فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️🎥 پاسخی منطقی به این شبهه که،
👆👆 دلت پاک باشه، دیگه نیازی به حجاب نداری!
👌👌♥️پیشنهاد دانلود
🍁〰🍂
@Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 #ببینید | دارن بابایی شونو میشورن😂
🌹 #حدیث | امام حسن عسگری (ع) فرمودند: نِعْمَ الْعَضُدُ الْوَلَد.
فرزندان چه خوب بازویی و کمک کاری هستند.
✅ این شادی نصیب تمام خونههای ایران باشه.
#نعمت_فرزندآوری
#لذت_فرزندآوری
🍃🌹ــــــــــــــــــــــــــــ
صــراط
🍁〰🍂
@Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️🎥 ماجرای بدهی ۴۰۰ میلیون پوندی انگلیس به ایران چیست؟
🔻بدهی که نیم قرن است انگلیس از پرداخت آن سر باز میزند
🍃🌹ــــــــــــــــــــــــــــ
صــراط
🍁〰🍂
@Alachiigh
مهماننوازی به سبک غربیها
1️⃣ تصاویری از کودکان مهاجر عراقی گرفتار در مرزهای کشورهای اروپایی در حالی که از صورتهای خود برای امدادخواهی از دولت لهستان استفاده کردهاند.
2️⃣ سفارت آلمان بنر بزرگی مقابل سفارت نصب کرده و با ادبیاتی عجیب نوشته: آیا به تازگی از افغانستان گریختهاید؟! برای پذیرش هیچ برنامه خاصی از طرف سفارت آلمان وجود ندارد.😏
3️⃣ سیاستمدار فرانسوی: مهاجران از یخبندان بمیرند، بهتر از آن است که به اروپا وارد شوند.
✅پاسدار انقلاب
🍁〰🍂
@Alachiigh
آلاچیق 🏡
🌺دلارام من🌺 قسمت 14 نگران غریبهای شدهام که الان آشنا درآمده؛ نگران مجهولی که حالا از هر معلومی م
🌺دلارام من🌺
قسمت 15
هانیه خانم رختخواب خودش را کنارم پهن میکند؛ پارچ آب و لیوانی روی میز بالای سرم میگذارد و چراغها را خاموش و درها را قفل میکند؛ بعد هم خسته، در رختخواب مینشیند اما مرا میبیند که هنوز ایستادهام: بخواب عزیز دلم، خستهای، بخواب فردا خیلی کار داریما!
مینشینم اما هنوز انقدر یخم آب نشده که بخوابم؛ از بعد فهمیدن ماجرا، یک کلمه هم حرف نزدهام؛ آرام دستش را روی شانههایم میگذارد و با حالتی مادرانه، میخواباندم و پتو رویم میکشد، مسحور رفتارش شدهام؛ دراز میکشد و دستانم را میگیرد: انقدر حرف دارم باهات... فکرشم نمیکردم یه روز بیای پیشم... همیشه با خودم میگفتم حوراء من الان کجاست؟ داره چکار میکنه؟
اشکی از گوشه چشمم سر میزند؛ بالاخره روزه سکوتم را میشکنم: بابام چکار میکرد این چندسال؟ چرا سراغمو نگرفت؟
با تعجب میگوید: بابات سراغتو نمیگرفت؟ تو خبر نداشتی ولی عباس فکر و ذکرش تو بودی؛ دائم خبرتو از عمو رحیمت میگرفت، هر روز؛ اگه میفهمید مریضی خودشم ناخوش احوال میشد و برات حمد شفا میخواند؛ موقع امتحانا دعات میکرد؛ هرسال عید همش میگفت کاش حوراءم بینمون بود؛ وقتی توی مسابقههای مدرسه و قرآن و اینا مقام میآوردی، کلی ذوق میکرد، شیرینی میداد؛ تو المپیاد که مقام آوردی برات گوسفند کشت، حتی اومد فرودگاه، نمیدونم دیدیش یا نه، هربار کلا یه جوری با عموت قرار میذاشت که از دور ببینتت؛ عکساتو میدید، گریه میکرد میگفت کاش میتونستم یه کاری برای دخترم بکنم؛ تو هر تفریحی، حتی یه خوراکی خوشمزه هم که میخوردیم میگفت کاش حوراء اینجا بود؛ اوایل میترسیدیم توی خونواده مادریت که خیلی مقید نیستن، تو هم راه کج بری ولی عباس میگفت دختر من، دختر منه! یه قدمم کج نمیذاره؛ بعدا وقتی تو عکسا میدید توی محیطی که خیلی مذهبی نیستن، تو باحجاب و مقیدی، به من میگفت دیدی گفتم؟ کلی ذوق میکرد.
با خودم که فکر میکنم می بینم واقعا هم سالم ماندنم در آن محیط، شبیه معجزه بوده؛ انگار کسی دستم را گرفته باشد و نگذارد پایم را کج بگذارم؛ کم کم زبانم باز میشود: به من گفته بودن همون بچه که بودم فوت کرده، ولی حتی نمیذاشتن قبرشو ببینم.
سرم را نوازش میکند: میدونی چقدر هممون دلمون میخواست ببینیمت، یا یه کاری انجام بدیم برات؟ خیلی برامون عزیز بودی، الانم هستی؛ همین داداشت حامد، خیلی جاها دورادور دنبالت میومد، مثلا همین راهیان نوری که رفتی رو اومد که مواظب تو باشه، ولی مامانت غدغن کرده بود که تو حامد رو ببینی؛ بچم حامد خیلی تنها بود، دلش خوش بود به تو.
خاطرات راهیان نور پیش چشمم مجسم میشود و آن شب، آن شبی که ناشناس به دادم رسید؛ هنوز نمیدانم باید چه احساسی داشته باشم، نیما هیچوقت چنین کارهایی برایم نمیکرد، با ذوق از حامد تعریف میکند: حامدو مثل پسر خودم بزرگش کردم، از بچههای خودم عزیزتر؛ مادر صدام میکرد؛ تو چی صدام میکنی؟ دوست داری بگی عمه یا مادر؟
هنوز نمیدانم؛ محبتش مادرانه است اما دلم نمیخواهد کسی را بجای مادر بنشانم؛ زمزمه میکنم: عمه!
لبخند میزند: قربون عمه گفتنت بشم عزیزم، بخواب خستهای.
خیره میشوم به ماه، چشمانم گرم میشود؛ پیشانیم را میبوسد و انقدر نوازشم میکند که به خواب روم.
کمک عمه سفره صبحانه را جمع میکنم؛ صدای زنگ میآید، عمه از پشت آیفون میپرسد: کیه؟
و نمیدانم چه جوابی میگیرد که با تعجب به من نگاه میکند: یکیه میگه با تو کار داره. میگه اسمش نیمائه!
چشمانم چهارتا میشود! نیما؟ اینجا؟ آمده دنبال من؟
یک چادر رنگی از عمه میگیرم و سرم میکنم؛ در حیاط به سختی باز میشود، شاید هم چون من عادت به این مدل در ندارم! پشت به در ایستاده، با پیراهن سبز تیره و شلوار جین؛ صدای نخراشیده باز شدن در را که میشنود، بر میگردد، به محض اینکه چشمش به من میافتد، مزه پرانیاش شروع میشود: به! خواهر پست مدرن ما چطوره؟
- علیک سلام!
- و علیکم السلام و رحمه الله و برکاته! وای عین مامان بزرگا شدی، البته مامان بزرگ بودی!
- از اون سر شهر پاشدی بیای اینجا تیکه بارم کنی؟
تازه انگار متوجه موقعیت و شرایط میشود؛ شاید با دیدن چشمان سرخ و متورم، یا صدای گرفتهام؛ سر به زیر میاندازد: متاسفم بابت اتفاقی که افتاده.
یک اصل مهم در روابط من و نیما میگوید «خنده گرگ بیطمع نیست.» برای همین جواب نمیدهم و منتظر اصل حرفش میشوم.
- دلم برات تنگ شده حوراء، برگرد پیشمون.
پیداست از طرف مادر برای شست و شوی مغز من اعزام شده؛ پوزخند میزنم: تو؟ تو دلت واسه من تنگ شده؟ هه هه خندیدم!
- جدی میگم.. تازه این مدت که نبودی قدرت دستم اومد، فکرم نکن مامان منو فرستاده اینجا، خودم اومدم.
- واقعا انتظار داری باور کنم؟
- میخوای بکن میخوای نکن!
روی پاهایم جابجا میشوم و سرم را کمی به جلو خم میکنم، لحنم رنگ خشن به خود میگیرد...
ادامه دارد...
#داستان_شب
🍁〰🍂
@Alachi
✨هــــر لحظه
این را به یــــاد داشته باش
که انـــدازه ی مشــــکلاتت ،،
از قــــدرت خداونـــــد خیلــــی کوچکـــــترند.
پس با خودت زمزمه کن:
لاحول ولا قوه الا بالله✨
#مثبت_اندیشی
#انگیزشی
🍁〰🍂
@Alachiigh
#کلام_نور
⭐️*بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحيمِ*
⭐️صفحه ۲۵۶ مصحف شریف
✨همراه تدبر و چند نکته
⭐️هدیه به امام زمان عجل الله فرجه الشریف❤️🙏
🍁〰🍂
@Alachiigh
🌹شهید
(مهدی) ادواردو آنییلی🌹
مسلمان میلیاردر..👆👆👆🙏
جمله یادگاری از شهید ادواردو _مهدی_
"ادواردو (مهدی) آنیلی: «شیعه تک است چیزی دارد که سایر ادیان ندارند و آن وابستگی به ولایت اهل بیت علیهم السلام است.
اهل بیتی که هر کدامشان تک بوده و مشابهی در تاریخ بشریت ندارند.
ما تنها یک امام علی داریم و یک امام حسین؛
کاری که امام حسین کرد هیچکسی در تاریخ نکرد ...! "
⭐️سالگرد شهادت امروز ۲۴ آبان⭐️
⭐️شادی روح پاک همه شهدا فاتحه و صلوات
#به_یاد_شهدا
🍁〰🍂
@Alachiigh
🔷🔹در آستانه هفته مبارک بسیج وبه مناسبت افتتاح جشنواره پایگاههای اسوه استان اصفهان🔹🔷
🔶🔸گفتگوی زنده تصویری سردار مقواساز جانشین سپاه صاحب الزمان (عج) با بسیجیان عزیز استان🔶🔸
👈کانال یاوران رسانه بسیج مساجد ومحلات در روبیکا👉
✴️
https://rubika.ir/isfmasajed
☑️چهارشنبه۱۴۰۰٫۸٫۲۶-ساعت۱۶:۳۰
#جشنواره پایگاههای بسیج استان اصفهان
#هفته بسیج۱۴۰۰
#بسیج،پاره تن ملت
📣اطلاع رسانی نمایید.
🍁〰🍂
@Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 صحنه جالبی از ورزشکار آذربایجانی/فرهنگ شیعی این مردم با دسیسههای صهیونیستها از بین نمیرود
🔹"روسلان محمداف" ورزشکار آذربایجانی در مسابقات روسیه با پیشنوازی نماهنگ حدیث ثقلین و حدیث غدیر خم و مداحی شورانگیز "حاج مهدی رسولی" وارد مسابقات شد.
🍁〰🍂
@Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ نهی از منکرِ مفهومی خوب است اما مصداقی خوب نیست! آنکه دیگر نهی از منکر نیست!
استاد رحیمپور ازغدی:
🔻 بعضیها میگویند نهی از منکرِ مفهومی، خوب است اما مصداقی، خوب نیست! آنکه دیگر نهی از منکر نیست! همینکه روی هوا بگویی مردم منکر نکنید! حرفهای زشت نزنید! مگر اسم این، نهی از منکر است؟!
🔻 امر به معروف و نهی از منکر و سوال از مسئولین، نه تنها حق مسلّمِ همه روزنامهنگارها و رسانهایها بلکه حق مسلّمِ تمام مردم است؛ اصلا مسئول غیر پاسخگو، مسئول حکومت اسلامی نیست.
pedarefetneh
🍁〰🍂
@Alachiigh
🔺اینکه یک مقام آمریکایی بیاد بگه درخواست تضمین از طرف ایرانی ها منطقی هست، بعد یه استاد دانشگاه توی ایران درخواست تضمین کشورمون از آمریکایی ها رو مسخره بدونه، یعنی حقارت، خود کوچک بینی، خود حقیر پنداری، این نوعی بیماری روانی هست که زیباکلام و رفقایش سال هاست که بهش مبتلا هستند!
💬 مهدی پیش بین
🔮 گفتمان
#حقارت
#خود_حقیر_پنداری
🍁〰🍂
@Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 نگران نباش خواهرم همه خسارت ها رو ما میدیم.....
🙏🙏👌👌
ایشون مهندس دوستی استاندار هرمزگان هستند که با ساختن پالایشگاه ستاره خلیج فارس کشورمان را در تولید بنزین خودکفا کردند. بدون تشریفات و چقدر خودمانی بین مردم زلزله زده میرود به خانه هایشان میرود و به آنها آرامش میدهد.
فرق دارد دولت دست نخبگان انقلاب باشد یا مشتی قدرت طلب غربزده....
#زلزله_هرمزگان
#استاندار_مهندس_دوستی
#روشنگری
🍁〰🍂
@Alachiigh
آلاچیق 🏡
🌺دلارام من🌺 قسمت 15 هانیه خانم رختخواب خودش را کنارم پهن میکند؛ پارچ آب و لیوانی روی میز بالای سرم
🌺دلارام من🌺
قسمت 16
ببین آقا نیما! ببین برادر محترم! الان اینجا خونۀمنه، کسیام نمیتونه منو برگردونه تو خونهای که با منت توش بزرگ شدم؛ میخوام تو خونه خودم باشم، خونۀ بابای خودِ خودم، به مامانم سلام برسون بگو مثل قبل خیلی دوستش دارم، گرچه ازش ناراحتم، اگرم دیگه کاری نداری، برو چون زشته جلوی در و همسایه.
نیما با اینکه به این مدل حرف زدن من عادت دارد، با چشمان گرد نگاهم میکند؛ بعد هم با همان حالت متحیر، سرش را به نشانه تایید تکان میدهد: باشه خواهر بزرگه!.
میرم اتاق پدر،تخت فلزی، کپسول اکسیژن، قاب عکسهای بیشمار از دوستان قدیمی، صندلی چرخدار، گلدانهای کوچک و بزرگ، قفسه کتاب و میز مطالعه، قرآن و سجادهای که گویا از فرط نماز ساییده شده، چند پوکه فشنگ و ترکش، چفیه و لباس نظامی و سربند" اتاق پدر"!
روی تخت مینشینم و به پنجره و عکس دوستان جبههایاش نگاه میکنم؛ حتما یک به یک نفسهایش را شمرده تا به دوستان قاب نشینش بپیوندد.
عکسهایی که با حامد و عمه گرفته هم خودنمایی میکنند؛ چقدر دلم میخواست من هم دست در گردن پدر بیندازم و عکس بگیرم، کاش بجای من قضاوت نمیکرد؛ کاش از خودم میپرسید پدر جانباز دوست دارم یا نه تا جواب بدهم که با سرفههایش، خس خس سینهاش، تاولهایش، صندلی چرخدارش و ترکشهای جا خوش کرده در بدنش، دوستش دارم؛ شاید اگر میدانست، خودش را از من دریغ نمیکرد و مجبور نمیشد عکسم را همه جا باخود ببرد تا احساس دلتنگیاش تسکین یابد.
چشمم که به عکسهایم «از کودکی تا همین چندسال اخیر» میافتد، از خود خجالت میکشم؛ من به اندازه او دلتنگش نبودهام، من اصلا او را نشناختم و محبتش را نفهمیدم، حتی دنبالش نگشتم.
عمه که وارد میشود، درباره پوکههای فشنگ و ترکش روی طاقچه میپرسم.
- ترکشه عزیزم، اینا رو از توی بدنش درآوردن؛ نگهشون داشت، بهشون میگفت هدیه خدا، اون پوکهها رو هم از جبهه آورده.
به یکی از ترکشها که از بقیه کمی ریزتر بود اشاره کرد: این خورده بود به سینهاش، دکترا فکر میکردن زنده نمیمونه، اصلا کسی باورش نمیشد این دربیاد، ولی انقدر نذر و نیاز کردیم که خوب شد.
ترکش را برمیدارم؛ یعنی این ترکش زمانی در مجاورت قلب مهربان پدر من بوده؟ حتما صدای ضربانش را شنیده، آن را نزدیک گوشم میگیرم تا شاید صدای قلبش را بشنوم. دستم همراه ترکش ضربان میگیرد.
عمه، همراهش را به طرفم دراز میکند: بیا، چند روز قبل از شهادت این صوت رو پر کرده که اگه تو رو ندید و یه روزی حقیقتو فهمیدی بشنوی.
با ولع همراه را میگیرم و صوت را پخش میکنم؛ صدای مهربانش گرفته و هربار سرفههای خشک، سخنش را قطع میکند:
- حوراء جون، سلام بابا؛ ببخشید که قبل از دیدن تو دارم میرم... منو ببخش که هیچوقت نشد ببینمت و اونجور که میخوای... برات پدری کنم... فکر نکن به قول مادرت... من بچههای حلبچه رو بیشتر از تو... دوست داشتم... ولی یادت باشه خدا رو... بیشتر از همه شما که همه زندگیمید دوست داشتم... بچههای معصوم حلبچه هم... مثل تو معصوم بودن... کمک میخواستن... دستور خدا بود که... به مظلوم کمک کنم... اگه میدیدی... چه کربلایی بود بابا... منو ببخش... مواظب خودت و برادرت و عمه هانیه باش... غصه چیزی رو هم نخور... منم همیشه کنارتم... دعات میکنم... تو هم منو دعا کن... اگه همو ندیدیم، قرارمون کربلا.
صدای گریه بلند میشود و صوت به پایان میرسد؛ راست میگفت، اولین بار که دیدمش، کربلا بود.
چمدانم را روی موزاییکهای حیاط متوقف میکنم؛ احساس خوبی دارم، مطمئنم که اینجا خانه من است؛ عمه راهنماییام میکند به طبقه بالا؛ عمو رحیم چمدان را از پلهها بالا میآورد و با لحنی پدرانه و غمگین میگوید: مطمئنی عمو؟ دلمون برات تنگ میشهها!
عمه اما خوشحال است؛ چمدانم را به اتاقی میبرد که پیداست صاحب ندارد، یک فرش دارد و یک کمد قدیمی و چند رختخواب؛ اما منظرۀ پنجرهاش بد نیست.
- اینجا رو از اول که ساختیم، عباس میخواست اتاقاش زیاد باشه که مادرت راحت باشه، اما بعد طلاقشون این اتاق بیصاحب موند؛ بهترین اتاقم هستا، عباس میگفت بالاخره یه روز حوراء میاد دلم میخواد این اتاق مالش باشه.
چمدان را گوشهای میگذارم؛ زنعمو در آغوشم میگیرد: تو مثل دخترمون بودی... کاش پیشمون میموندی... بهمون سر بزن، فرض کن منم مادرتم.
صورتش را میبوسم: چشم زنعمو، دستتون بابت همه زحمتایی که کشیدین درد نکنه، خیلی اذیتتون کردم.
- تو رحمت بودی حوراء.،
قرار شده بعد از آمدن حامد، برویم خانه مادر و بقیه وسایلم را هم بیاوریم؛ با رفتن عمو و زنعمو، عمه نفس راحتی میکشد که حالا دیگر کنارش ماندگار شدهام؛ او هم از تنهایی درآمده و خوشحالم، حالا میفهمم چقدر دوستش دارم
طول کشیده تا با اخلاقش خو بگیرم، اخلاقی به سبک مادران ایرانی؛ مهربان، دلسوز و نگران؛ ..
ادامه دارد...
#داستان_شب
🍁〰🍂
@Alachiigh