری می رفت حداقل تا سه ماه بعد از بازگشتش انرژی خاص و بسیار بالایی داشت. اسفند سال ۱۴۰۱ و مدتی بعد از تفحص پیکرش بود که قصد سفر راهیان نور کردم اما کمی دو دل بودم و توان رفتن نداشتم. عصر پنج شنبه بود که سر مزارش رفتم و از او کمک خواستم.
♦️همان شب خواب دیدم که به خانه آمده و دارد چمدانش را آماده می کند. به او گفتم: کجا می خواهی بروی؟ گفت: می خواهم به مأموریت بروم. گفتم: شما که تازه از ماموریت آمده ای! گفت: این بار می خواهم با هم به مأموریت برویم!
♦️آنجا بود که فهیدم رفتن به سفر معنوی راهیان نور از طرف او برایم امضا شده و او دوست دارد که من هم از این به بعد در راهی که خودش سال ها در آن قدم برمی داشت حرکت کنم.»
🔹نقل است که حاج رحیم با زبان روزه مستحبی در کربلای خان طومان به کاروان عاشورا پیوست. این وصیت او در قالب روایتگری اردوی راهیان نورِ یادمانِ اروندکنار که مو بر تن سربازان جبهه حق سیخ می کند را از دست ندهیم. به خصوص خواهران...
⭐️شادی روح پاک همه شهدا صلوات
#به_یاد_شهدا
@Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#پیشنهاد👆
کار خفن سرهنگ نیرو انتظامی برای اینکه ماشین یه شهروند رو دزد نزنه👌
بسسسیار زیبا ...🙏👌👌
البته ازین آدما زیاااد داریم تو این مملکت خداحفظشون کنه ♥️🙏
@Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❌🎥⭕️ببینید گروههای #تجزیه_طلب و ﷼تروریستی چه طور با هم همدست و هماهنگ میشن و از کجاها حمایت و تغذیه میشن؟
@Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‼️👆👆گاهی پول نان و حقوق مردم را نداشتیم، اما برای #عقیمسازی به راحتی پول تخصیص داده میشد!
سخنان تکاندهنده مشاور عالی وزیر کشور درباره تحدید نسل در #دولت_هاشمی:
🔸بیش از یک میلیارد دلار از بانک جهانی وام گرفتیم برای جلوگیری از بارداری.
🔸مرحوم هاشمی کاملاً #موافق تحدید جمعیت بودند.
🔸ما جایزه تحدید جمعیت را بردیم. کسی که در جمهوری اسلامی تحت تعقیب بود، کتابی منتشر کرد که چگونگی تحدید جمعیت را در ایران تبیین میکرد و این کتاب هم در ایران! و هم در سطح بینالمللی برنده جایزه شد!😳
#سرطان_اصلاحات
#بحران_جمعیت
@Alachiigh
🔴 برای درستکردن ابرو، چشم را کور نکنیم!
🔸از خود باید بپرسیم که دلیل قانونگذاری جدید برای موضوع حجاب چه بوده است؟! قانونگذاری باید میکردیم تا علاوهبر حفظ ظرفیتها و ابزارهای متعدد حقوقی، انتظامی و قضایی سابق، آنها را متناظر با شرایط جنگی موجود ارتقا و شدت دهیم و آنها را هرچه منطبقتربا فقه و قانون اساسی بسازیم و ابزارها و شیوههای جدید را نیز به موارد سابق بیفزاییم.
🔸اما عملاً در چه مسیری حرکت شده است؟! قلعوقمع بسیاری از امکانها و ابزارهای ضروری سابق (نظیر امکان جلوگیری از استمرار جرم مشهود، امکان اعمال مجازاتهای بازدارندۀ متنوع و نه صرفاً نقدی، ظرفیت فعالیت ضابطان قضایی و مقابلۀ آنها با منکرات موضوع لایحه و ...).
❌باید ضعفها و کاستیها را برطرف میکردیم، اما داریم چشم بسیاری از اصول و قواعد را کور میکنیم!
#حجاب
#طرح_نور
@Alachiigh
آلاچیق 🏡
✨#بـانـوے_پـاک_مـن 🌹#قسـمـت۷۴ موقع هدیه دادن رسید و کارن باز اومد. دستمو که گرفت انگار برق بهم وصل
✨#بـانـوے_پـاک_مـن
🌹#قسـمـت۷۵
ساعت۵ونیم کارن اومد. منم رفتم استقبالش و بهش خسته نباشید گفتم.
_ممنون خانمی. خوشگل کردیا.
خندیدم و گفتم:ممنون لطف داری. بشین چای بیارم برات.
کتشو ازش گرفتم گذاشتم سر جالباسی. اونم رفت لباساشو عوض کنه.
دو تا فنجون چای ریختم و آب نبات گل محمدی و شکلات گذاشتم کنارش.
دوتا نبات نی دارم کنار فنجونا گذاشتم و رفتم پیشش.
رو مبل کنارش نشستم و گفتم:خسته نباشی.
دستمو گرفت و بوسید گفت:ممنون خانمم. خستگیم با حضور شما در میره.
چایش رو با آرامش و سکوت خورد و باز تشکر کرد.
_چیزی شده زهرا؟از دیشب تو همی؟
_نه چیزی نیست.
_اگه چیزی شده و کسی حرفی زده بهم بگو.
_نه همه چی خوبه.
_مطمئن باشم بهم دروغ نمیگی؟
از بچگی یاد گرفتم دروغگو دشمن خداست. نمیخواستم بهش دروغ بگم، راست گفتنم ناراحتش میکرد.
خیلی دو دل بودم.
_اگه چیز مهمی باشه میگم بهت.
بعد هم لبخند زدم که مطمئن بشه.
باصدای محدثه رفت پیشش و آوردش بیرون.
کمی باهاش مشغول بازی شد منم رفتم به کیکی که گذاشته بودم تو فر، سر بزنم.
خوب پخته شده بود. درش آوردم از فر و با شکلات و ترافل تزئینش کردم.
گذاشتم سرد بشه تا بخوریمش. به کارن گفتم:چیزی میخوری برات بیارم؟
_نه خانم بیا پیش خودمون.
رفتم پیششون نشستم که اذان گفتن.
_بریم نماز بخونیم.
رنگ کارن پرید و گفت:باشه حالا دیر نمیشه.
_عزیزم نماز اول وقت ثواب بیشتری داره. پاشو.
رفتم وضو گرفتم و اومدم دیدم کارن نشسته هنوز با محدثه بازی میکنه.
_پاشو دیگه.
_نماز خوندم خانم.
_خوندی؟؟؟مگه میشه به این زودی؟
_من تازه کارم خانمم نمیتونم مثل شما مسلمونای قدیمی آروم و با خشوع بخونم.
بهش حق دادم و رفتم که نماز بخونم.
نمازمو که تموم کردم، کیکو آوردم و خوردیم باهم.
_همه چی کنار تو خیلی قشنگه زهرا. خداروشکر میکنم که دارمت عزیزم.
به روش لبخند پاشیدم و گفتم:حسمون متقابله.
کمی محدثه رو بغل کردم و بعد گفتم:خب من برم شام درست کنم.
_کیک به این خوشمزگی رو خوردم جا ندارم.
زدم به شکمش و گفتم:هنوز تازه ساعت۷ شده.کو تا ۱۰شب.
اون شب به خوشی و خوبی گذشت و خداروشکر فکر تیکه ها و متلک های عمه و آناهید از سرم بیرون رفت.
👇👇
آلاچیق 🏡
✨#بـانـوے_پـاک_مـن 🌹#قسـمـت۷۵ ساعت۵ونیم کارن اومد. منم رفتم استقبالش و بهش خسته نباشید گفتم. _مم
✨#بـانـوے_پـاک_مـن
🌹#قسـمـت۷۶
صبح روز بعد ساعت۷بیدارشدم و صبحونه درست کردم تا کارن بخوره بعد بره سرکار.
صبحونشو با اشتها خورد و رفت.
روزای من تو خونه و با سر کردن وقت با محدثه میگذشت. شبا هم با کارن دور هم بودیم و میگفتیم و میخندیدیم.
اما تو این مدت نماز خوندن کارن رو نمیدیدم. انگار داشت یک چیزی رو ازم پنهون میکرد.
خیلی زود فهمیدم به چادر پوشیدنم حساسیت نشون میده.
هر جا میخواستیم بریم. چه خرید، چه رستوران، چه حتی خونه همسایه هی غر میزد که چادرتو دربیار. درسته مسلمونم اما این کارا امل بازیه.
واقعا ناراحت میشدم اما کارن اصلا به روی خودش نمیاورد و عادی رفتار میکرد.
چند بارم جلو بقیه با تمسخر باهام حرف زد منم شبش رفتم تو اتاق محدثه و دلخور شدم.
اما حتی یک بار نازمو نکشید و عذرخواهی نکرد.
از اون زندگی رویایی که تو فکرم بود هیچیش به واقعیت نپیوست و منو ناامید تر کرد.
شبا سر سجاده، تو نماز شبام کلی اشک میریختم و از خدا میخواستم بهم صبر بده و اخلاق کارن رو عوض کنه.
به مسلمون بودنش شک داشتم اما چاره ای به غیر از باور حرفاش نداشتم.
چون شوهرم بود. باید بهش اعتماد میکردم.
یک روز که داشتیم میرفتیم خونه مادرجون، تو ماشین بحثمون شد.
_من دارم بهت میگم اون پسره کی بود باهاش از دانشگاه میومدی بیرون؟ چادرتو رو سرت کشیدی فکر کردی کسی نمیفهمه چه غلطی میکنی؟ نخیر خانم از این خبرا نیست میدونم چه کارایی میکردی.
دیگه از تحملم فراتر رفته بود.
بدون اطلاع به من تهمت زده بود و ندونسته بود چجوری قلبمو شکسته بود.
_ساکت شو کارن.. ساکت شوووو. تو نادانسته داری به من تهمت میزنی.
_میدونم که...
_گفتم ساکت شو. اون پسر شوهر دوست صمیمیمه که با زنش به مشکل برخورد و اومد پیش من تا باهاش حرف بزنم...اگرم باور نداری...شمارشو بدم...زنگ بزنی..
به گریه افتاده بودم و نمیتونستم حرف بزنم.
همون موقع رسیدیم خونه مادر جون و من با گفتن این جمله پیاده شدم.
_خیلی بی معرفتی که اینجوری نامردانه بهم تهمت خرابکار بودن میزنی.
اشکامو پاک کردم و با لبخند محدثه رو گرفتم زیر چادرم و رفتم تو خونه.
تا آخر شب خونه مادرجون که بودیم به کارن عادی رفتار کردم و بیشتر با مادرجون حرف میزدم.
بازم به چادرم گیر میداد و منم با مهربونی جوابشو میدادم.
دلم میخواست زودتر بریم خونه تا این رفتارای مسخره و لبخندای الکی تموم بشه.
وقتی رفتیم خونه کارن خوابید و منم رفتم تو اتاق محدثه و به بهونه خوابوندنش شب اونجا خوابیدم.
صبح با لمس دستی روی صورتم بیدار شدم.
وقتی چشمامو باز کردم، دیدم دستای کوچولو محدثه میخوره به صورتم.
_سلام مامانی قربونت بشم من دختر نازم.
بغلش کردم و با هم رفتیم تو آشپزخونه.
_باباتم که رفته. هعی عادت کردم به این زندگی عادی و پر از تظاهر. فقط اولاش خوب بود دخترم. اولای زندگی خیلی قشنگ بود. دو سه روز اولش فقط خوب بود اما حالا...دیگه امیدی به این خونه و بابات ندارم.
فقط تو مهمی برام..فقط تو.
شروع کرد به حرف زدن و من لذت بردم از این صداهای بی مفهوم و قشنگش. تازگیا خیلی شبیه محدثه شده بود.
انقدر بوسش کردم که گریه اش گرفت.
خندیدم و اروم فشردمش به سینه ام.
_فدای گریه هات بشم عزیزم. نبینم اشک بریزی دخترقشنگم.
👇👇👇
آلاچیق 🏡
✨#بـانـوے_پـاک_مـن 🌹#قسـمـت۷۶ صبح روز بعد ساعت۷بیدارشدم و صبحونه درست کردم تا کارن بخوره بعد بره س
✨#بـانـوے_پـاک_مـن
🌹#قسـمـت۷۷
روزها پشت سر هم میگذشت و رفتار کارن و من هر روز سر سنگین تر میشد. قهر نبودم چون قهر تو اسلام کار پسندیده ای نبود. فقط ازش خیلی دلخور بودم.
با هم حرف میزدیم اما خیلی کم و سرد. وقتی میومد خونه بیشتر با محدثه بازی میکرد و منم تو آشپزخونه مشغول میشدم.
چند روزی بود که قلبم درد میکرد و آروم نمیشد. دردش یک جورایی امونم رو بریده بود و توان برام نذاشته بود.
جلوی کارن زیاد نشون نمیدادم درد دارم چون نمیخواستم بفهمه حتما چیز خاصی نبود. حتما بخاطر استرس و فشار و نگرانی بود.
یک روزی که کارن نبود واقعا جونم به لب رسید و رفتم دکتر اما قبلش محدثه رو گذاشتم پیش آتنا و گفتم یک ساعتی نگهش داره جایی کار دارم زود میام.
رفتم بیمارستان نزدیک خونه آتنا و دکتر برام یک آزمایش نوشت که سریع آزمایش رو دادم و منتظر جواب شدم.
وقتی فامیلمو صدا زدن رفتم جوابو گرفتم.
_میشه بگین نتیجه اش چیه؟
_با دکتر حرف بزنین بهتون میگن.
هدایتم کرد سمت اتاق دکتر و منم با بهت و ترس رفتم تو مطب دکتر.
برگه آزمایش رو گذاشتم رو میز دکتر و گفتم:آقای دکتر لطفا نتیجه رو زودتر بگین خیلی استرس دارم.
نگاهی به برگه انداخت و اخماش رفت تو هم. وای خدا داشتم سکته میکردم. خیلی حالم بد بود. قلبم شروع کرد به درد گرفتن.
_آقای دکتر؟
_متاسفانه شما مبتلا به حمله قلبی شدین. همه این دردهای قلبتون هم بخاطر استرسه و فشاره. اگر رعایت کنین حتما خوب میشه.
یک آن انگار وا رفتم و بدنم سست شد.
ناراحتی قلبی؟ من؟؟؟ چرا آخه؟نکنه بخاطر فشارای این روزاست؟
با تشکر ساده ای از مطب دکتر و بیمارستان بیرون اومدم و سمت خونه آتنا قدم برداشتم.
هرچی آتنا گفت بیا بالا گفتم کار دارم و باید برم.
محدثه رو گرفتم ازش و ازش خداحافظی کردم.
_ممنون که نگهش داشتی.
_خواهش میکنم دوست گلم. ما یک زهراجون که بیشتر نداریم.
لبخندی زدم و گونشو بوسیدم.
_سلام برسون عزیزم.خداحافظ.
تا خونه با تاکسی رفتم. به خونه هم که رسیدم محدثه رو خوابوندم و خودم نشستم رو صندلی جلو تراس و زل زدم به بیرون.
فکرم خیلی مشغول حرفای دکتر بود. قلبم آروم شده بود اما درد اصلی، روحمو خراش میداد.
#ادامه دارد...
#نویسنده_زهرا_بانو
#رمان_مذهبی
@Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#صلی_الله_علیک_یا_اباعبدالله♥️🤚
آقام امام حسین...
خودت میدونیُ...
التماس دعا 🙏🙏
#هیئت_مجازی
#شب_زیارتی_امام_حسین_علیه_السلام
#اللهم_ارزقنا_کربلا_بحق_الحسین_ع
@Alachiigh
🍏یک توصيه پزشكے بسیار مهم...🍏
❌به هیچوجه آلوچه رو خصوصاً وقتے ڪه تازه از درخت چيده شده مصرف نڪنید!
و حتماً صبر ڪنید تا منم بیام 😁
#سلامت_بمانید
@Alachiigh
🌹شهید محمد ابراهیم همت🌹
در مكه از خدا چند چيز خواستم؛...
آخر هم دعا كردم نه اسير شوم، نه جانباز،
اسارت وجانبازی ايمان زيادی می خواهد كه من آن را در خود نميبينم.
من از خدا خواستم فقط وقتی جزو اولياءالله قرار گرفتم درجا شهيد شوم.
⭐️شادی روح پاک همه شهدا صلوات
#به_یاد_شهدا
@Alachiigh
33.26M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴🎥🔴 تذکر کوبنده سردار علیزاده در صحن علنی مجلس:
▪️تعطیلی شنبه به نفع رفاه مردم یا رفاه اقلیت سرمایهدار؟!
▪️اقلیت غرب گرا تمام قدرت خود را برای تعطیلی شنبه به میدان آورده
❌❌۹۰ درصد تجارت ما با همسایگانمان است که مثل خودمان هستند و تجارتمان با آنها ربطی به پنجشنبه و شنبه ندارد.
#تعطیلی_شنبه
@Alachiigh