eitaa logo
آلاچیق 🏡
1هزار دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
3.1هزار ویدیو
57 فایل
فعالیتهای کانال، به نیت مهدیِ فاطمه عجل الله تعالی فرجه ادمین تبادل، انتقاد-پیشنهاد-مسابقه : @nilofarane56 پ زینب کبری سلام الله علیها کپی مطالب با ذکر صلوات 🙏
مشاهده در ایتا
دانلود
باهمون لهجه دلنشینش گفت _لا....امی اگر اینجوری محجبه برین پدرتون باهاتون برخورد می کنه! لبخندی زدمو گونشو بوسیدمو گفتم _اشکال نداره! اون به همه چیزم گیر میده! بزار به حجابمم گیر بده! کمی مکث کردمو بعد باحالت پرسشی گفتم _ الیوت واقعا من قبلا از تصادف از پدرم و سمیر هم کثیف تر و ترسناک تر بودم؟؟!! تا الیوت خواست چیزی بگه صدای پدرم بلند شد که صدام میزد و ازم می خواست برم پایین تا بریم رستوران ! سریع از اتاق خارج شدم که سینه به سینه ی پدرم شدم! هیینی کردم که یه صحنه جلوی چشمام جون گرفت... "یه اتاق کار بود از یه نفر خواستم تا منو پوشش بده تا برم بیرون و به محض خروجم سینه به سینه ی مردی شدم و از ترس هینی کشیدم..." با صدای خشمگین پدرم به خودم اومدم. _باتوام!! مگه کری؟؟!! میگم این چه ریختیه! چرا مثل دوره عهد دقیانوس می گردی؟؟؟؟؟؟؟ اخمی کردمو گفتم _ من این پوشش رو دوست دارم! مشکل دارین به من مربوط نیست! کشیده محکمی بهم زد که باعث شد زخم گونم خون ریزی کنه! اشک توی چشمام جمع شد اما نذاشتم از چشمام بیرون بریزن ... الم_ شیر شدی حروم لقمه! یا همین الان اون گیساتو می ریزی بیرون یا انقد می زنمت که صدای عر عر الاغ بدی! تو سینش براق شدمو گفتم _نمی ریزم! حاضرم زیر کتکات جون بدم اما موهامو از شالم بیرون نمی زارم! از خشم تن و بدنش می لرزید. از بین دندونای کیپ شدش غرید _ تو چه ... خوردی؟! بلند تر سمیر رو صدا زد. _سمییییییر!!! بیا این دختره ی ور پریده رو از جلو چشام دور کن وگرنه می کشمش! سمیر به سرعت از پله ها بالا اومد و دستامو گرفت کشید و همراه خودش از پله منو پایین برد. روی مبل پرتم کرد و گفت _ یا کاری که پدر ازت خواسته رو انجام می دی یا که الیوت رو جلو ی چشمات سر می زنم! میدونی که اینکارو میکنم! پس بهتره چموش بازیو بزاری کنار و راه بیای باهامون دختره ی خیره سر! و به سرعت از جلو چشمام دور شد و به سمت طبقه بالا رفت. سمیر دست روی نقطه ضعفم گذاشته بود! بزاق دهنمو قورت دادم و با چند تا نفس عمیق سعی کردم بغض توی گلومو خفه کنم! از جام بلند شدمو به سمت ایینه جا کفشی رفتم و گیره ی شالمو باز کردم و کمی از موهامو بیرون گذاشتم که یهو شالم از پشت کشیده شد و عقب تر رفت خواستم اونو جلو بکشم که سمیر پشت دستم زدو گفت _ او او... خواهری دست بزنی بهش الیوت جون پخ پخ! و دستشو نمایشی و به معنای خفه شدن روی گلوش کشید! بغضمو قورت دادمو به سرعت از سالن بیرون زدم و به سمت گاراژ رفتم و منتظر پدرم و سمیر موندم. بعد از چند مین اومدن و سوار مزدا تیری سمیر شدیم و به سمت رستوران طلائیه رفتیم!........ تیمور درمورد محل خوندن دخترا و کارشون از پدرم و سمیر سوال می پرسید و پدرمو سمیر جوابشو میدادن! 👇👇👇
باهمون لهجه دلنشینش گفت _لا....امی اگر اینجوری محجبه برین پدرتون باهاتون برخورد می کنه! لبخندی زدمو گونشو بوسیدمو گفتم _اشکال نداره! اون به همه چیزم گیر میده! بزار به حجابمم گیر بده! کمی مکث کردمو بعد باحالت پرسشی گفتم _ الیوت واقعا من قبلا از تصادف از پدرم و سمیر هم کثیف تر و ترسناک تر بودم؟؟!! تا الیوت خواست چیزی بگه صدای پدرم بلند شد که صدام میزد و ازم می خواست برم پایین تا بریم رستوران ! سریع از اتاق خارج شدم که سینه به سینه ی پدرم شدم! هیینی کردم که یه صحنه جلوی چشمام جون گرفت... "یه اتاق کار بود از یه نفر خواستم تا منو پوشش بده تا برم بیرون و به محض خروجم سینه به سینه ی مردی شدم و از ترس هینی کشیدم..." با صدای خشمگین پدرم به خودم اومدم. _باتوام!! مگه کری؟؟!! میگم این چه ریختیه! چرا مثل دوره عهد دقیانوس می گردی؟؟؟؟؟؟؟ اخمی کردمو گفتم _ من این پوشش رو دوست دارم! مشکل دارین به من مربوط نیست! کشیده محکمی بهم زد که باعث شد زخم گونم خون ریزی کنه! اشک توی چشمام جمع شد اما نذاشتم از چشمام بیرون بریزن ... الم_ شیر شدی حروم لقمه! یا همین الان اون گیساتو می ریزی بیرون یا انقد می زنمت که صدای عر عر الاغ بدی! تو سینش براق شدمو گفتم _نمی ریزم! حاضرم زیر کتکات جون بدم اما موهامو از شالم بیرون نمی زارم! از خشم تن و بدنش می لرزید. از بین دندونای کیپ شدش غرید _ تو چه ... خوردی؟! بلند تر سمیر رو صدا زد. _سمییییییر!!! بیا این دختره ی ور پریده رو از جلو چشام دور کن وگرنه می کشمش! سمیر به سرعت از پله ها بالا اومد و دستامو گرفت کشید و همراه خودش از پله منو پایین برد. روی مبل پرتم کرد و گفت _ یا کاری که پدر ازت خواسته رو انجام می دی یا که الیوت رو جلو ی چشمات سر می زنم! میدونی که اینکارو میکنم! پس بهتره چموش بازیو بزاری کنار و راه بیای باهامون دختره ی خیره سر! و به سرعت از جلو چشمام دور شد و به سمت طبقه بالا رفت. سمیر دست روی نقطه ضعفم گذاشته بود! بزاق دهنمو قورت دادم و با چند تا نفس عمیق سعی کردم بغض توی گلومو خفه کنم! از جام بلند شدمو به سمت ایینه جا کفشی رفتم و گیره ی شالمو باز کردم و کمی از موهامو بیرون گذاشتم که یهو شالم از پشت کشیده شد و عقب تر رفت خواستم اونو جلو بکشم که سمیر پشت دستم زدو گفت _ او او... خواهری دست بزنی بهش الیوت جون پخ پخ! و دستشو نمایشی و به معنای خفه شدن روی گلوش کشید! بغضمو قورت دادمو به سرعت از سالن بیرون زدم و به سمت گاراژ رفتم و منتظر پدرم و سمیر موندم. بعد از چند مین اومدن و سوار مزدا تیری سمیر شدیم و به سمت رستوران طلائیه رفتیم!........ تیمور درمورد محل خوندن دخترا و کارشون از پدرم و سمیر سوال می پرسید و پدرمو سمیر جوابشو میدادن! دارد... @Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹شهید حسین‌گوهر رستمی🌹 روز عاشورا بدنیا اومد ، اسمش و گرفتند حسین.تهران بدنیا اومد ؛ ولی بزرگ شده ی رامسر بود.فرزند اول خانواده.سال ۱۳۶۶ سن شانزده سالگی از لشکر ویژه ۲۵ کربلا به عنوان بسیجی راهی جبهه‌ها شد‌.آرپی‌جی‌زن بود. ۶ تیر ۱۳۶۶ در ماووت عراق به شهادت رسید در حین کمین که ابتدا ایشان را گرفتند دستشان را بستند بعد شکنجه دادند و سپس  آنها را از کوه پرت کردند پائین..... 🥀🥀🥀🥀🥀 👇 💐 ⭐️شادی روح پاک همه شهدا صلوات @Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥ببینید |طرح انتقال آب از دریای عمان به استان اصفهان با ۷۰۰ کیلومتر لوله گذاری، دستاورد شاخص رئیس جمهور شهید|
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 کشاورزان خطاب به ظریف: زاینده رود خشک کارنامه دولت اصلاحات و رفقای شماست @Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👆👆👌 نوکرتم هموطن، من بدم؟ باشه، شما که خوبی پی کسانی باش که پی بالابردن پرچمن...🙏👌 من کینه ندارم ...ولی خَرم نیستم ،ابدا عالی و زیبا ....👌👌 @Alachiigh
از طرفی بودن توی این جمع و شنیدن نقشه هاشون از طرفی هم چشمای کثیف بادیگارد تیمور اعصابمو بهم ریخته بود. مرتیکه چشم چرون...دلم میخواد بزنم دکورشو بهم بریزما! مرتیکه یالغوز مفنگی! رومو به سمت گارسونی که کنار چند میز اونطرف تر ایستاده بود کردمو ازش درخواست اب کردم و خواستم رومو برگردونم سمت پدرمو بقیه که چشمم به مردی خورد که عینک طبی داشت به همراه ماسک... اونم داشت منو نگاه می کرد. از چشماش معلوم بود از دیدنم تعجب کرده... کمی که به چهرش دقت کردم دیدم چشماش چشمای همون پسری بود که صداش توی ذهنم برام مورفین بود! خودمو جمع و جور کردم و رومو برگردوندم اما تا اخرین لحظه ای که توی رستوران بودیم فکر و ذهنم پیش اون چشمای اشنا بود! با صدای پدرم که ازمون میخواست بلند شیم و بریم به خودم اومدم . تیمور و اون نوچه ی عوضیش دستشونو دراز کردن که باهاشون دست بدم مثل لحظه ورودمون خودمو زدم به اون راهو سریع ازشون فاصله گرفتمو از رستوران خارج شدم . چند لحظه بعد هم پدرمو سمیر بیرون اومدن و خدا رو شکر به دست ندادنم با اون دوتا چیز مرغی ایراد نگرفتن. اونقدر از نقشه ای که تا انجام شدنش چیزی نمونده بود خوشحال بودن که حواسشون به کارا و رفتار من نبود! سوار ماشین شدیمو به سمت خونه به راه افتادیم... امشب از اون شبا بود که قرار بود تا صبح بیدار بمونم و بی خوابی بکشم! از پنجره به حیاط نگاه کردم. حیاطی که پر از درختای چنار و سرو و کاج بود و شب ها یه محیط ترسناک و روزا یه حیاط مرموز و سرد رو به رخ ادم می کشید! سرم تیر کشید! سرمو با دستام چنگ زدمو به سمت تختم برگشتم. همین که روی تخت دراز کشیدم تصویر اون دو چشم سیاه اشنا جلو ی چشمام جون گرفتن! خواستم بلند شم و ابی به دست و صورتم بزنم تا این افکار ازم دور شن که صدایی توی گوشم پیچید "_تولد...تولدت مبارک...." "_دری بیا با هم کادو ها رو باز کنیم!" تولدم بود! تولد 4 سالگیم! اما نه سمیر و نه پدر و نه مادرم ...هیچ کودوم نبودن! من سودا نبودم.... سرمو محکم تر چنگ زدم. تصویرا عوض شد.. صحنه ها مدام تغییر می کرد و من رو با خود حقیقیم اشنا می کرد! خون از دماغم جاری بود و پیرهن سفیدمو رنگی کرده بود! یه لحظه انگار چیزی توی سرم منفجر شد! مثل یه بمب! یه بمب که به جای تیر و ترکش و ویرون کردنم تمام خاطرتمو بهم داد... تموم چیزایی که نمی دونستمو بهم گفت! من دریا بودم!!! دریا فرهمند!! دختر سر تیپ محمد فرهمند! دختر هدیه پویا!! من پلیس بودم!! من یه ... یه مسلمون شیعه بودم!!!!!! با صدای بلند شروع کردم به خندیدن!! من از این لاشخورا نبودم!! من فرزند یه کرکس صفت نبودم! از جام بلند شدم که سرم گیج رفت! دوباره روی زمین کنار تختم نشستم و زانو هامو بغل کردم 👇👇
من شوهر داشتم! من زن بردیا بودم! دستمو روی شکمم گذاشتم! اشکام روون شد من بچه داشتم..این عوضیا بچمو کشتن! با دستام صورتمو پوشوندمو زدم زیر گریه!! خدایا خودت کمکم کن!! در اتاقم باز شد و بعد از اون اروم بسته شد و صدای مهربون و اروم الیوت توی گوشم پیچید! زخم صورتم بخاطر شوری اشکم می سوخت و خون میومد! پانسمانش خونی بودو لباسمم بخاطر خون دماغم پر از لکه های ریز و درشت قرمز بود! الیوت از دیدن چهرم ترسید ...سریع کنارم زانو زدو دستای لرزونم رو توی دستاش گرفت و گفت _ امی....چی شده؟! چرا انقدر چشمات قرمزه! چرا باز پانسمان صورتت خونیه!! چرا لباست پر از لکه های خونیه! لبخندی به لهجه ی روونش زدم! خیلی خوب تونسته بود فارسی حرف بزنه! اروم زمزمه کردم. _حافظم برگشته الیوت! با شگفتی نگاهم کرد و گفت _واقعا؟؟!! سرمو بالا و پایین کردمو گفتم _ اره...اسمم دریاست! ایرانی ام و البته یه دختر نظامی!! لبخند پررنگی روی لبش اومدو دستامو بوسید و گفت _خدا رو شکر!! اونشب تا صبح برای الیوت از گذشتم و پدر و مادرم و بردیا و البته حسین و سوگند گفتم اونقدر تعریف کردم که الیوت بیشتر از خودم مشتاق دیدار با خونوادم بود! امید وار بودم تا وقتی که ایران هستیم از دست این عوضیا خلاص بشیم و از اون شب به بعد دعای هر شبم شد اینکه از دستشون خلاص بشیم!... با صدای ترسیده الیوت از خواب بیدار شدم. _دریا...ابجی! چند...چندنفر ...ریختن تو خونه! تو جام نیم خیز شدم _ تو رو دیدن؟! الیوت سرشو به علامت نه تکون داد که سریع از روی تخت بلند شدم مانتو و شالمو پوشیدمو از اتاق بیرون زدم که دیدم چند تا اقا در حال نصب شنودن. س زدم مامورای امنیتی باشن! تا خواستم حرفی بزنم نگاهم به بردیا افتاد که از اتاق کنترل دوربینا بیرون میومد! هول کرده لبخندی زدم که یاد شعری از مهدی اخوان ثالث که مامان موقع اومدن بابا به خونه برام می خوند افتادم "ناگهان در کوچه دیدم بی وفای خویش را... باز گم کردم ز شادی دست و پای خویش را... گفته بودم بعد از این باید فراموشش کنم!... دیدمش وز یاد بردم گفته های خویش را...!" نگاهش بهم که افتاد چند لحظه ماتم شد که لبخندی زدمو به سمتش رفتمو گفتم _ من هرکیو فراموش کرده باشم تو رو فراموش نمی کنم فرمانده! جناب سروان نکنه شما منو یادت رفته؟! نگاهشو ازم گرفتو به یکی از افرادی که درحال چک کردن دوربینایی که کار گذاشته بودن بود گفت _رسول جان به خانم احمدی بگو بیان این خانم و پسر بچه رو همراهی کنن هتل! با بهت گفتم _ هتل!!! زندان سیاسی؟! جوابمو نداد که زنی بازومو کشید و همراه خودش برد..الیوت هم بی صدا گریه میکرد اما در لحظه اخر رو به بردیا با بغض گفت _اقا بردیا این حق دریا نیست که می خوای بندازیش زندان سیاسی! بردیا چیزی نگفت و رو به همون رسول گفت _ تو هم باهاشون برو اداره! منو بقیه بعد از انجام کارا میام اداره... اروم رو به زن بغل دستیم گفتم _ بهشون بگین کنار استخر یه اتاق هست که به انباری شباهت داره ولی در اصل یه نوع گاو صندوقه و همه ی مدارک اونجاست! و دیگه چیزی نگفتم تا به اداره برسیم... زخم گونم می سوخت ...احتمال داشت دوباره زخمش سر باز کرده باشه! خواستم کمی چشم بندمو جا به جا کنم تا زخم گونم کمتر اذیت بشه که صدای خشن بردیا توی گوشم پیچید و مانعم شد. _بهتره به اون دست نزنین! کمی صبور باشین تا به اتاق بازجویی برسین! بغض داشت خفم می کرد! دلیل اینهمه سردی بردیا رو نمی دونستم! من که کاری نکرده بودم که اینجوری می کرد! نکنه منو فراموش کرده! نکنه فکر می کنه منم جاسوس اونام!! تنم از فکرای توی سرم به لرزه افتاد که فکر کنم خانمی که بازومو گرفته بودو منو همراه خودش می کشوند اینو فهمید چون کمی با ملایمت تر منو دنبال خودش کشوند همون مردی که بردیا رسول صداش میزد وارد اتاق بازجویی شد و دوربین و ضبط صوتی رو روی میز گذاشت و بعد از فعال کردنشون گفت _تمامی صحبت ها و حرکات شما توسط دوربین های ما ضبط و در صورت نیاز مورد استناد قضایی قرار میگیره! حرفای من قابل فهم بود! سعی کردم بغض و ناراحتیمو کنار بزارم سرفه مصلحتی کردمو اروم زمزمه کردم _بله! رسول_ خب خودتونو معرفی کنین! پوزخندی زدمو اروم زمزمه کردم _دریا فرهمند 26 ساله فرزند محمد فرهمند اهل شیراز! فوق لیسانس ای تی دارم و بعد از فوق دیپلم از طریق درجه داری ناجا وارد رسته اگاهی شدم و بعد از گرفتن فوق لیسانس درجه سروان رو گرفتم! همسرم بردیا ماهانی اون هم نظامیه و الان داره بازجویی شما از منو گوش میده....کافیه یا بیشتر بگم براتون؟! لبخندی زدو گفت _ شما نمی دونین که جعل هویت جرمه! چرا هویت یه مرده رو به خودتون نسبت میدین خانم سودا اوانسیان؟! قهقه ای زدمو گفتم _ میشه بگید کی مردم که خودم خبر ندارم؟! اخمی کردمو ادامه دادم _شما میتونین ازم تست دی ان ای بگیرین! _ کی تصادف کردین و کی حافظتون برگشت! @Alachiigh
آشنایی با خوراکهای کالری منفی: 🔴کرفس ⚪️پرتقال 🔴توت فرنگی ⚪️نارنگی 🔴گریپ فروت ⚪️هویج 🔴زردآلو ⚪️کاهو 🔴گوجه فرنگی ⚪️خیار 🔴هندوانه ⚪️گل کلم 🔴سیب ⚪️فلفل تند 🔴کدو سبز ‌ ‌ @Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌹شهید_مهدی_باکری🌹 📹 مهدی؛ احمد؛ بهشت... 🔺 روایت حضرت آیت‌الله خامنه‌ای از ساعات قبل از شهادت شهید باکری و مکالمه بی‌سیم او با شهید کاظمی، به همراه انتشار صوت آخرین مکالمه بیسیم شهید باکری و شهید کاظمی ⭐️شادی روح پاک همه شهدا صلوات @Alachiigh
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺 امام کاظم علیه السلام مبارک و پربرکت 💐✅مکالمه امام صادق(ع) با فرزندش عبدالله درباره امام موسی کاظم(ع) 👌 بسیار شنیدنی 🎙آیت الله @Alachiigh
💔چهل روز از فراغت گذشت😭 هیچوقت از یاد نمیروی سیدخدا برای سربلندی مردم و کشوری که تا دم رفتن برای آرامش شون تلاش کردی ،دعا کن سید جان...🙏💐💔💔 ده آیه به نیت شهید رئیسی و شهدای همراهاش تلاوت کنید 👇 https://leageketab.ir/khatme-quran https://leageketab.ir/khatme-quran پیامو برای دیگران بفرستید در ختم آیه‌ ای شرکت کنند
حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⭕️👆بابا لوطی خیلی مردی دمت گرم👌 ❌لطفاً ... ❌ قضاوت با خودتون ... 💥➖هر یک رأی مهمه و ارزش داره به چه کسی رأی بدیم مهمتره و ارزشمندتر انتشارش با شما👆 @Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❌ نمی‌شود ابوموسی اشعری را انتخاب کرد و انتظار داشت حضرت علی(ع) پاسخگو باشد...👆❌ @Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❌👆🎥 سید حسن نصرالله: امروز فقط سرنوشت جمهوری اسلامی مطرح نیست بلکه با تمام صداقت و صراحت می‌گویم سرنوشت تمام ملت‌ها و مقاومت در منطقه به سرنوشت ایران بسته شده است. 🔴پیشنهاد میکنم حتما ببینید و برای رأی دادن و رأی به اصلح تردید نکنید 🔴 @Alachiigh
لبخندی زدو گفت _ شما نمی دونین که جعل هویت جرمه! چرا هویت یه مرده رو به خودتون نسبت میدین خانم سودا اوانسیان؟! قهقه ای زدمو گفتم _ میشه بگید کی مردم که خودم خبر ندارم؟! اخمی کردمو ادامه دادم _شما میتونین ازم تست دی ان ای بگیرین! _ کی تصادف کردین و کی حافظتون برگشت!؟ لبخند غمگینی ناخداگاه روی لبم نقش بست دریا_ من اصلا تصادف نکردم! روزی که توی ماموریت لو رفتم و فرار کردم، یاور احمدی یه تیر به سمتم شلیک کرد که به شونم بر خورد کرد! از پا نیفتادم تا وقتی که سمیر اوانسیان که از زندان فرار و به ترکیه اومده بود به سمت شکمم شلیک کرد ...چون...چون باردار بودم...نتونستم دووم بیارم و بی هوش شدم و وقتی به هوش اومدم هیچ چیز از گذشته به خاطر نداشتم! توی اسرائیل بودیم و سمیر اوانسیان همراهم بود... تمام این مدت خاطره هایی رو به یاد میاوردم که اصلا با زندگی بعد از تصادفم شباهت نداشت... سرمو پایین انداختمو ادامه دادم _تا اینکه 2شب پیش وقتی بردیا رو توی رستوران دیدم چشما و ابروهاش برام اشنا به نظر میومد! وقتی به خونه برگشتم از شب سر درد شدیدی گرفتم و بعد از اون دماغ شدیدی شدم و... و صدا ها و صحنه هایی که توی ذهنم می گذشت باعث شد حافظم برگرده! کمی از لیوان اب خوردم که رسول گفت _زخم روی گونت برای چیه؟! اهی کشیدمو گفتم _ وقتی که از ترکیه میخواستیم بیایم ایران یه سری چیزا یادم اومدو اونقدر تحت فشار بودم که از هوش رفتم. وقتی به هوش اومدم ایران بودم! الیوت که از بهوش اومدنم خوشحال شد جلو سمیر و الم اوانسیان خواست بیاد پیشم و ببوستم که سمیر هلش دادو الم کلی تحقیرش کرد که من جوش اوردم و کلی بد و بیراه بهشون گفتم نتیجه این حرفام شد این زخم و 10تا بخیه! سامان_ بسیار خب خانم اوانسیان... بهتره که این جلسه رو فعلا همینجا نگه داریم و بعد از استراحت دوباره برای بازجویی بیاین. خواست دوربینو خاموش کنه که با حرفی که زدم دست نگه داشت. دریا_ ولی من اوانسیان نیستم! جای تیر روی شکم و شونم سندیه که من دریا هستم! علاوه بر اون از طریق دی ان ای مشخصه!! سامان_محض اطلاعتون جسد سوخته خانم فرهمند خیلی وقته که دفن شده! مبهوت نگاهش کردمو اروم زمزمه کردم _ پس بردیا برای همین اون رفتارو باهام کرد!!...خدای من چطور ممکنه! سرمو با دستام چنگ زدم... رسول اتاقو ترک کردو به محض بسته شدن در بغضم شکست. زدم زیر گریه....سوزش گونم بیشتر شده بود اما به پای سوزش دلم نمی رسید. همون زن دستشو روی شونم گذاشت و کمکم کرد تا به سلولم برگردم.... وارد سلولم که شدم خواست درو ببنده که با لحنی که خستگی توش موج می زد گفتم _ میشه یه چادر و جانماز و قران برام بیارین؟! و بگین قبله کودوم طرفیه؟! زنه متعجب نگاهم کردو بعد از کمی مکث در فلزی سلول رو بست . نا امید خواستم روی تختی که گوشه سلول بود بشینم که در باز شد و بردیا با چادر و جانماز وارد اتاق شد و منتظر شد تا از دستش قران و چادر و جانماز رو بگیرم. ازجام بلند شدمو با قدمای لرزون به سمتش رفتم. دستمو دراز کردم تا ازش بگیرم که از کنارم گذشت و وسایلو روی میز کنار تخت گذاشت و قبل از خروجش روبه من که ماتم برده بود قبله رو گفت و از سلول بیرون رفت. اشکام بدون اختیار روی گونم روون شد. به سمت میز رفتم. جانماز رو پهن کردمو چادرمو پوشیدمو برای رهایی از این بدبختی که دچارم شده یه نماز 2رکعتی نیت کردم! تا سرمو روی مهر گذاشتم نتونتستم ادامه بدم . بغضم شکست و همونطور که سرم روی مهر بود با صدای بلند گریه کردمو از همه گله کردم... تشهد و سلاممو که دادم سجده کردمو برای نجات پیدا کردن از دست اون اوانسیان های عوضی خدا رو شکر کردم. و بعد از سجده شروع به خوندن سوره یاسین شدم... همیشه سوره یاسین برام منبع ارامش بود... "یس{1} یاسین" "والقرآن الحکیم{2} سوگند به قران حکیم" "انک لمن مرسلین{3}که تو قطعا از رسولان خدا هستی" "علی صراط المستقیم{4} برراهی راست (قرار داری)" "تنزیل العزیز الرحیم{5} این قرانیست که از سوی خداوند عزیز و رحیم نازل شده است" "لتنذر قوما ما انذر اباوهم فهم غافلون{6} تا قومی را بیم دهی که پدرانشان انذار نشدند، از این رو انان غافلند"...... قران رو بستم و اشکامو پاک کردم. دوست داشتم الان مثل همیشه بردیا با خنده بگه " باز محو خدا شدیو منه حقیر رو فراموش کردی؟!" اه حسرت باری کشیدمو زمزمه کردم _بردیا هیچ وقت خبر نداری که تو عبادتامم همش فکر تو تو ذهنم میاد!!!!! 👇👇👇
یادمه مامانم هر وقت موقع نماز بابام به خونه میومد و مامانم مشغول نماز بود بعد از نمازش به بابا می گفت "شک ندارم که به معراج مرا خواهند برد، ان نمازم که به لبخند تو باطل شده است!" بغضم سنگین تر شد. به حدی که نفس کشیدن برام سخت بود. اخ مامان کجایی که دیگه کم اوردم! خدایا کم اوردم!! تو لیست ادمات اشتباهی شده!! اسم من که ایوب نیست!! * وارد اتاق بازجویی شدم! با دیدن افراد داخل اتاق سرجام میخکوب شدم! اشک تو چشمام جمع شد اما به سمت هیچکدومشون نرفتم! روی صندلی نشستم و رو به اقا رسول گفتم _ بفرمایین من اماده ام! رسول میکروفن و دوربین رو اماده کرد اما رو به سرهنگ مهدوی کردو گفت _بفرمایید قربان! سرهنگ مهدوی نشست و رو به من گفت _ تمامی صحبت ها و حرکات شما توسط دوربین های ما ضبط و در صورت نیاز مورد استناد قضایی قرار میگیره! حرفای من قابل فهم بود! جوابشو ندادم و گفتم _ جدیدا به صورت تیمی بازجویی میکنین قربان؟! سروان پویا و فرحی و ماهانی و اقا رسولم که جایگزین من! سرهنگ خواست دوباره حرفاشو تکرار کنه که نذاشتمو خودم ادامه دادم _ بله قابل فهم بود! ولی این برام غیر قابل باوره که الان شاید بیشتر از یه ماهه که منو توی اون اتاق زندانی کردین! روز و شبم معلوم نیست! زندگیم معلوم نیست! شما که حرفای منو باور نمی کنین پس چرا هر بار میارینم بازجویی تا حرفای تکراری بشنوین! الان هم که دست جمعی اومدین بازجویی! قطره اشکی از چشمام جاری شد که سریع پاکش کردمو سرمو پایین انداختم تا بقیه از چشمام پی به حال داغونم نبرن! هرچند که حرفام به همشون ثابت کرد چقدر تحت فشارم! سوگند کنار رفت که از پشتش الیوت بیرون اومد و از جام بلند شدمو روی زمین زانو زدم که حودشو با شتاب توی بغلم پرت کرد. جای گلوله ی روی شکم و شونم تیر کشید اما برام اهمیتی نداشت. نتونستم گریه نکنم و همونطور که الیوت توی بغلم بود زدم زیر گریه! سوگند جلو اومد که به تندی بهش گفتم _سمت من نمیای! حسین خواست چیزی بگه که سرهنگ فرهمند گفت _دخترم بیا بشین ... اون بچه رو هم بسپر به سروان فرحی! لفظ دخترم باعث شد از دستورش سرپیچی نکنم. گونه الیوت رو بوسیدم و اشکامو پاک کردم بعد از جام بلند شدم و روی صندلی نشستم. دارد... @Alachiigh
حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🙏صَلَی اللهُ عَلَیْکَ یَا أَبَا عَبْدِ اللَّهِ ♥️🤚 تنها یارم ... چقدر سخته دوری 🎙 التماس دعا دارم از همراهان همیشگی کانال 🙏🙏 @Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا