🌹شهیدمسلم_خیزاب🌹
بر روی سنگقبرم بنویسید که
«تشنه نابودی صهیونیستها بوده و هستم
و بهترین روزم، روز نابودی صهیونیستهاست.»
⭐️شادی روح پاک همه شهدا صلوات
#به_یاد_شهدا
@Alachiigh
8.31M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⭕️⚠️سری بزنیم به منطق اصلاح طلبان...
زمان پاسخ به این طرز فکر فرا رسیده است؟
آری یا خیر؟
#انتخابات
#سرطان_اصلاحات
@Alachiigh
آلاچیق 🏡
#فراموشت_نمیکنم #قسمت۳۰ #بردیا همونطور که داشتم موهامو شونه میزدم و خودمو تو اینه برانداز میکردم حس
#فراموشت_نمیکنم
#قسمت۳۱و۳۲
#دانای_کل
نگاهی به زن کنارش انداخت که پیشانی اش به خاطر ضربه گلوله سوراخ شده بود و خون از ان جاری بود.
پوزخندی زدو گفت
_همتون باید به درک واصل شین حیوونا!
در ماشین باز شد و کیارش لبخندی به او زدو گفت
_چطوری ؟ رو به راهی ؟
لبخند عمیقی روی لبانش نشست و گفت
_شارژ شارژم... ردیف ردیفم!
کیارش چشمکی زد و با کلید دستبند دستانش را باز کرد و گفت
_بپر پایین تا سرو کله این جوجه پلیسا پیدا نشده!
از ماشین پیاده شد و به سمت پژو۴۰۵ مشکی رفتن و سریع از انجا دور شدن!
شانس اورده بود که خونه ی علی صدرا بود و ان دو مامور هم دستور داشتن که به کلانتری معالی اباد شیراز بیان وگرنه شانس فرارش در صد کمتری داشت...
مقابلش ایستادو گفت
_اون دختر بچه همه چیزو بهم ریخت...اگر نبود تا الان چیزی که میخواستیمو جور کرده بودیم! من...
دادی زد که حرف در دهان طهورا (فاطمه) ماند
_ساکت! دختره ی نفهم! چرا گذاشتی بهت نزدیک شن؟؟؟؟
یقه لباس طهورا را گرفت و با فریاد ادامه داد
_چرا طبق دستوراات سازماان پیش نمی ری؟؟؟؟؟؟
و سریع اسلحشو دراوردو روی کف دست طهورا گذاشتو به ضرب ثانیه شلیک کردو صدای جیغ گوش خراش طهورا توی فضای خالی اتاق پیچید!
با داد طهورا لبخندی روی لباش اومد...
به یکی ازنوچه هایش اشاره کرد که به دست طهورا رسیدگی کنن...
درسته که طهورا اشتباه بزرگی کرده بود اما هنوز برای سازمان عنصر مهمی بود...
سایلنتر (صدا خفه کن)اسلحه اش را که خونی شده بود را باز کرد و مقابل صورتش گرفت و بوی خون را به ریه هایش کشید!
حس قدرت داشت!
حسی که اونو به اوج میرسوند!
سمیر اوانسیان بود دیگر!
پسر ۳۱ ساله دورگه ایرانی ارمنی که از سن ۲۸ سالگی وارد گروهک های سیاسی ضد انقلاب شده بود و درنهایت با سن کمش توانسته بود خودش را در دل سران سازمان مجاهدین خلق (منافقین) جا دهد
دوماه بعد
#دریا
دوماهه از فرار فاطمه یا همون طهورا میگزره!
دوماهی که روزای سختیو برای همه ما رقم زد!
دوماهی که علیو گوشه گیر کرد!
خاله هدی و دایی هادی به همراه همسرش رو به سفر اخرت فرستاد!
ماه پیش خاله و دایی به همراه همسرش ریحانه خانوم توی راه برگشت از قم به شیراز تصادف کردن و هرسه درجا فوت شدن!
و حال همه ی ما رو بدتر کرد!
خاله پریچهر این چند مدت رو خونه ما موند و تمام مدت با حرفاش منو اروم میکردو از اون حال و هوا در میاورد!
پریا و سوگند هر روز بهم سر میزدن و معصومه هم بخاطر شرایط جسمانی و باردار بودنش از طریق واتساپ با کلی شرمندگی بخاطر اینکه نمی تونه بهم سر بزنه حال و احوالمو می پرسید!
بردیا مثل همیشه هوامو داره و سعی میکنه حالمو خوب کنه و چقدر ممنونشم!
روی تخت دراز کشیده بودمو خیره به سقف تو فکر بودم ک تقه ای به در خورد و علی وارد اتاقم شد
سریع روی تخت نشستم گفتم
_جانم علی جان چیزی میخوای ؟!
سرشو به طرفین تکون دادو گفت
_بیست و چهار سالمه اما عقل توکه دو سال ازم کوچیکتری بیشتر از منه! بدجور شرمندتم دریا!!
اهی کشیدو ادامه داد
_نمی دونی چقدر شرمنده ام...شرمنده تو ، مامان، بابا... از همه بیشتر شرمنده خدام!!
سرشو پایین انداختو با صدای لرزون گفت
_خستم...دیگه از همه چی خستم! کم اوردم دریا!
لبخند زدمو گفتم
_چرا نمیری سراغ خدا؟!
علی _دیگه فراموشم کرده!
هینی کشیدمو گفتم
_کفر نگو علی! این ایه رو یادت رفته که خدا میگه صدایم کن تا اجابتت کنم "و قال ربکم ادعونی استجب لکم"(غافر۶۰)!!
چند بار صداش کردی و جوابتو نداده ؟! چند بار در خونش رفتی و درو به روت باز نکرده؟!
سر به زیر گفت
_تنها شدم دریا!! تنهای تنها
دست به سینه ایه ی ۳۶ سوره زمر رو زمزمه کردمو گفتم
_الیس الله بکاف عبده:ایا خدا برای بندش کافی نیست؟!
علی_چرا حتی از سرمونم زیاده...
(مکثی کردو دوباره ادامه داد)
علی _راه نجات میخوام دریا! اون از زنم که قاتل بودو حالا متواری شده...اون از خاله و دایی که رهامون کردن و از این دنیا برای همیشه رفتن!
راه نجاتم کو؟! خدا میگه راه نجات نشون میده ؟! اما کو؟! کجاست؟! چرا من نمی بینمش!!!
👇👇👇
آلاچیق 🏡
#فراموشت_نمیکنم #قسمت۳۱و۳۲ #دانای_کل نگاهی به زن کنارش انداخت که پیشانی اش به خاطر ضربه گلوله سورا
#فراموشت_نمیکنم
#قسمت۳۳و۳۴
لبخند غمگینی به اشفتگیش زدمو زمزمه وار گفتم
_ومن یتق الله یجعل له مخرجا(۲) ویرزقه من حیث لا یحتسب و من یتوکل علی الله فهو حسبه...(۳){سوره طلاق ۲و۳}:هرکس تقوای خدا رو پیشه کنه، خدا راه نجاتی براش جور میکنه و اونو از راهی که اصلا فکرشو نمی کنه نجات میده!
از روی تخت بلند شدمو یه قران از توی بوفه کمدم دراوردمو بهش دادمو گفتم
_بیا علی! حرفای خدا رو گوش کن!
همون لحظه صدای اذون مغرب از تلوزیون پخش شد!
لبخندمو تشدید کردمو گفتم
_برو باهاش حرف بزن! التماس دعا!
اشکاشو پاک کردو پیشونیمو بوسیدو گفت
_دریا! داشتنت نعمته! خوش به حال بردیا که تو خانوم خونشی!!
اهی کشیدو همون طور که از اتاق خارج می شد زمزمه کرد
_ای کاش فاطمه هم مثل تو بود...ای کاش!...
هه فاطمه!! اسم واقعیش طهورا ولد بیگی بود داداش!
یه روز بخاطر اینکه همچین اسم زیبایی رو خونوادش روش گذاشتن حرص میخوردم...چون لیاقت همچین اسمیو نداره...
از جام بلند شدمو وضو گرفتمو سجادمو رو به قبله پهن کردمو چادر سفیدمو پوشیدمو بعد از یه نفس عمیق شروع به خوندن نماز کردم...
اخه نفس عمیق هم دلمو سبک میکرد و مغزمو خالی و هم باعث میشد توی نمازم تمرکز کنمو فقط حواسم به نماز باشه!
نماز عشامو که تموم کردم سجده کردمو خدارو شکر کردمو ازش خواستم هم کمکم کنه هم تنهام نزاره!
سرمو از سجده برداشتمو تسبیح تربت کربلا رو که یادگار بابام بودو توی دستام گرفتمو بعد از بوسیدنش شروع به ذکر تسبیحات حضرت زهرا(سلام الله علیها)کردم...
بعد از ذکر سرمو بالا کردمو دعا کردم که خدا مهر اهل بیتو تو دلم بیشتر کنه!
کمکم کنه تو امتحاناش سربلند بیرون بیام!
مشکلات علی و خونوادمو حل کنه!
دوباره مهرمو بوسیدم که تقه ای به در خوردو خاله پریچهر وارد اتاقم شدو گفت
_قبول باشه دخترم!
لبخندی زدمو همونطور که جانمازمو تا میکردم گفتم
_قبول حق...کاری داشتین خاله جان؟!
خاله_اره مادر...بردیا تماس گرفتو گفت که داره میاد دنبالت تا برین یه جایی.
_نگفت کجا؟!
همون طور که از اتاق خارج می شد، گفت
خاله_نه مادر...نگفت...پاشو مادر...حاضر شو ... الاناست که برسه.
ازجام بلند شدمو به روی چشمی گفتمو به سمت کمدم رفتم تا حاضر بشم
مانتوی سورمه ای رنگ به همراه روسری مشکی و شلوار جین مشکی پوشیدم و بعد از گذاشتن طلق روسری و بستن رو سریم مدل لبنانی و چادر لبنانیمو پوشیدمو بعد از برداشتن گوشی و کیف دستی مشکی رنگم از اتاق خارج شدم و به سمت سالن رفتمو منتظر موندم تا بردیا برسه...
نگاهم به بوفه ی کنار کانتر افتاد که سی و نه روزه که قاب عکس خاله و دایی به همراه زندایی کنار قاب باباو مامان داخلش جا گرفته...
اهی کشیدمو شروع به خوندن فاتحه کردم...
صدای اس ام اس گوشیم بلند شد...بردیا اس زده بود که پایین منتظرمه!
سریع از خاله و علی خدافظی کردمو از خونه خارج شدمو با اسانسور خودمو به همکف رسوندمو از ساختمون خارج شدم...
بردیا به موتورش تکیه زده بودو با لبخند نگام میکرد.
لبخندی زدمو گفتم
_هوس موتور سواری کردی حاج اقا!
خندیدو گفت
_اره ولی الان وقتش نیست... باید بریم اداره!
متعجب ساعت مچیمو نگاه کردمو گفتم
_اداره؟؟ الان؟؟؟
سرشو بالا و پایین کردو گفت
_اره! بپر بالا که باید سه سوته برسیم...واسه همین موتورو اوردم!
پشت بردیا نشستمو دستمو دور کمرش حلقه کردم...
یکی از دستاشو روی فرمون موتورو یکی دیگشو روی دستای من گذاشتو به سرعت نور به سمت اداره روند...
بعد از بیست دقیقه به اداره رسیدیم...
سریع به سمت اتاق سرهنگ رفتیم که سربازی که نقش منشی سرهنگو داشت گفت که سرهنگ و چند نفر دیگه از همکارا توی سالن اجتماعات منتظرمون هستن!
بعد از احترام نظامی من کنار سوگند و بردیا کنار حسین نشستیم...
سرهنگ مهدوی _ خب...دلیل این جلسه فوری اینه که رد طهورا ولد بیگی (فاطمه ) رو دیروز توی مشهد زدن...
سرگرد مهدوی _مشهد؟؟اونجا چیکار میکنه ؟!
سرهنگ مهدوی _ بله مشهد.
حسین_خب قربان دستور چیه ؟! باید بریم مشهد؟! قراره اونجا دستگیرش کنیم؟!
سرهنگ مهدوی _اره باید برین مشهد اما نه برای دستگیری طهورا ولد بیگی...
سوگند_ پس برای چی باید بریم؟! اصلا کیا قراره برن؟!
سرهنگ مهدوی _ برای جمع اوری اطلاعات و البته شناسایی بقیه اعضای گروهشون و فهمیدن هدف..در نهایت دستگیری همشون! سروان ماهانی(بردیا) به همراه سروان فرهمند(دریا) و ستوان رجایی و علی دوست به مشهد میرین...
البته دو نفر از افراد واجا (وزارت اطلاعات جمهوری اسلامی ایران) و حفاظت اطلاعات سپاه مشهد هم همراهیتون میکنن...
متعجب خیره سرهنگ مهدوی شدم!!
#ادامه دارد...
#نویسنده_رز
#رمان_مذهبی
@Alachiigh
17.29M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🏴🏴🏴
#صَلَّی_اللهُ_عَلَیکَ_یَاأبَاعَبدِاللهِ🤚💔
🙏السلام علیک یا جواد الائمه🤚
مثل جدم حسین شهید کرببلا
تشنه لب گوشهی حجره زدم دست و پا
🎙محمدحسین_پویانفر
👌بسیار دلنشین.التماس دعا🙏🖤
🏴شهادت جانسوز ابن الرضا,امام جواد علیه السلام تسلیت باد
#هیئت_مجازی
#شب_زیارتی_امام_حسین_علیه_السلام
#اللهم_ارزقنا_کربلا_بحق_الحسین_ع
@Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹شهید جواد محمدی🌹
همان شهیدی که قول داده در آخرت یقه خیلی از بی حجاب ها را بگیرد!
🔸اگر کتاب سه دقیقه در قیامت (تجربه نزدیک به مرگ یک پاسدار) را خوانده باشیم، متوجه میشویم که نامی از نویسنده کتاب به میان نیامده و نویسنده گمنامِ کتاب در پایان آن اعلام نموده که در واقع این کتاب اثر شهید مدافع حرم جواد محمدی است!
🔸ماجرا از این قرار است که جواد محمدی چند شب قبل از شهادت خود ماجرای تجربیات مربوط به عالم پس از مرگ نویسنده کتاب را از زبان وی در سوریه میشنود و او را سوار موتور میکند و میگوید باید با یکدیگر به عملیات و خط مقدم برویم!
🔸جواد اما صاحب آن تجربه و نویسنده حال حاضر کتاب سه دقیقه در قیامت را به جای اینکه به خط مقدم ببرد به پشت جبهه و خط پشتیبانی میبرد و به او میگوید تو نباید به خط مقدم بیایی! تو باید برگردی و ماجرای تجربه زیبای پس از مرگ خود را برای مردم ایران بیان کنی تا آنها نیز هدایت شوند!
🔸و اینگونه بود که شهید مدافع حرم جواد محمدی صاحب آن تجربه نزدیک به مرگ را تشویق به نوشتن تجربیات خود نمود تا امروز کتاب زیبای سه دقیقه در قیامت چراغ راهی باشد برای تربیت همه مردم ایران
#به_یاد_شهدا
۱۶ خرداد سالروز شهادت شهید مدافع حرم جواد محمدی
⭐️شادی روح شهید مدافع حرم جواد محمدی صلوات
@Alachiigh
6.64M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🏴یا جواد الائمه ادرکنی🤚💔
👌 #حتما_ببینید
قبل از دیدن این ویدیو،
✍ کاغذ و خودکار بردارید و حرز امام جواد(ع) رو برای رفع شر و بلا، به تعداد اعضاء خانواده و عزیزانتون بنویسید و هدیه بدید.
حجت الاسلام فرحزاد
💌برای اونی که سلامتی و حال خوبش براتون مهمه ارسال کنید.
#شهادت_امام_جواد_علیه_السلام
@Alachiigh